مجـنونـ عـشـق(سـاجدهـ هـاشمے)🖇📚
﷽ 🧿لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم🧿 من مجنونم، مجنون عشق! اما... لیلی در میان نیست لیلی به خاطره ها سپرده شده ولی... گاهی خاطره ها هم زنده می شوند. عضو اختصاصی انجمن نویسندگان ایران مجنون عشق به قلم: ساجدههاشمی🌱
إظهار المزيد15 190
المشتركون
-2824 ساعات
-2137 أيام
-13130 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
- خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
5000
Repost from N/a
_رابطه پسر جدی و سر به زیرمون با یه دختر شیطون و سر به هوا🔞🔥
#پارت_۱۲۵
از لای در زیر نظرش گرفته بودم،با بالا تنه لخت تو اتاق چرخ میزد و مشغول جمع کردن وسایلش تو ساک بود.
بیتا گفته بود قراره بره ماموریت،بغضی به گلوم فشار می آورد...چه بلایی سرم اومده بود؟که از اون دختر شر و شیطون تبدیل شده بودم به این دختر مطیع و عاشق؟؟
که قایمکی بیام تو اتاق پسر همسایه و تا اومدنش از اداره تو کمد لباسش قایم بشم...
وقتی دیدم تو حال خودشه و مشغول پوشیدن پیراهن سفیدشه در کمدو باز کردم و ازش پایین اومده و درو بستم...
روبه روی آینه قدی ایستاده بود درسته گوریل تشریف داشت و یلی بود برای خودش و ازم قدبلندتر بود و هیکلی، ولی از گوشه آینه سرمو دید که بهت زده چرخید و منو نگاه کرد...
چشمای گردش نشون میداد انتظار دیدن منو نداره...تا بازداشتگاه کارم کشیده بود تا ببینمش صدبار سد راهش شده بودم تا بتونم باهاش حرف بزنم و چند باری هم تونسته بودم به زور ببوسمش ولی نه رادان فروزانفر سروان جدی و اخمو من ازم فراری بود...
یکی از عکساشو از خواهرش بیتا کش رفته بودم و لای کتاب زیستم قایم کرده بودم...حاج خانمم فکر میکرد دختر شرور و تنبلش آدم شده و داره درس میخونه...قافل از اینکه هر چقدر عکسشو نگاه میکردم سیر نمیشدم و بیشتر دلتنگش میشدم...
با خشم سمتم اومد...نگاهم فقط متوجه دکمه های باز پیراهنش و اون سینه لختش بود...
جاوید:اینجا...اینجا چیکار میکنی تو؟
بیشتر بهش نزدیک شدم سرمو بالا بردم حق بجانب گفتم
آوا:بیتا گفت داری میری ماموریت یه هفتهای نیستی...من دلم میپوسه تا تو بیای...
کلافه شده بود از دستم...دوستم نداشت ولی من بجای جفتمون عاشق بودم.
دستی به سینم کوبید و منو عقب هل داد
آوا :به چی قسمت بدم تا دست از سرم برداری؟آبرو برام نزاشتی نه اینجا نه تو کلانتری...
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
#پارت_۱۲۶
بغض کردم...
هرکس دیگه ای جای رادان اینکارو باهام میکرد الان پارش کرده بودم ولی چیکار کنم با این دل زبون نفهمم؟
گفتم
آوا:قول میدم برم...بهت قول میدم بخدا راست میگم...میرم و دیگه پیدام نمیشه...دیگه مزاحمت نمیشم فقط بزار این دم رفتن کنارت باشم...بزار باهات بودنو تجربه کنم...ببین من حساب کردم هنوز سه روز از اون صیغهای که حاجی بابت مشهد رفتن من و تو و بیتا بینمون خونده بود مونده...
سیبک گلوش که تکون خورد...مجال فکر کردن بهش ندادم...سریع پیراهنمو از تنم کندم...دل تو دلم نبود...بدون فکر عمل میکردم...
