cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

📚کانال کیوان‌عزیزی 📚

﷽ ✍#کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌اهل‌قلم،خانه‌ی‌کتاب‌ایران Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی مولف کتاب دانشگاهی ساختمان داده ارشد کامپیوتر،مدرس دانشگاه(۱۷ سال) 🔴صرفاً رمان پارت‌گذاری می‌شود، سیاسی نیست. 💢 یک الی دوپارت غیر از تعطیلات #پدرومادرم‌‌رادعاکنید🙏

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
19 663
المشتركون
-1624 ساعات
-1237 أيام
-53230 أيام
توزيع وقت النشر

جاري تحميل البيانات...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تحليل النشر
المشاركاتالمشاهدات
الأسهم
ديناميات المشاهدات
01
Media files
10Loading...
02
‍ ‍ #سنجاقک_آبی 🦋🦋🦋 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🦋🦋🦋 یک ماهی بود کش موی دخترانه ای را دور مچ دستش می انداخت گلهای ریز بهاری روی پارچه قرمز رنگ انگار جان داشتند پسر های فامیل حسابی دستش می انداختند عزیز جون با صدای بلند استغفار می کرد و تو خلوت ازم می پرسید -نکنه می خواد مثل این جوان های یک لا قبا زلفاش رو بلند کنه و مثل دخترا از پشت ببند گلی می گفت : -به خاطر نور ِ چون همیشه با موهای بلند و پریشانش چرخ میخوره و در به در دنبال کش مو می گرده دستی به موهای کوتاهم کشیدم و من کاری از دستم بر نمی اومد جز تا مغز استخوان حسادت کردن از صبح علی الطلوع سرکار موقع پخت و پز شب ها توی خواب و بیداری دردم اشک میشدو قطره قطره از چشمام می چکید امروز از خلوتی خونه و نبود پسرا استفاده کردم لب حوض نشسته و پایی به آب زده بودم موهای کوتاهم با وزش باد می ریخت تو صورتم و دیدم کور می کرد صدای باز شدن در تو حیاط پیچید هول شده به خاطر دامن کوتاهم از حوض با بیرون پریدم با پاهای خیس سر خوردم روی زمین پخش زمین شدم به حدی خجالت کشده بودم که همانطور کف زمین مثل مرده ها بی حرکت ماندم صدای پایش که به سمتم می دوید باعث شد داد بزنم -تو رو خدا نیاییاااااااا فکر کن اصلا ندیدیم با خنده دست های زخمی ام را گرفت و مجبورم کرد لب حوض بشینم -نگام نمی کنی دختر عمو بدون اینکه چشمانم رو باز کنم گفتم -نه چون آبروم جلوت رفت سکوت که در حیاط پیچید یک چشمم را با احتیاط باز کردم -رفتی ؟؟؟ بالا سرم خیره به تارهای موی طلایی رنگم گفت -بالاخره بلند شد گیج از حرفش پرسیدم : -چی؟ با ناشیگری تکه ای از موهایم را گرفت مثل برق گرفته ها خشکم زد -بلد نیستم موی دخترااا رو ببندم اما خیلی وقته منتظر م موهات بلند بشه دوست داشتم اولین بار با دستهای خودم ببندمش…. https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
10Loading...
03
_ آخ.... آی.....مُــردم... خـــــدا.... درد دارم _ آخ دســتم....  آییی....  مُردَم.... بدادم برسید.... _ خوبی خانم؟؟ زنگ بزنیم اورژانس؟ طرف رو بگیرید فرار نکنه. یکی از مردهای اطرافم پشت یقه مرد رو گرفت و از روی موتور پایین کشید. _  کوری مگه آشغال نفهم... تو که موتور سواری بلد نیستی برو خرسواری... یابو. اینا رو با جیغی از درد و عصبانیت به مردی گفتم که بهم زده بود و چند قدم اون‌طرف‌تر از من، روی ترک موتورش نشسته بود، گفتم. _ مرتیکه مثل بز وایستاده به منه لت‌وپار شده نگاه می‌کنه! -زدی دختر مردم رو ناکار کردی مرد حسابی... یه نفر زنگ بزنه اورژانس... بلاخره از موتور پایین اومد و کلاه ایمنی رو از سرش برداشت. موهای حالت دارش روی پیشونیش ریخت.اومد و بالای سرم ایستاد، پشت به نور بود، صورتش رو واضح نمی‌دیدم و اما قد بلندش منو وادار کرد سرمو بالاتر بگیرم با پوزخندی گفت: _این حالش از منم بهتره. عصبی از حرفش با حرص گفتم: _ خرو چه به خرسواری...اصول که رعایت نشه نتیجه اش میشه داغون کردن مردم...یکی زنگ بزنه پلیس...زنگ بزنید اورژانس...اخ خدا دارم می‌میرم از درد... البته که درحال مردن نبودم اما پرو بازی این مردک دراز باعث شد کولی بازی کنم. خانمی کنارم نشست وگفت: یه جوون مرد پیدا نمیشه این طفلکو ببره بیمارستان ؟ آقایی از پشت سرش رو به مردک دراز گفت: _ من ماشین دارم اما چون زدی باید همراهم بیایی...من تا جلوی بیمارستان می برمت. _ این هیچیش نیست ...چرا باید ببریمش بیمارستان؟ _ من پدرت رو درمیارم... اخ مردم. _ الان بدنش داغه شاید خونریزی داخلی کرده باشه. باحرف زن واقعا وحشت کردم اگه می مردم برای کی مهم بود؟ معلومه هیچ کس حتی همه هم راحت میشدن و من اصلا همچین آدم بخشنده ای نبودم که اینو براشون بخوام.   _وای وای منو برسونید بیمارستان  مردک دراز بد قواره مقابلم نشست وبا پوزخند گفت: _ حالا از ترس سکته نکنه خونش بیوفته گردن من! _بلایی سرم بیاد پدرتو درمیارم... میام سراغت. -اگه زنده بمونی...که فکر نکنم وضعت خرابه... _بمیرم هم روحم میاد سراغت. نگاهی به سر تا پام کرد و چشمکی زد و با صدای آرومی گفت: _خوب چیزی هستی، حتما خودت تنها بیا. _ خفه شو... خنده‌ای که کرد نفسم بند اومد. دراز جذاب چه خنده نفس گیری داشت آب دهنم رو قورت دادم می خواستم بگم من خفه میشم تو بخند... به لباش خیره بودم. اخماش رو کشید توهم و بعد هم مثل گونی برنج منو زد زیر بغلش، دستم کشیده شد و از دردش جیغم در اومد. -چیکار میکنی آقا آروم تر...بچه مردم رو کشتی! صورتش رو نمی دیدم اما جواب اون خانمی که اینو گفت رو اینطوری داد: _ بچه مردم حالش از همه ی ما بهتره، اگه درد داشت زبونش صد اسب بخار کار نمی‌کرد. رو به خودم زمزمه کرد : _با نگاهش بچه مردمو نمی خورد +رو دستم افتادم نه زبونم ...آخ... اخی که تنگ جمله ام چسبوندم برای خالی نبودن عریضه بود. تا به خودم بیام منو انداخت توی ماشینی و ماشین حرکت کرد. https://t.me/joinchat/QFgkrXpefUNlYmU0 https://t.me/joinchat/QFgkrXpefUNlYmU0 ❌❌ پسره با راننده ماشین دست به یکی می کنند و دختره رو تهدید می کنند که اگه صدات رو نبری توی یه کوچه خلوت .... 😱 https://t.me/+QFgkrXpefUNlYmU0 https://t.me/+QFgkrXpefUNlYmU0
10Loading...
04
‍ - عروس ! رضایت بده شوهرت زن بگیره تا این حرف و حدیث ها بخوابه ! این را خانوم تاج رو به من با قساوت تمام به من می گوید ، نمی توانم سکوت کنم . - به همین راحتی خانوم تاج؟ - می بایست در دهن مردم رو بست ! مصلحت اینه عروس ! - با هوو آوردن سر من ؟ - غریبه نیست بیوه برادرشوهرته عروس ! انگار درد من غریبه و اشنا بودن هوو است نه خودش ، میخواست زندگی من را از هم بپاشد. عزیزم را به تملک دیگری در بیاورد. از جا بلند میشوم. - هنوز حرفم تموم نشده عروس ! - مهبد می دونه؟ شوهرم می دونه می خواد داماد بشه یا بازم شما بریدی و دوختی خانوم تاج ؟ - درشتی می کنی عروس! حلال خدا رو به شوهرت حروم می کنی اسم خودتم گذاشتی مسلمون؟ بزنه اون نمازی که میخونی به کمرت ! جنینم لگد می‌زند ، زیر دلم را می گیرم . - می دونه شوهرم ؟ صاف در چشم اشکی من زل می‌زند. - می دونه، سرخود حرف نمی‌زنم دختر جون ، اونقدر ها بی غیرت نشده که بیوه برادرش به غریبه بره، یتیم برادرش زیر دست غریبه بزرگ بشه. نیشخند میزنم با انکه قلبم ترک برمی دارد. - مبارکه پس، به پای هم پیر بشن.. پشت می کنم به او. تا نبیند ویرانه من را. - مدارا کن عروس، تلخی نکن ، خود خدا گفته به شرط اعتدال جایزه ، یه شب تو یه شب اون ... حرفی نمی‌زنم سمت در میروم، یک شب من یک شب بشرا باید با شوهرم همبستر می شدیم. قدم هایم را می کشم، تا خانه خودمان، صدای او را از پشت سر میشنوم مرد نامردی که میخواست هوو بیاورد بر سر من. - توکا! قطره اشکم می چکد روی گونه ام. - مبارکه شاه داماد! - روتو بکن سمت من ! لامصب گریه می کنی ؟ از پشت بغلم می‌زند و من درحالی که به پهنای صورت اشک می ریزم کل می کشم و تقلا میکنم از این اغوش خائن بیرون بیایم. - به پای هم پیر بشید ... - توکا! - نمی مونم دستشو بگیری بیاری تو خونه‌ زندگیم! اینه دق نمیخوام ... - کی این خزعبلات رو کرده تو مخ تو دیوونه؟ - میذارم میرم داغ خودم و بچمو می‌ذارم به دلت مهبد سپه سالار. https://t.me/+RBzsdIYEZTxmODVk https://t.me/+RBzsdIYEZTxmODVk https://t.me/+RBzsdIYEZTxmODVk شوهرم که با هووم دست به دست از محضر اومد بیرون من از دور تماشا کردم، با چشم خودم که دیدم پا گذاشت روی عشقمون منم با وارث سپه سالار ها فرار کردم و داغ خودم و بچشو گذاشتم روی دلش . https://t.me/+RBzsdIYEZTxmODVk https://t.me/+RBzsdIYEZTxmODVk https://t.me/+RBzsdIYEZTxmODVk
10Loading...
