cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

🖋دلــ👠ـوان | شقایق نیکنام

رمان آنلاین:به قلم شقایق نیکنام 🧚‍♀️ رمان آنلاین📚 #دلوان رمان آفلاین📚آیریلیق کتاب چاپ شده📚 بیدادگر تنهایی https://instagram.com/shaqayeq_niknam عضوانجمن و نویسنده #نودهشتیا98 🌸 ⛔کپی ممنوع پارت گذاری هر هفته ساعت 20 تا 22💞

إظهار المزيد
إيران187 617Farsi180 396الفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
345
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

#پــــارت64 #دوشنبه #سوم_آذرماه_۹۹ بی توجه به سحر دستش و بالا اورد و جفت دست هام و از روی گوش هام برداشت و توی دستش کشید. خواستم دستم رو بکشم که محکم تر توی دست هاش نگه داشت و خیلی جدی و سرد تو چشم هام نگاه کرد. - دوست نداشتم، هیچ وقت دوست نداشتم. انگار یه چیزی از درونم فروریخت. یه لحظه نفسم رفت، مگه من چیکار کرده بودم که این کارا رو باهام کردن؟ به جرم کدوم گناهم داشتم تاوان پس می دادم! یه عمر خودم و با دوست داشتن مردی گول زدم که دوستم نداشت. لعنت به این فکر و خیال بی پروای من که هنوزم بهش فکر می کرد. محکم دستم و از دستش کشیدم، با چشم های به اشک نشسته نگاهش کردم، بغض ده ساله ام ترکید. _ خیلی آدم بی غیرتی هستی، تو آدمی! به خدا که نیستی، حالا فهمیدی چرا میگم خوشبخت نیستی! تو فقط دل میبری ولی دیگه فکر اون دل نیستی و راحت می گذری، دروغ نمیگم چون مثل تو نیستم، حرف هات هنوز این جاست. به مغزم اشاره کردم و گفتم: ولی این و خوب تو گوشت فرو کن، من نه تنها نشکستم، نه تنها نابود نشدم، شدم یکی که همه اروپا می شناسنش و تو ذره برام اهمیت نداری. به هر کی قبل تو دلبسته بودم انقدر حال و روزم آشفته نبود. سحر آب قند به دست جلوی امید ایستاده بود سعی می کرد به خوردش بده. پوزخندی زدم و دست به سینه شدم و گفتم: آره بده بهش بیشتر بخوره هر چی سر دلشه بیرون بریزه. بذار بیشتر بگه و تو بیشتر کیف کنی. سحر کلافه چشم هاش و چرخوند و گفت: میدونم ارغوان دلت از چی پره ولی... ادامه حرف رو من گرفتم و گفتم: ولی دلیل نمیشه باهات این جوری حرف بزنم. همونطور که تو دلیلی نداری برای رفتارهات با من، منم نباید دلیلی داشته باشم نه؟! در حالی که آب دهنش رو قورت می داد و پلکش می پرید گفت: کدوم... کدوم رفتار؟ پوزخندی گوشه لبم نشست و گفتم: از چشمم افتادی خواهر جون. دو رویی هات به مهربونی هات چربیده، لازم نیست جلوم وانمود کنی، راحت باش؛ خودت باش. من راضی نیستم به خاطر من خودت و به زحمت بندازی و یکی دیگه باشی. مکثی کردم تا نفسم راحت تر دربیاد برای گفتن، شیار باریکی بین لب هام ایجاد شد و آروم نفسم و بیرون فرستادم تا کسی پی به ضعف درونیم نبره. _ وقتی من و نمیخوای، نمیخوای دیگه زور که نیست. #کپی_پیگرد_قانونی_دارد #انجمن_نودهشتیا #64 لینک گپ نقد و بررسی رمان دلوان💞 https://t.me/+yIRPAtrCBBwxNjM0
إظهار الكل...
