cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

🩸 🕋کانال زیباترین نیایش با خدا🕋🩸

آشنایی با نکته ها، جملات و متون زیبا برای نیایش با پروردگار دنیا برای همه مردم فارغ از تمایز برای جنسیت، مذهب، صوفیان کاذب، سیاست و ... ارسال متون و نکته های زیبا از طرف شما جهت درج در کانال برای ادمین : @Salam1348

إظهار المزيد
Advertising posts
1 685المشتركون
-324 hour
-37 يوم
-1230 يوم
توزيع وقت النشر

جاري تحميل البيانات...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تحليل النشر
المشاركاتالمشاهداتالأسهمديناميات المشاهدات
01
ای خدای مهربانم به ذکر نام زیبایت و نیایش لحظه هایت وجود زمینیَم را ملکوتی گردان تا آنچه تو میخواهی باشم و از آنچه من هستم رها شوم که تو … بی نیاز و من غرق نیازم. شبتون بخیر
280Loading...
02
بار الها تنها کوچه ای که بن بست نيست کوچه ياد توست از تو خالصانه مي خواهم که دوستان خوبم و هيچ انسانی در کوچه پس کوچه های زندگی اسير و گرفتار هيچ بن بستی نگردد شب همه عزیزان بخیر
321Loading...
03
داستان محیا تا قسمت چهلم
290Loading...
04
رمان #بغض_محیا قسمت سیونهم آقاجون ناامیدانه به سمت اتاقش رفت ... هرکاري میخواي بکن امیر عباس ... میان راه ایستاد ... و اشاره کرد به من دعا کن نفرین این دامنتو نگیره ... و به اتاقش رفت ... هدي هم باغیظ به سمت اتاقشان دوید و زن عموها و دختر ها توي صورت مادر آب میپاشیدند ... بغض گلویم را گرفته بود ... نگاهی انداختم به بلبشویی که راه افتاده بود ... محسن هم بالاي سر مادرش بود و دارا هم مادر را معاینه میکرد ... و دانیال هنوز بهت زده نگاهش میان من و امیر عباس رد و بدل میشد ... کنار مادر رفتم و دستش را ماساژ دادم ... به هوش آمد انگار ... اشک میریخت مثل ابر بهار ... - واي ... چی قراره به سرت بیاد واي واي ... و شروع کرد به گریه ... عمه هم کنار دستش ... محسن مشت کرد دستش را ... من نمیزارم مامان من نمیزارم محیا زاپاسی بشه ... مادر داد زد... - چیو نمیزاري هان ؟؟؟؟ ها؟؟؟ مگه ندیدي بابا چی گفت ... ، هنوز زنشه ... تو میخواي چیکار کنی هان؟؟؟؟ لبم را گاز گرفتم و شانه ي مادر را ماساژ دادم ... زن عمو شانه ام را گرفت ... - چرا انقدر مظلومی محیا هان؟؟؟؟ جیغ بزن ... داد بکش ... تکانم داد دختر یه کاري بکن براي خودت... و من سرم را پایین انداختم و به جاي خالی امیر عباس خیره شدم که حتما دنبال نازدانه اش رفته بود ... طاقت نداشتم دیگر نفسم داشت بند میآمد ... کنار زدم کسانی که سر راهم بودند و با دو به اتاقم پناه بردم ... در را باز کردم ... با دیدنش که سرش را میان دستهایش گرفته بود و روي تخت نشسته بود سرجایم میخکوب شدم. سرش را بلند کرد و نگاهم کرد ... - به به عروس خانوم ... مبارکا باشه ... جلو آمد و چادرم را میان دستهایش گرفت و نزدیک چشمانش کرد ... نگاه کرد ... و سپس خیره ي چشمانم شد... انقدر عمیق که من به خودم لرزیدم ... نگاه گرفتم ... که دلت میخواد عروس شی هان؟ واسه همین انقدر خوشگل کردي واسه غریبه ... ؟؟؟؟ آره ؟؟؟ چانه ام را میان دستهایش گرفت ... منکه شوهرتم تا حاالا اینجوري بزك کرده دیدمت ؟؟؟؟ !!!!نگاهش کردم ... دستش را از روي صورتم پس زدم ... نمیدانم با چه جرئتی اما گفتم... - یه اتاق اشتباه اومدي پسر عمه ... من زن تو نیستم ... اون صیغه ي لعنتی که باهاش زندگیمو نابود کردي رو هم فسق میکنم دوباره ... و من حرف دلم را نزدم ... اما... شاید میتوانستم معبودم را دلزده کنم ... همانطور خیره ام بود ... انگار اصلا صداي مرا نشنیده بود ... چادرم که روي شانه ام افتاده بود را عقب زد و من دلم لرزید ... شالم راهم از روي سرم عقب هل داد ... و موهاي دم اسبی شده ام را از زیرش بیرون کشید و نمیدانست چکار میکند با قلب عاشق من ... نزدیک شدو موهایم را بو کرد ... آرام دم گوش من زمزمه کرد ... - فسخ که میکنیم محیا ... صیغه رو هم فسخ میکنیم ... تا یه هفته ي دیگه عروس خودم میشی... تعجب کرده بودم ... انگار حال خوبی نداشت ... با انگشتش صورتم رانوازش داد ... - نمیدونم چمه محیا ... نمیدونم ... تصور اینکه یکی دیگه اینجوري ببینتت دیوونم میکنه ... نمیتونم ازت بگذرم ... ببخش منو ... من پست نیستم محیا ... حلالم کن ... به لب هایم خیره شد و هر لحظه فاصله اش را کم میکرد... لب که روي لبم گذاشت ..سریع عقب کشید ... انگار که به خودش بیاید ... و با دوقدم از در بیرون رفت و غم همه ي دنیایم را گرفت ... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
220Loading...
05
رمان #بغض_محیا قسمت چهلم زار زدم ... به شوم بودن عشقم ... به اضافی بودنم ... براي زندگی هدي هم زار زدم ... براي امیر عباسم هم ... انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی چشمانم بسته شد ... ، بدنم کوفته بود ... انقدر که توان تکان دادنش را نداشتم ... نگاهی به اطراف کردم ... من همان کنار در خوابم برده بود ... بلند شدم ... به دخترك داخل آینه زل زدم ... وحشت زده شدم ... عجیب بهم ریخته بودم ... لباس عوض کردم و تن خسته ام را به آب سپردم ... از حمام بیرون آمدم و تمام تالشم این بود که فکر نکنم به دیشب ... به باهم دیدنشان ... به زاپاسی بودنم به قول محسن... کتابم را در دست گرفتم شاید این بهترین راه بود براي فرار ... نمیدانم .. شاید از حبس کردن خودم و تارك دنیا شدن آرامش میگرفتم ... یا نه ... بهتر بگویم ... شاید فرار میکردم از دیدن حقیقتی که آن بیرون توي صورتم میکوبیدند ... زن زیادي بودنم را ... حاالا که همه چیز عیان شده بود به همه اصلا خجالت میکشیدم بیرون بروم... اما تا کی ... تا کی میتوانستم کنج عزلت بشینم ؟؟؟ اما با چه جرأتی میرفتم رو به رو میشدم با آدمهایی که همه دوستم داشتند و نگاه هایی که پر از ترحم بود ... لبم را را هم فشردم ... بیرون زدم از در ... اگرهم میخواستم گرسنگی نمیگذاشت تا ابد خودم را محبوس کنم ... از هر پله که پایین میرفتم تعجبم بیشتر میشد ... خانه اي که همیشه پر از ادم بود انگار خاك مرده رویش پاشیده بودند ... همه جا سکوت بود ... ابرویم را بالا دادم و به سمت آشپزخانه رفتم تا بلکه مادر و عمه را در ماواي همیشگیشان پیدا کنم ... و آشپزخانه را را براي اولین بار خالی دیدم ... شانه اي باالا انداختم و از یخچال شیر را بیرون کشیدم ... خرمایی که روي میز بود به دهان بردم و جرعه اي شیر نوشیدم ... - باالاخره رضایت دادي از اون جا بیاي بیرون ..؟؟؟ شیر به گلویم پرید ... سرفه هایم بی امان بود ... دست گرمش که روي پشتم قرار گرفت ... قلبم هم ایستاد ... همانطور که سرفه میکردم از جایم بلند شدم ... بادودستش روي شانه ام فشار کمی اورد و نشاندم ... دستش هنوز روي شانه ام بود ... ونزدیک شدن نفس هایش را حس میکردم ... دست انداخت و گره روسري ام را باز کرد ... هرم نفسهایش گوشم را قلقلک میداد ... - راحت باش... این جا به جز من و تو کسی نیست ... دست انداخت تا روسري را از سرم بردار ... چادري که حاالا روي شانه ام افناده بود را به سر کشیدم تا مانع شوم ... دیدم که اخمش درهم رفت ... خودم را به آن راه زدم... - یعنی چی؟ یعنی هیچکس نیست ؟؟ -نه آقاجون و پسرا رفتن حجره ... مادرم و مادرتم به همرا زن عموها رفتن براي شما لباس عقد بخرن ... دخترا هم که مدر... کالمش را نیمه گذاشتم ... - نمیفهمم ... لباس عقد ؟ !پوزخندي زدم ... مسخرست ... از جا بلند شدم ... اینبار مانعم نشد ... - نگو که اتفاقی من و شما تنهاییم که اصال باور نمیکنم ... روبه رویم بود اما نمیدانم قد او زیادي بلند بود یا من خیلی کوتاه بودم که براي نگاه کردنم سرش را پایین گرفته بود ... - نه من و تو تنهاییم تا حرف بزنیم ... بی انکه نگاهش کنم به سمت در راه افتادم ... - حرفی نمونده پسرعمه ... شما به جاي منم حرفاتو زدي ... به در رسیده بودم که تنها دوقدم برداشت و دستش را روي چهار چوب گذاشت و سد رفتنم شد ... - نگو این ازدواج واست اجباره ... تو هستی تو دادي تا مال من باشی ... حاالا نمیخواي این ازدواجو؟؟؟ خنده داره ... - سرم را باالا گرفتم و خیره اش شدم ... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
271Loading...
