cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

••🍃عطــر خـღـدا🍃••

گروه تخصصی تبلیغی مبشران حقیقت ● خواص سوره، آیہ و اذڪار: ✔ وسعت رزق و روزے ✔ گشایش کار ✔ و ... ۞ قرآن، ادعیـہ و احادیـث ۞ رازهاے همســردارے ۞ حڪایت و داستان ۞ تربیــت ڪودک ۞ طب سنتـے ۞ مهدویت ۞ کلیپ تبادل 👈 @HYK_313

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
1 254
المشتركون
+124 ساعات
-57 أيام
-130 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Photo unavailableShow in Telegram
ملت ایران یادتان هست ‏عوامل دولت اصلاحات ‏چگونه به مردم ارز اربعین میدادند ؟؟؟!!!🤦‍♂️ #کانال_فانوس #اخبار_و_حوادث_آخرالزمان_در_منطقه 🌐 @Fanoos_online ۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
إظهار الكل...
رمان #ضد_نور قسمت سیصدوپنجاهم تیزهوشی به موقع حریف و صدالبته کمی هم شانس، خودش بازی خورد! صورت مهراب رو نمیبینم اما از نوع یه لم دادن و حرکت آروم دستهاش مشخصه که داره از این قدرت نمایی لذت میبره. بعد از رفتن برومند و متفرق شدن جمعیت، مهراب چند دقیقه ای با تلفنش صحبت میکنه و حالش زمین تا آسمون با وقتی که از برد جانانه اش لذت میبرد متفاوت میشه. به موهاش چنگ میزنه و حتی چند قدم فاصله میگیره و من از بین داد و فریاد هاش فقط کلمه چطور رو میشنوم. باید پیاده بشم اما ضعفی که دارم اجازه نمیده و تا برگشت مهراب دست و پاهام شروع به لرزیدن میکنه.ماشین رو دور میزنه و سوار میشه و دستی روی صورتش میکشه! - چی شده؟ چندثانیه پلک روی هم میذاره و تیغه بینیش رو فشار میده. - شریف زنگ زد گفت زنگ و پیامهاش رو جواب ندادی. قلبم محکم توی سینه میزنه. - خب؟ چشم بسته جواب میده: - بچه‌ها تو فرودگاهن! لب میگزم و دست جلوی دهنم میگیرم.میخواسته بره! یعنی رفته! و تمام! آواری که ازش میترسیدم روی سرم فرود میاد! - نه! باورم نمیشه اما چشم باز کردن مهراب و نگاه پر ترحمش به من جای هیچ شکی باقی نمیذاره. چرا نمیتونم باور کنم؟ - مگه نگفتی حواست هست! - نبود؟ جواب ندادنم عصبیش میکنه. روی فرمون میکوبه و استارت میزنه. - سرور... سرور دق میکنه!پیداش میکنم. - حرفی نزن که نمیتونی! هنوز راه نیوفتاده روی ترمز میزنه و شاکی سمتم میچرخه. - منم تا یه جایی ازم برمیاد باده! نمیتونم هم چهارچشمی تورو بپام که آخ نگی، هم بقیه رو بپام که نزدیکت نیان، هم کار و کاسبی خودمو اداره کنم، هم به بقیه آدما برسم! کاش حق باهاش نبود تا هرچی فریاد دارم بی عذاب وجدان سرش خالی کنم.اما حق داشتنش دستم رو بسته. رو میگیرم و به خیابان زل میزنم تا این بحث بیش از این کش نیاد. اینکه رفیق ترین کسی که میشناختیم تمام مدت بهمون نارو زده تقصیر مهراب نیست. اینکه ما با هویت قلابی به آدمها رکب زدیم و تهش از خودی رکب خوردیم ربطی به مهراب نداره! حتی بیتقصیرترین آدم در این ماجرا همین مردیه که کنار دستم نشسته و با تمام بی تقصیر بودنش قول درست شدن اوضاعرو به من میده. دندونهام رو روی هم فشار میدم و دست مشت میکنم تا جلوی خودمرو بگیرم.مهراب چیزی زیرلب میگه و دوباره شروع به حرکت میکنه. به جای تُندی کردن با مهراب، توی ذهنم مجتبیرو مخاطب قرار میدم و همه فشاری که از کارش بهم دست دادهرو با رکیک ترین حرفها خالی میکنم اما کافی نیست. میخوام آروم بشم اما نمیشه. نمیدونم چقدر زمان میگذره اما وقتی توی خیالم با لگد به جون مجتبی افتادم و برای بی معرفتیهاش کتکش میزنم با توقف ماشین کمی به خودم و به مجتبی مهلت میدم . دور و اطرافرو نگاه میکنم و نمیفهمم چرا کنار اتوبان ایستادیم. - پیاده شو! ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🌸‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
إظهار الكل...