#پــــارت63 #دلـــــوان ❤ #شقایق_نیکنام #کپی_پیگرد_قانونی_دارد 🚫 #دوشنبه 🌼 #سوم_آذرماه_۹۹ 🌺 امید با صدایی که آروم بود و اخم های درهم، در حالی که محو چشم های اشکیم بود و من این نگاه رو خوب می شناختم گفت: تو از کجا میدونی من خوشبخت نیستم! دستم و از گردنبند برداشتم و سرم و انداختم پایین و گفتم: شکستن دل تاوان داره، نگو حرفه و کلیشه که واقعیت داره. شکستن دلی که بهت دادم تاوانش خوشبخت نبودنته، میخوای بگی از کجا میدونم؟ من دل شکستم تو هم دل شکستی، من دل پدر و مادرم و تو دل منو، جفتمون خوشبخت نیستیم، نه من نه تو و... لب پایینم و به دندون گرفتم، دل به گفتن اسم بعد تو نداشتم، دل به گفتن اسم بهترین و رفیق ترین دوستم و نداشتم، من دل هیچی رو نداشتم چون دلی نداشتم. _ وقتی هم رو از دست دادیم دیگه خوشبخت نبودیم... امید. اسمش رو با مکث گفتم، دستش رو سمت قلبش برد و چشماش رو بست و گفت: عاخ! لعنت به این عادت همیشگیت که وقتی اسمت و از زبونم می شنیدی این کار و می کردی و من هزاران بار برای صدات و لحن و رفتارت ضعف می کردم. واسه عذاب من اینکارا رو می کنی؟ میخوای یادم بیاد نقطه ضعفم بودی! نکن لعنتی اینکار و با دل و روحم نکن. چشم هاش و باز کرد با لبخند مکش مرگمایی گفت: ترک عادت برای تو موجب مرضه... ارغوان. پوزخندی زدم و دستم و بالا اوردم و روی قلبم گذاشتم، بعد مکثی دستم و انداختم و گفتم: دیگه با شنیدن اسمم از سر زبونت نمیگم آخ، از چشمم افتادی شازده پسر. _ حقت بود همون موقع می دادم زبونت و کوتاه می کردن. از روی تاسف سری به چپ و راست تکون دادم و گفتم: تو مریضی. _بعد رفتنت من نه یه شهر مریض شدن. دستم و گذاشتم رو گوشم و با جیغ گفتم: بس کن. با شنیدن صدام سحر و محمد از آشپزخونه بیرون اومدن ، سحر خیلی لوس به امید گفت: امید خودت و کنترل کن. #63 لینک گپ نقد و بررسی رمان دلوان💞 https://t.me/+yIRPAtrCBBwxNjM0
إظهار الكل...
#پــــارت62 #دلـــــوان #کپی_پیگرد_قانونی_دارد 🚫 انگشت اشاره ام و به حالت تهدید تکون دادم و گفتم: ببین دیگه من اون دختر ۱۸ ساله نیستم که جوابت و ندم، مواظب حرف زدنت باش که من از تو گرگ ترم. امید با خشم و جدیت تمام که هاله قرمز رنگی اطراف عسلی چشم هاش و گرفته بود گفت: ببین گرگ بیابون حرف زدن نزدن من به تو ربطی نداره. پوزخند حرصی زدم و گفتم: گرگ بیابون بودن بهتر از سگ پاسبون بودنه، حداقلش دروغ تو ذاتمون نیست. امید تکیه اش و داد به صندلی و گفت: چیه؟ نکنه فکر کردی دنبال تو راه میوفتم میگم تو رو خدا بیا با من باش؟ دخترایی هستن که پاکی و نجابتشون میارزه به صدتا مثه تو. از عصبانیت دستامو مشت کردم، این آدم خیلی وقیح بود، هنوزم از کاری که کرده بود پشیمون نبود. من و به کار نکرده محکوم می کرد. سری از روی تاسف تکون دادم و گفتم: باورم نمیشه وقتی زن داری همچین حرفی توی دهنت بچرخه. امید با انگشت اشاره اش دایره وار روی میز کشید و گفت: هر حرفی توی دهنم، ذهنم و فکرم بچرخه بازم به تو ربطی نداره. محمد با داد گفت: اگر قرار اینجا دعوا راه بندازی یقه جر بدی نه الان وقتشه نه اینجا جاشه. از جاش بلند شد و به در آشپزخونه اشاره کرد و گفت: دعوا تسویه حساب شخصیت و ببر بیرون از خونه، حرمت خونه حاجی و دخترش و نگه دار امید. امید بلند شد و رخ به رخ محمد ایستاد، دو برادر حرصی توی چشم های هم براق شده بودن که سحر سریع بلند شد تا میانجی گری کنه. بین دونفرشون ایستاد و گفت: خیلی خوب حرفی که زده شده، دعوا نمی کردن محمدجان، خوش بش و بحث بالایی نبود، امید تو هم کوتاه بیا. امید با اخم ها در هم در حالی که تو چشم های محمد خیره بود گفت: حرمت و من نمیشکنم کسایی دیگه ای هستن که خیلی زودتر از من حرمت خونه و ننه باباشون و گذاشتن زیر پاشون. دستی به شونه محمد زد و گفت: بچه به من درس اخلاق نده، کلاس دین و زندگیت و برای خواهر زنت نگهدار. از آشپزخونه بیرون زد که سریع بلند شدم و خواستم دنبالش برم که محمد دستم و کشید. _ بحث و بالا نگیر ارغوان بذار همین جا تموم شه. دستم و محکم از دستش کشیدم و گفتم: تا وقتی حرفام و نزنم و نشنوه این بحث هیچ وقت تموم نمیشه. با تندی از آشپزخونه اومدم بیرون که دیدم امید پشت به من در حالی که از زیر کت دستاش رو به کمر زده وسط هال ایستاده. پشت سرش ایستادم و با بغضی که سعی در کنترلش داشتم گفتم: من و به چی محکوم می کنی؟ به نبودن؟ به تنهایی؟ به ولگردی و گشت و گذار با پسری که کل زندگیش و ریخته به پام! من نیومدم این حرفا رو بشنوم، من نیومدم دوباره بهم بگن چی شد؟ برگشت طرفم و با چشم هایی که تلاطم عجیبی رو در خودش داشت نگاهم کرد، سینه به سینش ایستادم و گفتم: باعث و بانی همه اینا تو بودی، با خودت گفتی که حالا که ارغوان مال من نیست نمی خوام ‌مال هیچکس باشه، فکر کردی یادم ‌میره حرفایی که بهم‌میزدی؟ یادم میره نوازشت؟ آغوشت! دستم و بردم سمت یقه ام و گردنبندی که توی گردنم بود و بیرون کشیدم. توی مشتم گرفتمش و گفتم: من هنوز دارمش ولی تو دیگه نداریش، نه منو نه خوشبختی رو. هولش دادم عقب، عه اشکای لعنتی نریزید و غرورم و نشکنید. #انجمن_نودهشتیا #62 https://instagram.com/shaqayeq_niknam لینک گپ نقد و بررسی رمان دلوان💞 https://t.me/+yIRPAtrCBBwxNjM0
إظهار الكل...
#پــــارت65 محمد پشت سحر ایستاد و با چهره ای که سعی داشت دلم رو به رحم بیاره گفت: باور کن اون جوری نیست که شنیدی. دستم و بالا اوردم و گفتم: لازم نکرده کارهای زنت رو ماست مالی کنی، همتون واقعیت خوب تو چشمم کردین، صدبار گفتم الان هم میگم؛ من جایی که من رو نمیخوان نمی مونم. فردا برمی گردم، ما رو به خیر و شما رو به سلامت. گوشیم و سریع از توی شلوار ستم دراوردم و در حالی که سرم توی گوشی بود و چیزی رو سرچ می کردم گفتم: خودنما نبودم و نیستم ولی میخوام واقعیت و بهتون نشون بدم. صفحه ای که مربوط به مصاحبه ام بود و باز کردم و رو به سه تاشون گرفتم و امید و مخاطبم قرار دادم. _ چشم هات رو خوب باز کن، اینی که جلوت ایستاده ارغوان فلاح مشهورترین طراح مد و لباس اروپاست، قیمت خونه ام، ماشینم، لباس هام صدبرابر همه چی می ارزه ولی... دستم و پایین انداختم و گفتم: شماها برام بیشتر ازینا می ارزیدید. نگاهم سمت سحر چرخوندم و گفتم: حاضر بودم همه چیم رو بدم و تو رو توی یه لحظه ببینم. پوزخندی به امید زدم و با تحقیر نگاهش کردم و گفتم: می بینی من هیچی و از دست ندادم به آرزوم رسیدم، مصاحبه هام هست می تونی ببینی. برای اینکه با من حرف بزنن یه هفته وقت می گیرن بعد توی یه لاقبا واستادی جلوی من حرف از شکست می زنی؟ تو شکست خوردی و نابود شدی نه من. یه قدم بهم نزدیک شد و دستش رو اورد بالا که تو صورتم بزنه که محمد دستش و گرفت. محمد با اخم و نگاهی جدی گفت: هر حرفی هم زده باشه حق نداری توی خونه پدرش دست روش بلند کنی. دستش و پس کشید و کلافه دستی لای موهاش کشید. پوزخندی زدم و گفتم: اینقدر حقیری که تنها کارت این بود دختر عمت و سوت کنی یه طرف اون هم برای چی؟ سر هیچی. کاش جای این همه قضاوتی که دارین یه ذره هم جا برای خدا می ذاشتین. نگاهش حسرت بار بود و طوفانی، بی تفاوت نگاهش کردم و دیگه لام تا کام حرف نزدم. سکوت بینمون رو صدای زنگ گوشی سحر شکست، هر سه تاییمون نگاهمون به گوشی سحر روی میز تلفن افتاد. طرف گوشیش رفت و جواب داد. - بله! سلام مامان جان... چی؟ راست میگی! الهی قربون اون دهنت برم باشه همین الان راه میافتیم. چی؟ یه نگاه به من کرد و گفت: باشه خیالت راحت. گوشی رو قطع کرد که طرفش رفتم. #کپی_پیگرد_قانونی_دارد #انجمن_نودهشتیا #شقایق_نیکنام #دلـــــوان #65 https://instagram.com/shaqayeq_niknam
إظهار الكل...
عزیزای دلم❤ برای نوشتن پارت ها کلی زحمت کشیدم و گاهی یه جاهایی از خاطرات و احساسات خودم کمک گرفتم پس کسایی که کپی میکنن نه تنها دزد اثر بلکه دزد خاطرات و احساسات شخصی نویسنده هم محسوب میشن😞 لطفاشعور داشته باشیم کپی نکنید🥺 این رمان در سایت به نام بنده ثبت شده و هرگونه کپی برداری #کپی_پیگرد_قانونی_دارد 🚫🚫🚫
إظهار الكل...