فقط یه شلوار تنم موند بود و ست لباس زیری که هوش هر مردی رو از سرش میپروند...نزدیکش رفتم دستمو زیر پیراهنش بردم اون قسمت لخت از سینهاشو لمس کردم...راضی شده بود؟
بوسه ای همون قسمت کاشتم
ضربان قلبشو احساس میکردم...پیراهنش آروم از دو طرف گرفته و پایین کشیدم...برخورد پوستای لختمون چه دلپذیر بود،چه آتیشایی رو شعله ور کرد...
دستش پشت گردنم نشست...
لباش مهر لبام شد
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
❌دختره یکاری میکنه جناب سروان اخمو و جدیمون که با مگس ماده هم سر لج داره از خود بی خود بشه...آوا با رادان برای اولین و آخرین بار میخواد رابطه برقرار میکنه و قول میده بعد اونروز بره و دیگه پیداش نشه ولی چی میشه که از اون روز به بعد تمام فکر و ذکر جناب سروان رادان فروزانفر حتی تو ماموریت هم میشه یه دختر شرور و تخس به اسم آوا؟🔥🔞
5400
Repost from N/a
_ خانم کوچیک اونجاشو با تیغ بریده!
طوفان با اخم از جا بلند شد و موبایل را به گوشش نزدیک کرد
_ یعنی چی بریده؟ کجاشو بریده؟
خدمتکار ناله کرد
_ وای آقا روم سیاه منِ پیرزن روم نمیشه بگم که
طوفان صدای عصبیاش را بالا برد
_ من تو جلسه با شیخای عرب بودم نرجسخاتون متوجهی؟
زندگ زدی نگرانم کردی الان حرفم نمیزنی!
پیرزن مِنمِن کرد
_ گفتن شما فردا برمیگردی ایران خودشونو واستون حاضر کنن ، بعد...
طوفان نگران صدایش را بالا برد
_ گوشیو بده به خانمت ببینم چه بلایی سر خودش آورده ، بجنب
صدای خش خش آمد و بعد دخترک از داخل حمام با گریه جیغ کشید
_ درو باز نکن نرجس خاتون ، نمیخوام کسیو ببینم
طوفان کلافه پوف کشید
سهامداران عرب در اتاق منتظرش بودند!
_ نرجسخاتون ، بهش بگید طوفان پشت خطه
جواب نده فردا پام برسه تهران خودم سیاه و کبودش میکنم
انگار صدایش روی آیفون بود که دخترک در را باز کرد و موبایل را گرفت
_ آقا؟
طوفان با جدیت غرید
_ چیکار کردی با خودت؟
دخترک هق زد
_ خیلی میسوزه
_ کجات؟ کجاتو بریدی؟
دخترک در سکوت هق هق کرد
طوفان تشر زد
_ میگم کجارو بریدی؟
_ اونجام!
_ اونجات کجاست بچه؟ مثل آدم حرف بزن من دو ساعت دیگه بلیط دارم میام پدرتو در میارم ماهی
دخترک نالید
_ پاهام
طوفان اخم کرد
_ کجای پا؟ رونت یا زانوت؟
دخترک صدایش را بالا برد
_ اه بفهم دیگه آقا! جای جیشم!
طوفان حس کرد چیزی میان شلوارش لولید و بالا آمد
معذب غرید
_ وسط پاهات چرا باید خونی بشه؟
ماهی هق زد
_ میخواستم ... واسه تو ... آماده باشم
طوفان پوف کشید
_ مگه دفعات قبل که اونجارو شیو نکرده بودی چیزی گفتم؟
ماهی بلندتر زار زد
_ نه ولی من فهمیدم دوست نداری
_ از کجا اون وقت؟
ماهی با خجالت بینی اش را بالا کشید
_ همه جامو زبون زدی جز اونجا!