05
💐🍃💐🍃💐 #پارت۸۸ «سلام رئیس، حق با تو بود. تمام طلاها و دلارا رو پیدا کردیم. ماموریت دیگه تمومه. می‌تونی همین الان همه چی رو به خواهرشون هم بگی. آروم کردن نیلوفر هم با من!» پیام را خواند. دوباره و دوباره! هرچه بیشتر می‌خواند، کمتر می‌فهمید. هیچ چیز این پیام به او مربوط نمی‌شد. نه به او و نه به رابطه‌اش با سلمان! سری تکان داد و گوشی را سر جایش گذاشت. دوباره دراز کشید. چشم بست. کلمه به کلمه‌ی پیام پشت پلک‌هایش جان گرفت. سر تکان داد و چشمانش را محکم‌تر بست. می‌خواست بخوابد. باید می‌خوابید! می‌خوابید و فراموش می‌کرد چه خوانده است. کارش اشتباه بود. به او ربطی نداشت که بین سلمان و عموزاده‌اش چه می‌گذرد! چشمانش باز شد. روی تخت نشست و دوباره گوشی را برداشت. بدون هیچ فکری قفل آن را گشود. از پیام‌های مهدی که چیزی دستگیرش نشد، به جز بد و بیراه‌هایی که مخاطبش به احتمال زیاد برادر بزرگ خودش بود. سلمان اما در جواب او هیچ چیزی نگفته بود که کوچک‌ترین توهینی به شمار بیاید. سلمان او همیشه مبادی آداب بود! نگاهی به در حمام انداخت. باید از سلمان توضیح می‌خواست. وارد صفحه‌ی چت او با نیلوفر شد. هیچ پیامی‌ نبود. به جز یک پیام که مفهومش زیادی واضح بود. «حق نداری به اون دختر دست بزنی. بفهم که نابود می‌شه وقتی متوجه قصد و قرضت بشه. دیبا رو به خاطر گناه برادراش قصاص نکن سلمان، خواهش می‌کنم!» در حمام باز شد. گوشی از دستش افتاد. تمام تنش درد می‌کرد. سلمان که با حوله‌ای روی سرش از حمام بیرون آمد، با دیدن او و چشمان بازش لبخندی زد. - خوبی عزیزدلم؟! بیا، کمکت می‌کنم دوش بگیری! - من بازیچه‌ت بودم؟! دستان سلمان روی سرش خشک شد. آنقدر باهوش بود که با دیدن گوشی‌اش روی پای دیبا، همه چیز را بفهمد. - اون چیزی که دنبالش بودین پیدا شده، فکر کنم من دیگه باید برم! اولین قطره‌ی اشک از چشمش پایین افتاد. پتو را کنار زد. اینکه با لباس زیر مقابل سلمان ایستاده بود، آزارش می‌داد، اما باید اول خودش را پیدا می‌کرد. چشم چرخاند. لباس‌هایش داخل دراور بود. سلمان خودش همه را داخل آن چیده بود. چند ساعت قبل و بعد از آن همه هیجان تصمیم گرفته بودند سفر یک شبه‌شان را تمدید کنند. اولین قدم را برنداشته، زانویش تا خورد. - بذار کمکت کنم. سلمان خودش را به او رسانده بود. چطور می‌توانست وانمود کند هیچ اتفاقی نیفتاده است. دیبا خودش را عقب کشید. بلندی صدایش غیرارادی بود. - به من دست نزن! https://t.me/+TEmqBttaB0UKn-c3 https://t.me/+TEmqBttaB0UKn-c3 سلمان دو دستش را بالا گرفت. - باشه، باشه، تو فقط آروم باش. باید با هم حرف بزنیم. دیبا سر پایین و بالا کرد. قدمی عقب رفت. زیر لب دیوانه‌وار تکرار می‌کرد: - حرف می‌زنیم، حرف می‌زنیم... حروف روی زبانش جاری می‌شد، بی‌آنکه درکی از معنی‌شان داشته باشد. کوکش کرده بودند. کلمات نیلوفر مقابل چشمانش رژه می‌رفت. دختر بیچاره ترسیده بود. از دل شکستنش می‌ترسید. او که خبر نداشت دیبا بزرگ شده‌ی دل شکسته‌ها بود. روزی قد کشید که تمام فامیل به جرم همخون بودن با برادرانش، طردش کردند. همان روز بزرگ شد. آنقدر که تصمیم داشت یک تنه بار زندگی خودش و حامی را به دوش بکشد. می‌توانست. باور کرده بود که می‌تواند. می‌توانست اگر رامین مهرداد آن قرار مسخره را ترتیب نداده بود. بی‌شک از عهده‌اش برمی‌آمد اگر پای سلمان نامی به سرنوشتش باز نمی‌شد. سخت بود. باید جان می‌داد برای پا گرفتن یک زندگی  از زیر صفر، ولی نشدنی که نبود. بالاخره خدای بالا سر، خدای او هم بود. قرار نبود همیشه پشتش خالی باشد. کشوی لباس‌هایش را بیرون کشید. اولین لباسی که به دستش رسید را تن زد. گیج و سردرگم چرخی دور خودش زد. ساکش کنار دراور بود. سلمان خان هنوز نتوانسته بود جای مناسبی برای آن پیدا کند. باز کردن ساک و چپاندن وسایلش داخل آن، وقت زیادی نبرد. - داری چیکار می‌کنی؟ سلمان مدام سوال می‌پرسید. به پر و پا پیچیدن او، عصبی‌اش می‌کرد. مثلا می‌خواست چه چیزی را ثابت کند؟ برای پوشیدن مانتو و شالش و خروج از اتاق باید از کنار سلمان می‌گذشت. سلمانی که هنوز با لباس راحتی و حوله‌ای که حالا دور شانه‌اش افتاده بود، مقابلش بود. با پره‌ی دست او را کنار زد. هنوز قدم از قدم برنداشته بود که سلمان با یک قدم راهش را سد کرد. دستانش را دو طرف صورت او گذاشت و ... https://t.me/+TEmqBttaB0UKn-c3 https://t.me/+TEmqBttaB0UKn-c3 https://t.me/+TEmqBttaB0UKn-c3
10Loading...
06
جفات نیز شکروار چاشنی دارد #مولانا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
1580Loading...
07
طریق عقل به عشق بتان شکیبایی‌ست... #عاشق‌_اصفهانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
920Loading...
08
از همه‌کس گذر کنم،از تو گذر نمی‌شود مشکل تو وفای من،مشکل من جفای تو #مولانا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
1140Loading...
09
ما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او #صائب‌_تبریزی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
2691Loading...
10
غبارم را صبا کردند و من در سرمه‌دان ریزم کف خاکی به دستم گر ز راه دوستان افتد #ناظم‌_هروی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
890Loading...
11
دیدنت باعث سرسبزی جان می گردد... #صائب‌تبریزی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
1530Loading...
12
Media files
1 0150Loading...
13
#سنجاقک_آبی 🥀🌖 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🥀🌖 اولین بار بود تیشرت کراپ مورد علاقه ام را  می پوشیدم. رنگ دلبرش حسابی به پوست روشنم می آمد بالاخره بعد از ماه ها ورزش و رژیم های سخت می توانستم بدون خجالت لباس دلخواهم را بپوشم آن هم در  حضور دختر عمو، پسر عمو های از دماغ فیل افتاده ام. خصوصا سارا و آیین آیین، آخ آیین چطور با همه آنقدر خوب بود و من هیچ گاه به چشمش نمی آمدم. یاد نگاه های از بالا به پایینش با آن پوزخند گوشه لب، روح و روانم را به هم می ریخت. می خواستم همه مهمانها که آمدند از پله ها پایین بروم. آن وقت مامان پری هیچ کاری از دستش بر نمی آمد همیشه میان جمع احتراممان را نگه می داشت حتی اگر مخالف رأی خانواده سنتی ومذهبی مان عمل می کردیم . موهای طلایی رنگ و مواجم را اتو کشیده لخت و براق روی شانه ریختم. با احتیاط بالای پله ها ایستاده و یواشکی طبقه پایین را دید می زدم . بزرگترها از جوان های جمع جدا نشسته گوشه ای چای می خوردند . دستانم از شدت استرس مدام  عرق می کرد با نفسی عمیق کف دستم را با شلوار پاک کرده و از پله ها سرازیر شدم و با اعتماد به نفس کاذب سلام بلندی دادم . سرها که به سمتم چرخید منتظر پاسخ نماندم خوش آمد گویان خودم را روی اولین مبل سر راهم پرت کردم بعد از چند دقیقه  که حالم جا آمد و سرم را بالا آوردم چشمانم در نگاه عصبانی آیین گره خورد چه خبر بود؟سفیدی چشمانش به قرمزی می زد ترسیده در مبل فرو رفتم که متوجه فرد کنارم شدم با چشمانی مشتاق و هیز نگاهم می کرد اه از نهادم بلند شد خدای من ، اینجا چه می کرد؟پسر خاله بد چشم آیین به حتم دوباره با پدر و مادرش قهر کرده به خانه خاله اش آمده بود . با سرخوشی چشمکی زد : - به به سراب خانم ؟چی ساختی ؟ نمی دونستم یه پری زیبا تو خونه عموی آیین قایم شده وگرنه زودتر از خونه قهر می کردم. به سختی آب دهنم را قورت دادم و هنوز در شیش و بش جواب دادن بودم که پرش ناگهانی آیین را از گوشه چشم دیدم. و با دهانی باز، مات آیینی ماندم که سمت یقه پسر خاله اش یورش برد. صدای فریادش خانه را لرزاند: -بی ناموس، با کی دل و قلوه رد و بدل می کنی مگه بهت نگفتم از در این خونه رفتی تو چشمات درویش می کنی. صدای جیغ دخترها، به خاطر مشتی که در صورت پسر بخت برگشته نشسته بود بلند شد از جا پریدم. دیگر جای ماندن نبود. آماده فرار بودم که مچ دستم در پنجه دستان آیین قفل شد: -دختره ی سرتق حالا دیگه کارت به جایی رسیده با این سر و وضع میای وسط جمع خجالت نمیکشی. گیج و سرگردان همراهش به سمت پله ها کشیده می شدم. از خجالت روی نگاه کردن به بزرگتر ها را نداشتم و چشمهایم مدام از اشک پر و خالی می شد. صدای مادربزرگ میان هیاهوی سالن در گوشم زنگ می زد: -پری این بود دختری که پز تربیت و ادبش رو می دادی؟ بیچاره پری که همیشه پاسوزِ بچه هایش بود. -گمشو برو بالا لباست عوض کن گم شو تا نکشتمت بالای پله ها رسیده بودیم و آیین همچنان دستهایم را محکم گرفته و می کشید مچ دستم داشت می شکست قبل از اینکه زبان به اعتراض باز کنم محکم به در اتاق کوبیده و پرت شدم روی زمین صدای قفل در که بلند شد مبهوت سرم را بالا آوردم با ترس و لرز به دیوار تکیه دادم چرا در رو قفل می کنی ؟؟: -خیلی دوست داری خودت رو نمایش بدی مگه نه؟ خوبه شروع کن مگه همیشه دنبالم موس موس نمی کردی؟؟ صدای پری از بیرون اتاق می امد و به در قفل شده می کوبید آیین اما به سیم آخر زده بود https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
8121Loading...
14
‍ - عروس ! رضایت بده شوهرت زن بگیره تا این حرف و حدیث ها بخوابه ! این را خانوم تاج رو به من با قساوت تمام به من می گوید ، نمی توانم سکوت کنم . - به همین راحتی خانوم تاج؟ - می بایست در دهن مردم رو بست ! مصلحت اینه عروس ! - با هوو آوردن سر من ؟ - غریبه نیست بیوه برادرشوهرته عروس ! انگار درد من غریبه و اشنا بودن هوو است نه خودش ، میخواست زندگی من را از هم بپاشد. عزیزم را به تملک دیگری در بیاورد. از جا بلند میشوم. - هنوز حرفم تموم نشده عروس ! - مهبد می دونه؟ شوهرم می دونه می خواد داماد بشه یا بازم شما بریدی و دوختی خانوم تاج ؟ - درشتی می کنی عروس! حلال خدا رو به شوهرت حروم می کنی اسم خودتم گذاشتی مسلمون؟ بزنه اون نمازی که میخونی به کمرت ! جنینم لگد می‌زند ، زیر دلم را می گیرم . - می دونه شوهرم ؟ صاف در چشم اشکی من زل می‌زند. - می دونه، سرخود حرف نمی‌زنم دختر جون ، اونقدر ها بی غیرت نشده که بیوه برادرش به غریبه بره، یتیم برادرش زیر دست غریبه بزرگ بشه. نیشخند میزنم با انکه قلبم ترک برمی دارد. - مبارکه پس، به پای هم پیر بشن.. پشت می کنم به او. تا نبیند ویرانه من را. - مدارا کن عروس، تلخی نکن ، خود خدا گفته به شرط اعتدال جایزه ، یه شب تو یه شب اون ... حرفی نمی‌زنم سمت در میروم، یک شب من یک شب بشرا باید با شوهرم همبستر می شدیم. قدم هایم را می کشم، تا خانه خودمان، صدای او را از پشت سر میشنوم مرد نامردی که میخواست هوو بیاورد بر سر من. - توکا! قطره اشکم می چکد روی گونه ام. - مبارکه شاه داماد! - روتو بکن سمت من ! لامصب گریه می کنی ؟ از پشت بغلم می‌زند و من درحالی که به پهنای صورت اشک می ریزم کل می کشم و تقلا میکنم از این اغوش خائن بیرون بیایم. - به پای هم پیر بشید ... - توکا! - نمی مونم دستشو بگیری بیاری تو خونه‌ زندگیم! اینه دق نمیخوام ... - کی این خزعبلات رو کرده تو مخ تو دیوونه؟ - میذارم میرم داغ خودم و بچمو می‌ذارم به دلت مهبد سپه سالار. https://t.me/+RBzsdIYEZTxmODVk https://t.me/+RBzsdIYEZTxmODVk https://t.me/+RBzsdIYEZTxmODVk شوهرم که با هووم دست به دست از محضر اومد بیرون من از دور تماشا کردم، با چشم خودم که دیدم پا گذاشت روی عشقمون منم با وارث سپه سالار ها فرار کردم و داغ خودم و بچشو گذاشتم روی دلش . https://t.me/+RBzsdIYEZTxmODVk https://t.me/+RBzsdIYEZTxmODVk https://t.me/+RBzsdIYEZTxmODVk
3770Loading...