06
رمان #بغض_محیا قسمت سیوهشتم بهت زده به جمع نگاه کرد و سپس پرسشگر به آقاجون ... نفسم در سینه حبس شده بود ... بالا نمیامد ... نگاهش که به حاج کاظم خورد طوفانی شد ... سلامی کرد و دست داد با هدي که بدرقه اش رفته بود ... کتش را به هدي سپرد و با همان چشمانی که رنگ خون گرفته بود زودتر از ساحل کنار من نشست ... لبم را گاز گرفتم ... آرام گفتم ... - این چه کاریه پسرعمه ... سرش را به سمتم خم کرد ... - سیس... سسس محیا ... فقط خفه شو ... جو هنوز با آمدنش سنگین بود انگار ... دستانم را باهم گره زدم ... آقاجون مجلس رو به دست گرفت و شروع به صحبت به حاج کاظم کرد ... با استرس به صورتش خیره شدم... نگاهم کردعمیق انقدر که به عمق جانم نفوذ کرد نگاهش... در نگاهش انگار هیچ چیزي نبود ... فقط خیره ام شده بود ... و آبرو نزاشتیم انگار براي آقاجون ... با صداي هدي که با حرص امیر عباس را صدا میزد به خودش آمد و نگاه گرفت... - آقا عباس یه لحظه میاین اینجا ؟؟؟ نیم نگاهی به من کرد دوباره ... از جا بلند شد و به سمت هدي رفت ... و من جرئت نداشتم حتی به نگاه تیز آقا جون نگاه کنم... حاج کاظم رو به آقا جون کرد ... - حاجی اگه اجازه بدي این دوتا جوون برن باهم صحبت کنن... آقا جون سري تکان داد و گفت... - شما مختاري حاج کاظم ... امیر عباس سینه صاف کرد ... - اگه اجازه بدید من با آقا محمدامین یه صحبتی داشته باشم ... و من قلبم ایستاد ... بلند شد از جایش و به دنبال امیر عالس داخل حیاط رفتند ... تمام ده دقیقه اي که با امیر عباس داخل حیاط بودند هیچ کس نفسش در نمی آمد ... حتی آقا جون و محسن... از در که داخل آمدند صورت محمدامین سرخ سرخ بوداما از چهره ي امیر عباس هیچ چیز معلوم نبود ... سرش را پایین انداخت و رو به آقاجون گفت... - شرمنده حاجی ولی تو مرام من دست گذاشتن رو ناموس مردم نیست ... با اجازه و به خانواده اش دستور رفتن داد ... خانواده ي حاج کاظم رفتند و همه بهت زده به امیر عباس نگاهم میکردند ... رو به آقاجون کرد ... - آقاجون احترامت واجب اما گفته بودم خواستگار نیاد ... گفته بودم محیا هنوز زنمه و باز گوش ندادین ... ، با حرفش مادر توي صورتش کوبید و چهره ي محسن سرخ شد ... .آقاجون هم معلوم بود از چهره اش چقدر غمگین و عصبی است ... - بسه امیر عباس ... محسن دست روي شانه ي محسن گذاشت ... - داداش تو که محیا رو میخواستی چرا زن گرفتی ؟؟؟ به اون دختر نگاه کن ... خیره ي هدي شدم که روي مبل نشسته بود و دستش را روي سرش گذاشته بودو چادرش که معلوم بود اصلا سر کردنش را بلد نیست روي شانه اش افتاده بود ... نگاهی گذرا به هدي کرد ... و به محسن خیره شد ... - محیا از اولش زن من بود محسن ... محسن میان حرفش پرید ما صیغه رو فسخ کردیم یادته که داداش ؟؟؟ قرار بو هرکی بره سی زندگی خودش... - اما من قبول نکردم محسن .. من راضی نبودم ... به احترام آقاجون اومدم باهاتون ... آقا جون از جا بلند شد ... و انگار چند سال پیرتر شده بود ... - راست میگه ... محیا هنوز زنشه ... من اشتباه کردم... امیر عباس رو به همه کرد با اجازه ي آقاجون تا آخر هفته محیا رو عقدش میکنم ... مادر غش کرد و عمه توي صورتش کوبید ... وبقیه انگار هنوز تو شوك بودند ... عمو مجید سمت امیر عباس رفت ... - این چه حرفیه امیر عباس... تو زنت اونجا نشسته ... امیر عباس میان حرف دایی جانش آمد ... میدونم دایی جون ... اونم همه چیزو میدونه ... محیاهم همینطور ... همه انگار خفه شده بودند ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
150Loading...