طوفان کمربندش را کمی بالا و پایین کرد
امیال مردانهاش برانگیخته شده بود
همین الان دلش زنِ ۱۶ سالهاش را میخواست
_ زنگ بزن تصویری ببینم چه بلایی سر خودت آوردی!
_ آقا لختم
_ مگه کم لختتو تا الان دیدم توله؟
دخترک بینیاش را بالا کشید
_ نمیتونم جیش کنم ، میسوزه
طوفان وارد سرویس شد
نمیتوانست خودش را کنترل کند
نگاهی به پایین تنه برآمده اش انداخت و زیرلب غرید
_ لعنتی
دخترک تماس تصویری گرفت
تماس وصل شد
سر و صورتش خیس آب و فضای حمام بخار گرفته بود
طوفان نفس عمیقی کشید
_ بگیر رو جایی که بریدیش
دخترک چانه اش لرزید
_ خجالت میکشم
صدایش کلافه و عصبی بود
_ ماهی! بگیر بین پاهات
دخترک خجالت زده دوربین را بین پاهایش گرفت
طوفان کمربندش را باز کرد
_ باز کن پاهاتو
زانوهای ماهی از هم فاصله گرفت
_ دوطرفشو با انگشت باز کن
دخترک مطیعانه اطاعت کرد
_ ببین ، اینجاش زخم شده خون میاد
طوفان پوف کشید
دیگر طاقت نداشت
تنِ دخترک را میخواست
کمربندش را سفت کرد و زیرلب غرید
_ در شأن طوفان خسروشاهی نیست تو سرویس بهداشتی خودارضایی کنه!
ماهی مظلومانه پچ زد
_ چی؟
طوفان با قدم هایی محکم سمت در رفت
_ هیچی ، بلیط میگیرم چندساعت دیگه تهرانم
بتادین بریز روش عفونت نکنه تا برسم
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
مرگ ماهی
حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد
13200
Repost from N/a
.
- واسه پسر فلج کبری خانوم دنبال زن میگردن...
شال در دست یغما خشک شده بود که مامان چپ چپ نگاهش کرد
- چیه ماتم گرفتی؟ اره به منم گفت گفتم قدمتون روی چشم!
یغما باورش نمی شد. گفته بود قدم شان روی چشم؟
- من نمی خوام مامان بگو نیان.
اکرم از کوره در رفت.
- خبه خبه انگار خواست خودش و نگه داشت.
می گفتی دنیا رو به پات می ریزه هرزگی کردی مرده عین آشغال از خونش انداختت بیرون آبرو واسمون نموند.
تا الانم به زور نگهت داشتم.
اصلا زن بیوه مگه تو خونه می مونه...
همینجوریشم صدتا حرف پشتمونه... امشب میان کجا چادر چاقدور کردی؟
با بغض عروسک را داخل نایلون گذاشت.
- میرم دیدن میران...
مامان بی مراعات مقابلش ایستاد.
- ها برو ولی دیگه آخرین باره دیگه... مرد غریبه اجازه نمیده راه به راه بری خونه شوهر سابقت که...
بی حرف سر تکان داد.
روزها بود با این حرف ها می سوخت و می ساخت...
او خیانت نکرده بود اما نه مادرش نه کوروشی که برایش می مرد حرفش را باور نکرده بود...
با پاک کردن اشک هایش از تاکسی پیاده شد.
بخاطر پسرکش بود که لبخند روی لبش نشاند...
دلتنگ به خانه نگاه می کرد. همه ی وسایل ها عوض شده بودند...
گل های یاسی که کاشته بود را هم کنده بودند...
- آقا گفت فقط یک ساعت!
یغما با دیدن سلیمه از جا پریده و خوشحال سلام کرده بود که زن بی حرف رو ترش کرد.
بغض و لبخندش قاطی شده بود که پسرکش را به آغوشش فشرد.
- خوبی عمر مامان؟
میران با دست روی صورتش زد.