15
_ فرار کن...  چرا نشستی؟  الان میاد آتیشت میزنه، آخه آدم میره خونه دوست پسرش؟ من از ترس جیغ کشیدم، بنزین سر تا پام رو خیس کرد و از بوی تند و زننده‌اش نفسم رفت. حتی حس می‌کردم می‌تونم مزه بنزین رو هم حس کنم. زیور به بابا رسید و فقط با گریه التماسش می‌کرد، بس کنه. بابا زیور رو پس زد و به طرف خونه دوید. وحشت زده خودمو گوشه حیاط رسوندم که زیور بازوم رو گرفت و سعی کرد بلندم کنه. -پاشو... پاشو فرار کن... اینو زیور با گریه می‌گفت و من تلاش کردم بلند بشم اما انگار راه رفتن رو بلد نبودم مثل کسی که مادرزاد فلج بوده و ایستادن روی پاهاش رو هم بلد نیست. من و زیور با هم زمین خوردیم. بابا بالاخره بیرون اومد. زیور رو ازم جدا کرد و رو به زیور قسم خورد اگه کنار نره اونو هم با من آتیش می‌زنه. زیور ترسیده و گریون خودش رو پس کشید من با گریه خودمو روی زمین عقب کشیدم، اون لحظه مرگ خودم رو حتمی می‌دونستم، اصلاً مگه زنده بودن آیه بدبخت برای کسی مهم بود. میون اون لحظات پر از وحشت در حیاط زده شد و زیور با اون هیکل بزرگ خودش رو به در رسوند و در رو باز کرد. یزدان و مادرش و همون مردی که توی خونشون بودند، با هم داخل اومدند و برای لحظه‌ای همه از بوی بنزین من که مثل بدبخت‌ها منتظر قصاص بودم خیره شدند. یزدان به طرف من دوید. بابا کبریت کشید و با فریاد گفت: _ دستت بهش بخوره کبریت رو می‌ندازم به هیچی هم نگاه نمی‌کنم. یزدان ایستاد و گفت: _ به روح پدرم، هیچ گوهی نخوردم، به خدا دخترت از برگ گلم پاک‌تره. _ پس توی خونه‌ی تو چه گوهی می‌خورد؟ مادر یزدان به بابا نزدیک شد و با صدای لرزیده گفت: _ حاجی مرد خوش‌غیرتی درست، اما این راهش نیست، جوونن یه خبطی کردند، تو بزرگی کن بگذر از کارشون.. تو آبرو داری، اصل و نصب داری، این‌جوری همه چیز رو خراب نکن. _ اگه دختر تو هم بود همین رو می‌گفتی؟ پسر الدنگ تو، پسر بی‌بته‌ی تو دختر منو برده خونه‌شو و کشونده توی تختش که باهاش یه قل دوقل بازی کنه و به ریش من بی‌غیرت بخنده بعدم بگه من کاری نکردم؟ مرد نیستم اگه با مرگش این بی‌آبرویی رو جمعش نکنم. https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0 https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0 خواهر ناتنی آیه برای انتقام، به باباشون زنگ میزنه و جای آیه رو لو میده، آیه رو که رفته به دوست پسر مریضش سر بزنه رو توی خونه گیر میندازند، حالا باباهه میخواد آتیشش بزنه تا....
4241Loading...
16
💐🍃💐🍃💐 #پارت۸۸ «سلام رئیس، حق با تو بود. تمام طلاها و دلارا رو پیدا کردیم. ماموریت دیگه تمومه. می‌تونی همین الان همه چی رو به خواهرشون هم بگی. آروم کردن نیلوفر هم با من!» پیام را خواند. دوباره و دوباره! هرچه بیشتر می‌خواند، کمتر می‌فهمید. هیچ چیز این پیام به او مربوط نمی‌شد. نه به او و نه به رابطه‌اش با سلمان! سری تکان داد و گوشی را سر جایش گذاشت. دوباره دراز کشید. چشم بست. کلمه به کلمه‌ی پیام پشت پلک‌هایش جان گرفت. سر تکان داد و چشمانش را محکم‌تر بست. می‌خواست بخوابد. باید می‌خوابید! می‌خوابید و فراموش می‌کرد چه خوانده است. کارش اشتباه بود. به او ربطی نداشت که بین سلمان و عموزاده‌اش چه می‌گذرد! چشمانش باز شد. روی تخت نشست و دوباره گوشی را برداشت. بدون هیچ فکری قفل آن را گشود. از پیام‌های مهدی که چیزی دستگیرش نشد، به جز بد و بیراه‌هایی که مخاطبش به احتمال زیاد برادر بزرگ خودش بود. سلمان اما در جواب او هیچ چیزی نگفته بود که کوچک‌ترین توهینی به شمار بیاید. سلمان او همیشه مبادی آداب بود! نگاهی به در حمام انداخت. باید از سلمان توضیح می‌خواست. وارد صفحه‌ی چت او با نیلوفر شد. هیچ پیامی‌ نبود. به جز یک پیام که مفهومش زیادی واضح بود. «حق نداری به اون دختر دست بزنی. بفهم که نابود می‌شه وقتی متوجه قصد و قرضت بشه. دیبا رو به خاطر گناه برادراش قصاص نکن سلمان، خواهش می‌کنم!» در حمام باز شد. گوشی از دستش افتاد. تمام تنش درد می‌کرد. سلمان که با حوله‌ای روی سرش از حمام بیرون آمد، با دیدن او و چشمان بازش لبخندی زد. - خوبی عزیزدلم؟! بیا، کمکت می‌کنم دوش بگیری! - من بازیچه‌ت بودم؟! دستان سلمان روی سرش خشک شد. آنقدر باهوش بود که با دیدن گوشی‌اش روی پای دیبا، همه چیز را بفهمد. - اون چیزی که دنبالش بودین پیدا شده، فکر کنم من دیگه باید برم! اولین قطره‌ی اشک از چشمش پایین افتاد. پتو را کنار زد. اینکه با لباس زیر مقابل سلمان ایستاده بود، آزارش می‌داد، اما باید اول خودش را پیدا می‌کرد. چشم چرخاند. لباس‌هایش داخل دراور بود. سلمان خودش همه را داخل آن چیده بود. چند ساعت قبل و بعد از آن همه هیجان تصمیم گرفته بودند سفر یک شبه‌شان را تمدید کنند. اولین قدم را برنداشته، زانویش تا خورد. - بذار کمکت کنم. سلمان خودش را به او رسانده بود. چطور می‌توانست وانمود کند هیچ اتفاقی نیفتاده است. دیبا خودش را عقب کشید. بلندی صدایش غیرارادی بود. - به من دست نزن! https://t.me/+TEmqBttaB0UKn-c3 https://t.me/+TEmqBttaB0UKn-c3 سلمان دو دستش را بالا گرفت. - باشه، باشه، تو فقط آروم باش. باید با هم حرف بزنیم. دیبا سر پایین و بالا کرد. قدمی عقب رفت. زیر لب دیوانه‌وار تکرار می‌کرد: - حرف می‌زنیم، حرف می‌زنیم... حروف روی زبانش جاری می‌شد، بی‌آنکه درکی از معنی‌شان داشته باشد. کوکش کرده بودند. کلمات نیلوفر مقابل چشمانش رژه می‌رفت. دختر بیچاره ترسیده بود. از دل شکستنش می‌ترسید. او که خبر نداشت دیبا بزرگ شده‌ی دل شکسته‌ها بود. روزی قد کشید که تمام فامیل به جرم همخون بودن با برادرانش، طردش کردند. همان روز بزرگ شد. آنقدر که تصمیم داشت یک تنه بار زندگی خودش و حامی را به دوش بکشد. می‌توانست. باور کرده بود که می‌تواند. می‌توانست اگر رامین مهرداد آن قرار مسخره را ترتیب نداده بود. بی‌شک از عهده‌اش برمی‌آمد اگر پای سلمان نامی به سرنوشتش باز نمی‌شد. سخت بود. باید جان می‌داد برای پا گرفتن یک زندگی  از زیر صفر، ولی نشدنی که نبود. بالاخره خدای بالا سر، خدای او هم بود. قرار نبود همیشه پشتش خالی باشد. کشوی لباس‌هایش را بیرون کشید. اولین لباسی که به دستش رسید را تن زد. گیج و سردرگم چرخی دور خودش زد. ساکش کنار دراور بود. سلمان خان هنوز نتوانسته بود جای مناسبی برای آن پیدا کند. باز کردن ساک و چپاندن وسایلش داخل آن، وقت زیادی نبرد. - داری چیکار می‌کنی؟ سلمان مدام سوال می‌پرسید. به پر و پا پیچیدن او، عصبی‌اش می‌کرد. مثلا می‌خواست چه چیزی را ثابت کند؟ برای پوشیدن مانتو و شالش و خروج از اتاق باید از کنار سلمان می‌گذشت. سلمانی که هنوز با لباس راحتی و حوله‌ای که حالا دور شانه‌اش افتاده بود، مقابلش بود. با پره‌ی دست او را کنار زد. هنوز قدم از قدم برنداشته بود که سلمان با یک قدم راهش را سد کرد. دستانش را دو طرف صورت او گذاشت و ... https://t.me/+TEmqBttaB0UKn-c3 https://t.me/+TEmqBttaB0UKn-c3 https://t.me/+TEmqBttaB0UKn-c3
8024Loading...
17
بیا تا پای جان باهم بمانیم #فریدون_مشیری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
10Loading...
18
وصل جانان چو نباشد به چه کار آید جان... #بیدل‌_شیرازی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
2611Loading...
19
چه غم داری تو از پیری چو اقبالت جوان باشد... #مولوی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
9181Loading...