رمان #ضد_نور قسمت سیصدوچهلونهم از نگهبانی و بل بشویی که توش به راه افتاده و همش بخاطر حضور همسر یا بهتر بگم معشوقه پنهانی برومند هست میگذرم و بنظرم آقای رئیس در زندگیش هیچ روزی به اندازه امروز بدبیاری نداشته و نخواهد داشت! بیرحم نیستم اما از اینکه تمام مشکلات دنیا فقط برای من و اطرافیانم نیست خوشحال میشم. صدای پر از حیرت مهراب توی گوشم میپیچه: - داره جیغ میزنه؟ - آره... فکر کنم نفس پیازداغ ماجرا رو زیاد کرده... حتی به برومند زنگم نزده... یه راست اومده اینجا! صدای تک خندهاش توی گوشم میپیچه. - حقشه، تازه مادرشم تو راهه!نه! - بالاخره که باید نوهاشو ببینه! به طرف کوچه ای که مهراب پارک کرده پا تند میکنم. همزمان با سوار شدنم گوشی توی جیبم میلرزه و پیام دیگه ای از شریف بهم میرسه. میدونم که مضمون پیام چی میتونه باشه اما دلم نمیخواد بازش کنم. با وجود چیزی که از واریزیها دیدم میدونم که همه چیز از درون ویران شده اما حس میکنم با دیدن پیام شریف و محتوایی که میتونه داشته باشه همه چیز آوار میشه و قطعا زخمی های زیادی از این حادثه باقی میمونه. زخم هایی که به این راحتیها خوب شدنی نیست!سلام خانم! نفسم رو آه مانند بیرون میدم و بی اونکه نگاهش کنم زیرلبی جواب میدم. - سلام! - باده؟ ببینمت! سر میچرخونم. - حالم واقعا دیدنی نیست! چشمهاش رنگ غم میگیره. - انتظارش رو داشتی باده... الان نباید به هم بریزی. دستم رو میگیره و پوست یخ زده ام رو نوازش میده. - همه چیز درست میشه، بهت قول میدم! - دل شکسته درست شدنی نیست! - بمیرم برای دلت.ماشین روشن میکنه اما به جای مسیر همیشگی، اینبار به سمت شرکت میره و در کمال تعجب درست روبه روی در ورودی پارک میکنه. - چرا اومدی اینجا؟ لبخند پیروزی میزنه و به سمت دیگه خیابون اشاره میکنه. - نفهمه از کی خورده که فایده نداره؛ باید دمش چیده بشه! سر میگردونم و با دیدن ماشینی که جلوی در شرکت پارک میکنه و اسدی و دو مرد دیگه از اون پیاده میشن هین بلندی میکشم.مهراب هم از ماشین پیاده میشه و با تکیه دادن به در سمت من این منظره رو از نزدیک به نظاره میشینه. همه چیز روی دور تند میره و ده دقیقه بعد برومند همراه اسدی و همراهاش بیرون میاد. پشت سرش، زنی که تا چند دقیقه قبل نگهبانی رو روی سرش گذاشته بود با رنگ و روی پریده و دهان باز مونده ظاهر میشه. احتمالا الان به این نتیجه رسیده که وجود شوهر پنهانی که زن دیگه ای ادعای مالکیتش رو کرده تضمین بیشتری برای خوشبختی داشت تا شوهر زندانی! صورت برومند هم دست کمی از زن نداره و جوری به دور و اطراف و کارمندهایی که بخاطر این آشوبها بیرون اومدن و نظاره گر این اتفاق هستند نگاه میکنه که لحظهای دلم براش میسوزه. از همه بدتر زمانی هست که نگاهش با مهراب تلاقی میکنه و میفهمه که همه چیز رو از کجا خورده! قرار بود با پاپوش درست کردن برای مهراب به اصطلاح زهرچشم بگیره و از سر راه برش داره اما با ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🌸‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
إظهار الكل...
