Fluid
Years ago I started calling myself Fluid. This is a collage of me through time. @iamfluid I cover songs here: @FluidCovers •Bots: @TalkToFluid_Bot https://t.me/HarfBeManBOT?start=MTA1NDU5OTk4 And we can share our little chats: @Shishtars
إظهار المزيد732
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
-27 أيام
-1130 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
این نقاشی ادوارد مونش (The Sick Child) تصویری واقعی یا درواقع یه خاطره از کودکیشه که داره خواهر بیمار در حال مرگش رو تماشا میکنه. خود مونش تو کاتالوگی که برای یه نمایشگاه نوشت تو معرفی این اثرش اشاره میکنه که متوجه شده «مژههاش» توی تصویری که به خاطر داره تاثیر داشتن و سایههای اطراف تصویر برای ثبت این تاثیر هستن. :))
اگر اثر رو از کمی دورتر ببینید بهتر متوجه میشید که سایههای اطراف و روشنی وسط تصویر واقعا باعث شده حس کنیم از دریچه چشم داریم تصویر رو میبینیم.
Munch_Det_Syke_Barn_1885-86.jpg14.73 MB
۲/ میدونی، بدترین راه رو برای مواجهه با مسالهای که تو باشی انتخاب کردیم. کامل حذف نشدی. اینجور نشد که هیچوقت اسمت تو خونه نیاد. اینجورم نشد که راجبت حرف بزنیم. ینی منظورم حرف زدن درست و حسابیه. اونجوری که گریه کنیم. اونجوری که اذیت باشیم. اونجوری که حال همو بپرسیم. اونجوری که بدونیم اون یکی چطور داره با مساله مواجه میشه. ما انتخاب کردیم تو رو مثل یه شبح سرگردون نگه داریم. اینجوری که اسمت تو خونه میاد، اما جوری که انگار داریم تیتر خبر روزنامه رو میخونیم، یا نهایتا جوری که انگار داریم یه آزمایش علمی رو تحلیل میکنیم. اسمت میاد جوری که انگار هیچی نشده. حتی شبیه این نیست که انگار مرده باشی. حتی شبیه این نیست که انگار یه فامیل دور باشی. شبیه هیچی نیست. البته که تو انقدر احمقی که نمیفهمی انقدر مهمی. گفتی که ما دوستت نداریم و رفتی و مجبورمون کردی به بدترین شکل ممکن اثبات چیزی رو که خودمون میدونستیم، اینکه دوستت داریم رو، چیزی که باید به تو اثبات میشد نه به ما، تجربه کنیم. تصویرا و تصورای زیادی دارم. حتی متوجه نشده بودم که چقدر عجیبه که هیچوقت راجبشون حرف نزدهم. آدم متوجه نمیشه چیزایی که توی خودش حبس کرده گاها چقدر زیادی سنگین و دردناکن برای اینکه بخوان تا ابد فقط توی سینهی خودت بمونن. از همون چیزایی که همیشه میگم، اگه آدم فردا بمیره باهاش دفن میشن. ینی هیچ اثری از احساسات و افکار و چیزهایی که بر تو پدیدار شدهن تو این دنیا باقی نمیمونه. خاک، همراه با گوشت و استخونهات تجزیهشون میکنه. بعضی وقتا سالها طول میکشه که بفهمی نیاز نبوده اینهمه چیز توی خودت دفن کنی. اینهمه تصور، اینهمه خیال، اینهمه فکر و خیال. داری از کی محافظت میکنی این شکلی؟ چی تو مغز تو بدیهی به نظر میرسه که واقعا بدیهی نیست؟ نمیدونم. ولی دیدی بازم ازت فرار کردم؟ ببین، وقتی جملاتی مثل «تو تنها نقطهی امن من بودی»، یا «تو تنها کسی بودی که خونواده میدونستمش» از ذهنم میگذرن فقط بار منطقی دارن. این حجم از سِر بودن چیزی نیست که بشناسمش. وقتی بهش نگاه میکنم نگران میشم. میترسم. حتی دیدنت تو عکسا کنارم، یا در حالی که تو بغلت گرفتیم کافی نیست. گاهی حتی فکر میکنم تو هیچوقت اونقد خوب نبودی. نمیتونم دقیق به یاد بیارم که چرا اونقد مهم بودی. میارمت تو کانتکستِ زمان حال و با ارزشهام میسنجمت و میگم حتی اگه بودش هم احتمالا الان نه ربطی به هم داشتیم نه حرفی با هم. یهو همهچیز از پایه و اساس برام زیر سوال میره. تو که مهم نیستی اونقدرام. آدمای خودمو دارم. دیگه یه بچهی بیپناه نیستم. بزرگ شدهم. آدمایی رو تو زندگیم اوردم و نگه داشتهم که درستن. که انتخابشون کردهم. پوست و خون چیه که بخاطرش غبطه بخورم؟ یادم نمیاد. مساله اینه. یادم نمیاد. و میرم تا بار دیگهای که یه لحظه بخواد یادم بیاد. اون موقع بازم مینویسم.