#پــــارت67 #انجمن_نودهشتیا #سیزدهم_آذرماه_۹۹ #پنجشنبه سحر کلافه طرفش برگشت و دستش رو تکون داد. - من نمیدونم محمد، خسته شدم اینقدر نقش خواهر خوب و بازی کردم ، منم حقی دارم. رو به من گفت: اصلش منم نمی خوام بیای، نمی خوام سایه سرم و به خاطر تو از دست بدم. تو اون سر دنیا برای خودت خوش خوشانته از ما خبر نداری، پس نیا. نیا و بذار این خوشی تو دلمون بمونه از تو خیلی به ما رسیده با اومدنت همه چی و خراب نکن. بعد چادرش و جمع کرد و ازدر بیرون رفت. با چشم های اشکی به در راهرو نگاه کردم؛ حالم خوب نبود، سامیار بهم گفته بود نمی ذارن حالت خوب باشه ولی من ابله گوش ندادم. گفت نمیذارن خوب باشی منه نادون گوش نکردم. کاش می تونستم چهره واقعی آدما رو از پشت اون نقابی که روی صورتشون می زنن ببینم که انقدر سریع اعتماد نکنم. دست بردم و به سینه ام چنگ زدم که از هق هق پنهون قلبم، درد گرفته بود. محمد غم زده و با تاسف نگاهم کرد و بیرون رفت. با بسته شدن در تو همون راهرو دو زانو نشستم، حالا راحت می تونستم گریه کنم و کسی نبود که ازش خجالت بکشم. برای خودم زار می زدم، برای خانواده ای که من و نمی خواستن، برای زندگی که داشت برام دوره می شد و هنوزم دست از سرم برنداشته... توی این ده سال حتی چشم هام یه قطره اشک به خودشون ندیده بودن. توی این دوساعتی که کنار خانواده ام موندم از هق هق گریه هام گلوم می سوخت، از زور دلتنگیشون قلبم می سوخت، از شدت گریه هام لنز توی چشمم رو اذیت می کرد. توی این دو ساعت چه بلایی سرم اومد! چطور شدم آدم قبل؟ دلم می خواست با یکی حرف بزنم، گوشیم رو از جیبم دراوردم و با چشم های اشکی شماره سامیار رو گرفتم. #کپی_پیگرد_قانونی_دارد 🔒🧿 #67
إظهار الكل...
#پــــارت66 #دلـــــوان 🌹 #شقایق_نیکنام ✒ #پنجشنبه🍂 #سیزدهم_آذرماه_۹۹ ☘ ------------------------------ کمی صورتم و نزدیک صورتش کردم و گفتم: چی شده؟ خبری هست؟ سحر گوشی و توی مشتش فشار داد و در حالی که نگاهش بین محمد و امید سرگردان بود گفت: بابا بهوش اومده. لبخندی از سر شادی روی لبام نقش بست، نفس حبس شدم و بیرون دادم، راضی به از دست دادن بابام نبودم دلم بیشتر براش پر کشید. از خوشحالی خندیدم، از ذوق لب پایینم و به دندون گرفتم، دلم میخواست جیغ بکشم. سحر دست هاش و تو هوای تکون داد و گفت: بریم حاضرشیم باید بریم بیمارستان. بعد طرف اتاقش رفت که امید سری تکون داد و گفت: من میرم تو ماشین. بی توجه بهش رفتم تو اتاق تا لباس بپوشم، باید بابا رو می دیدم و بهش می گفتم پشیمونم و من و ببخشه، دیگه هیچی برام مهم نیست وقتی بابام هست انگار همه چی هست! بهتر گذشته رو رها کنیم و فکر آینده باشیم، شاید خدا تو تقدیرمون خوب نوشته باشه. با سحر همزمان از اتاق ها بیرون اومدیم، نگاهی به سر تا پام انداخت اخمی کرد و گفت: تولازم نیست بیای. یه تای ابروم رو انداختم بالا و سوالی نگاهش کردم که گفت: مامان گفت یه وقت بابا تو رو می بینه دوباره حالش بد میشه نیای بهتره. نمیخوای یه آشوب دیگه درست کنی برای این زندگی از اومدن منصرف شو. طرف چوب لباسی رفت تا چادرش رو برداره. شکستم، نفسم گرفت باورم نمی شد مامان همچین حرفی زده باشه. اشک توی چشمام حلقه زد من با کلی اشتیاق لباسمو عوض کردم که بعد این همه سال بابام و ببینم و باهاش حرف بزنم. اینهمه به خودم دلداری دادم گذشته ها گذشته حالا چه جوری فراموش کنم وقتی دارن یادم میارن! وقتی میخوان دوباره دورم کنن! خدایا کاش بدونم دارم تقاص چی و پس میدم؟ به جرم کدوم گناهمه این زندگیم. محمد پشت سحر که داشت جلوی آینه کنار در چادرش رو درست می کرد ایستاد با اخم گفت: چی داری میگی سحر؟ ارغوان این همه راه و اومده تا پدرش و ببینه، بعد نیاد! پس اومدنش چه فایده ای داشته؟ #انجمن_نودهشتیا #کپی_پیگرد_قانونی_دارد 🔒🧿 #66
إظهار الكل...