- ما...ما...ماما...
باورش نمیشد. پسرکش او را صدا می زد!
- جانم مامان؟ جانم... بازم بگو؟ مام...
- با تو نیست!
صدای آشنای زنانه ای نگاه پر ذوقش را سمت پله ها کشاند.
ترگل بود! اما چرا از اتاق خواب مشترک او و کوروش بیرون می آمد؟
- تو اینجا چیکار می کنی!
پوزخند ترگل مانند سیلی بود. علی الخصوص که به عقب چرخیده و با خنده گفت:
- خونمه عزیزم!
قلبش فشرده شد... کوروش به او خیانت کرده بود. با ترگل؟
دروغ بود.... نه کوروش با اون این کار را نمی کرد
- امروز هم زودتر برو لطفا ما قراره بریم مسافرت... سری بعدی قبل اومدن خبر بده!
زمردی های سرخش از میران که تقلا می کرد به آغوش ترگل برود کنده شده و به مردی تازه در چارچوب ایستاده بود رفت.
دلتنگش بود... تمام این چند ماه را وقتی او جان می کند کوروش با ترگل بود؟
- دیگه نمیام خونه با وکیل صحبت می کنم جای دیگه میران رو ببینم.
مخاطبش کوروش بود اما ترگل جوابش را داد:
- نمی شه عزیزم میران....
هنوز نگاه یغما به کوروش بود.
- دارم ازدواج می کنم درست نیست بیام اینجا.
گفت با چسباندن دو لب چادرش به هم
رگ های بیرون زده کوروش و چشمان سرخش را پشت سر گذاشت...
#پارت
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
11700
Repost from N/a
_ خانم کوچیک اونجاشو با تیغ بریده!
طوفان با اخم از جا بلند شد و موبایل را به گوشش نزدیک کرد
_ یعنی چی بریده؟ کجاشو بریده؟
خدمتکار ناله کرد
_ وای آقا روم سیاه منِ پیرزن روم نمیشه بگم که
طوفان صدای عصبیاش را بالا برد
_ من تو جلسه با شیخای عرب بودم نرجسخاتون متوجهی؟
زندگ زدی نگرانم کردی الان حرفم نمیزنی!
پیرزن مِنمِن کرد
_ گفتن شما فردا برمیگردی ایران خودشونو واستون حاضر کنن ، بعد...
طوفان نگران صدایش را بالا برد
_ گوشیو بده به خانمت ببینم چه بلایی سر خودش آورده ، بجنب
صدای خش خش آمد و بعد دخترک از داخل حمام با گریه جیغ کشید
_ درو باز نکن نرجس خاتون ، نمیخوام کسیو ببینم
طوفان کلافه پوف کشید
سهامداران عرب در اتاق منتظرش بودند!
_ نرجسخاتون ، بهش بگید طوفان پشت خطه
جواب نده فردا پام برسه تهران خودم سیاه و کبودش میکنم
انگار صدایش روی آیفون بود که دخترک در را باز کرد و موبایل را گرفت
_ آقا؟
طوفان با جدیت غرید
_ چیکار کردی با خودت؟
دخترک هق زد
_ خیلی میسوزه
_ کجات؟ کجاتو بریدی؟
دخترک در سکوت هق هق کرد
طوفان تشر زد
_ میگم کجارو بریدی؟
_ اونجام!
_ اونجات کجاست بچه؟ مثل آدم حرف بزن من دو ساعت دیگه بلیط دارم میام پدرتو در میارم ماهی
دخترک نالید
_ پاهام
طوفان اخم کرد
_ کجای پا؟ رونت یا زانوت؟
دخترک صدایش را بالا برد
_ اه بفهم دیگه آقا! جای جیشم!