رمان #ضد_نور قسمت سیصدوچهلوهشتم قفل رو باز میکنه و با چشم و ابرو به در اشاره میکنه. *** قبل از هرکاری با رسیدن برومند راجب مرخصی صحبت میکنم و اگرچه با اکراه اما بله میگیرم. بعد از اون هیچ کاری نمیکنم و خیره به صفحه مانیتور منتظر رسیدن ایمیل واریزی های ماه قبل میمونم و حتی گاهی فراموش میکنم پلک بزنم. نمیدونم چقدر میگذره اما وقتی شکل پاکت نامه روی صفحه نمایان میشه ضربان قلبم بالا میره. - ایمیل واریزا اومد! - آروم باش...بازش کن.روی آیکون کلیک میکنم و لیست تمام واریزی ها جلوی چشمم قرار میگیره. یک به یک چک میکنم و با رد کردن هر اسم یک نفس نصفه و نیمه میکشم. - هست؟ - هنوز به چیزی نرسیدم! صدام جوری میلرزه که حتی خودم هم جا میخورم چه برسه به مهراب. - باشه... نفس بکش!میخوام اما رسیدن پیام و بعد از اون زنگ شریف اضطرابم رو بیشتر میکنه. حس مبهمی بهم میگه که خوش خبر نیست! - شریف داره زنگ... با دیدن واریزی مورد نظر راه گلوم بسته میشه و نفس کشیدن رو به کل از یاد میبرم. حس مبهم دروغ نمیگفت و شک پیمان و شریف بیراه نبود! - چیشده؟ اشک توی چشمم حلقه میزنه و صورتم گُر میگیره!باده؟ - واریز شده! سکوت و سکوت و سکوت...شاید چون بعضی اتفاقات انقدر دردآور و دور از انتظاره که هنوز واژه ای برای تسکینشون پیدا نشده. صفحه ای که از پشت پرده اشک تا میبینم رو پرینت میگیرم تا جایی برای انکار باقی نمونه. - پرینت گرفتی؟ - آره! - دم در منتظرم!پرینت رو بر میدارم و داخل کیفم میذارم. پشت در اتاق برومند میرم و چند تقه به در میزنم. با اجازهاش فن فن کنان وارد میشم. - من با اجازه تون میرم آقای برومند! متعجب از این لحن، سربلند میکنه تا ببینه چه بلایی سرم اومده. - چیزی شده خانم شمس؟ - بله... - کمکی از دستم برمیاد؟ - نه ممنون فقط اگر بشه زودتر برم. سر تکون میده و بیش از این کنجکاوی نمیکنه.باشه به سلامت، فردا صبح اول وقت میبینمتون. توی دلم به تصور و اطمینانی که از لحظه هاش داره پوزخند میزنم و با گفتن چشم از اتاق بیرون میام. - داره میاد بالا! - خدا بخیر کنه! چند ثانیه بیشتر از این جمله نمیگذره که صدای داد و فریاد زنی از طبقه پایین به گوش میرسه. تند وسایلم رو جمع میکنم و سمت آسانسور میرم. - تموم؟ با رسیدن آسانسور به طبقه چهارم و باز شدن در کابین جواب میدم: - تموم! ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🌸‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
إظهار الكل...