Photo unavailable
❌شروع پارتگذاری رمان 👈دلوان👉 ◀️ پنجشنبه دوازدهم آذر ماه ۹۹🍂 🕗 ساعت 20:00شب ❌آنچه خواهید خواند تحت عنوان👇👇👇 📒 بازگشت به گذشته https://t.me/+cBn0uYzpiiY5MzVk لینک گپ نقد و بررسی رمان دلوان💞 https://t.me/+yIRPAtrCBBwxNjM0
إظهار الكل...
#پــــارت69 #دلـــــوان #سیزدهم_آذرماه_۹۹ #پنجشنبه ( برگشت به گذشته) " - ازین به بعد همه خاطراتمون و تو این می نویسیم. _ چقدر خوشگله و باحاله. پروانه دفتر و کنارش گذاشت و گفت: خوب تو هم یه دونه بخر. هر خاطراتی که داری و بنویس، میدونی وقتی کسی نیست باهاش حرف بزنی بهترین کار اینه که بنویسی. لب هام رو برچیدم و شونه ای بالا انداختم و گفتم: آره ولی من بابام بفهمه سر به نیستم می کنه. بعد دنبالش خندیدم که فکر کنه شوخی می کنم ولی خودم می دونستم شوخی نیست. پروانه دفتر خاطرات و داخل کیفش گذاشت و گفت: یه دفتر دیگه ارغوان اینقدر بزرگش می کنی. ولی جدای از واکنش بابا خیلی دلم می خواست یه دونه از دفتر پروانه داشته باشم. کلا از چیزای فانتزی خیلی خوشم می اومد، دوست داشتم همه خاطره هام رو بنویسم. ناظم مدرسه با صدای جیغش شروع کرد به فریاد زدن. - زنگ خورده بچه ها همه صف بایستید، سریع. - نشد دو دقیقه بشینم، تا میایم بشنیم زرت زنگ می خوره، یالا رفیق بریم سر صف. دست هم رو گرفتیم و سر صف ایستادیم. پروانه بهترین و صمیمی ترین و قدیمی ترین دوستم بود. همیشه باهم بودیم، برام شده بود مثل خواهر، البته که سحر هم بود ولی سحر کوچیک بود حرف های من رو نمی فهمید. #انجمن_نودهشتیا #کپی_پیگرد_قانونی_دارد 🔒🧿 #69 https://t.me/+cBn0uYzpiiY5MzVk
إظهار الكل...