❤ 9💔 3
از بیست و سه خرداد:
۱/ گاهی وقتا تصویر خودم رو در حال زار زدن توی بغلت میبینم. وقتی میگم «زار زدن» منظورم چیزی فرای هر گریه یا فروپاشیه که تابحال تجربه کردهم. تقریبا تو مرزهای ذهنم جا نمیشه. فقط گریه نیست. جیغ هم هست. اونقدری که گلوم زخم شه. اونقدری که یهو دیگه نتونم نفس بکشم. هنوز وقتی به اینکه بعد از همهی این سالا بخوای بغلم کنی فکر میکنم باعث میشه احساس کنم پوستم اضافیه. انگار روش اسید پاشیده باشن و میخوام قبل از اینکه اسید به لایههای زیری برسه از شر پوستم خلاص شم. درسته. منظورم از اسید «لمس شدن توسط تو»عه. تویی که متاسفانه هنوز جنس پوست دستات رو یادمه. فرم ناخنهات رو هم همینطور. تویی که وقتی راجبت مینویسم از همهچیز فاصله میگیرم. از فضای اطرافم. از کلمات. از معنیشون. دستم تایپ میکنه بدون اینکه تلاش خاصی بکنم. مغزم داره صریح و دقیق به انگشتام دستور میده حروفی رو ترکیب کنن و کلماتی رو بسازن و کلماتی رو ترکیب کنن و جملاتی بسازن که میدونه حداکثر چیزیه که از تلاش برای «بیان کردن» این پدیده میشه به دست اورد. احساسات، مثل برآیند مبهمی از جمع تمام دادههای حسی و ذهنی، مثل باد، مثل طوفان، درونم حرکت میکنن. آبی. خاکستری. غبارآلود. آشنا. مضطربکننده. مثل یه چِت بودن درست و حسابی. همون حالتی که انگار بایگانی مغزم داره تمام پوشههاش رو با سرعت ورق میزنه و همهچیز انقدر سریع حرکت میکنه که نمیتونم حتی یه دونهشون رو بگیرم و درست نگاهش کنم. همهچیز با سرعت نور ورق میخوره و نتیجهش چیزیه شبیه به تصویری که توی فیلمها میسازن، وقتی کرکتر داره میمیره و لحظهی قبل از مرگ همهی زندگیش مثل یه صاعقه از جلوی چشمهاش رد میشه. همیشه همهچیز همونقدر سریع و بیخبر میره که اومده بود. وسط نوشتنش. وسط تلاش برای ثبت کردنش. که بعدا بتونی نگاش کنی و سعی کنی ازش سر در بیاری. همیشه وقتی تموم میشه به کلمات نگاه میکنم و برام ناآشنان. یادم نمیاد که من نوشتمشون. شبیه من نیستن. یه جور بیزاری کاذب توم ایجاد میکنن. مثل یه گلولهی آشوب وسط شکمت. میبینی؟ آخرش هم خودم رو با تفسیر و تبیین احساساتم مشغول کردم تا یادم بره در وهلهی اول چی باعث این طوفان شده بود. از تو گذشتم. انقدر نرم از کنارت رد شدم که خودمم گول خوردم. تویی که آره، دستای کوفتیت رو هنوز میشناسم. همهی جزئیاتت رو هنوز میشناسم اما یه جوری «نیستی» که تمام این چیزایی که میشناسم شبیه توهم به نظر میاد. ببین، من هنوز دستم به دوست داشتنت نمیرسه. من فکر میکنم درواقع دیگه وجود نداره اما بقیه معتقدن نمیشه وجود نداشته باشه و منم که ازش فراریم. ولی چه فراری؟ بهت بیشتر از گذشته فکر میکنم. منظورم از گذشته، پارسال و سال قبلش و سال قبلش و سال قبلش و سال قبلش و سال قبلشه. نمیتونم به فکرت نزدیکتر از این شم چون نه میخوام نه میتونم. نتونستنم بیشتر از نخواستنمه اما خواستنم اونجوری که فکر میکنی نیست. خواستنم شبیه کنجکاویه. شبیه یه آزمایش که کاملا عینی و علمی باهاش برخورد میکنم. انگار فقط بدونم مادری داشتهم که به یاد نمیارمش و کنجکاو باشم بدونم چی شده که اینطور شده. درسته. مثل مرسیِ «قرن». فکر نکن «میخوام» چون کمبود «تو» رو حس میکنم. من فقط کمبود حس میکنم. تو خیلی دورتر از این حرفا به نظر میرسی که فکر کنم جایی که خالیه جای توئه. متوجه هستی چی میگم؟ همیشه حس میکنم باید یکیمون بمیره که سر و کلهت پیدا شه. نمیدونی چقدر تا حالا تصویرش رو دیدهم. اینکه سر قبری و نگاهت میکنم و همهش عجیبه. تنها چیزی که تو این تصویرا تغییر میکنه کسیه که زیر خاکه. خودمم رفتهم اون زیر. از اون زیر حتی انگار عجیبتری.