رمان #ضد_نور قسمت سیصدوچهلوهفتم از درِ باز میگذرم اما هنوز قدم نهایی رو بر نداشتم که نیرویی عقب میکشتم. سر میگردونم و سر دیگه ساک رو دست مهراب میبینم. میخوام چیزی بگم اما اجازه نمیده: - برگشتیم حرف میزنیم! دستم شل میشه و مهراب از این فرصت نهایت استفاده رو میبره و با پرتاب ساک به داخل خونه در رو میبنده و منِ مثل همیشه سرگشته و حیران رو به طرف ماشین میکشه. سوار میشیم و همراه هم پا به آخرین مرحله میذاریم و برای مبارزه با غول یا بهتره بگم غول های مرحله آخر جلو میریم.خوشبختی خوشبخت و یا خوشبختی از اون دست کلماتی هست که اگر برای پیدا کردن معناشون به فرهنگ لغت هامراجعه کنید هیچ توضیحی به جز یکسری کلمه جدیدتر نمیبینید. کلماتی مثل: نیک بختی، بهروزی، بختیاری و... اگر از موتور جستوجوگر گوگل بخواهید شمارو درباره معنای خوشبختی راهنمایی کنه، در جواب به هزار و یک مقاله و ترفند و کلاس های حضوری و غیرحضوری برای احساس خوشبختی و نظرات روانشناسی ارجاع داده می شید. جست و جوی میدانی هم برای رسیدن به معنای این واژه بیفایدهاست و در نهایت شما میمونید و پاسخهایی که بیشتر از شباهت، با هم تفاوت دارند! هیچکدوم اینها برای درک این کلمه کافی نیست.انگار خوشبختی معنای دقیقی نداره و بیشتر کلمهای کوتاه برای معنا و جهت دادن به زندگی آدمهاست و ما در تمام زندگیمون هرکاری میکنیم تا به معنای این کلمه برسیم. هرکس خوشبختیرو در چیزی میبینه. پول و ثروت، سلامتی، رسیدن عاشق به معشوق، موفقیت فرزند، زندگی در محیطی آرام و.... حقیقت اینه که به اندازه تمام آدمهای روی زمین معنا برای خوشبختی وجود داره و خوش به حال اونهایی که به این معنا میرسند و راه لذت بردن از زندگیرو پیدا میکنند.از الان زمان میگیرم، دقیقا پنج ساعت دیگه از در شرکت بیرون میزنی باشه؟ فقط سرتکون میدم و میخوام پیاده شم که با قفل کردن در اجازه نمیده. کلافه بر میگردم تا ببینم دیگه چی میخواد بگه. - حتی اگر بهت مرخصی نداد هم باز میای بیرون! بازهم به تکون دادن سر اکتفا میکنم و در جواب نگاه منتظرش هیچ حرفی برای گفتن ندارم. نمیدونم توی چشمهام دنبال چی میگرده که دست از زل زدن نمیکشه و بعد از چند ثانیه آخرین جملهاشرو به زبان میاره. -اینطوری نگاهم نکن، هنوز تموم نشده!با اینکه چیزی از حرفش نمیفهمم اما برای سومین مرتبه سرتکون میدم تا زودتر این ماجرا رو به پایان برسونم و خلاص بشم. - زبونتم که موش خورده! و من نمیدونم چطور توی همچین لحظههایی میتونه انقدر خوشحال و راحت باشه. اگرچه دوست ندارم این دم آخری خاطره بدی از خودم در ذهنش بذارم اما نمیتونم جلوی تند و تیز شدن زبانم رو بگیرم. - تو کار و زندگی نداری همش رو این ماجرایی؟ جا میخوره اما کم نمیاره و با جوابی که میده مثل همیشه کیش و ماتم میکنه. - چه عجب... یه جا منم دیدی! ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🌸‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
إظهار الكل...