20
با استرس چند ضربه به درب چوبی و بزرگ اتاق کار مرد وار کرد.و این مرد است که لبخند می‌زند.دخترک را از بَر بود و می‌دانست که با تمام آن لجبازی ها به سراغش خواهد آمد: -بیا تو! لبخندش را می‌خورد و آن اَخم همیشگی روی صورت جا افتاده و جدی اش می‌نشیند. نفس درب را باز می‌کند و مانند کودکی هایش پیش از واردن شدن سر از میان در داخل برده و سرکی درون اتاق می‌کشد. این دختر می‌دانست او چطور خواستار لمس کردن وجب به وجب آن جثه‌ی کوچکش است که با یک سارافون سرمه ای رنگ و شانه های عریان به دیدارش می‌آمد؟! _دید زدنت تموم شد؟ دست نفس روی دستگیره خشک می شود و شانه های کوچکش محکم بالا میپرد.لعنت،پشت سرش بود؟ -مَن...سلام! بلاخره مردمک های مشک رنگش را نشان مردی داد که دستانش برای جلوگیری از نوازش آن حلقه‌ موی فر و بازیگوش،درون جیب مشت شده بود:-بهت یاد ندادن وقتی وارد اتاقِ شخصیِ کسی میشی چشم چرونی نکنی؟ نمی‌شد با این مرد آرام حرف زد.نمیتوانست مقابل او از غرور و آن خوی درنده و سرتقانه اش بکاهد: -نه.متاسفانه کسی بالا سرم نبوده که بهم یاد بده..به همین خاطر هم مجبور شدم برای پیداکردن خانوادم و یادگیری مجدد اصول تربیتی توسط اونا..از شما درخواست کمک کنم! اخم های امیر بیشتر در هم رفت و حالا دست مشت شده اش بیش از پیش درون شلوار خوش دوخت و اتو کشیده فشرده شد وقتی تلاش می‌کرد تا اثری از لبخند درون چهره اش پدیدار نشود: -زبونت دوباره دراز شده‌.. دقیقا همین حالا،در همین لحظه،دلش بوسیدن آن لب های جمع شده از سر حرص را می‌خواست:-جای اشتباهی اومدی.. گفت و همانکه به عقب چرخید دخترک تمام لجبازی هایش را یادش رفته با شتاب خود را به او رسانده و انگشت دور بازوی حجم گرفته‌ی مرد حلقه کرد: -لطفا..! آن نگاه سرد و یخی،آن چشم و ابروی مشکی و جدی که از روی شانه به سمتش دوخته شد،ضربان قلب کوچک عروسک زیبا را به بازی گرفت.چرا اینگونه نگاهش می‌کرد؟! -کمکم کن..خواهش می‌کنم..من..من میخوام..بابامو پیدا کنم..هر..هرکاری بخوای..انجام میدم باشه؟اصلا..اصلا دیگه هرچی بگه باهات کل کل نمیکنم..یعنی یعنی منظورم اینه.. محکم پلک بر هم فشرد و نگاه مرد به آن انگشتان ظریفی بود که دور بازویش حلقه شده بود.لعنت.چقدر تفاوت اندازه دست هایشان نفس گیر بود.. -به حرفت گوش میکنم باشه؟!لطفاا.. لبخند نزد.هیچ حالتی در چهره‌ی خونسردش نمایان نشد و وقتی به عقب برگشت‌‌،وقتی سینه به سینه ی دخترک ایستاد و آن چشمان خانه خراب کن برای دیدن صورتش بالا آمد پرسید: -هر کاری؟! نفس محکم پلک برهم فشرده و سر پایین و بالا کرد،بی‌خبر از چیزی که در ذهن مرد می‌گذشت نگاه امیر روی تمام نقاط عروسک مقابلش چرخ خورد و دخترک چقدر نامرد بود که او را یادش نمی‌آمد یادش نمی‌آمد زمانی شاید دور با آن عروسک قهوه ای رنگش با دو خود را به او می‌رساند و ذوق زده در گوشش پچ پچ می‌کرد: -من‌دوتاا نگاشی کشیدمم.. اوی پانزده ساله حین ضربه زدن به نوک بینی کوچک فنچ مقابلش می پرسید: -چی کشیدی حالا جوجه؟ -یکی شیل کاکاهوو یکی هم.. گویی در حال یک راز مگو بود که سر کنار گوش او می‌برد و آرام لب می‌زد: -یکی هم توت فلنگیی..یه توت فلنگی قلمز.. پلک های دخترک از هم باز شد و سیب گلوی او تکان خورد.بزرگ شده بود و چقدر نفس گیر بود تمام حالت هایش.او را میخواست.تا کی باید صبر می‌کرد تا دخترکِ لجباز او را به یاد بیاورد؟! -مطمئنی هر کاری بگم و انجام میدی؟ -آ...آره -به عنوان همسرم کنارم باش چند ثانیه مکث و نفسی که در سینه‌ی دخترک حبس شد -اگه واقعا مشتاقی پدرت و پیدا کنی.. چشمان درشت عروسک مات شد و امیر دید آن مشت های کوچک و ظریفی که دامنه‌ی سارافون را مچاله کردند: -هَم..همسَر؟..منظو..منظورت چیه؟ جان کند تا همین چند کلمه را بگوید -به عنوان یک زن..وظایف یک زن در قبال شوهرش رو که میدونی؟مثل یک زن واقعی کنارم زندگی کن! برای اولین بار می‌دید لبخند یک وری اما هم‌چنان جدی مرد را: -البته اگر ندونی هم مهم نیست..این قسمت از تربیتت رو شخصا میتونم به عهده بگیرم! -تو..تو.. -بزرگ شو و پای حرفی که میزنی بایست.اگر هنوزم میخوای پدرت پیدا کنی تا شب جوابت رو بهم بده..حالا هم زودتر برو بیرون باید به جلسه برسم به دخترک برخورد که به حرف آمد -تو..تو واقعا چنین چیزی و میخوای؟..یه ازدواج بدون عشق؟ -کی گفته بدون عشق؟ جا می‌خورد اما آن اون خوی سرکشش است که با وجود آنکه پیدا شدن‌ پدرش به رضایت این‌ مرد بستگی دارد‌ می‌گوید: -قبول..شرطت قبوله اما..من..قسم میخورم هیچ‌وقت..هیچ وقت هیچ عشقی از طرف من دریافت نمیکنی..من..هیچ‌وقت عاشق تو نمیشم! و نمی‌دانست،روزی مکالمه‌ی این‌ مرد با دختر خاله هایش قرار است چگونه حسادتش را شعله ور کند خبر نداشت از عشقی که قرار بود جگرش را بسوزاند https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8 https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8 https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8
4960Loading...
21
-تو اولین دختری هستی که موهاشو اتو می زنم! از آینه به اویی که پشت سرم بود و موهایم را اتو میزد چشم دوختم و با خنده گفتم: -یه ایران از تو خاطره دارن آقا. بعد من اولین دختری ام که موهاشو اتو کردی؟ اصلا باورم نمی شد...او رویای هر دختری بود. به قدر مرگ جذاب بود و ثروتش هم زبانزد بود. خودم دختران رنگارنگی که برایش پرپر می زدند را دیده بودم. -من دختر باز بودنمو انکار نکردم،اما اونا مهمون تخت من بودن. و من واسه دختری که مهمون یک شبه تختمه مو اتو نزدم. حتی حوصله نداشتم لباساشونو در بیارم! -پس چرا موهای منو اتو می زنی؟چون من بچم؟ من شبیه هیچکدام از آن دخترهای رنگارنگ پلنگ نبودم. اتو را محکم فشرد و بعد با حرص گفت: -تو واقعا نمی فهمی،آره بچه ای. ولی فقط بچه منی و من واسه دخترِ خودم که یه تار موشو با دنیا عوض نمی کنم نه تنها موهاشو اتو می‌کشم بلکه‌واسش آدمم می کشم https://t.me/+T5f8miwjML41MTk0 https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk یه قصه عاشقانه و رنگی رنگی بین کاپیتان بداخلاق تیم ملی که فقط با دختر خودش آروم میشه🥹❤️ از این قصه رنگی رنگیا که پسره زودتر عاشق میشه و جونش واسه دختره در میره میخوای و دختره اصلا خبر نداره🥹❤️
8120Loading...
22
کل حیاط رو آبو جارو کرده بود و حوض وسط خونه پر از میوه های رنگی بود! بعد ده سال نور چشمی کل فامیل، پسرعمویش هامین داشت بالاخره از خارج می‌آمد. و لبخند بزرگی روی لب های بلوط نوه ی ته تغاری خاندان افروز بود و با جون و دل حیاط را جارو می‌زد و زیر لب شعر می‌خواند: - دلم تنگه پرتقال من گلپر سبز قلبزار من... و این حرکات از چشم خان‌بابا پدربزرگشان پنهان نموند و بلند گفت: -محنا بابا؟ چیکار می‌کنی خسته کردی خودتو بسه کف حیاط سیقل افتاد. محنا سر بلند کرد و بدو رفت سمت خان‌بابا: -خان‌بابا به نظرت منو یادشه؟ خان‌بابا خندید: -بچه اون موقع که هامین رفت خارج بیست سالش بود تو ده سالت اگه کسی فراموشی گرفته باشه باید تو باشی نه اون... دست محنا دور گردنبند سبز زمردش پیچید: -من که یادمه همه چیزو، آقا جون یادت قبل این که بره گردنبند مامان خدا بیامرزشو‌ داد به من؟ نگاه هنوز دور گردنمه. -آره از اولم تورو دوست داشت بابا... محنا لبخندش بزرگ تر شد و همون موقع عمه اش بلند گفت: -اومد خان‌بابا شازده پسرمون اومد خوش اومدی عمه دورت سرت بگردم وای چه آقا شدی ماشالا. صدای همهمه بلند شد و همه سمت در رفتند و محنا حالا با استرس خیره شد به خان‌بابا و گفت: -برم من یعنی اجازه میدید... لبخند بزرگی زد: -برو بابا برو. و همین حرف کافی بود که محنا با دو بال سمت در بدود... چه شب هایی فقط عکس های اینستا هامین رو می‌دید اما جرعت پیام دادن نداشت و حالا هامین آمده بود! و خان‌بابا ذوق و شوق نوه ی ته تغاریش رو فهمیده بود با لبخندی خیره به محنا گفت: -برو... برو دلبری کن براش ته تغاری که انگاری قراره داستان عشق تو این خونه باز بپیچه... با پایان حرفش به آسمون خیره شد و ادامه داد: -هی حاج خانوم محنا چقدر شبیهته و هامین چقدر شبیه من برسن بهم نه؟! و آن طرف تر هامین بود که با خنده با همه دست می‌داد، مرد سی ساله ای که دیگر شباهتی به بیست سالگیش نداشت و هیکل و قد بلندش به ابهتش اضافه کرده بود و در حال خوش و بش بود که صدای جیغ دخترکی باعث شد سر بالا بگیرد: - هامین...؟ هنوز نفهمیده بود چه کسی این قدر با شوق او را صدا زده بود که به یک باره دخترکی در بغلش فرود آمد و چشم هایش گرد شد! سکوت همه جارو فرا گرفت و هامین بهت زده به دختری که با موهای فر بور در آغوشش خیره شد و لب زد: -ببعی؟! تویی؟! ببینمت... محنا سر بالا گرفت و با چشم های اشکی لب زد: - سلام! و هامین مات دو چشم زمردی بلوط شد: -چقدر بزرگ شدی، خانوم شدی... محنا تا خواست چیزی بگوید مادرش بود که نشگونی از بازیگوش یواشکی گرفت و محنا را از بغل هامین بیرون کشید: -‌وای خدا مرگم بده دختر من هنوز فکر می‌کنه ده سالش نه بیست... و با پایان حرفش الکی خندید و به محنا چشم غره ای رفت و هامین گفت: -زن عمو ولش کن این ببعی همیشه آبجی کوچیکه ما می‌مونه... و همین حرف باعث شد خنده از لب های محنا پر بکشد و هامین ادامه داد: -من یکی با خودم آوردم باهاتون آشناش کنم...  ژینوس عزیزم؟ و با پایان حرفش دختری با موهای بلوند وارد حیاط خانه شد و صدای پاشنه بلندش در گوش محنا پیچید... -سلام من افرام نامزد هامینم... و بغض و شکست و غم به یک باره در دل محنا نشست، قلبش قلبش زار شد، شکست و نگاه پر از غمش را به هامین داد... هامینی که غم های چشم دخترک‌ رو‌ ندید و آیا این پایان داستان اون ها بود؟! https://t.me/+NUm-463JlpswNWY0 https://t.me/+NUm-463JlpswNWY0 https://t.me/+NUm-463JlpswNWY0
8311Loading...