07
رمان #بغض_محیا #قسمت_سی_هفتم از جا بلند شدم و داخل آشپزخانه رفتم ... زن عمو پروانه اولین کسی بود که مرا دید ... - محیا... ؟ !!!!!چقدر قشنگ شدي خاله جون ... با حرفش سر مادر و عمه و زن عمو هاجر برگشت... جلو رفتم ... هر سه بهت زده به من نگاه میکردند ... خندیدم ... - چی شده ؟... یعنی انقدر تغییر کردم؟؟؟ نمیدانم واقعا چشم مادر تر شد یا ... من حس کردم اما سکوت کرده بود ... عمه اشکش را زدود ... و دست روي بازویم گذاشت ... ماه شدي مادر... اي کاش قسمت امیر عباسم میشدي ... زن عموهاجر اسپند را روي شانه ایم زد ... اي بابا ... آبجی مژگان ول کن گذشته رو ... بریمبریم همه اومدن ... روي صندلی نشستم و چشمم خورد به هدایی که گوشه آشپزخانه دست به سینه ایستاده بود... نگاهی کرد که نمیدانم چه معنایی داشت ... و از در بیرون رفت ... صداي احوال پرسی ها از بیرون شنیده میشد و من بی حس بودم... هیچ حسی نداشتم حتی پس از اینکه آقاجون قصه ي جوانمردي محمد امین نامی را برایم گفت ... من که خوشبخت نمیشدم هیچوقت ... اما شاید این تنها راه بود براي خوشبخت شدنش ... براي اضافی نبودنم ... اما همسریم با امیر عباس چه ... ؟؟؟ من هنوز همسرش بودم و این را چکار میکردم ... مغزم داشت منفجر میشد ... صداي آقاجون را که صدایم میزد شنیدم ... لبم را گاز گرفتم ... من هنوز چاي نریخته بودم ... با دیدن سینی و فنجان هایی که آماده کنار سماوري که قل میزد نفس راحتی کشیدم و سریع چاي ریختم ... همه ي خانواده ام نشسته بودند ... به جز امیر عباسنگاهی به ساعت کردم ... هنوز نیم ساعتی وقت بود تا آمدنش ... تنها حسی که داشتم استرس آمدنش بود همین ... لبخندي زدم ... نمیدانم مصنوعی بودنش معلوم بود یا نه ... گام برداشتم به طرف مردي که میدانستم حاج کاظم است ... سالمی کردم و جلویش خم شدم تا چاي بردارد ... - لبخندي زد از همان پدرانه هاي قرص و محکم ... نفر بعدي که کنارش نشسته بود خانوم مسنی بود با صورت گرد و نورانی که عجیب به دل مینشست ... چاي برداشت و لبخندي زد ... زنده باشی دخترم ... براي همسر بودن حاج کاظم کمی مسن بود و از شباهتشان میشد فهمید رابطه ي مادر پسریشان را... رسیدم به همسر حاج کاظم ... که با صورت کشیده وقد بلندش براي زنی در آستانه ي پنجاه سالگی زیادي و جوان بود ... چاي برداشت تشکري کرد ... و لبخندش مهربان بود ... سرم را پایین گرفتم ... حتی جرئت نگاه کردن به صورت محمد امین جوانمرد را نداشتممن زن دیگري بودم و نگاه کردم به صورت مردي برایم حکم خیانت بود ... نگاهش نکردم و اوهم بی حرف چاي برداشت ... رسیدم به دختري که از چشمانش شور جوانی فریاد میزد و البته نمک صورتش جذابیتش را دوچندان کرده بود ... چاي برداشت و آرام طوري که بشنوم گفت... - اوه اوه چه زن داداش خوشگلی ... با شنیدن کلمه ي زن داداش قلبم تیر کشید... که حتی لبخند شیرینش هم که چاشنی حرفش بود اخمم را باز نکرد ... به بقیه هم چاي تعارف کردم و کنار ساحل نشستم ... سرش خم شد کنارم ... - اوووووووو چه داماد خوشتیپی ... لب فشردم و نگاهش نکردم اما... صداي زنگ از جا پراندم و نگاهم با نگاه مرد جوانی با چشمهاي مشکی گره خورد ... .. ساحل از کنارم بلند شد تا در را باز کند ... و من نگاه گرفتم ... بی آنکه خجالت بکشم و صورت سرخ کنم اما ... کف دستانم عرق کرده بود از استرس آمدنش ... در باز شد و قامتش در قاب در جاي گرفت .. 💖 🧚‍♀●◐○❀
150Loading...
08
#رمان_بغض" محیا" #قسمت_سی_ششم من هم دختر بودم ... من هم زیبا شدن را دوست داشتم ... و از زیبا شدنم ذوق کردم فارق از تمام بیچارگی هایم ... کاري به دلیل شومش نداشتم ... ساحل هول زده گفت ... - یالا االن میرسن منم برم حاضر شم ... سري تکان دادم و بوسیدمش... صورتم را قاب دستانش گرفت... - میخوام خوشبخت شی محیا میفهمی؟؟ اشک در چشمانم حلقه زد ... و اجازه اي براي ریختنش ندادم ... بیرون زدم از اتاقم ... آقاجون روي مبل نشسته بود و قران میخواند... قدمی طرف آقاجون برداشتم ... قبل از من چهره ي جدیدي به آقاجون چاي تعارف کرد پشتش به من بود... اما صدایش بیش از اندازه طناز بود ... - بفرمایید آقاجون... زانوهایم سست شد نکند... چاي را از سینی برداشت... - ممنونم هدي جان و من دنیایم زیرو رو شدنفس عمیقی کشیدم و بغضم را پس زدم ... - سالم آقاجون ... آقاجون با دیدنم از جا بلند شد و در آغوشم گرفت ... صورتم را با دستانش قاب گرفت و دیده ي تحسینش عجیب دل گرمم میکرد... - ماشااالله ... ماشااالله چقدر قشنگ شدي محیا ... پشیمون شدم نمیخوام دختر کمو شوهر بدم ... از حضور او معذب بودم و حتی از شوخی آقا جون هم به لبم لبخند نیامد ... کنار آقاجون نشستم ... - آقاجون میشه باهاتون صحبت کنم؟؟؟ -آره دخترم بگو ... نگاهی کردم به اویی که سینی به دست ایستاده بود و منتظر زل زده بود به دهان من ... لب فشردم ... - سالم هدي خانوم ... نگاه خیره اش را برنداشت و سري تکان داد ... او کمی بی ادب نبود ؟ !صداي آقاجون به گوشم رسید که هدي را مخاطب خود قرار داد ... - اینجا جواب سالم واجبه دخترم اشاره ي سر و صورت و گردن نداریم ... ممنون بابت چاي ... و این یعنی خوش اومدي... هدي اخمی کرد و سرش را پایین انداختبا اجازه ... آقاجون سري از روي تاسف تکان داد ... - این دختر ... ال اله ااالله ... رو به من کرد ... جانم دخترم ... سرم را پایین انداختم شرم تمام وجودم را گرفته بود ... - آقاجون این ازدواج که سر نمیگیره ... چرا اینکارو میکنید پس... اخمی کرد ... - چرا سر نگیره دختر ؟؟؟- !!!من قبال ازدواج کردم ... شما که میدونید ... اون... اونم با شناسنامه ي سفید ... .. آقا جون تسبیح شاه مقصودش را در دست گرداند و سرش را پایین انداخت -محیا بعضی جاها آدما تکون میخورن ... دلشون تکون میخورناون روز تو ماشین تو و حرفت من پیرمرد و تکون دادید ... من ... داشتم کج میرفتم محیا ... فرداي اون روز رفتم ... رفتم و با محمد امین حرف زدم ... همه چیزو براش گفتم ... گفتم بهش اگه هنوز محیا رو میخواي یا علی ... اخماش بدجور رفت توهم محیا با اجازه اي گفت از جاش بلند شد ... فرداش اومد دم حجره از امیرعباس سراغ منو گرفت ... وقتی رفتم دیدمش گفت همه جوره پات وایمیسه و عین یه مرد این راز و تو سینش نگه میداره ... محیا محمدامین مرد زندگیه ... آقاست ... سربه راهه ... دستش به دهنش میرسه ... دل به دلش بده و پاش وایسا همونجور که اون پات وایساد... دهان باز کردم تا بگویم هنوز هم همسر نوه ي ارشدش هستم ... اما صداي زنگ دهانم را بست ... آقاجون لبخندي زد ... - اومدن باالخره ... 💖 🧚‍♀●◐○❀
170Loading...
09
Media files
220Loading...
10
🌸خـدایا 💫زیباترین سرنوشت را 🌸بـرای عـزیـزانی 💫که این نوشته را 🌸می خوانند مقدر بفرما 🙏 💫الهی زندگیتون 🌸به شیرینی عسل 💫به زیبـایی گل‌ها 🌸 🌸خوش عطرتر از نسیم 💫ومتبرک به نگاه خدا باشه 🌸شبتون زیبـا 🎉🎊 @rahe_aseman
231Loading...
11
Media files
210Loading...
12
🌿🌾🌿 ‍ نیایش شبانگاهی❄️ 🤍خدایا🙏 ✨کمک کن منبعد ❄️سبب درمان باشیم ✨نه باعث درد ❄️حضورمان ✨همراه آرامش باشد ♥️ ❄️نه موجب نا آرامی ✨حامل امیـد باشم ❄️نه ناقل ناامیـدی ✨عشق راپرورش دهیم♥️ ❄️ و نه نفرت را 🤍آمیـــن🙏 @rahe_aseman 🌾🌿🌾
240Loading...