رمان #ضد_نور قسمت سیصدوچهلوششم شرمنده من اهل خیانت به رفیقم نیستم. با انگشت اشاره خطی فرضی روی کانتر میکشه. - خط قرمزمه! لگد آرومی به پایه صندلیش میزنم. - بی نمک دارم راجب مهتاب حرف میزنم! بی هیچ واکنشی که نشانهای از تعجب یا غیرقابل باور بودن حرف من باشه آروم و خونسرد چای میخوره و لقمه تازهای برای خودش میگیره و این یک معنی بیشتر نداره، خودش بهتر از هرکسی از احساس مهتاب خبر داره! - میدونستی؟ - مگه میشه ندونم؟ کور که نیستم؟ - خب پس چی؟مهتاب برای من عزیزه اما فقط عزیز نه بیشتر! بعدم هنوز بچهاس زمان میبره تا احساس واقعی خودشو پیدا کنه. از همه اینها مهمتر، من کجا و اون کجا؟ با چشم و ابرو به محیط اطرافش اشاره میکنه. - میبینی که کجا کار میکنم؟ برای داداشش! اصراری بر درست یا غلط بودن حرفش ندارم و بنظرم تا همینجا به اندازه کافی دخالت کردم. - خب بهتر نیست همینارو به خودش بگی؟ - نه... نمیخوام غرورش بشکنه یا احساس شکست عشقی و از این چرت و پرتا بکنه. به وقتش حس و حالی که داره از سرش میوفته و یه روز به اینکه عاشق من بوده میخنده! چاقو رو جلوی صورتم تکون میده:دیدم که میگما! با خنده سرتکون میدم و حرف دیگهای نمیزنم. آروم دست روی دستش میذارم و توجه اش رو برای خودم میخرم. - انقدر با هم گفتیم و خندیدیم که نمیتونم راحت باهات خداحافظی کنم ولی مطمئنم دلم برات تنگ میشه. میخنده و دست از خوردن میکشه. - اووو حالا بذار بری بعد. هستی حالا! جمع کن خودتو!صدای پای مهراب که مثل همیشه حین چک کردن ساعتش حاضر و آماده از پله ها پایین میاد سر هر دومونرو به سمت پله ها میچرخونه. - صبح بخیر. - سلام صبح بخیر. چند قدم به سمتمون بر میداره و خیلی زود صورتش در هم میشه و من نمیدونم سر صبح چه چیزی باعث گره خوردن اخمهاش شده. - این چیه؟ رد نگاهشرو میگیرم و به ساک دستیم میرسم. - خب... کارمون امروز تمومه دیگه... منم میتونم برگردم خونه.در جواب توضیح پر سوز و گداز من هیچ حرفی نمیزنه و مستقیم به سمت در میره. در رو باز میکنه و بامنتظر موندنش از من میخواد تا عجله کنم. قبل از من پیمان دست به کار میشه و با گفتن منم میرم پیش شریف، دل از میز صبحانه میکنه و از مقابل مهراب میگذره و به معنای واقعی کلمه جیم میزنه.سرخورده و مغموم به ساکم چنگ میزنم و آروم به سمتش میرم. حالا دیگه فاصله ام تا بیرون رفتن از چهارچوب در و پا گذاشتن به دنیایی که تا چندساعت دیگه مهراب رو از زندگی من حذف میکنه فقط چند قدمه اما من همچنان امید دارم، هنوز فرصت برای صدا زدن اسمم هست. نگاهمرو به زمین میدوزم اما توی دلم ازش میخوام تا چیزی بگه. بهش میرسم و حالا وقتشه، اما به جز صدای هوهوی باد هیچ صوتی در این لحظه جریان پیدا نمیکنه. در نهایت من میمونم و قلبی که صدای شکسته شدنش رو میشنوم. من میمونم و خونه امیدی که آجر به آجرش روی سرم خراب میشه و از همه بدتر ، من میمونم تکرار تلخ همیشگی! ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🌸‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
إظهار الكل...