23
_تو اون اتاق چه غلطی کردی که بهم میگی هوشیاری زنم اومده پایین؟ پرستار با ملاحضه توضیح داد: _بعد از تزریق دارو بیمار باید تو اتاق ایزوله بمونه. بدنش در ضعیف‌ترین حالت خودشه. آن لحظه فقط در این حد توان داشتم که صدا را بشنوم و تنم انقدر درد می‌کرد که حتی نمی‌توانستم چشم باز کنم. با این حال وقتی او با آن لحن خشن و نگران با بقیه کلنجار می‌رفت تا کنارم بیاید تمام حواسم جمعش می‌شد. من توان ترک کردن این مرد را نداشتم. اگر می‌رفتم دنیا را آتش می‌زد... از ترس اینکه در نبودم به هیولایی که تا یک سال پیش بود تبدیل شود هیچوقت جرئت ترک کردنش را نداشتم. درد در سینه‌ام بیداد می‌کرد. بی‌مهابا می‌لرزیدم. _ضربان قلب بیمار داره میره بالا. صدای بوق مداوم دستگاه نمیگذاشت لحظه‌ای آرام باشم. باید برمی‌گشتم... نمی‌توانستم ترکش کنم... سوزش سوزن را برای بار هزارم روی دستم احساس کردم و همزمان سرمای وحشتناک... شبیه مرگ بود! صدای داد او از دور به گوشم رسید: _ چه غلطی باهاش کردی که ضربان قلبش رفته بالا؟ https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 و بعد بلندتر از قبل فریاد زد: _ولم کن بذار برم داخل! آواز! چیزی قلبم را مچاله کرد. مثل یک خنجر بود گه محکم شریان‌هایم را پاره می‌کرد. ای کاش می‌توانستم برای آخرین بار ببینمش. _کنعان نرو داخل. حتما براش خوب نیست که انقدر اصرار دارن. _حرف اضافی میز‌نن. برو کنار. بعد از فریاد مردی که شک نداشتم سر من و زندگی‌ام بی‌منطق‌ترین شده است، در اتاق محکم بهم خورد. _آواز! دستم را که در حصار سوزن بود گرفت و چندبار بوسید. _چشماتو باز کن ببینمت. با درد وحشتناکی که دوباره تنم را مورد هجوم قرار داد ناله کردم. روی موهایم را نوازش کرد و صدایش پر از عجزی بود که هیچوقت از او نشنیده بودم: _جانم عزیزدلم؟ جانم؟ چشم‌هایم از قبل سنگین‌تر شده بود. حتی لمس دستش را هم دیگر احساس نمی‌کردم. سرم پر بود از حسرت خاطراتی که آرزو داشتم با بسازم و دیگر فرصت نبود. حالم بدم را فهمیده بود که نزدیک‌تر از قبل آمد. _نه آواز! نه! چشماتو باز کن! https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 کنعان مردی بشدت قدرتمند و‌ جذاب ... اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ... https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
5640Loading...
24
Media files
1 4560Loading...
25
ما چو ناییم و نوا در ما ز تست ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست #مولانا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
2 0892Loading...
26
چه می‌شد گر نمی‌زد اینقدر رنج نفس هستی؟ #بیدل‌_دهلوی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
4750Loading...
27
Media files
2771Loading...
28
پارتی از رمان -من یه زن مُطلقه‌ام با یه بچه کوچیک... تو یه مرد مجرد از یه خانواده اصیل می‌خوای با خَواستنت رسوام کنی ؟! شهاب با کفشش‌ روی زمین ضرب می‌گیرد.دلش برای آن صدای رِیز زنانه که دلبری ذاتی دارد می‌رود: -اگر عاشقی رُسوایی و خَواستن یه زن گناه... می‌خوام رسوایی عالم باشم ! در ثانی این زن مطلقه که یه مادر کوچولو هست فقط بیست سالشه...ده سال از منه مجرد کوچیک تره! آلا لب می‌گزد.این مرد دست بردار نبود.گوشه‌ی لَب شهاب کش می‌آید : -تو هم بی میل نیستی، از من خوشت اومده آلا! نگاه‌ آلا از کَفش های تمیز و وَاکس کشیده‌اش بالا می‌آید و روی تَه‌ریش مردانه و چشمان سیاه پُرشیطنتش می‌نشیند.جواب شیطنتش را نمی‌دهد: -من تنها زندگی می کنم درست نیست این وقت شب... نگاهش را به خَانه‌اش می‌دوزد.لبخند مَحو مردانه‌ای روی لبش سایه می‌اندازد. - بله بگی اون وقت دیگه تنها نمی‌مونی...! به سینه پَهن مردانه‌اش می‌کوبد و می گوید: -قَلبم‌و که دربست در خدمتته...جا خوابتم میشه همین‌جا...! گونه‌های زن مقابلش درجا سُرخ می‌شود.چرا با وجود یک بچه هنوز هم خجالت هایش شبیه نُوبرانه های یک دختر تازه به بُلوغ رسیده بود.دلش برای بُغض صدایش می‌لرزد: -بسه آقا درست نیست...می‌خوای واسم حرف در بیاد...فردا روزی هرکدوم از اینا مردایی که به اصطلاح مردن بهم پیشنهاد... ابروهایش در هم می‌رود و نمی گذارد ادامه دهد.می‌غرد: -هیشش‌...غلط می کنه کسی حتی نگات کنه، انگار هنوز نمی دونی شهاب صدر کیه، کی جرات داره رو داشته های شهاب صدر حتی نگاه بندازه! وای به حال گوه خوری اضافی... آلا با اِستیصال به دیوار خانه‌اش تکیه می‌دهد. شهاب نزدیکش می‌شود.آن قدر که فاصله بین صُورت‌هایشان باقی نمانده.تاریکی شب روی صُورتش سایه می‌اندازد، آلا با ترس می خواهد کنار برود اما مرد قد بلند و هیکلی رو به رویش دست بلند می کند کنار سرش به دیوار می چسباند، مانع رفتنش می شود. -من بدجور می‌خَوامت چرا نمی فهمی؟! -میدونی...می دونی من قبل از تو چه چیزایی‌و تجربه کردم‌...! شهاب نَفسش را بیرون می‌دهد و چَشم‌ می‌ببندد کلافه می گوید. -میدونم...بازم می‌خوامت...! سریع باز می‌کند. -همه چی قَانونی و شَرعی بوده همین آرومم‌ می کنه ! مرد جَذاب روبه رویش برای خَواستنش زره فولادی تن کرده بود ولی آلا کوتاه نمیاید: -من یه بچه دارم که هر مردی باهاش کن‍... فاصله بین صُورت‌هایشان باقی نمی‌ماند.امان نمی دهد به دیوار می کوبتش و بین تَنش محبوسش‌ می کند و لَب‌هایش را به تاراج می‌برد، پر از خُشونت... دست آلا با ترس روی سینه ی آن مرد که به خاطر باز بودن دکمه های پیراهنش برهنه بود نشست...با لمس تنش و آن داغی...دل خودش فرو ریخت و با کام لبش ناخن خوش تراشش در سینه ی دو‌تکه ی مرد فرو رفت، چشمان سیاه و خاصش خمار شد... ❌❌❌❌ https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk هنوز هفده سالم نشده بود که برچسب طلاق به پیشونیم‌ خورد با وجود یه بچه...تو یه خانواده متعصب طردشده...وقتی همه چی به هم ریخت که تو‌سن بیست سالگیم پای خواستن جذاب ترین و شهره ترین مرد شهر وسط اومد کسی که قلبم‌و لرزوند ولی بدبختی بزرگ اینجا بود... مادرم هم عاشق این مرد شده بود...♨️ https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk جدال مادر و دختری برسر عشق⚠️‼️ برگرفته از واقعیت و یک پرونده واقعی⚠️‼️
5000Loading...
29
_تا کی می‌خواستی بچه‌ام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟می‌خواستین کی بهم بگین مامان؟! چمدان‌ها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان می‌توانست حالم را خوب کند. بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکی‌اش گفت: _با کی کار دارید؟ دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم: _سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟ نگاهی به داخل حیاط انداخت: _ اسم من رازِ _چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونه‌س. سرش را به آرامی تکان داد: _مامان بزرگ هست. تا آن لحظه احساس می‌کردم، نوه یکی از همسایه‌ها یا چه می‌دانم دوست‌های مامان است. اما باشنیدن حرف‌های دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیده‌هایم داشتم. _اسم مامان بزرگت چیه ؟ _ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟‌ صدای آشنایی به گوش می رسد... _راز ؟ کی بود مامان ؟ قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت.... °.°.°.°.°.°.°.°. _شربتت رو بخور پسرم. نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم. کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود: _مزاحم شدم مثل اینکه. هول زده گفت: _ این چه حرفیه می‌زنی مامان جان. سردی کلامم دسته خودم نبود: _معلومه از دیدم هیچ خوشحال نشدی. نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت. _توام چه حرفایی می‌زنی میثاق . نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند. صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانه‌ای برای نشنیدن نداشته باشد: _دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟ مامان با ظرف  آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود. _کی ازدواج کرده؟ رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد _اسمش چیه؟! بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم: _در حق دختر خونده‌ات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟! نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش می‌شد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه هایلین کردم: _بابات کجاست؟ _یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده. _اسم بابات چیه؟ مامان مداخله کرد: _بچه رو نترسون. سوالم را بار دیگر تکرار کردم. _ اسم بابات چیه بچه جون ؟ _میثاق قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم: _دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟؟؟؟ مامان بی صدا اشک می‌ریخت: _تا کی می‌خواستین بچه‌ام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟! چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟ با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ... _ مامان‌ ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته ! بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند _ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ... اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇❌😱 https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0 https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0 پارت واقعی خود رمانِ کپی ممنوع ❌❌ محشره رمانش با همون پارتای اولش غوغا کرده💥🍓 محدودیت سنی رعایت شود 🔞💦
3080Loading...
30
هفت ساله از روی ناچاری صیغه ی مردی هستم که چیزی از عشق و علاقه نمیدونه...سرد، مغرور و کم حرف و جدی. با این حال مردم عاشقشن برای یک لحظه دیدنش حاضرن هر کاری بکنن. اون یک فرد معمولی نیست...هنرپیشه ی معروف ایرانی که تا به حال تو هیچ مصاحبه ای شرکت نکرده و هیچ حاشیه ای براش پیش نیومده. داستان از اونجا شروع میشه که عکس های خصوصی ما از روی عمد توسط یک آدم پخش میشه و این خبر مثل بمب منفجر میشه. میخوام از زندگیش برم تا همه چی به صورت شایعه بمونه...هرچی نباشه اون ناجی روز های سخت من و تنها عشق زندگیمی. امااا...وقتی می خوام ترکش کنم اون روی دیگشو می بینم...رویی که برام غیرقبل باوره. تازه میفهمم که پشت نقاب هنرپیشگیش چه آدم قدرتمندی وجود داره که هیچکس نمیتونه حریفش بشه... اون یه... https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
5160Loading...