طوفان حس کرد چیزی میان شلوارش لولید و بالا آمد
معذب غرید
_ وسط پاهات چرا باید خونی بشه؟
ماهی هق زد
_ میخواستم ... واسه تو ... آماده باشم
طوفان پوف کشید
_ مگه دفعات قبل که اونجارو شیو نکرده بودی چیزی گفتم؟
ماهی بلندتر زار زد
_ نه ولی من فهمیدم دوست نداری
_ از کجا اون وقت؟
ماهی با خجالت بینی اش را بالا کشید
_ همه جامو زبون زدی جز اونجا!
طوفان کمربندش را کمی بالا و پایین کرد
امیال مردانهاش برانگیخته شده بود
همین الان دلش زنِ ۱۶ سالهاش را میخواست
_ زنگ بزن تصویری ببینم چه بلایی سر خودت آوردی!
_ آقا لختم
_ مگه کم لختتو تا الان دیدم توله؟
دخترک بینیاش را بالا کشید
_ نمیتونم جیش کنم ، میسوزه
طوفان وارد سرویس شد
نمیتوانست خودش را کنترل کند
نگاهی به پایین تنه برآمده اش انداخت و زیرلب غرید
_ لعنتی
دخترک تماس تصویری گرفت
تماس وصل شد
سر و صورتش خیس آب و فضای حمام بخار گرفته بود
طوفان نفس عمیقی کشید
_ بگیر رو جایی که بریدیش
دخترک چانه اش لرزید
_ خجالت میکشم
صدایش کلافه و عصبی بود
_ ماهی! بگیر بین پاهات
دخترک خجالت زده دوربین را بین پاهایش گرفت
طوفان کمربندش را باز کرد
_ باز کن پاهاتو
زانوهای ماهی از هم فاصله گرفت
_ دوطرفشو با انگشت باز کن
دخترک مطیعانه اطاعت کرد
_ ببین ، اینجاش زخم شده خون میاد
طوفان پوف کشید
دیگر طاقت نداشت
تنِ دخترک را میخواست
کمربندش را سفت کرد و زیرلب غرید
_ در شأن طوفان خسروشاهی نیست تو سرویس بهداشتی خودارضایی کنه!
ماهی مظلومانه پچ زد
_ چی؟
طوفان با قدم هایی محکم سمت در رفت
_ هیچی ، بلیط میگیرم چندساعت دیگه تهرانم
بتادین بریز روش عفونت نکنه تا برسم
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
مرگ ماهی
حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد
40510
Repost from N/a
آوا:می خوام تو باکرگیمو بگیری...
آوا بعد گفتن این جمله که جان کنده بود تا به زبون بیارتش دستاشو مشت کرد.
رادان پوک عمیقی به سیگارش زد و از پشت هاله دود تماشاگر دختری شد که گونه های سرخش نشون میداد اصلا نمیدونه از دست دادن باکرگی چیه که به زبونم میارتش...
از موتور بزرگش پیاده شده و سری به افسوس تکون داد و پاکت نونهای فانتزی که بوشون شکم گرسنه آوارو که از صبح به انتظار رادان نشسته بود و چیزی نخورده بود رو به قارو قور انداخته بود بغل گرفت...
رادان:برو پی کارت بچه...بابات میدونه این وقت شب خونه نیستی؟
ردان بعد گفتن این حرف از مقابل چشمای گرد شده آوا گذر کرده و سمت آسانسور رفت...دخترک مصمم بود کاری که بخاطرش اینجا اومده و غرورشو خرد کرده بود رو انجام بده، پشت سر ردان روونه شد...
بغض خانمان سوزی به گلوش فشار می آورد...آخه چطوری بهش می فهموند ترجیه میده اولین نفری که باهاش میخوابه رادان باشه تا اون ارسلان بی همه چیز؟
تفاوت پانزده ساله سنشون مهم نبود چون مگه میخواست باهاش ازدواج کنه؟
قد و هیکلی که چهار برابر آوا بود هم مهم نبود به قول سوگند جذابترین مرد شهر بود...حتی اخلاق به قول همون سوگند گندشم مهم نبود چون فقط یک شب مهمون تختش بود نه یک عمر...