رمان #ضد_نور قسمت سیصدوچهلوپنجم صدای رضا رو از فاصله دور میشنوم. مشخصه که مثل همیشه پر انرژی نیست اما داره سعی میکنه تا جو رو برای همه ما لطیف تر کنه. - خواستم منم نقش پر رنگی تو ماجرا داشته باشم! چندوقته منو هیچ جا راه نمیدید!هرهر خندهاشون بلند میشه و من تماسرو قطع میکنم. با ساک لباسم از اتاق بیرون میرم و وقت رد شدن از جلوی اتاق مهراب مکث میکنم و به در بسته اتاقش خیره میشم. در یک آن صحنه های زیادی جلوی چشمهام جونمیگیره. اولین برخوردمون و غذایی که به عمد اشتباه درست کردم، لقمه حلالی که تا مدتها سوژه میکرد و راه و بیراه تو صحبت هاش بهش اشاره میکرد، اولین برخورد خشونت بار و چپه کردن سینی روی من! سینه ام سنگین میشه و نفس عمیقی میکشم تا شاید سبکش کنم. مطمئنم که دلتنگ اتاق یکدست سفیدش میشم و حتما یک شب که بیخوابی به سرمبزنه یاد خواب راحتی که وقت فیلم دیدن با مهراب داشتم میوفتم! تا خاطره ها بیشتر از این نمک به زخمم نپاشیدن به پاهام فرمان حرکت میدم و از پله ها پایین میرم. پله هایی که وقت دزدی ظاهری شریف از روشون سر خوردم! دیوونگیه اما میدونم من دیوونه حتی دلتنگ درد هم میشم، دردی که درمانش نگاه نگران مهراب باشه! اولین نفر پیمان رو میبینم که پشت میز صبحانه نشسته و با لذت برای خودش لقمه میگیره. به حال خوبش غبطه میخورم. - سلام، صبح بخیر.دستشرو جلوی دهان پرش مشت میکنه و سر تکون میده. - باشه...باشه... راحت باش نمیخواد نجویده قورت بدی! یک لیوان چای برای خودم میریزم و منتظر میمونم تا راه گلوش باز بشه. - اونجوری زل نزن بالاخره باید به این عضله ها برسم یا نه؟ جذابیت زحمت داره! آروم میخندم و سرتکونمیدم. - صبح ها هم که وعده اصلیه، ظهرم که خسته کاری، شام هم اگه کم بخوری شب ضعف میگیرتت. - آی قربون دختر زرنگ. ساک چی میگه؟ - حواست نیست دیگه وقته الوداع شده ها! - جان من؟ خداروشکر!بچه پررو... شیرین خانم چرا پیداش نیست؟ - صبح گفت با یه خانمی تو پارک آشنا شده باهاش میره پیادهروری. حالا که کارم تموم شده و این دیدار میتونه حکم آخرین رو داشته باشه از چیزی که خبر دارم پرده برمیدارم تا اگر میتونه تاثیری روی زندگی پیمان داشته باشه. پیمان تمام این مدت رفیق خوبی بود و اگر حسی به مهتاب داره، لایق این هست که از دوطرفه بودنش مطمئن بشه. به کانتر تکیه میدم و نگاه دقیقی به پیمان میندازم. - خب بگو ببینم حالا قراره چه بکنی با این همه جذابیت؟ ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🌸‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
إظهار الكل...
رمان #ضد_نور قسمت سیصدوچهلوچهارم چیکار کنم اینطوری نباشی! نمیدونم فردا وقتی دارم از شرکت برومند بیرون میام و این ماجرا رو تموم میکنم چه حالی دارم. حتی نمیدونم رشتهای در این دنیای درندشت پیدا میشه تا من و باز به مهراب گره بزنه یا نه؛ اما از یک چیز مطمئنم، من هیچوقت بابت احساسم به مهراب پشیمون نمیشم و تا همیشه ازش به عنوانمردی که خوب و بد حالم جزو دغدغه اش بود یاد میکنم. در جواب محبتش لبخند کمرنگی میزنم - خوبم، خوبترم میشم فقط یکم زمان میخوام بعضی مسئولیتها زیادی برای شونه هام سنگینه، زمان میبره تا بهشون عادت کنم.چشمهاش برق میزنه اما نه مثل همیشه. اینبار به جای شادی و شور حلقه اشک به قهوه ای هاش جلا میده! باز شدن در و سر رسیدن پیمان، فرصت ادامه پیدا کردن رو از این لحظه میگیره. پیاده میشم تا فکرم رو به جای رویاهای دور و دراز به مشکلاتی که برای رونمایی بیصبرانه منتظر طلوع خورشید هستند بدم. - به به میبینم که ددر و دودور بودید اونم تنها تنها! دستی توی هوا تکون میدم و سمت در ورودی میدم و در میزنم. - من خودم ته خوشمزه بازیم پیمان ولی امشب وقت خوبی نیست.ماشین رو خاموش میکنه و همراه مهراب پشتسرم سمت خونه میاد. - چشه باز؟ تو بهش پریدی؟ پچپچ آروم مهراب و آهان کشیده پیمان رو میشنوم ولی واکنشی نشون نمیدم. به شیرین خانمی که برای استقبال آقاش اومده سلام و شببخیر رو یکجا میگم و راه اتاق خواب رو پیش میگیرم. *** مقنعه ام رو سر میکنم و برای آخرین بار لنزهای عسلی رو توی چشمهام میذارم و نقابم رو برای آخرین پرده این قصه تکمیل میکنم.نگاهی به ساک لباسهایی که شب قبل جمع کردم میندازم و با گازی که از لبم میگیرم به سرم هشدار میدم که حواسش به چشمهای بیقرارم باشه و اجازه نده اشک بریزن. تلفنم زنگ میخوره و ندید مطمئنم که مخاطب پشت خط کسی جز شریف نیست. تماسرو وصل میکنم و با شنیدن صداش حال خوبی میگیرم. - سلام خوبی؟ -سلام نه... مثل چی میترسم شریف... اگه واقعیت باشه چیکار کنیم؟ صدای نفس کلافه اش توی گوشم میپیچه: - نمیدونم... هیچ ایده ای ندارم... رضا که میگه بعیده و حتما توضیحی داره!نمیدونی چقدر دلم میخواد حق با رضا باشه! شماها حواستون هست دیگه؟ - آره، مهراب هم هماهنگه باهامون. صدای بوق بوق های کوتاه و پشت سر هم حواسمرو جمع مخاطب پشتخطم میکنه. - شریف باید قطع کنم رضا پشت خطمه. - رضا؟ - آره! با اینکه گوشیرو از گوشش فاصله میده اما صدای فریاد بلندش بازهم گوشم رو آزار میده. - مردک مریضی؟ خب میبینی که دارم باهاش حرف میزنم ادامه دارد .ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🌸‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
إظهار الكل...
رمان #ضد_نور قسمت سیصدوچهلوسوم نه... فقط خواستم بپرسم فردا پول واریز میشه دیگه؟ ما کارمون تمومه؟ بغضم رو قورت میدم و نفس عمیقی میکشم تا صدام نلرزه. - آره عزیزم... حرف زده پاشم میمونه! -نمیدونی چقدر ذوق دارم باده... هنوز باورم نمیشه! دلم آتش میگیره و چیزی راه گلوم رو میبنده. - منم باورمنمیشه عزیزم... منم خیلی خوشحالم! - میدونی داشتم به چی فکر میکردم باده؟من یکم از سهم خودمم به تو میدم که با مامان راحتتر زندگی کنید... بالاخره من با مجتبی ام اون هوامو داره. کمکم کار شمارو هم درست میکنم میاید اونور!اولین باره که سرور راجب آرزوها و آیندهاش حرف میزنه و انقدر خوشحاله که صدای همیشه خنثی و سردش از هیجان میلرزه! حین حرف زدنش هر نذری که به ذهنم میرسه پیش خدا گرو میذارم و با تمام وجودم ازش میخوام حدسمون اشتباه باشه. - خیلی عالیه... منم کلی برنامه دارم که فردا برات میگم فعلا باید برم. اون میخنده و چشمهای من تصاویر رو تار میبینه. - باشه... شب بخیر! - شب بخیر. قطع میکنم و سرم دردناکم رو بین دستهام میگیرم تا کمی به خودم مسلط بشم.انگار مشکلات من از قانون پایستگی پیروی میکنند و هیچوقت تمومی ندارند، تنها از شکلی به شکل دیگه تغییر میکنند! دیگه هیچ میلی به غذا و ادامه این شب ندارم. نگاه شرمزده ام رو بالا میکشم و به چشمهای منتظر و نگران مهراب میدوزم. - میشه بریم؟ - آره حتما...بریم. خوبه که درک میکنه و بی هیچ حرف اضافه ای تا رسیدن به خونه منرو با فکرها و دلهره ام تنها میذاره و هیچ دخالتی نمیکنه!تا قبل از تماس سرور خیال میکردم زندگی روی خوشهایی داره که صبر کرده تا در وقت درست نشونم بده و به تمام رویاهام جامه عمل بپوشونه. رویاهایی مثل لب باز کردن مهراب و شروع یک رابطه حقیقی بین ما دونفر. اما تماس خواهرم تلنگر خوبی بود تا یادم بمونه حقیقت زندگی من قبل از این رویاها به خیلی اتفاقات دیگه نیاز داره تا سر و سامون بگیره. با رسیدن به خونه و باز شدن در حیاط دست از فکر کردن میکشم.ممنون زحمت کشیدی. میچرخم و دستگیره رو میکشم تا پیاده بشم. - باده... همزمان با صدا زدنش خون در دست سردم جریان پیدا میکنه و نگاهم به اتصالی که امشب در نهایت سخاوت چندباری بینمون ایجاد شده گره میخوره. - من نمیذارم اذیت بشی! نگاهش بین چشمهام میگرده و جوری با اطمینان نگاهم میکنه که برای لحظه ای چاله چوله های زندگیم رو از یاد میبرم. دم دستی ترین کلمه ممکن رو برای جواب انتخاب میکنم. - مرسی ادامه دارد .ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🌸‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
إظهار الكل...