13
Media files
331Loading...
14
خانم معلم همیشه پالتویش را شبیه زنهای درباری روی شانه اش می انداخت. آنروز مادرِ دخترک را خواست. او به مادر گفت: "متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرام بخش داره. چون دخترتون بیش فعاله و مشکل حاد تمرکزی داره و اصلا چیزی یاد نمیگیره." ترس به قلب مادر زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ می زد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد. وقتی همه چیز همانطور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت: خجالت می کشم جلوی بچه ها دارو بخورم. خانم معلم پیشنهاد داد، وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوهی خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد. دختر خوشحال قبول کرد. مدتها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد. خانم معلم دوباره مادرش را خواست. اینبار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد. در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر می کرد. لبخندزنان به دخترش گفت: "چقدر خوبه که نمره هات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟!" دختر خندید و گفت "مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم. چطور؟ هرروز که براش قهوه می آوردم، قرص رو تو فنجون قهوه اش مینداختم. اینجوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده." خیلی وقتها، تقصیر را گردن دیگران می اندازیم در حالیکه این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم....!!
310Loading...
15
Media files
552Loading...
16
Media files
873Loading...
17
Media files
931Loading...
18
Media files
10Loading...
19
Media files
1291Loading...
20
#نماز_روز_شنبہ ✍🏻 هرڪس شنبه این نماز را بخواند بہ تعداد حروف برایش ثواب شهیدے نویسند ۴ رکعتست در هررکعت بعداز حمد۳بار کافرون و بعد از سلام ۱ آیت‌الکرسی💫 📚 جمال الاسبوع ۵۶۸
1602Loading...
21
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ✅مدد به غیر تو ننگ است یا علی ✅ 🍥🌹🌸🍥🌹🌸🍥🌹🌸 ✅ دعای روز شنبه✅ ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ بِسْمِ اللَّهِ کَلِمَةُ الْمُعْتَصِمینَ وَ مَقالَةُِ الْمُتَحَرِّزینَ وَ اَعُوذُ بِاللَّهِ تَعالی مِنْ جَوْرِالْجآئِرینَ وَ کَیْدِ الْحاسِدینَ وَ بَغْیِ الظَّالِمینَ وَ اَحْمَدُهُ فَوْقَ حَمْدِ الْحامِدینَ اَللّهُمَّ اَنْتَ الْواحِدُ بِلا شَریکٍ وَ الْمَلِکُ بِلا تَمْلیکٍ لا تُضادُّ فی حُکْمِکَ وَلاتُنازَعُ فی مُلْکِکَ اَسْئَلُکَ اَنْ تُصَلِّیَ عَلی مُحَمَّدٍ عَبْدِکَ وَ رَسُولِکَ وَ اَنْ تُوزِعَنی مِنْ شُکْرِ نُعْماکَ ماتَبْلُغُ بی غایَةَ رِضاکَ وَ اَن ْتُعینَنی عَلی طاعَتِکَ وَلُزُومِ عِبادَتِکَ وَاسْتِحْقاقِ مَثُوبَتِکَ بِلُطْفِ عِنایَتِکَ وَتَرْحَمَنی بِصَدّی عَنْ مَعاصیکَ ما اَحْیَیْتَنی وَ تُوَفِّقَنی لِما یَنْفَعُنی ما اَبْقَیْتَنی وَ اَنْ تَشْرَحَ بِکِتابِکَ صَدْری وَتَحُطَّ بِتِلاوَتِهِ وِزْری وَ تَمْنَحَنِی السَّلامَةَ فی دینی وَ نَفْسی وَلاتُوحِشَ بی اَهْلَ اُنْسی وَ تُتِمَّ اِحْسانَکَ فیما بَقِیَ مِنْ عُمْری کَما اَحْسَنْتَ فیما مَضی مِنْهُ یا اَرْحَمَ الرَّاحِمینَ. 🔹🔹🔷🔷💚🔶🔶🔸🔸 ترجمه : ِ بنام خدا سخن پناهندگان و گفتار پناه جویان و پناه می برم به خدای تعالی از جورستمکاران و بداندیشی حسودان و ستم بیدادگران و می ستایمش فوق ستایش ستایش کنندگان خدایا تویی یگانه بی شریک و پادشاه بی نیاز (که پادشاهی را دیگری به او تملیک نکرده) در برابر فرمان تو ضدیت نشود و در پادشاهیت کشمکشی روی ندهد از تو می خواهم که درود فرستی بر محمد بنده و رسولت و به من طریقه سپاسگزاری نعمتهایت را چنان بیاموزی که مرا به سرحد خشنودیت برساند و کمکم دهی برطاعت خود و پیوستگی عبادت خویش و استحقاق پاداشت بوسیله لطف و عنایتت و به من ترحم کنی به اینکه تا زنده ام از گناهان بازم داری و تا زمانی که در این جهان نگاهم داری موفقم داریَ به آنچه سودم رساند و بوسیله کتاب خود (قرآن) سینه ام بگشایی و با خواندن آن جرم و گناهم بریزی و سلامت در دین و جانم عطا کنی و همدمانم را برای من وحشتناک مکن و احسانت را در مابقی عمر درباره من به اتمام رسان چنانچه در گذشته احسان کردی ای مهربانترین مهربانها. 🔹🔷✨💚🌹💚✨🔷🔹 🙏🙏🙏التماس دعا...🙏🙏🙏
1451Loading...
22
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ✅مدد به غیر تو ننگ است یا علی ✅ 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🔸🔶✨✨✨✨✨🔷🔹 🌹زیارت حضرت رسول صلی الله علیه وآله در روز شنبه: اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلَّااللَّهُ وَحْدَهُ لاشَریکَ لَهُ وَاَشْهَدُ اَنَّکَ رَسُولُهُ وَاَنَّکَ مُحَمَّدُبْنُ عَبْدِاللَّهِ وَاَشْهَدُ اَنَّکَ قَدْ بَلَّغْتَ رِسالاتِ رَبِّکَ وَنَصَحْتَ لِاُمَّتِکَ وَجاهَدْتَ فی سَبیلِ اللَّهِ بِالْحِکْمَةِ وَالمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَاَدَّیْتَ الَّذی عَلَیْکَ مِنَ الْحَقِّ وَاَنَّکَ قَدْ رَؤُفْتَ بِالْمُؤْمِنینَ وَغَلَظْتَ عَلَی الْکافِرینَ وَعَبَدْتَ اللَّهَ مُخْلِصاً حَتّی اَتیکَ الیَقینُ فَبَلَغَ اللَّهُ بِکَ اشَرَفَ مَحَلِّ الْمُکَرَّمینَ اَلْحَمْدُللَّهِ ِ الَّذِی اسْتَنْقَذَنا بِکَ مِنَ الشِّرْکِ وَالضَّلالِ اَللّهُمَّ صَلِ عَلی مُحَمَّدٍوَآلِهِ وَاجْعَلْ صَلَواتِکَ وَ صَلَواتِ مَلائِکَتِکَ وَاَنْبِیآئِکَ الْمُرْسَلینَ وَعِبادِکَ الصَّالِحینَ وَاَهْلِ السَّمواتِ وَ الْأَرَضینَ وَمَنْ سَبَّحَ لَکَ یا رَبَّ الْعالَمینَ مِنَ الْأَوَّلینَ وَالْاخِرینَ عَلی مُحَمَّدٍ عَبْدِکَ وَرَسُولِکَ وَنَبِیِّکَ وَاَمینِکَ وَنَجِیبِکَ وَصَفِیِّکَ وَ صِفْوَتِکَ وَخآصَّتِکَ وَخالِصَتِکَ وَخِیَرَتِکَ مِنْ خَلْقِک َوَاَعْطِهِ الْفَضْلَ وَ الْفَضیلَةَ وَالْوَسیلَةَ وَالدَّرَجَةَ الرَّفیعَةَ وَابْعَثْهُ مَقاماً مَحَمْوُداً یَغْبِطُهُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْاخِرُونَ اَللّهُمَّ اِنَّکَ قُلْتَ وَلَوْاَنَّهُمْ اِذْ ظَلَمُوا اَنْفُسَهُمْ جآؤُکَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحیماً اِلهی فَقَدْ اَتَیْتُ نَبِیَّکَ مُسْتَغْفِراً تآئِباً مِنْ ذُنُوبی فَصَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِهِ وَ اْغِفْرها لی یا سَیِّدَنا اَتَوَجَّهُ بِکَ وَبِاَهْلِ بَیْتِکَ اِلَی اللَّهِ تَعالی رَبِّکَ وَرَبّی لِیَغْفِرَ لی ِ پس سه مرتبه بگو: اِنَّا للَّهِ وَاِنَّا اِلَیْهِ راجِعُون َ پس بگو: اُصِبْنا بِکَ یا حَبیبَ قُلُوبِنا فَما اَعْظَمَ الْمُصیبَةَ بِکَ حیَْثُ انْقَطَعَ عَنَّا الْوَحْیُ وَحَیْثُ فَقَدْناکَ فَاِنَّا للَّهِ ِ وَاِنَّا اِلَیْهِ راجِعُونَ یا سَیِّدَنا یا رَسُولَ اللَّهِ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْکَ وَعَلی آلِ بَیْتِکَ الطَّاهِرینَ هذا یَوْمُ السَّبْتِ وَهُوَ یَوْمُکَ وَاَنَا فیهِ ضَیْفُکَ وَجارُکَ فَاَضِفْنی وَاَجِرْنی فَاِنَّکَ کَریمٌ تُحِبُّ الضِّیافَةَ وَمَأْمُورٌ بِالْإِجارَةِ فَاَضِفْنی وَاَحْسِنْ ضِیافَتی وَاَجِرْنا وَاَحْسِنْ اِجارَتَنا بِمَنْزِلَةِ اللَّهِ عِنْدَکَ وَعِنْدَآلِ بَیْتِکَ وَبِمَنْزِلَتِهِمْ عِنْدَهُ وَبِما اسْتَوْدَعَکُمْ مِنْ عِلْمِهِ فَاِنَّهُ اَکْرَمُ الْأَکْرَمینَ. سپس میگویی: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا رَسُولَ اللَّهِ وَرَحْمةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مُحَمَّدَبْنَ عَبْدِاللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خِیَرَةَاللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یاحَبیبَ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یاصِفْوَةَاللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَمینَ اللَّهِ اَشْهَدُ اَنَّکَ رَسُولُ اللَّهِ وَاَشْهَدُ اَنَّکَ مُحمَّدُ بْنُ عَبْدِاللَّهِ وَاَشْهَدُاَنَّکَ قَدْنَصَحْتَ لِأُمَّتِکَ وَجاهَدْتَ فی سَبیلِ رَبِّکِ وَعَبَدْتَهُ حَتّی اَتیکَ الْیَقینُ فَجَزاکَ اللَّهُ یا رَسُولَ اللَّهِ اَفْضَلَ ماجَزی نَبِیّاًعَنْ اُمَّتِهِ اَللّهُمَّ صَلِ عَلی مَحَمِّدٍوآلِ مُحَمِّدٍ اَفْضَلَ ما صَلَّیْتَ عَلی اِبْراهِیمَ وَ آلِ اِبْراهیمَ اِنَّکَ حَمیدٌ مَجیدٌ. 🔹🔷💚💚✨💚💚🔷🔹 🙏🙏🙏التماس دعا...🙏🙏🙏
1131Loading...
23
💠 ﷽ 💠 🍃🌹امروز شنبه متعلق است به: 💙💫حضرت محمد (ص)💫💙 🍃🌹ذکر امروز (100مرتبه): 🍀 "یا رب العالمین" 🌼( ای پروردگار جهانیان)
1011Loading...
24
اول هفته تون گلباران یک سلام صمیمی يك دنيا ارادت يك جام شفق تقـدیم به دوستانی که بهانه مهـر و سرآمد ِعشقنـد وجـودتـان سبـز و روزتون زیبا و هفته تون پراز موفقیت در کار و زندگی 🌹
1033Loading...
25
🌹وقتی خــداوند دست به قلــم می شود بهتــرین و 🌷 زیبـاترین را نقـاشی می کند🕯 🌹پس مطمئن باشید خـــداوند همیـــــشه قشنــگ ترین ها را برای شمارقــم خواهد زد امیدوار باشید🌹 توکل بر خدایت کن❤️
913Loading...
26
📌امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام میفرمایند: ✨ياد ما اهل بيت، شفاء دردها، بيماری ها و وسوسه ‏هاى ترديدآميز است، ✨و آمدن به سوى ما، مايه خشنودى پروردگار بزرگ است، ✨و آن كه دستورات ما را گرفته و عمل كند، فرداى قيامت در جايگاه قدس با ما خواهد بود. 📚الخصال، ج‏ ٢، ص ۶١١ 📚بحارالأنوار، ج‏ ١٠، ص ١٠۴
971Loading...
27
🌸🍃زیباترین گلــــــــها 🍃🌷همراه با بهترین دعاها 🌸🍃تقدیم به شما دوستان همراه در کانال اذان
1013Loading...
28
✅آثار عجیب و باور نکردنی بد اخلاقی 🎙استاد عالی
962Loading...
29
📌 رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم می فرمایند : رحمت خدا بر بنده‌ای که فرزندش را (برای رسیدن) به «بِرّ» (خوبی و نیکویی) یاری رساند. 📚بحارالأنوار ج۷۱ ص۸۶ با احسان به او، و اُنس گرفتن با او، و تعلیم او، و تأدیب‌اش
901Loading...
30
‍ سلام 😊✋ صبح زیباتون بخیر ☕️ 🌼 🌼روزی بی نظیر 🌷صبحی دلنشین 🌺لبخندی از ته دل 🌼یک خداے همیشه همراه 🌷باهزار آرزوے زیبا 🌺و موفقیت را 🌼براتون آرزومندم🙏 شروع هفته تون پُر برکت🌷🍃
945Loading...
31
‍ 🍃🌷صبح ‌شنبه تون معطر به ذکر شریف صلوات بر حضرت محمد (ص) و خاندان مطهرش🌷🍃 🍃🌷اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🍃🌷وَ آلِ مُحَمَّدٍ 🍃🌷وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌷🍃
863Loading...
32
✨امیرالمومنین امام على عليه السلام فرمودند: لا غائبَ أقرَبُ مِن المَوتِ هيچ غايبى نزديكتر از مرگ نيست. 📚ميزان الحكمه جلد11 صفحه92
951Loading...
33
☀️امیر المومنین علیه السلام فرمودند: 🔸 دوستان خدا آنانند که به باطن دنیا نگریستند، آنگاه که مردم به ظاهر آن چشم دوختند، و سرگرم آینده دنیا شدند، آنگاه که مردم به امور زود گذر دنیا پرداختند. پس هواهای نفسانی که آنان را از پای در می آورد، کشتند، و آنچه که آنان را به زودی ترک می‌کرد، ترک گفتند، و بهره مندی دنیا پرستان را از دنیا، خوار شمردند، و دستیابی آنان را به دنیا، زودگذر دانستند
981Loading...
34
🌹 @ArBaoGif نیایش صبحگاهی 🌼🍃 🌼خـدایا ✨در این صبح زیبای چهارشنبه 🌼به برکت مبعث ✨رسول اکرم (ص) خاتم انبیاء 🌼برای همه سلامتی ✨آرامش دل 🌼و نیکبختی آرزو دارم ✨عطا کن به آنان 🌼هرآنچه برایشان خیراست ✨و دلشان را لبریز کن از شادی 🌼و لبانشان را با  گل لبخند ✨شکوفا فــرمـــا #آمین
711Loading...
35
🌹@ArBaoGif در زندگی همیشه حواستان به دو شخصیت گرانبها باشد یکی که برای پیروزی تو همه زندگیشو باخت 🌸پدر ♡ اون یکی که پیروزی زندگیتو مدیون دعاهاشی 🌸مادر ♡
771Loading...