31
-دختر خوبی باش بشین کنار هومن و بله بگو باشه دخترم؟ ۹ سالم بود و با ترس عروسکم رو به خودم فشردم و به هومن پسر دایی ۲۱ سالم که با اخم روی صندلی نشسته بود نگاه کردم و همون موقع آقا جون عروسکمو ازم گرفت که بغض کرده گفتم: -نه خنسی و بده آقا جون چیکارش داری؟ صدای پوزخند هومن بلند شد و آقا جون تا خواست حرفی بزنه هومن پسر گفت: -آقا جون اذیتش نکن بده بهش آقاجون لبخندی زد و من بدو روی صندلی کنار هومن نشستم و آروم پچ زدم: -هومن...؟ -هوم؟ - اینا دارن چیکار میکنن؟! چرا باید پیش هم بشینیم؟ ما که همش باهم دعوا میکنیم نگاهش رو بهم داد و با دستش لپمو‌ کشید جوری که آی بلندی گفتم و محکم زدم رو دستش که خندید و مثل خودم پچ‌زد: -کارای آقا جون میخواد خیالش راحت بشه -از چی؟ -از تو بچه... نگران نکن بمیر تو بی صاحب بمونی خونه خرابت کنن بقیه خاندان هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدم خب بچه بودم... شونه ای انداختم بالا: -الان من بله بگم تو صاحبم میشی با بدجنسی تمام ابرو انداخت بالا: - آره با این حرف سریع از پیشش بلند شدم و بدو سمت آقا جون که با روحانی حرف میزد و در جدل بود دویدم و تند تند گفتم: - آقا جون آقا جون من نمی‌خوام صاحبم هومن بشه نمی‌خوام اون اذیتم می‌کنه آقا جون سمتم چرخید و چشم غره ای به هومن که در حال خنده بود رفت و صدای روحانی بلند شد: - حاجی خیلی بچست کاش میزاشتی حداقل سیزدهش پر بشه خب آقا جونم دستی رو سرم کشید: -حاجی قربون چشات قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته دوتاشون نوه هامن این دختر بچه، بچه ی پسر خدا بیامرزم من میترسم بمیرم بی صاحب بمونه بین عموهاش اذیتش کنن سر مال دیگه نشناسنش حاجی نگاهی به هومن کرد و آقاجون ادامه داد -تو همه ی اونا هومن نوه ی ارشدم مثل خودم مرده مردونگی بلده رومو زمین ننداخت قبول کرد حواسش به این دختر باشه اصلا نیست داره فردا می‌ره خارج ولی من خیالم راحت میمونه پس فردا مردم زمین گیر شدم هومن هست میاد این دخترو جمع می‌کنه حاجی بهم خیره شد: -صیغه میکنمشون تا بیست سالگی دختر خوبه؟ آقا جونم سری به تایید تکون داد و روبه هومن بلند گفت: - پسرم بیا و‌ هومن اومد و همه چیز جوری پیش رفت که من سر در نمی‌آوردم و هومن گفت قبلتم و منم همینو تکرار کردم و آقاجون با پایان این اتفاق نفس عمیقی کشید و روبه هومن کرد: -اموالم نصفش مال تو شد اما جون تو جون این دختر، من اگه روزی نبودم و این دختر از آب و کل بیرون نیومده بود تو واسش باید مردونگی کنی هومن سری به تایید تکون داد و روی پاهاش نشست و گردنبندی دور گردنشو باز کرد و دور گردنم بست و روبهم گفت: -بچه شاید به روزی ببینمت که خیلی بزرگ شده باشی این گردن‌بند برای این که بشناسمت و این شروع سرنوشت من بود... https://t.me/+kYEQiNYLR3diMmU0 https://t.me/+kYEQiNYLR3diMmU0 هشت سال بعد صدای قرآن تو خونه پیچیده بود و من تونسته بودم سوم آقا جون خودم و برسونم! و پچ‌پچای زن‌عمو هام به گوشم می‌رسید: - برای ارثیه اومده بوی پول به بینیش خورده که بعد هشت سال اومده گذاشت بمیره بعد بیاد اهمیتی نمی‌دادم که یکی از عموم هام بلند گفت:- عمو جون کی برمیگردی خارج؟ نیشخندی زدم و بلند گفتم که همه بشنوم: -برگردم؟ نصف اموال آقا جون به نام من خورده وقتش من مدیریت کنم این اموالو کجا برم؟ اومدم که بمونم عمو سکوت شد که ادامه دادم: -خسته ی راهم میرم استراحت کنم با پایان حرفم از پله ها بالا رفتم که صدای غمگین دخترونه ای به گوشم رسید: -بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه... از این جا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه کنجکاو سمت صدا رفتم و به بالکن رسیدم که دختر جوانی با چشمای سبز درحالی که اشک می‌ریخت داشت این آهنگ و میخوند که با دیدنم ساکت شد و متعجب شد: -مراسم، مراسم پایین آقا! کاری دارید؟ تا خواستم بگم تو کی هستی نگاهم به گردنبند دور گردنش افتاد و متعجب از این همه تغییر و خانم شدن لب زدم: - بچه؟! هومنم... چقدر بزرگ شدی خانوم شدی ولی، ولی هنوز بیست سالت نشده مگه نه! https://t.me/+kYEQiNYLR3diMmU0 https://t.me/+kYEQiNYLR3diMmU0 https://t.me/+kYEQiNYLR3diMmU0
4440Loading...
32
مرا قولی‌ست با جانان که جانان جانِ من باشد... #حافظ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
3242Loading...
33
اما تو کی شود که فراموش من شوی؟ #سیمین_بهبهانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
1260Loading...
34
Media files
4320Loading...
35
پارتی از رمان -من یه زن مُطلقه‌ام با یه بچه کوچیک... تو یه مرد مجرد از یه خانواده اصیل می‌خوای با خَواستنت رسوام کنی ؟! شهاب با کفشش‌ روی زمین ضرب می‌گیرد.دلش برای آن صدای رِیز زنانه که دلبری ذاتی دارد می‌رود: -اگر عاشقی رُسوایی و خَواستن یه زن گناه... می‌خوام رسوایی عالم باشم ! در ثانی این زن مطلقه که یه مادر کوچولو هست فقط بیست سالشه...ده سال از منه مجرد کوچیک تره! آلا لب می‌گزد.این مرد دست بردار نبود.گوشه‌ی لَب شهاب کش می‌آید : -تو هم بی میل نیستی، از من خوشت اومده آلا! نگاه‌ آلا از کَفش های تمیز و وَاکس کشیده‌اش بالا می‌آید و روی تَه‌ریش مردانه و چشمان سیاه پُرشیطنتش می‌نشیند.جواب شیطنتش را نمی‌دهد: -من تنها زندگی می کنم درست نیست این وقت شب... نگاهش را به خَانه‌اش می‌دوزد.لبخند مَحو مردانه‌ای روی لبش سایه می‌اندازد. - بله بگی اون وقت دیگه تنها نمی‌مونی...! به سینه پَهن مردانه‌اش می‌کوبد و می گوید: -قَلبم‌و که دربست در خدمتته...جا خوابتم میشه همین‌جا...! گونه‌های زن مقابلش درجا سُرخ می‌شود.چرا با وجود یک بچه هنوز هم خجالت هایش شبیه نُوبرانه های یک دختر تازه به بُلوغ رسیده بود.دلش برای بُغض صدایش می‌لرزد: -بسه آقا درست نیست...می‌خوای واسم حرف در بیاد...فردا روزی هرکدوم از اینا مردایی که به اصطلاح مردن بهم پیشنهاد... ابروهایش در هم می‌رود و نمی گذارد ادامه دهد.می‌غرد: -هیشش‌...غلط می کنه کسی حتی نگات کنه، انگار هنوز نمی دونی شهاب صدر کیه، کی جرات داره رو داشته های شهاب صدر حتی نگاه بندازه! وای به حال گوه خوری اضافی... آلا با اِستیصال به دیوار خانه‌اش تکیه می‌دهد. شهاب نزدیکش می‌شود.آن قدر که فاصله بین صُورت‌هایشان باقی نمانده.تاریکی شب روی صُورتش سایه می‌اندازد، آلا با ترس می خواهد کنار برود اما مرد قد بلند و هیکلی رو به رویش دست بلند می کند کنار سرش به دیوار می چسباند، مانع رفتنش می شود. -من بدجور می‌خَوامت چرا نمی فهمی؟! -میدونی...می دونی من قبل از تو چه چیزایی‌و تجربه کردم‌...! شهاب نَفسش را بیرون می‌دهد و چَشم‌ می‌ببندد کلافه می گوید. -میدونم...بازم می‌خوامت...! سریع باز می‌کند. -همه چی قَانونی و شَرعی بوده همین آرومم‌ می کنه ! مرد جَذاب روبه رویش برای خَواستنش زره فولادی تن کرده بود ولی آلا کوتاه نمیاید: -من یه بچه دارم که هر مردی باهاش کن‍... فاصله بین صُورت‌هایشان باقی نمی‌ماند.امان نمی دهد به دیوار می کوبتش و بین تَنش محبوسش‌ می کند و لَب‌هایش را به تاراج می‌برد، پر از خُشونت... دست آلا با ترس روی سینه ی آن مرد که به خاطر باز بودن دکمه های پیراهنش برهنه بود نشست...با لمس تنش و آن داغی...دل خودش فرو ریخت و با کام لبش ناخن خوش تراشش در سینه ی دو‌تکه ی مرد فرو رفت، چشمان سیاه و خاصش خمار شد... ❌❌❌❌ https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk هنوز هفده سالم نشده بود که برچسب طلاق به پیشونیم‌ خورد با وجود یه بچه...تو یه خانواده متعصب طردشده...وقتی همه چی به هم ریخت که تو‌سن بیست سالگیم پای خواستن جذاب ترین و شهره ترین مرد شهر وسط اومد کسی که قلبم‌و لرزوند ولی بدبختی بزرگ اینجا بود... مادرم هم عاشق این مرد شده بود...♨️ https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk جدال مادر و دختری برسر عشق⚠️‼️ برگرفته از واقعیت و یک پرونده واقعی⚠️‼️
5510Loading...
36
_ خانوم شما مطمئنی بچه گازت گرفته؟ این خون مردگیا و کبودیا چیز دیگه ی رو نشون میدنا؟ دخترک سر به تایید تکان می‌دهد و شهیار زیر لب بی توجه به حضور دکتر می‌گوید _ آره حتما بچه‌ی خیالیمون به باباش رفته خوب‌ گاز می‌گیره پدرسگ صورت ثمر سرخ میشود و لب به دندان میگیرد . _ شـــــهیار شهیار خم شده و کنار گوشش تشر میزند _ جانِ شهیار ، ببین چه بساطی راه انداختی دردونه ، چرا دروغ گفتی بچه گازت گرفته خب ؟ ثمر چشم غره ی میرود _ چی‌میگفتم خب؟ خجالت کشیدم شهیار بی قید قهقه ی میزند _ میگفتی دیشب زیادی دلبری کردم و طی عملیات سنگینی با بابای بچه‌ی آیندمون‌ اینطوری شدم ! دکتر که پی به حقیقت ماجرا برده است چیزی روی برگه می نویسد و روبه آنها می‌گوید _ ‌آقای نکیسا میشه چند لحظه تنهامون بزارید ؟باید با خانومتون خصوصی حرف بزنم‌ شهیار‌ اخم سنگینی به پیشانی می نشاند و جدی به دکتر‌ نگاه می‌کند _ ببخشید ؟..... اونوقت چه حرف خصوصی با زن من می‌تونید داشته باشید که خودم نباید بدونم! _ آقای نکیسا نیازی به شلوغ کاری نیست چند تا سواله فقط! شهیار دست دخترک را سفت میان دست می‌گیرد _سوالی هست در حضور خودم بپرسید ما چیز مخفی از هم نداریم ! دخترک لباس هایش را تن میکند و فورا از روی تخت بلند میشود که دکتر او را مخاطب قرار میدهد و می‌گوید _ عزیزم میخوای بری پزشکی قانونی برا معاینه؟ چشمان هر جفتشان گرد میشود و شهیار فریاد میزند _ پزشکی قانونی برا چی؟ _ آقا مثل اینکه شما متوجه نیستید یه جای سالم تو تن خانومت نیست ‌؟ اینا آثار یه رابطه ای زوریه ، مشخصا خانومت درد وحشتناکی رو تحمل کرده دیشب ، میتونه به راحتی ازت شکایت کنه ! رگ گردن شهیار باد میکند و از چشمانش آتش می‌بارد! _ آره ثمر ؟ تو درد میکشی ؟ دخترک از شنیدن حرف هایشان به وحشت می افتد، درد میکشید خیلی هم درد میکشید اما او این مرد غول پیکر وحشی را خیلی میخواست ، مگر می‌توانست نه بیاورد وقتی هوس تنش را دارد؟ قطره ای اشک از چشمش جاری میشود و خودش را در آغوش مرد پرت می‌کند _ من میتونم تحمل کنم بخدا راست میگم شهیــــار ، اعتراضی ندارم...‌مادرت گفت اگه نتونم راضیت کنم طلاقم میدی ، تو که اینکارو نمیکنی.... میکنی ؟ مرد با چشمانی که از شدت تعجب گشاد شده ، دخترک را از خودش فاصله می‌دهد و چانه ای ظریفش را میان دست می‌گیرد _ منو نگا کن ثمر خانوم ، این مزخرفات چیه میگی ؟ من مگه همچین آدمی ام دورت بگردم آخه؟ دخترک تند تند سر به نفی تکان می‌دهد ، معلوم است که نبود او تک پسر جوانمردِ حاج شهروز نکیسا بود که او را از زیر دست برادران عوضی اش بیرون کشیده بود و پر و بالش شده بود ! _ نیستی شهیار در آرامش رد اشک را از روی صورتش پاک می‌کند و پر حرارت زمزمه میکند _ از این به بعد آروم تر تا میکنم باهات تا کمتر آذیت شی دردونه باشه! دخترک سرخ شده لب به دندان میکشد با فکر به دیشب تنش حرارت می‌گیرد، اگر میگفت او دیشب را دوست داشت چه ؟ با تمام خجالتش شیطنت میکند و با حرفی که کنار گوش مرد میزند ... ادامه پارت 👇 https://t.me/+TbwPN_93TaA3YzE8 https://t.me/+TbwPN_93TaA3YzE8 https://t.me/+TbwPN_93TaA3YzE8 https://t.me/+TbwPN_93TaA3YzE8 یه شهیــــارخــــان خشن و تعصبی داریم که کلی آدم جلوش خم و راست میشن و همه از ابهتش به خود میلرزن ولی همین آقای سگ اخلاق با اومدن عروس وزه و 18 ساله اش میشه یه مرد عاشق پیشه و مجنون که واسه خاطر عشقش دنیا رو بهم میریزه 🔥 https://t.me/+TbwPN_93TaA3YzE8 https://t.me/+TbwPN_93TaA3YzE8 محدودیت سنی رعایت شود 🔞 #پارت‌واقعی‌رمان
2931Loading...
