🍂منتظـ³¹³ــرانظـهـور🍂
•| ادعاداردجوانےدادهسعدےپاےیار.. منبراےتوجوانےهیچ جانـــممیرود..!♥️✨ العجلمولایمن..🌱 . . [ڪپیباذڪرصلواٺبراےظهور آقا🍃] . ارتباط با ما↓↓ http://t.me/HidenChat_bot?start=896374846 حرفی ،پیشنهادی،انتقادی داشتید درخدمتیم :))🌱
إظهار المزيد196
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Photo unavailableShow in Telegram
••💙✨🕊••
زائری بارانی ام، آقا ب دادم میرسی؟!
#پروفایل
#عکسنوشته
#سهشنبههایجمکرانی
💠آیت الله مجتهدی تهرانی رحمت الله
🔸 ما باید غصه بخوریم که نکند اعمال ما را آفت بزند.
مثلاً یک غیبت میتواند تمام زحمات ما را هدر دهد.
🔸اگر غیبت کنید 40 روز اعمال خوب شما در نامه اعمال شخص غیبت شونده نوشته میشود و اگر عمل خوبی نداشته باشید، گناهان آن شخص در نامه اعمال شما نوشته میشود. این روایت از معصوم علیه السلام است.
#جرعہای_نور🌱
#تلنگــر🔥
قلب زمین گرفته،
زمان را قرار نیست...
ای بغض مانده
در دل هفت آسمان، بیا...
#دلتنگی🌱
#امام_زمان♥
قسمت(۵۷)
#دختربسیجی
_اصلا من نامردم و تو هم اشتباه کردی که عاشق یه نامرد شدی.
_دنیا همینجوری نمی مونه آقا آراد! من این نامردیت رو تلافی می کنم.
به حرفش پوزخند زدم که عصبی شد و در حالی که به سمت در اتاق می رفت
گفت: فقط صبر کن و ببین چی به روزت میارم کاری می کنم که بهم التماس کنی
و بخوای ببخشمت.
برای اینکه بیشتر حرصش رو در بیارم قهقهه ای سر دادم که با عصبانیت بیرون رفت و در رو محکم به هم زد.
کلافه خودم رو روی مبل انداختم و با کف دو دستم به صورتم دست کشیدم.
من خودم رو به خاطر کاری که با سایه کرده بودم سرزنش میکردم و حتی اگه یک
در صدم احتمال می دادم سایه اولین بارش بوده باشه باهاش ازدواج می کردم ولی
من آدمی نبودم که کسی مثل سایه بتونه گولش بزنه.
نقشهی سایه برا ی گول زدن من خوب بود ولی او من رو خوب نشناخته بود و نمی دونست حافظه ی خوبی دارم و جزئیات خوب یادم می مونه حتی توی اوج مستیم
سایه با اومدنش به شرکت به حالم گند زده بود و حال خرابم رو خراب تر کرده بود برای همین قرار ملاقاتم رو با مدیر یکی از شرکتهای طر ف قرارداد کنسل کردم و به
قصد رفتن به خونه از شرکت بیرون زدم.
با ورودم به خونه، مرسانا، دختر سه ساله و خوش سرزبون آیدا خودش رو توی بغلم
انداخت و غافل گیر م کرد.
توی اون اوضاع بودن مرسانا و بازی کردن باهاش بهترین چیزی بود که حالم رو
عوض می کرد.
مرسانا رو بغل کردم و روی مبل راحتی وسط حال لم دادم و او رو با دو دستم بالا
بردم و شکمش رو به صورتم مالیدم که با صدای بلند قهقهه زد و من برای اینکه بیشتر بخنده و کیف کنم بیشتر سرو صدا به راه انداختم و باهاش بازی کردم
که آیدا با سینی چای توی دستش بهمون ملحق شد و بعد سلام کردن روی مبل
کناریم نشست.
دست از سر به سر گذاشتن مرسانا برداشتم و به آیدا که با لبخند بهمون نگاه میکرد نگاه کردم.
به چشمای قرمز و پف کرده اش خیره شدم و گفتم : چیزی شده ؟
لبخند بی جونی زد و گفت: نه داداش! چطور ؟
_آخه به نظر میاد گریه کردی!
_چیزی نیست.. .
مامان که تا اون لحظه توی آشپزخونه بود به طرفمون اومد و گفت:چی چی رو چیزی نیست، خانم باز هم با شوهرش دعواش شده.
قسمت(۵۶)
#دختربسیجی
نزدیک تر اومد و جواب داد:حقم رو.
_چه حقی؟
_حق اینکه تو حق نداری هر کار که دلت خواست باهام بکنی و بعدش هم منو رها
کنی به امان خدا.
_اینجا یه همچین حقی وجود نداره.