دلوان👑شاه نشین قلبم| شقایق نیکنام

رمان آنلاین:به قلم شقایق نیکنام 🧚‍♀️ رمان آنلاین📚 #دلوان رمان آفلاین📚آیریلیق کتاب چاپ شده📚 بیدادگر تنهایی

https://instagram.com/shaqayeq_niknam

عضوانجمن و نویسنده #نودهشتیا98 🌸 ⛔کپی ممنوع پارت گذاری هر هفته ساعت 20 تا 22💞

#پــــارت70 #کپی_پیگرد_قانونی_دارد #سیزدهم_آذرماه_۹۹ #پنجشنبه خانم نصیری که ناظم جدی و بداخلاق مدرسه بود، پشت میکروفون قرار گرفت و با اون ژست مسخره اش شروع کرد به حرف زدن. - امسال سال مهمی برای اول دبیرستانی های عزیزمون هست. چون قرار انتخاب رشته داشته باشن برای همین ما از مشاوره مدرسه خواهش کردیم بیاد و درباره این موضوع مهم برامون صحبت کنه. پروانه از پشت سرشو نزدیکم کرد و گفت: ببین اینا دیگه کیه ان! از مشاوره مدرسه خواهش می کنن بیاد حرف بزنه. ریز ریز شروع کردم خندیدم که با صدای نصیری نیشمون و بستیم. - فلاح هر و کر برای چیه؟ مگه نگفتم لال. یه جوری با داد و بیداد این رو گفت که لالی که آخرش گفت اکو شد و پروانه پشت بندش مثل اینکه صداش اکو بشه گفت: باش ش ش ش خانوم م م م. دستم و گرفتم جلوی دهنم تا خنده ام و نبینه، هر چقدر بیشتر سعی می کرد بهمون توهین کنه و تحقیرمون کنه نیش ما بیشتر باز می شد. خیلی سخت می شد خندیدنمون و کنترل کنیم. نصیری یه تای ابروش داد بالا و چشمش رو از ما گرفت و به سمت دیگران چرخوند. - خوب رفت سراغ گزینه بعدی. - ببند دهنت رو دیگه. هی من و جلوی این زنه خنده می اندازی، میدونی حساسه. - بیچاره توی خونه از دست بابات می کشی اینجا از دست این ترشیده. این بار جفتمون نسبتا بلند خندیدیم. لب پایینم رو گاز گرفتم. انگشت اشاره ام و جلوی بینیم گرفتم و گفتم: هیس. بذار گوش کنیم ببینیم چی میگه. - چی می خواد بگه معلومه دیگه، تو خانم طراحی منم خانم دکتر تموم شد رفت. - خدا از دهنت بشنوه دختر. پروانه آروم به شونه ام زد و گفت: می شنوه جانم ولی قول بده برام لباس های شیک بدوزی ها دکترا صنف باکلاسین. بهش خندیدیم، تو این دوسال تموم رویا من شده بود طراح لباس شدن، عاشق این رشته بودم. مدام خیالبافی می کردم که طراحی مشهوری می شم، همه لباس هاشونو میدن من طراحی می کنم ولی... مشکل بزرگتری رو به روم بود... اون هم بابام بود. به شدت مخالف این رشته بود، هر بار می خواستم درباره این موضوع باهاش حرف بزنم نشده. نفس عمیقی کشیدم. - چیه صورتت آویزون شد؟ - خودت میدونی. پروانه دست به سینه شد و در حالی که نگاهش به مشاوره بود گفت: راست میگی خواهر میدونم ولی آدم به امید زنده اس مگه نه؟ اوه راستی گفتم امید تو که با امید زنده ای. چشم غره ای بهش رفتم که دستش و به حالت تسلیم بالا اورد و با خنده گفت: باشه بابا نزن. برای هیچی دیر نشده. آهی کشیدم و گفتم: چه جوری راضیش کنم؟ پروانه لبخند شیطانی زد و بغل گوشم بشکنی زد و گفت: چطوره به امید بگی باهاش حرف بزنه. معلومه اونو که خیلی دوست داره. ببینم آقاتون میدونه می خوای چی بخونی؟ - نه بهش نگفتم. پروانه با چشم و ابرو گفت: چی شد عاشق و معشوق حرف های نگفته نداشتن. - اذیت نکن پروانه. وقت نکردم اصلا باهاش حرف بزنم. پروانه دیگه چیزی نگفت چند دقیقه سکوت کرد و گفت: ولی بعد مدرسه میبرمت دفتر خاطره میخریم گفتم خبر داشته باشی. - بابام بفهمه.. - هیچی نمیشه فرزندم. * #70
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.