رادان بی توجه به او وارد کابین آسانسور شده و دستشو سمت دکمه ها برد که آوا خودشو داخل کابین انداخت و کنارش ایستاد...
رادان برای چند لحظه خشکش زد و نفسشو حرصی بیرون داد...و دکمه رو به ناچار و در مقابل نگاه های کنجکاو صمد آقا فشرد...بزار فکر کنه یکی از دوست دختراشه...
آوا دوباره با بغض گفت
آوا:تو که هر هفته کیس عوض میکنی و تنوع طلبی...چه اشکالی داره یه شب هم با من باشی؟مگه از بابام کینه به دل نداری؟مگه رقیبش نیستی؟اصلا اینجوری انتقام بگیر...عذاب وجدان هم نداشته باش منکه با پای خودم اومدم که همخوابت بشم...
رادان تو یه حرکت ناگهانی به آماندا نزدیک شده و با کمی فشار باعث شد آماندا عقب عقب بره و به دیواره سرد و فلزی آسانسور بچسبه...
با ترس سرشو بلند کرده و خیره رادانی شد که با عصبانیت نگاهش میکرد و تن گرمشو به اون می فشرد...
بوی نون تازه با عطر خوشبو مردی که با خشم نگاهش میکرد در هم آمیخته شده و خوشایند بود...
آوا فکر کرد شاید مثل این دو هفته جوابش عصبانیت و بد و بیراه های زیر نافی رادان باشه نه رام شدنش ولی رادان در کمال تعجب گفت
رادان:وای بحالت اگه اینجا اومدنت نقشه پدرت باشه...اونوقت که اون روی جاوید دلگرمو می بینی سنجاقک خانم...
آوا آب دهنشو قورت داده و سرشو بالا و پایین کرد...در آسانسور مقابل واحد رادان با صدا باز شد دستش توسط ردان کشیده شد...
🤤🔞🔥
https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0
https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0
https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0
❌آوا بخاطر اخلاق سرد پدرش رابطه خوبی باهاش نداره آخرین امر پدرشم میشه ازدواجش با ارسلان مردی که آوا به هیچ وجه ازش خوشش نمیاد...پس از سر لجبازی میره سراغ تنها مردی که میشناسه و میتونه از پس کاری که میخواد بر بیاد، سراغ رادان فروزانفر مرد مغرور تنوع طلب روزگار تا باکرگیشو تقدیم اون کنه رادان بخاطر دشمنی که این وسط وجود داره به آوا شک میکنه ولی کیه که بتونه جلوی اون دوتا چشم مشکی براق مقاومت کنه؟قرار گذاشته میشه این همخوابگی یه شب باشه ولی...ولی رادان خان نمیتونه همینجوری از خیر آوا بگذره🥹🔥🔞
20600
Repost from N/a
.
-هوو سر این دختره آوردی بسش نیست؟ کتکش هم میزنی نامسلمون؟
کلافه به طرف عمه چرخید. خودش هم نمیدانست چطور برای اولین بار دستش به تن مثل برگ گل دخترک رسیده بود.
-من خودم اعصابم گهی هست عمه! شما شورش نکن ...کتک کجا بود؟ بین همه ی زن و شوهرا بحث هست !
عمه خانم پوزخند زد.
-عه ! بحث ساده ت زده لب دختره رو پاره کرده ؟ مریم میگفت بخیه میخواد.
لبش پاره شده بود؟ آخ الهی که دستش میشکست.
-من نزدم عمه ! حالا من هی میگم نره شما میگی بدوش!
عمه آرام جلو آمد. کسی چه میدانست در دل تک تک اسفندیاری ها چه غوغایی به پا بود.
-من کاری ندارم تو زن و شوهری شما چه خبره عمه! اما سر این دختر هوو اومده. اصلا میفهمی حالش و ؟ داره مثل شمع آب میشه.