_داره! یعنی من میخوام که وجود داشته باشه.
پاشدم و جلوش وایستادم و گفتم:سایه من اصلا حوصله ندارم.
_آراد تو حوصله چی رو نداری؟ تو می دونی با من چیکار کرد.....
با عصبانیت وسط حرفش پریدم و غریدم: من با تو کاری نکردم. ...
با لحن آروم تری ادامه دادم:سایه! چرا فکر می کنی من احمقم؟.. درسته اونشب
من توی حال خودم نبودم ولی انقدر حالیم بود که تو اولین بارت نبوده.
دیدم که با شنیدن حرفم نگاهش نگران شد و رنگش پرید ولی به روی خودش
نیاور د و سرم داد زد:تو داری به من تهمت می زنی؟ اگه مرد نیستی که پای کار ی
که کردی بایستی بگو نیستم دیگه چرا تهمت میزنی؟ .
_خودت هم خوب می دونی که تهمت نیست.
_آراد من عاشق تو شدم و تو به من این جوری میگی ؟ این خیلی نامردیه!
قسمت(۵۵)
#دختربسیجی
نه! چجور یه مگه؟
_یه جورایی به سربه سر گذاشتن این دختره عادت کردم حالا که نیست انگار یه
چیزی کمه.
_خب سربه سر یکی دیگه بزار!
پرهام توی فکر رفت و بعد مکثی پرسید:آراد! تو نظرت در موردش چیه ؟
_نظری ندارم او هم یکی مثل بقیه است.
_نیست! خودتم خوب می دونی که با بقیه فرق داره، حداقل با دخترایی که دور و
بر ما رو گرفتن خیلی فرق داره.
مشکوکانه نگاهش کردم که ادامه داد :برای همین ازش بدم میاد و می خوام که
نباشه.
متوجه منظورش نمی شدم چون ضد و نقیض حرف میزد، از یک طرف می گفت از نبودش دل گیره و از طرف دیگه می گفت ازش بدش میاد و می خواد که
نباشه!
من خودم هم احساس او رو داشتم و حتی دلیل احساس خودم رو هم نمی
فهمیدم و تا ظهر که به خونه برم همه اش احساس می کردم یه چیزی کمه و باید دنبالش بگردم و با خودم درگیر بودم.
فرداش هم که به مناسبت میلاد امام رضا علیه السلام شرکت تعطیل بود و من توی خونه موندم و به تماشای شبکه هایی نشستم که مشهد و حرم رو نشون می داد.
حرکاتم کاملا غیر ارادی بودن.
من می دونستم که آرام اون لحظه مشهده و با دیدن حرم از قاب تلوزیون خودم رو
بهش نزدیک احساس می کردم .
بابا و مامان هم که از رفتارم تعجب کرده بودن ولی چیزی نمی گفتن و نگاه ها ی
معنی دار آیدا و آوا رو هم روی خودم احساس می کردم.
من هیچ وقت تلویزیون نگاه نمیکردم ولی اونروز از صبح تا شب یه جا نشسته و
به قاب تلوزیون زل زده بودم و توی افکار خودم سیر می کردم.
اونروز انقدر توی حال و هوای خودم بودم که حتی حرفای سعید(همسر آیدا
خواهرم) رو از کنارم نمی شنیدم و به با زیگوشیای دختر شیطونشون هم توجهی
نمی کردم.
صبح فرداش دیرتر از همیشه به شرکت رفتم و اگه مجبور نمیبودم اصلا نمیرفتم.
چند دقیقهای می شد که وارد شرکت شده بودم و چیزی از نشستنم پشت
میز کارم نگذشته بود که در اتاق با شدت باز شد و من با تعجب به سایه نگاه کردم
که وارد اتاق شد.
نفسم رو کلافه بیرون دادم و با پرت کردن خودکار توی دستم روی میز به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:اینجا چی می خوای ؟
[[ ❣ ]]
مادربزرگ شھید جھاد مغنیه
میگفت:
مدتِطولانےبعدشھادتشاومد بهخوابم
بھشگفتم:چرادیرڪردۍ!؟
منتظرتبودم
گفت:چونطولڪشیدازبازرسے
ها رد شدیم
گفتم:چهبازرسے؟!
گفت:بیشترازهمهسرِبازرسے"نماز"وایستادیم..
بیشترازهمهدربارهۍ"نمازصبح"میپرسند!
⚡️نذاریمتنبلےمانعسعادتمابشھ
🦋
Photo unavailableShow in Telegram
•°~😌
بَرخیهاقَدرآقاخامِنہاےرونِمیدونند، توڪِشوراییمِثلعِرآقسوریھ، بِدونداشتنوضوبِہعڪسآقا
دَستنِمیزنند !☝️🏻