36
🌹@ArBaoGif 🌸نسیم صبح بوی عطرخوش زندگےمیدهد🩷 🌸امروز تا میتوانے شاد باش محبت کن عشق بورز🩷 🌸و شڪرگزار باش امیدوارم صبحے شاد🩷 🌸همراه با تندرستے و سراسر عشق داشته باشید 🩷
721Loading...
37
🌹@ArBaoGif در هیاهوی زندگی اگر آرامیم دلمان به خدا گرم است چرا که خوشبختی میتواند از درون تلخ ترین روزهای زندگی زاده شود
812Loading...
38
🌹 @ArBaoGif 🔸 در كائنات فرقی بين موجودات نيست يكی يوز پلنگ يكی حلزون. 🔸 درسته كه يوزپلنگ تند ميدوئه اما حلزون هم ميتونه روی لبه تيز تيغ راه بره. 🔸حسرت  زندگی و داشته ها و توانمندی های كسی رو نخور. به خودت نگاه كن ، تو منحصر به فردی. 👌 دير يا زود مهم نيست برد و افتخار واسه اونيه كه خودش رو ميشناسه، مسير رو رها نميكنه و تا انتها پیش میره...
731Loading...
ای خدای مهربانم به ذکر نام زیبایت و نیایش لحظه هایت وجود زمینیَم را ملکوتی گردان تا آنچه تو میخواهی باشم و از آنچه من هستم رها شوم که تو … بی نیاز و من غرق نیازم. شبتون بخیر
إظهار الكل...
بار الها تنها کوچه ای که بن بست نيست کوچه ياد توست از تو خالصانه مي خواهم که دوستان خوبم و هيچ انسانی در کوچه پس کوچه های زندگی اسير و گرفتار هيچ بن بستی نگردد شب همه عزیزان بخیر
إظهار الكل...
داستان محیا تا قسمت چهلم
إظهار الكل...
🙏 1
رمان #بغض_محیا قسمت سیونهم آقاجون ناامیدانه به سمت اتاقش رفت ... هرکاري میخواي بکن امیر عباس ... میان راه ایستاد ... و اشاره کرد به من دعا کن نفرین این دامنتو نگیره ... و به اتاقش رفت ... هدي هم باغیظ به سمت اتاقشان دوید و زن عموها و دختر ها توي صورت مادر آب میپاشیدند ... بغض گلویم را گرفته بود ... نگاهی انداختم به بلبشویی که راه افتاده بود ... محسن هم بالاي سر مادرش بود و دارا هم مادر را معاینه میکرد ... و دانیال هنوز بهت زده نگاهش میان من و امیر عباس رد و بدل میشد ... کنار مادر رفتم و دستش را ماساژ دادم ... به هوش آمد انگار ... اشک میریخت مثل ابر بهار ... - واي ... چی قراره به سرت بیاد واي واي ... و شروع کرد به گریه ... عمه هم کنار دستش ... محسن مشت کرد دستش را ... من نمیزارم مامان من نمیزارم محیا زاپاسی بشه ... مادر داد زد... - چیو نمیزاري هان ؟؟؟؟ ها؟؟؟ مگه ندیدي بابا چی گفت ... ، هنوز زنشه ... تو میخواي چیکار کنی هان؟؟؟؟ لبم را گاز گرفتم و شانه ي مادر را ماساژ دادم ... زن عمو شانه ام را گرفت ... - چرا انقدر مظلومی محیا هان؟؟؟؟ جیغ بزن ... داد بکش ... تکانم داد دختر یه کاري بکن براي خودت... و من سرم را پایین انداختم و به جاي خالی امیر عباس خیره شدم که حتما دنبال نازدانه اش رفته بود ... طاقت نداشتم دیگر نفسم داشت بند میآمد ... کنار زدم کسانی که سر راهم بودند و با دو به اتاقم پناه بردم ... در را باز کردم ... با دیدنش که سرش را میان دستهایش گرفته بود و روي تخت نشسته بود سرجایم میخکوب شدم. سرش را بلند کرد و نگاهم کرد ... - به به عروس خانوم ... مبارکا باشه ... جلو آمد و چادرم را میان دستهایش گرفت و نزدیک چشمانش کرد ... نگاه کرد ... و سپس خیره ي چشمانم شد... انقدر عمیق که من به خودم لرزیدم ... نگاه گرفتم ... که دلت میخواد عروس شی هان؟ واسه همین انقدر خوشگل کردي واسه غریبه ... ؟؟؟؟ آره ؟؟؟ چانه ام را میان دستهایش گرفت ... منکه شوهرتم تا حاالا اینجوري بزك کرده دیدمت ؟؟؟؟ !!!!نگاهش کردم ... دستش را از روي صورتم پس زدم ... نمیدانم با چه جرئتی اما گفتم... - یه اتاق اشتباه اومدي پسر عمه ... من زن تو نیستم ... اون صیغه ي لعنتی که باهاش زندگیمو نابود کردي رو هم فسق میکنم دوباره ... و من حرف دلم را نزدم ... اما... شاید میتوانستم معبودم را دلزده کنم ... همانطور خیره ام بود ... انگار اصلا صداي مرا نشنیده بود ... چادرم که روي شانه ام افتاده بود را عقب زد و من دلم لرزید ... شالم راهم از روي سرم عقب هل داد ... و موهاي دم اسبی شده ام را از زیرش بیرون کشید و نمیدانست چکار میکند با قلب عاشق من ... نزدیک شدو موهایم را بو کرد ... آرام دم گوش من زمزمه کرد ... - فسخ که میکنیم محیا ... صیغه رو هم فسخ میکنیم ... تا یه هفته ي دیگه عروس خودم میشی... تعجب کرده بودم ... انگار حال خوبی نداشت ... با انگشتش صورتم رانوازش داد ... - نمیدونم چمه محیا ... نمیدونم ... تصور اینکه یکی دیگه اینجوري ببینتت دیوونم میکنه ... نمیتونم ازت بگذرم ... ببخش منو ... من پست نیستم محیا ... حلالم کن ... به لب هایم خیره شد و هر لحظه فاصله اش را کم میکرد... لب که روي لبم گذاشت ..سریع عقب کشید ... انگار که به خودش بیاید ... و با دوقدم از در بیرون رفت و غم همه ي دنیایم را گرفت ... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
إظهار الكل...