رمان #ضد_نور قسمت سیصدوچهلودوم حرفمو جدی میگیری باده! - باشه! -واریزیارو که چک کردی پرینت میگیری و وقتی من گفتم بیرون میای! - بمونم طبیعیدتر نیست؟ اخم بدی میکنه جدی و محکم جواب میده! - نه! بذار دو دقیقه از حرفم بگذره بعد این گزینههای خاصت رو رو کن! پلیس میاد نمیخوام هیچجوره تو اونجا باشی! تکیه میده و دست به سینه میشینه. - بعدم طبیعی و غیرطبیعی نداره... درنهایت میفهمه از کی خورده!رسیدن غذا وقفهای بین صحبت میندازه و بوی خوبشون اشتهام رو تحریک میکنه. اما با دیدن ماهی بزرگ و درسته مقابلم تازه به عمق غلطی که کردم میبرم و آه از نهادم بلند میشه. درحالی که آرزو میکنم خیلی تیغ نداشته باشه، بی تعارف شروع به پاک کردن میکنم؛ اونم با قاشق چنگال! پوست ماهی رو جدا میکنم و به جون گوشت سفید و وسوسه برانگیزش میوفتم و تا مهراب تاکید بیشتر راجب عمل به گفتههاش رو شروع نکرده بحثرو سمت دیگه ای میبرم. - یه سوال بپرسم؟ تکه از شیشلیک رو جدا و شروع به خوردن میکنه. - بپرس.اسفندیاری که تونست کامپیوترو خاموش نکنه چرا خودش اطلاعاتو کپی نکرد؟ اون هم که مثل ما چیزی از اتاق مخفی و سیستم دیگه نمیدونست! - چون همه کله اشون مثل تو باد نداره! - یعنی چی؟رنگ و بوی غذاهای مختلف انقدر اشتهام رو تحریک کرده که بدجور احساس ضعف کنم. بیخیال بیشتر پاک کردن ماهی میشم و میخوام اولین قاشق رو پر کنم که بشقابم عقب کشیده میشه و مهراب شروع به جدا کردن مابقی تیغ های مونده میکنه و من جون میکنم تا دختر عاقلی باشم. - یعنی وارد شدن به اون اتاق و روشن نگه داشتن اون سیستم تو روز روشن انقدر کار پر خطری هست که اسفندیاری حاضر به برداشتن هیچ قدم دیگه ای نشه! تا همونجا هم خیلی ریسک کرد! بشقاب رو جلوم میذاره و به چشمهای گرد شده ام زل میزنه. - هنوز باورم نمیشه اون شب اون کارارو کردی!به بشقابم اشاره میکنه. -بخور سرد میشه. - تو از کی اونجا بودی؟ - از وقتی رفتی تو! با وجود پیمان اصلا حدس نمیزدم که کار به اونجا بکشه ولی خب... بگذریم! تلفنم زنگ میخوره و نقش بستن اسم سرور روی صفحه جایی برای بیتوجه ی نمیذاره. تماس رو وصل میکنم و به خودم نهیب میزنم تا مثل همیشه باشم. - سلام، بله؟ - سلام، خوبی؟ کجایی؟ مطمئنم که میخواد راجب قرارمون با مهراب و پاس شدن چک بپرسه. - بیرونم چیزی شده؟ ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🌸‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.