-انقد هوو هوو نکن عمه! خودش خواست. گفت میخواد مادری کنه واسه بچهی ترگل....
عمه خندید. آنقدر تلخ که کام کوروش تلخ شد.
-کدوم زنی راضی میشه شوهرش و شریک بشه که بچه ی هوو رو بزرگ کنه جای بچه ی خودش . اون ترگل نیومده داره خون به جیگر این طفل معصوم میکنه .
گفت و به طرف اتاق چرخید و صدایش را بالا برد
-یغما عمه بیا!
کاش عمه صدایش نمیزد. بعد از دعوای دیشب رو نداشت در صورتش نگاه کند.
-عمه دل به دلش نده! من بعدم اومد سفره ی دلش و باز کنه یکی بزن تو دهنش که یاد بگیره درد دل زن فقط مال سر سفره ی شوهرشه!
عمه جواب نداده یغما از اتاق بیرون آمد. دخترک را که دید یک بار دیگر آرزو کرد که ای کاش دستانش قلم شده بود. کبودی لبش بیش از اندازه توی ذوق میزد.
-تو دهن زدن که کار شماست عمه جان!
این عمه هم خدای طعنه زدن بود.
-کاریش نداشته باش عمه جون.
صدایش میلرزید . یک هفته از محرم شدنش به ترگل میگذشت و در این هفته چه بر سر این زن رنج کشیده آمده بود.
-تو چته یغما!
پرسید و به این بهانه جلو رفت. مگر غرور اجازه میداد بی بهانه نزدیک شود و دسته گلش را از نزدیک تماشا کند.
-درد داری بپوش بریم دکتر! من وقت این مسخره بازی ها رو ندارم.
-امشب هم میری پیش ترگل؟ تا حامله بشه هر شب میری نه؟
آخ که همین زبان تند و تیز بلای جانش بود
-دوباره شروع نکن یغما! من اعصابم نمیکشه.
-شروع کنم بازم میزنی ؟
دستش را دو طرف بازوی دخترک گذاشت.
-تو دردت چیه یغما؟ من زن میخواستم؟ خودت این نون و نذاشتی تو دامن من؟ حالا خودت شدی بلای جون من...
عمه آرام جلو آمد.
-یغما عمه من جونم به جون کوروش بنده خودت هم میدونی! اما تو این تصمیمی که گرفتی پشتتم. بگو و خودت و خلاص کن...
چشمانش در مردمک چشم یغما بالا و پایین میشد.
-چی میخوای بگی بلای جون؟ ترگل و طلاق بدم؟ بعد یه هفته؟ باز بشینی شیون کنی که آی من نازا حسرت یه بچه ...
عمه تند و کوتاه کلامش را برید.
-یغما رو طلاق بده بچسب به همون ترگل ! میخوام خودم این زن و شوهرش بدم..یه مرد بیاد سایه ی سرش بشه که هرجا بچه میبینه یادش نیفته اجاق زنش کوره و تا یه هفته بشه آینه ی دق!
شوخی بود دیگر ! زن وصل به جانش را طلاق میداد و دستی دستی زیر لحاف یک نره خر بی ناموس..
عمه بی رحمانه ادامه داد
-میگه نمیتونم تخت شوهرم و شریک شم با ترگل! من خواستگار دست به نقدم دارم براش...میخواد ببرتش اروپا. یارو دکتره...آدم حسابی ماشالله.
لال به چشمان یغما خیره مانده بود که دخترک با همان لب پاره پاره خندید
-ترگل حامله ست ! نمیخوای بگی تازه عروست تو یه هفته حامله شده که! خودش میگفت اون وقتا که دوست من بوده میومده اینجا...روی تختخواب من....ترگل ۳ ماهشه کوروش...
با چیزی که شنید....
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
#پارت👆
👍 1
38850
Repost from N/a
- خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
15110