❤ 8😭 2👍 1💔 1
جذاب، دلبر، اسموکی و شیرین مثل توباکو وانیل، سیگار باریک و رژ لب قرمز.
اینکه چرا منتشر نشده بوده و تا حالا نشنیده بودیمش رو نمیدونم و نمیفهمم.
«شرارهی هوس» از ویگن، پوران، و منوچهر سخایی. ترکیب از این هیجانانگیزتر آخه؟
https://t.me/dialoug/966
دیالوگ
دو تا نامه از بتهوون به جا مونده. یکیشون که به نام Heiligenstadt Testament ازش یاد میشه و در سال ۱۸۰۲ نوشته شده عملا یه وصیتنامهی خیلی غمانگیزه که بتهوون به دو برادرش، کارل و یوهان، نوشته. دو بخش کوچیک از این نامه رو اینجا میذارم.
* اشاره کنم که اگر نمیدونستید، بتهوون از سن نسبتا کمی دچار کمشنوایی شد که به طور تدریجی به کر بودنش ختم شد. برای بخش اول نامه لازمه این رو در نظر داشته باشید.
"I must live like an exile, if I approach near to people a hot terror seizes upon me, a fear that I may be subjected to the danger of letting my condition be observed — thus it has been during the last half year which I spent in the country, commanded by my intelligent physician to spare my hearing as much as possible, in this almost meeting my present natural disposition, although I sometimes ran counter to it yielding to my inclination for society, but what a humiliation when one stood beside me and heard a flute in the distance and I heard nothing, or someone heard the shepherd singing and again I heard nothing, such incidents brought me to the verge of despair, but little more and I would have put an end to my life — only Art it was that withheld me, ah it seemed impossible to leave the world until I had produced all that I felt called upon me to produce, and so I endured this wretched existence — truly wretched, an excitable body which a sudden change can throw from the best into the worst state — Patience — it is said that I must now choose for my guide, I have done so."
"It is my wish that your lives be better and freer from care than I have had, recommend virtue to your children, it alone can give happiness, not money, I speak from experience, it was virtue that upheld me in misery, to it next to my art I owe the fact that I did not end my life with suicide. — Farewell and love each other..."
❤ 1😭 1
Ofcourse I'm aware that his own version is perfect enough to work in any case. I'm just saying.
You know how Camus said "Should I kill myself, or have a cup of coffee?"
Well my version would be "Should I murder my family, or take another propranolol?"
😭 2
Repost from N/a
بچهها این پیشیا واکسناشونو زدن و خانومه گفت دو هفتهشونه، میخواد واگذارشون کنه چون نمیتونه خودش نگه داره، اگه خودتون میتونید یا کسی رو میشناسید که میتونه به این شماره زنگ بزنید.
"09376267686
"نیلوفر آبی
فوروارد کنید شاید یکی تونست از نینیا مواظبت کنه :(
7.80 MB
❤ 1😭 1
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.