👍 2
رمان #بغض_محیا قسمت چهلم زار زدم ... به شوم بودن عشقم ... به اضافی بودنم ... براي زندگی هدي هم زار زدم ... براي امیر عباسم هم ... انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی چشمانم بسته شد ... ، بدنم کوفته بود ... انقدر که توان تکان دادنش را نداشتم ... نگاهی به اطراف کردم ... من همان کنار در خوابم برده بود ... بلند شدم ... به دخترك داخل آینه زل زدم ... وحشت زده شدم ... عجیب بهم ریخته بودم ... لباس عوض کردم و تن خسته ام را به آب سپردم ... از حمام بیرون آمدم و تمام تالشم این بود که فکر نکنم به دیشب ... به باهم دیدنشان ... به زاپاسی بودنم به قول محسن... کتابم را در دست گرفتم شاید این بهترین راه بود براي فرار ... نمیدانم .. شاید از حبس کردن خودم و تارك دنیا شدن آرامش میگرفتم ... یا نه ... بهتر بگویم ... شاید فرار میکردم از دیدن حقیقتی که آن بیرون توي صورتم میکوبیدند ... زن زیادي بودنم را ... حاالا که همه چیز عیان شده بود به همه اصلا خجالت میکشیدم بیرون بروم... اما تا کی ... تا کی میتوانستم کنج عزلت بشینم ؟؟؟ اما با چه جرأتی میرفتم رو به رو میشدم با آدمهایی که همه دوستم داشتند و نگاه هایی که پر از ترحم بود ... لبم را را هم فشردم ... بیرون زدم از در ... اگرهم میخواستم گرسنگی نمیگذاشت تا ابد خودم را محبوس کنم ... از هر پله که پایین میرفتم تعجبم بیشتر میشد ... خانه اي که همیشه پر از ادم بود انگار خاك مرده رویش پاشیده بودند ... همه جا سکوت بود ... ابرویم را بالا دادم و به سمت آشپزخانه رفتم تا بلکه مادر و عمه را در ماواي همیشگیشان پیدا کنم ... و آشپزخانه را را براي اولین بار خالی دیدم ... شانه اي باالا انداختم و از یخچال شیر را بیرون کشیدم ... خرمایی که روي میز بود به دهان بردم و جرعه اي شیر نوشیدم ... - باالاخره رضایت دادي از اون جا بیاي بیرون ..؟؟؟ شیر به گلویم پرید ... سرفه هایم بی امان بود ... دست گرمش که روي پشتم قرار گرفت ... قلبم هم ایستاد ... همانطور که سرفه میکردم از جایم بلند شدم ... بادودستش روي شانه ام فشار کمی اورد و نشاندم ... دستش هنوز روي شانه ام بود ... ونزدیک شدن نفس هایش را حس میکردم ... دست انداخت و گره روسري ام را باز کرد ... هرم نفسهایش گوشم را قلقلک میداد ... - راحت باش... این جا به جز من و تو کسی نیست ... دست انداخت تا روسري را از سرم بردار ... چادري که حاالا روي شانه ام افناده بود را به سر کشیدم تا مانع شوم ... دیدم که اخمش درهم رفت ... خودم را به آن راه زدم... - یعنی چی؟ یعنی هیچکس نیست ؟؟ -نه آقاجون و پسرا رفتن حجره ... مادرم و مادرتم به همرا زن عموها رفتن براي شما لباس عقد بخرن ... دخترا هم که مدر... کالمش را نیمه گذاشتم ... - نمیفهمم ... لباس عقد ؟ !پوزخندي زدم ... مسخرست ... از جا بلند شدم ... اینبار مانعم نشد ... - نگو که اتفاقی من و شما تنهاییم که اصال باور نمیکنم ... روبه رویم بود اما نمیدانم قد او زیادي بلند بود یا من خیلی کوتاه بودم که براي نگاه کردنم سرش را پایین گرفته بود ... - نه من و تو تنهاییم تا حرف بزنیم ... بی انکه نگاهش کنم به سمت در راه افتادم ... - حرفی نمونده پسرعمه ... شما به جاي منم حرفاتو زدي ... به در رسیده بودم که تنها دوقدم برداشت و دستش را روي چهار چوب گذاشت و سد رفتنم شد ... - نگو این ازدواج واست اجباره ... تو هستی تو دادي تا مال من باشی ... حاالا نمیخواي این ازدواجو؟؟؟ خنده داره ... - سرم را باالا گرفتم و خیره اش شدم ... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
إظهار الكل...
👍 1
رمان #بغض_محیا قسمت سیوهشتم بهت زده به جمع نگاه کرد و سپس پرسشگر به آقاجون ... نفسم در سینه حبس شده بود ... بالا نمیامد ... نگاهش که به حاج کاظم خورد طوفانی شد ... سلامی کرد و دست داد با هدي که بدرقه اش رفته بود ... کتش را به هدي سپرد و با همان چشمانی که رنگ خون گرفته بود زودتر از ساحل کنار من نشست ... لبم را گاز گرفتم ... آرام گفتم ... - این چه کاریه پسرعمه ... سرش را به سمتم خم کرد ... - سیس... سسس محیا ... فقط خفه شو ... جو هنوز با آمدنش سنگین بود انگار ... دستانم را باهم گره زدم ... آقاجون مجلس رو به دست گرفت و شروع به صحبت به حاج کاظم کرد ... با استرس به صورتش خیره شدم... نگاهم کردعمیق انقدر که به عمق جانم نفوذ کرد نگاهش... در نگاهش انگار هیچ چیزي نبود ... فقط خیره ام شده بود ... و آبرو نزاشتیم انگار براي آقاجون ... با صداي هدي که با حرص امیر عباس را صدا میزد به خودش آمد و نگاه گرفت... - آقا عباس یه لحظه میاین اینجا ؟؟؟ نیم نگاهی به من کرد دوباره ... از جا بلند شد و به سمت هدي رفت ... و من جرئت نداشتم حتی به نگاه تیز آقا جون نگاه کنم... حاج کاظم رو به آقا جون کرد ... - حاجی اگه اجازه بدي این دوتا جوون برن باهم صحبت کنن... آقا جون سري تکان داد و گفت... - شما مختاري حاج کاظم ... امیر عباس سینه صاف کرد ... - اگه اجازه بدید من با آقا محمدامین یه صحبتی داشته باشم ... و من قلبم ایستاد ... بلند شد از جایش و به دنبال امیر عالس داخل حیاط رفتند ... تمام ده دقیقه اي که با امیر عباس داخل حیاط بودند هیچ کس نفسش در نمی آمد ... حتی آقا جون و محسن... از در که داخل آمدند صورت محمدامین سرخ سرخ بوداما از چهره ي امیر عباس هیچ چیز معلوم نبود ... سرش را پایین انداخت و رو به آقاجون گفت... - شرمنده حاجی ولی تو مرام من دست گذاشتن رو ناموس مردم نیست ... با اجازه و به خانواده اش دستور رفتن داد ... خانواده ي حاج کاظم رفتند و همه بهت زده به امیر عباس نگاهم میکردند ... رو به آقاجون کرد ... - آقاجون احترامت واجب اما گفته بودم خواستگار نیاد ... گفته بودم محیا هنوز زنمه و باز گوش ندادین ... ، با حرفش مادر توي صورتش کوبید و چهره ي محسن سرخ شد ... .آقاجون هم معلوم بود از چهره اش چقدر غمگین و عصبی است ... - بسه امیر عباس ... محسن دست روي شانه ي محسن گذاشت ... - داداش تو که محیا رو میخواستی چرا زن گرفتی ؟؟؟ به اون دختر نگاه کن ... خیره ي هدي شدم که روي مبل نشسته بود و دستش را روي سرش گذاشته بودو چادرش که معلوم بود اصلا سر کردنش را بلد نیست روي شانه اش افتاده بود ... نگاهی گذرا به هدي کرد ... و به محسن خیره شد ... - محیا از اولش زن من بود محسن ... محسن میان حرفش پرید ما صیغه رو فسخ کردیم یادته که داداش ؟؟؟ قرار بو هرکی بره سی زندگی خودش... - اما من قبول نکردم محسن .. من راضی نبودم ... به احترام آقاجون اومدم باهاتون ... آقا جون از جا بلند شد ... و انگار چند سال پیرتر شده بود ... - راست میگه ... محیا هنوز زنشه ... من اشتباه کردم... امیر عباس رو به همه کرد با اجازه ي آقاجون تا آخر هفته محیا رو عقدش میکنم ... مادر غش کرد و عمه توي صورتش کوبید ... وبقیه انگار هنوز تو شوك بودند ... عمو مجید سمت امیر عباس رفت ... - این چه حرفیه امیر عباس... تو زنت اونجا نشسته ... امیر عباس میان حرف دایی جانش آمد ... میدونم دایی جون ... اونم همه چیزو میدونه ... محیاهم همینطور ... همه انگار خفه شده بودند ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
إظهار الكل...