37
-دختر خوبی باش بشین کنار هومن و بله بگو باشه دخترم؟ ۹ سالم بود و با ترس عروسکم رو به خودم فشردم و به هومن پسر دایی ۲۱ سالم که با اخم روی صندلی نشسته بود نگاه کردم و همون موقع آقا جون عروسکمو ازم گرفت که بغض کرده گفتم: -نه خنسی و بده آقا جون چیکارش داری؟ صدای پوزخند هومن بلند شد و آقا جون تا خواست حرفی بزنه هومن پسر گفت: -آقا جون اذیتش نکن بده بهش آقاجون لبخندی زد و من بدو روی صندلی کنار هومن نشستم و آروم پچ زدم: -هومن...؟ -هوم؟ - اینا دارن چیکار میکنن؟! چرا باید پیش هم بشینیم؟ ما که همش باهم دعوا میکنیم نگاهش رو بهم داد و با دستش لپمو‌ کشید جوری که آی بلندی گفتم و محکم زدم رو دستش که خندید و مثل خودم پچ‌زد: -کارای آقا جون میخواد خیالش راحت بشه -از چی؟ -از تو بچه... نگران نکن بمیر تو بی صاحب بمونی خونه خرابت کنن بقیه خاندان هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدم خب بچه بودم... شونه ای انداختم بالا: -الان من بله بگم تو صاحبم میشی با بدجنسی تمام ابرو انداخت بالا: - آره با این حرف سریع از پیشش بلند شدم و بدو سمت آقا جون که با روحانی حرف میزد و در جدل بود دویدم و تند تند گفتم: - آقا جون آقا جون من نمی‌خوام صاحبم هومن بشه نمی‌خوام اون اذیتم می‌کنه آقا جون سمتم چرخید و چشم غره ای به هومن که در حال خنده بود رفت و صدای روحانی بلند شد: - حاجی خیلی بچست کاش میزاشتی حداقل سیزدهش پر بشه خب آقا جونم دستی رو سرم کشید: -حاجی قربون چشات قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته دوتاشون نوه هامن این دختر بچه، بچه ی پسر خدا بیامرزم من میترسم بمیرم بی صاحب بمونه بین عموهاش اذیتش کنن سر مال دیگه نشناسنش حاجی نگاهی به هومن کرد و آقاجون ادامه داد -تو همه ی اونا هومن نوه ی ارشدم مثل خودم مرده مردونگی بلده رومو زمین ننداخت قبول کرد حواسش به این دختر باشه اصلا نیست داره فردا می‌ره خارج ولی من خیالم راحت میمونه پس فردا مردم زمین گیر شدم هومن هست میاد این دخترو جمع می‌کنه حاجی بهم خیره شد: -صیغه میکنمشون تا بیست سالگی دختر خوبه؟ آقا جونم سری به تایید تکون داد و روبه هومن بلند گفت: - پسرم بیا و‌ هومن اومد و همه چیز جوری پیش رفت که من سر در نمی‌آوردم و هومن گفت قبلتم و منم همینو تکرار کردم و آقاجون با پایان این اتفاق نفس عمیقی کشید و روبه هومن کرد: -اموالم نصفش مال تو شد اما جون تو جون این دختر، من اگه روزی نبودم و این دختر از آب و کل بیرون نیومده بود تو واسش باید مردونگی کنی هومن سری به تایید تکون داد و روی پاهاش نشست و گردنبندی دور گردنشو باز کرد و دور گردنم بست و روبهم گفت: -بچه شاید به روزی ببینمت که خیلی بزرگ شده باشی این گردن‌بند برای این که بشناسمت و این شروع سرنوشت من بود... https://t.me/+kYEQiNYLR3diMmU0 https://t.me/+kYEQiNYLR3diMmU0 هشت سال بعد صدای قرآن تو خونه پیچیده بود و من تونسته بودم سوم آقا جون خودم و برسونم! و پچ‌پچای زن‌عمو هام به گوشم می‌رسید: - برای ارثیه اومده بوی پول به بینیش خورده که بعد هشت سال اومده گذاشت بمیره بعد بیاد اهمیتی نمی‌دادم که یکی از عموم هام بلند گفت:- عمو جون کی برمیگردی خارج؟ نیشخندی زدم و بلند گفتم که همه بشنوم: -برگردم؟ نصف اموال آقا جون به نام من خورده وقتش من مدیریت کنم این اموالو کجا برم؟ اومدم که بمونم عمو سکوت شد که ادامه دادم: -خسته ی راهم میرم استراحت کنم با پایان حرفم از پله ها بالا رفتم که صدای غمگین دخترونه ای به گوشم رسید: -بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه... از این جا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه کنجکاو سمت صدا رفتم و به بالکن رسیدم که دختر جوانی با چشمای سبز درحالی که اشک می‌ریخت داشت این آهنگ و میخوند که با دیدنم ساکت شد و متعجب شد: -مراسم، مراسم پایین آقا! کاری دارید؟ تا خواستم بگم تو کی هستی نگاهم به گردنبند دور گردنش افتاد و متعجب از این همه تغییر و خانم شدن لب زدم: - بچه؟! هومنم... چقدر بزرگ شدی خانوم شدی ولی، ولی هنوز بیست سالت نشده مگه نه! https://t.me/+kYEQiNYLR3diMmU0 https://t.me/+kYEQiNYLR3diMmU0 https://t.me/+kYEQiNYLR3diMmU0
4990Loading...
38
هفت ساله از روی ناچاری صیغه ی مردی هستم که چیزی از عشق و علاقه نمیدونه...سرد، مغرور و کم حرف و جدی. با این حال مردم عاشقشن برای یک لحظه دیدنش حاضرن هر کاری بکنن. اون یک فرد معمولی نیست...هنرپیشه ی معروف ایرانی که تا به حال تو هیچ مصاحبه ای شرکت نکرده و هیچ حاشیه ای براش پیش نیومده. داستان از اونجا شروع میشه که عکس های خصوصی ما از روی عمد توسط یک آدم پخش میشه و این خبر مثل بمب منفجر میشه. میخوام از زندگیش برم تا همه چی به صورت شایعه بمونه...هرچی نباشه اون ناجی روز های سخت من و تنها عشق زندگیمی. امااا...وقتی می خوام ترکش کنم اون روی دیگشو می بینم...رویی که برام غیرقبل باوره. تازه میفهمم که پشت نقاب هنرپیشگیش چه آدم قدرتمندی وجود داره که هیچکس نمیتونه حریفش بشه... اون یه... https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
5320Loading...
39
بر نیامد از تمنای لبت کامم هنوز... #حافظ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
750Loading...
40
بر نیامد از تمنای لبت کامم هنوز... #حافظ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
820Loading...
Repost from N/a
#سنجاقک_آبی 🦋🦋🦋 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🦋🦋🦋 یک ماهی بود کش موی دخترانه ای را دور مچ دستش می انداخت گلهای ریز بهاری روی پارچه قرمز رنگ انگار جان داشتند پسر های فامیل حسابی دستش می انداختند عزیز جون با صدای بلند استغفار می کرد و تو خلوت ازم می پرسید -نکنه می خواد مثل این جوان های یک لا قبا زلفاش رو بلند کنه و مثل دخترا از پشت ببند گلی می گفت : -به خاطر نور ِ چون همیشه با موهای بلند و پریشانش چرخ میخوره و در به در دنبال کش مو می گرده دستی به موهای کوتاهم کشیدم و من کاری از دستم بر نمی اومد جز تا مغز استخوان حسادت کردن از صبح علی الطلوع سرکار موقع پخت و پز شب ها توی خواب و بیداری دردم اشک میشدو قطره قطره از چشمام می چکید امروز از خلوتی خونه و نبود پسرا استفاده کردم لب حوض نشسته و پایی به آب زده بودم موهای کوتاهم با وزش باد می ریخت تو صورتم و دیدم کور می کرد صدای باز شدن در تو حیاط پیچید هول شده به خاطر دامن کوتاهم از حوض با بیرون پریدم با پاهای خیس سر خوردم روی زمین پخش زمین شدم به حدی خجالت کشده بودم که همانطور کف زمین مثل مرده ها بی حرکت ماندم صدای پایش که به سمتم می دوید باعث شد داد بزنم -تو رو خدا نیاییاااااااا فکر کن اصلا ندیدیم با خنده دست های زخمی ام را گرفت و مجبورم کرد لب حوض بشینم -نگام نمی کنی دختر عمو بدون اینکه چشمانم رو باز کنم گفتم -نه چون آبروم جلوت رفت سکوت که در حیاط پیچید یک چشمم را با احتیاط باز کردم -رفتی ؟؟؟ بالا سرم خیره به تارهای موی طلایی رنگم گفت -بالاخره بلند شد گیج از حرفش پرسیدم : -چی؟ با ناشیگری تکه ای از موهایم را گرفت مثل برق گرفته ها خشکم زد -بلد نیستم موی دخترااا رو ببندم اما خیلی وقته منتظر م موهات بلند بشه دوست داشتم اولین بار با دستهای خودم ببندمش…. https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
إظهار الكل...

Repost from N/a
_ آخ.... آی.....مُــردم... خـــــدا.... درد دارم _ آخ دســتم....  آییی....  مُردَم.... بدادم برسید.... _ خوبی خانم؟؟ زنگ بزنیم اورژانس؟ طرف رو بگیرید فرار نکنه. یکی از مردهای اطرافم پشت یقه مرد رو گرفت و از روی موتور پایین کشید. _  کوری مگه آشغال نفهم... تو که موتور سواری بلد نیستی برو خرسواری... یابو. اینا رو با جیغی از درد و عصبانیت به مردی گفتم که بهم زده بود و چند قدم اون‌طرف‌تر از من، روی ترک موتورش نشسته بود، گفتم. _ مرتیکه مثل بز وایستاده به منه لت‌وپار شده نگاه می‌کنه! -زدی دختر مردم رو ناکار کردی مرد حسابی... یه نفر زنگ بزنه اورژانس... بلاخره از موتور پایین اومد و کلاه ایمنی رو از سرش برداشت. موهای حالت دارش روی پیشونیش ریخت.اومد و بالای سرم ایستاد، پشت به نور بود، صورتش رو واضح نمی‌دیدم و اما قد بلندش منو وادار کرد سرمو بالاتر بگیرم با پوزخندی گفت: _این حالش از منم بهتره. عصبی از حرفش با حرص گفتم: _ خرو چه به خرسواری...اصول که رعایت نشه نتیجه اش میشه داغون کردن مردم...یکی زنگ بزنه پلیس...زنگ بزنید اورژانس...اخ خدا دارم می‌میرم از درد... البته که درحال مردن نبودم اما پرو بازی این مردک دراز باعث شد کولی بازی کنم. خانمی کنارم نشست وگفت: یه جوون مرد پیدا نمیشه این طفلکو ببره بیمارستان ؟ آقایی از پشت سرش رو به مردک دراز گفت: _ من ماشین دارم اما چون زدی باید همراهم بیایی...من تا جلوی بیمارستان می برمت. _ این هیچیش نیست ...چرا باید ببریمش بیمارستان؟ _ من پدرت رو درمیارم... اخ مردم. _ الان بدنش داغه شاید خونریزی داخلی کرده باشه. باحرف زن واقعا وحشت کردم اگه می مردم برای کی مهم بود؟ معلومه هیچ کس حتی همه هم راحت میشدن و من اصلا همچین آدم بخشنده ای نبودم که اینو براشون بخوام.   _وای وای منو برسونید بیمارستان  مردک دراز بد قواره مقابلم نشست وبا پوزخند گفت: _ حالا از ترس سکته نکنه خونش بیوفته گردن من! _بلایی سرم بیاد پدرتو درمیارم... میام سراغت. -اگه زنده بمونی...که فکر نکنم وضعت خرابه... _بمیرم هم روحم میاد سراغت. نگاهی به سر تا پام کرد و چشمکی زد و با صدای آرومی گفت: _خوب چیزی هستی، حتما خودت تنها بیا. _ خفه شو... خنده‌ای که کرد نفسم بند اومد. دراز جذاب چه خنده نفس گیری داشت آب دهنم رو قورت دادم می خواستم بگم من خفه میشم تو بخند... به لباش خیره بودم. اخماش رو کشید توهم و بعد هم مثل گونی برنج منو زد زیر بغلش، دستم کشیده شد و از دردش جیغم در اومد. -چیکار میکنی آقا آروم تر...بچه مردم رو کشتی! صورتش رو نمی دیدم اما جواب اون خانمی که اینو گفت رو اینطوری داد: _ بچه مردم حالش از همه ی ما بهتره، اگه درد داشت زبونش صد اسب بخار کار نمی‌کرد. رو به خودم زمزمه کرد : _با نگاهش بچه مردمو نمی خورد +رو دستم افتادم نه زبونم ...آخ... اخی که تنگ جمله ام چسبوندم برای خالی نبودن عریضه بود. تا به خودم بیام منو انداخت توی ماشینی و ماشین حرکت کرد. https://t.me/joinchat/QFgkrXpefUNlYmU0 https://t.me/joinchat/QFgkrXpefUNlYmU0 ❌❌ پسره با راننده ماشین دست به یکی می کنند و دختره رو تهدید می کنند که اگه صدات رو نبری توی یه کوچه خلوت .... 😱 https://t.me/+QFgkrXpefUNlYmU0 https://t.me/+QFgkrXpefUNlYmU0
إظهار الكل...
Repost from N/a
‍ - عروس ! رضایت بده شوهرت زن بگیره تا این حرف و حدیث ها بخوابه ! این را خانوم تاج رو به من با قساوت تمام به من می گوید ، نمی توانم سکوت کنم . - به همین راحتی خانوم تاج؟ - می بایست در دهن مردم رو بست ! مصلحت اینه عروس ! - با هوو آوردن سر من ؟ - غریبه نیست بیوه برادرشوهرته عروس ! انگار درد من غریبه و اشنا بودن هوو است نه خودش ، میخواست زندگی من را از هم بپاشد. عزیزم را به تملک دیگری در بیاورد. از جا بلند میشوم. - هنوز حرفم تموم نشده عروس ! - مهبد می دونه؟ شوهرم می دونه می خواد داماد بشه یا بازم شما بریدی و دوختی خانوم تاج ؟ - درشتی می کنی عروس! حلال خدا رو به شوهرت حروم می کنی اسم خودتم گذاشتی مسلمون؟ بزنه اون نمازی که میخونی به کمرت ! جنینم لگد می‌زند ، زیر دلم را می گیرم . - می دونه شوهرم ؟ صاف در چشم اشکی من زل می‌زند. - می دونه، سرخود حرف نمی‌زنم دختر جون ، اونقدر ها بی غیرت نشده که بیوه برادرش به غریبه بره، یتیم برادرش زیر دست غریبه بزرگ بشه. نیشخند میزنم با انکه قلبم ترک برمی دارد. - مبارکه پس، به پای هم پیر بشن.. پشت می کنم به او. تا نبیند ویرانه من را. - مدارا کن عروس، تلخی نکن ، خود خدا گفته به شرط اعتدال جایزه ، یه شب تو یه شب اون ... حرفی نمی‌زنم سمت در میروم، یک شب من یک شب بشرا باید با شوهرم همبستر می شدیم. قدم هایم را می کشم، تا خانه خودمان، صدای او را از پشت سر میشنوم مرد نامردی که میخواست هوو بیاورد بر سر من. - توکا! قطره اشکم می چکد روی گونه ام. - مبارکه شاه داماد! - روتو بکن سمت من ! لامصب گریه می کنی ؟ از پشت بغلم می‌زند و من درحالی که به پهنای صورت اشک می ریزم کل می کشم و تقلا میکنم از این اغوش خائن بیرون بیایم. - به پای هم پیر بشید ... - توکا! - نمی مونم دستشو بگیری بیاری تو خونه‌ زندگیم! اینه دق نمیخوام ... - کی این خزعبلات رو کرده تو مخ تو دیوونه؟ - میذارم میرم داغ خودم و بچمو می‌ذارم به دلت مهبد سپه سالار. https://t.me/+RBzsdIYEZTxmODVk https://t.me/+RBzsdIYEZTxmODVk https://t.me/+RBzsdIYEZTxmODVk شوهرم که با هووم دست به دست از محضر اومد بیرون من از دور تماشا کردم، با چشم خودم که دیدم پا گذاشت روی عشقمون منم با وارث سپه سالار ها فرار کردم و داغ خودم و بچشو گذاشتم روی دلش . https://t.me/+RBzsdIYEZTxmODVk https://t.me/+RBzsdIYEZTxmODVk https://t.me/+RBzsdIYEZTxmODVk
إظهار الكل...
Repost from N/a
💐🍃💐🍃💐 #پارت۸۸ «سلام رئیس، حق با تو بود. تمام طلاها و دلارا رو پیدا کردیم. ماموریت دیگه تمومه. می‌تونی همین الان همه چی رو به خواهرشون هم بگی. آروم کردن نیلوفر هم با من!» پیام را خواند. دوباره و دوباره! هرچه بیشتر می‌خواند، کمتر می‌فهمید. هیچ چیز این پیام به او مربوط نمی‌شد. نه به او و نه به رابطه‌اش با سلمان! سری تکان داد و گوشی را سر جایش گذاشت. دوباره دراز کشید. چشم بست. کلمه به کلمه‌ی پیام پشت پلک‌هایش جان گرفت. سر تکان داد و چشمانش را محکم‌تر بست. می‌خواست بخوابد. باید می‌خوابید! می‌خوابید و فراموش می‌کرد چه خوانده است. کارش اشتباه بود. به او ربطی نداشت که بین سلمان و عموزاده‌اش چه می‌گذرد! چشمانش باز شد. روی تخت نشست و دوباره گوشی را برداشت. بدون هیچ فکری قفل آن را گشود. از پیام‌های مهدی که چیزی دستگیرش نشد، به جز بد و بیراه‌هایی که مخاطبش به احتمال زیاد برادر بزرگ خودش بود. سلمان اما در جواب او هیچ چیزی نگفته بود که کوچک‌ترین توهینی به شمار بیاید. سلمان او همیشه مبادی آداب بود! نگاهی به در حمام انداخت. باید از سلمان توضیح می‌خواست. وارد صفحه‌ی چت او با نیلوفر شد. هیچ پیامی‌ نبود. به جز یک پیام که مفهومش زیادی واضح بود. «حق نداری به اون دختر دست بزنی. بفهم که نابود می‌شه وقتی متوجه قصد و قرضت بشه. دیبا رو به خاطر گناه برادراش قصاص نکن سلمان، خواهش می‌کنم!» در حمام باز شد. گوشی از دستش افتاد. تمام تنش درد می‌کرد. سلمان که با حوله‌ای روی سرش از حمام بیرون آمد، با دیدن او و چشمان بازش لبخندی زد. - خوبی عزیزدلم؟! بیا، کمکت می‌کنم دوش بگیری! - من بازیچه‌ت بودم؟! دستان سلمان روی سرش خشک شد. آنقدر باهوش بود که با دیدن گوشی‌اش روی پای دیبا، همه چیز را بفهمد. - اون چیزی که دنبالش بودین پیدا شده، فکر کنم من دیگه باید برم! اولین قطره‌ی اشک از چشمش پایین افتاد. پتو را کنار زد. اینکه با لباس زیر مقابل سلمان ایستاده بود، آزارش می‌داد، اما باید اول خودش را پیدا می‌کرد. چشم چرخاند. لباس‌هایش داخل دراور بود. سلمان خودش همه را داخل آن چیده بود. چند ساعت قبل و بعد از آن همه هیجان تصمیم گرفته بودند سفر یک شبه‌شان را تمدید کنند. اولین قدم را برنداشته، زانویش تا خورد. - بذار کمکت کنم. سلمان خودش را به او رسانده بود. چطور می‌توانست وانمود کند هیچ اتفاقی نیفتاده است. دیبا خودش را عقب کشید. بلندی صدایش غیرارادی بود. - به من دست نزن! https://t.me/+TEmqBttaB0UKn-c3 https://t.me/+TEmqBttaB0UKn-c3 سلمان دو دستش را بالا گرفت. - باشه، باشه، تو فقط آروم باش. باید با هم حرف بزنیم. دیبا سر پایین و بالا کرد. قدمی عقب رفت. زیر لب دیوانه‌وار تکرار می‌کرد: - حرف می‌زنیم، حرف می‌زنیم... حروف روی زبانش جاری می‌شد، بی‌آنکه درکی از معنی‌شان داشته باشد. کوکش کرده بودند. کلمات نیلوفر مقابل چشمانش رژه می‌رفت. دختر بیچاره ترسیده بود. از دل شکستنش می‌ترسید. او که خبر نداشت دیبا بزرگ شده‌ی دل شکسته‌ها بود. روزی قد کشید که تمام فامیل به جرم همخون بودن با برادرانش، طردش کردند. همان روز بزرگ شد. آنقدر که تصمیم داشت یک تنه بار زندگی خودش و حامی را به دوش بکشد. می‌توانست. باور کرده بود که می‌تواند. می‌توانست اگر رامین مهرداد آن قرار مسخره را ترتیب نداده بود. بی‌شک از عهده‌اش برمی‌آمد اگر پای سلمان نامی به سرنوشتش باز نمی‌شد. سخت بود. باید جان می‌داد برای پا گرفتن یک زندگی  از زیر صفر، ولی نشدنی که نبود. بالاخره خدای بالا سر، خدای او هم بود. قرار نبود همیشه پشتش خالی باشد. کشوی لباس‌هایش را بیرون کشید. اولین لباسی که به دستش رسید را تن زد. گیج و سردرگم چرخی دور خودش زد. ساکش کنار دراور بود. سلمان خان هنوز نتوانسته بود جای مناسبی برای آن پیدا کند. باز کردن ساک و چپاندن وسایلش داخل آن، وقت زیادی نبرد. - داری چیکار می‌کنی؟ سلمان مدام سوال می‌پرسید. به پر و پا پیچیدن او، عصبی‌اش می‌کرد. مثلا می‌خواست چه چیزی را ثابت کند؟ برای پوشیدن مانتو و شالش و خروج از اتاق باید از کنار سلمان می‌گذشت. سلمانی که هنوز با لباس راحتی و حوله‌ای که حالا دور شانه‌اش افتاده بود، مقابلش بود. با پره‌ی دست او را کنار زد. هنوز قدم از قدم برنداشته بود که سلمان با یک قدم راهش را سد کرد. دستانش را دو طرف صورت او گذاشت و ... https://t.me/+TEmqBttaB0UKn-c3 https://t.me/+TEmqBttaB0UKn-c3 https://t.me/+TEmqBttaB0UKn-c3
إظهار الكل...
کانال رسمی صدیقه بهروان‌فر «همخون»

رمانی از نویسنده رمان‌های آغازانتها زندگی به نرخ دلار«نشرصدای‌معاصر» الهه درد«صدای‌معاصر» او عاشقم نبود«صدای‌معاصر» تبسم تلخ«نشرشقایق» زوج‌فرد انیس‌دل مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند «نشرعلی» @Sedighebehravan

جفات نیز شکروار چاشنی دارد #مولانا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
إظهار الكل...
طریق عقل به عشق بتان شکیبایی‌ست... #عاشق‌_اصفهانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
إظهار الكل...
از همه‌کس گذر کنم،از تو گذر نمی‌شود مشکل تو وفای من،مشکل من جفای تو #مولانا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
إظهار الكل...
ما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او #صائب‌_تبریزی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
إظهار الكل...
غبارم را صبا کردند و من در سرمه‌دان ریزم کف خاکی به دستم گر ز راه دوستان افتد #ناظم‌_هروی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.