👍 1
رمان #بغض_محیا #قسمت_سی_هفتم از جا بلند شدم و داخل آشپزخانه رفتم ... زن عمو پروانه اولین کسی بود که مرا دید ... - محیا... ؟ !!!!!چقدر قشنگ شدي خاله جون ... با حرفش سر مادر و عمه و زن عمو هاجر برگشت... جلو رفتم ... هر سه بهت زده به من نگاه میکردند ... خندیدم ... - چی شده ؟... یعنی انقدر تغییر کردم؟؟؟ نمیدانم واقعا چشم مادر تر شد یا ... من حس کردم اما سکوت کرده بود ... عمه اشکش را زدود ... و دست روي بازویم گذاشت ... ماه شدي مادر... اي کاش قسمت امیر عباسم میشدي ... زن عموهاجر اسپند را روي شانه ایم زد ... اي بابا ... آبجی مژگان ول کن گذشته رو ... بریمبریم همه اومدن ... روي صندلی نشستم و چشمم خورد به هدایی که گوشه آشپزخانه دست به سینه ایستاده بود... نگاهی کرد که نمیدانم چه معنایی داشت ... و از در بیرون رفت ... صداي احوال پرسی ها از بیرون شنیده میشد و من بی حس بودم... هیچ حسی نداشتم حتی پس از اینکه آقاجون قصه ي جوانمردي محمد امین نامی را برایم گفت ... من که خوشبخت نمیشدم هیچوقت ... اما شاید این تنها راه بود براي خوشبخت شدنش ... براي اضافی نبودنم ... اما همسریم با امیر عباس چه ... ؟؟؟ من هنوز همسرش بودم و این را چکار میکردم ... مغزم داشت منفجر میشد ... صداي آقاجون را که صدایم میزد شنیدم ... لبم را گاز گرفتم ... من هنوز چاي نریخته بودم ... با دیدن سینی و فنجان هایی که آماده کنار سماوري که قل میزد نفس راحتی کشیدم و سریع چاي ریختم ... همه ي خانواده ام نشسته بودند ... به جز امیر عباسنگاهی به ساعت کردم ... هنوز نیم ساعتی وقت بود تا آمدنش ... تنها حسی که داشتم استرس آمدنش بود همین ... لبخندي زدم ... نمیدانم مصنوعی بودنش معلوم بود یا نه ... گام برداشتم به طرف مردي که میدانستم حاج کاظم است ... سالمی کردم و جلویش خم شدم تا چاي بردارد ... - لبخندي زد از همان پدرانه هاي قرص و محکم ... نفر بعدي که کنارش نشسته بود خانوم مسنی بود با صورت گرد و نورانی که عجیب به دل مینشست ... چاي برداشت و لبخندي زد ... زنده باشی دخترم ... براي همسر بودن حاج کاظم کمی مسن بود و از شباهتشان میشد فهمید رابطه ي مادر پسریشان را... رسیدم به همسر حاج کاظم ... که با صورت کشیده وقد بلندش براي زنی در آستانه ي پنجاه سالگی زیادي و جوان بود ... چاي برداشت تشکري کرد ... و لبخندش مهربان بود ... سرم را پایین گرفتم ... حتی جرئت نگاه کردن به صورت محمد امین جوانمرد را نداشتممن زن دیگري بودم و نگاه کردم به صورت مردي برایم حکم خیانت بود ... نگاهش نکردم و اوهم بی حرف چاي برداشت ... رسیدم به دختري که از چشمانش شور جوانی فریاد میزد و البته نمک صورتش جذابیتش را دوچندان کرده بود ... چاي برداشت و آرام طوري که بشنوم گفت... - اوه اوه چه زن داداش خوشگلی ... با شنیدن کلمه ي زن داداش قلبم تیر کشید... که حتی لبخند شیرینش هم که چاشنی حرفش بود اخمم را باز نکرد ... به بقیه هم چاي تعارف کردم و کنار ساحل نشستم ... سرش خم شد کنارم ... - اوووووووو چه داماد خوشتیپی ... لب فشردم و نگاهش نکردم اما... صداي زنگ از جا پراندم و نگاهم با نگاه مرد جوانی با چشمهاي مشکی گره خورد ... .. ساحل از کنارم بلند شد تا در را باز کند ... و من نگاه گرفتم ... بی آنکه خجالت بکشم و صورت سرخ کنم اما ... کف دستانم عرق کرده بود از استرس آمدنش ... در باز شد و قامتش در قاب در جاي گرفت .. 💖 🧚‍♀●◐○❀
إظهار الكل...
👍 1
#رمان_بغض" محیا" #قسمت_سی_ششم من هم دختر بودم ... من هم زیبا شدن را دوست داشتم ... و از زیبا شدنم ذوق کردم فارق از تمام بیچارگی هایم ... کاري به دلیل شومش نداشتم ... ساحل هول زده گفت ... - یالا االن میرسن منم برم حاضر شم ... سري تکان دادم و بوسیدمش... صورتم را قاب دستانش گرفت... - میخوام خوشبخت شی محیا میفهمی؟؟ اشک در چشمانم حلقه زد ... و اجازه اي براي ریختنش ندادم ... بیرون زدم از اتاقم ... آقاجون روي مبل نشسته بود و قران میخواند... قدمی طرف آقاجون برداشتم ... قبل از من چهره ي جدیدي به آقاجون چاي تعارف کرد پشتش به من بود... اما صدایش بیش از اندازه طناز بود ... - بفرمایید آقاجون... زانوهایم سست شد نکند... چاي را از سینی برداشت... - ممنونم هدي جان و من دنیایم زیرو رو شدنفس عمیقی کشیدم و بغضم را پس زدم ... - سالم آقاجون ... آقاجون با دیدنم از جا بلند شد و در آغوشم گرفت ... صورتم را با دستانش قاب گرفت و دیده ي تحسینش عجیب دل گرمم میکرد... - ماشااالله ... ماشااالله چقدر قشنگ شدي محیا ... پشیمون شدم نمیخوام دختر کمو شوهر بدم ... از حضور او معذب بودم و حتی از شوخی آقا جون هم به لبم لبخند نیامد ... کنار آقاجون نشستم ... - آقاجون میشه باهاتون صحبت کنم؟؟؟ -آره دخترم بگو ... نگاهی کردم به اویی که سینی به دست ایستاده بود و منتظر زل زده بود به دهان من ... لب فشردم ... - سالم هدي خانوم ... نگاه خیره اش را برنداشت و سري تکان داد ... او کمی بی ادب نبود ؟ !صداي آقاجون به گوشم رسید که هدي را مخاطب خود قرار داد ... - اینجا جواب سالم واجبه دخترم اشاره ي سر و صورت و گردن نداریم ... ممنون بابت چاي ... و این یعنی خوش اومدي... هدي اخمی کرد و سرش را پایین انداختبا اجازه ... آقاجون سري از روي تاسف تکان داد ... - این دختر ... ال اله ااالله ... رو به من کرد ... جانم دخترم ... سرم را پایین انداختم شرم تمام وجودم را گرفته بود ... - آقاجون این ازدواج که سر نمیگیره ... چرا اینکارو میکنید پس... اخمی کرد ... - چرا سر نگیره دختر ؟؟؟- !!!من قبال ازدواج کردم ... شما که میدونید ... اون... اونم با شناسنامه ي سفید ... .. آقا جون تسبیح شاه مقصودش را در دست گرداند و سرش را پایین انداخت -محیا بعضی جاها آدما تکون میخورن ... دلشون تکون میخورناون روز تو ماشین تو و حرفت من پیرمرد و تکون دادید ... من ... داشتم کج میرفتم محیا ... فرداي اون روز رفتم ... رفتم و با محمد امین حرف زدم ... همه چیزو براش گفتم ... گفتم بهش اگه هنوز محیا رو میخواي یا علی ... اخماش بدجور رفت توهم محیا با اجازه اي گفت از جاش بلند شد ... فرداش اومد دم حجره از امیرعباس سراغ منو گرفت ... وقتی رفتم دیدمش گفت همه جوره پات وایمیسه و عین یه مرد این راز و تو سینش نگه میداره ... محیا محمدامین مرد زندگیه ... آقاست ... سربه راهه ... دستش به دهنش میرسه ... دل به دلش بده و پاش وایسا همونجور که اون پات وایساد... دهان باز کردم تا بگویم هنوز هم همسر نوه ي ارشدش هستم ... اما صداي زنگ دهانم را بست ... آقاجون لبخندي زد ... - اومدن باالخره ... 💖 🧚‍♀●◐○❀
إظهار الكل...
👍 1
🌸خـدایا 💫زیباترین سرنوشت را 🌸بـرای عـزیـزانی 💫که این نوشته را 🌸می خوانند مقدر بفرما 🙏 💫الهی زندگیتون 🌸به شیرینی عسل 💫به زیبـایی گل‌ها 🌸 🌸خوش عطرتر از نسیم 💫ومتبرک به نگاه خدا باشه 🌸شبتون زیبـا 🎉🎊 @rahe_aseman
إظهار الكل...