•💛حڪمشڪار|دیاستـومی💛•
-تو اگه متن باشي من نويسندشم! ••حکم شکار:آنلاین ••دیاستومی:آنلاین حدیثه آزادگان🖊💛
إظهار المزيد3 766
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
-227 أيام
-15330 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
#حکم_شکار
#پارت_1214
مقابلش میایستم و دستهام رو که بند شونههاش میکنم، بلاخره از حرکت میایسته و به چشمهام خیره میشه.
-من نمیذارم تو دوباره آوارهی کوچه و خیابون بشی ترنج...اجازه نمیدم!
از کوره در میره و با پرخاشگری دستهام رو پس و تو صورتم فریاد میزنه:
--آخه مگه محبت و حمایتم زوری میشه؟
-میشه! میشه وقتی منم بچهی کار بودم و میدونم زندگی تو خیابون یعنی چی.
جوری داد میزنم که ثانیهای خشکش میزنه و نمیدونم تعجبش رو پای تن صدام بذارم یا حرفی که زدم.
-من مامان بابا داشتم و باز هم سر چهارراه آدامس فروختم، کبریت فروختم، وقتی هوا سرد میشد دستکشهایی که مامانم می بافت...وقتی هوا گرم میشد اسکاچها و لیفهایی که بافته بود!
وا رفته قدمی به عقب برمیداره و روی صندلی میشینه و من جفت دستهام رو روی قفسهی سینهام میذارم و ادامه میدم:
-چون میفهمم نگاه ِ بد آدمها وقتی تو سن هجده-نوزده سالگی ازشون خواهش میکردم گل بخرن یعنی چی، میگم نه! میفهمم وقتی مردی که پشت فرمون نشسته سر تا پات رو با هوس تماشا میکنه و تو دلت میخواد از رو زمین محو شی، پس میگم بمون. میفهمم وقتی زنی که مقابل کولر ماشینش نشسته با تحقیر بهت میگه «خودت و به ماشینم نچسبون کثیف میشه» و تو دلت میخواد یک بار...فقط یک بار تو اون ماشین بشینی، پس میگم حق نداری بری!
⚠️کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع است.
2 09400
#حکم_شکار
#پارت_1213
بلافاصله بعد از اتمام جملهام، از جا بلند میشم و میشنوم که نیکان رو به نیاوش غر میزنه:
--ما غریبهایم؟
به محض ِ باز کردن در تراس، هوای خنک شبهای فروردین تهران روحم رو جلا میده و باعث میشه نفس عمیقی بکشم. پشت میز دو نفرهای که میون عالمی از گلدون و درختچه قرار داره، میشینم و به ترنجی که تو چهارچوب در ایستاده و نگاهم میکنه چشم میدوزم.
-بشین!
--همین الانش هم دیر شده...میشنوم!
ثانیهای چشمهام رو میبندم تا کظم غیظ کنم و از این که شخصیت این بچه انقدر لجباز و تخسه کلافه میشم؛ شاید چون خودم هم شخصیت مشابهی دارم؟
-کجا میخوای بری این وقت ِ شب؟
--جایی که این همه سال بودم!
-تو چرا یهو افسار پاره کردی؟
به جای رو صندلی نشستن، مقابل پاهام روی زمین چمباتمه میزنه و جفت دستهام رو تو دستش میگیره و من یکه خورده بغض و حال بدش رو تماشا میکنم.
--من تا وقتی اینجام دردسرم برات. چرا نمیفهمی اینو؟
-شماها چتونه؟ چرا انقدر جای من تصمیم میگیرد؟ یعنی من خودم عقلم نمیرسه کی واسم دردسره و کی نیست؟ و فکر میکنی عقلم هم برسه با کسی رودروایسی دارم که بهش نگم؟
سر به چپ و راست میجنبونه و از جا بلند میشه و درحالی که داره تراس رو قدمرو میره، میگه:
--دردسرم وقتی به خاطر من افتادی گوشهی بیمارستان و اون همه بلا سرت اومد؛ یه عالم ضرر مالی خوردی و کافهات درب و داغون شد. من نمیتونم تحمل کنم گیسو! نه میتونم عذاب کشیدنتون و تحمل کنم...نه این که انگشت اتهامتون به سمت ِ من باشه.
1 88000
#حکم_شکار
#پارت_1212
چشمهاش برای بار هزارم تو امشب برق میزنن و من این بار خودم دست به کار میشم و مشتی آب به صورتم میپاشم و با همون صورت ِ خیس، در رو باز میکنم.
نیکان رو میبینم که دستش برای زدن ضربهی بعدی روی هوا خشک شده و نگاه متعجبش بین من و نیاوش جا به جا میشه.
--با هم اومدین دستشویی؟
صدای تشر ِ نیاوش از پشت سرم به گوش میرسه و درحالی که صورتم رو با چند برگ دستمال خشک میکنم، از سرویس خارج میشم.
نیاوش-چرت و پرت نگو!
نیکان-داداش فکر کردم تو تراسی خب؛ پَر نمیذارید واسه آدم.
ترنج رو میبینم که روی کاناپه نشستن که نه...تقریبا کز کرده و به زمین خیره شده و انگار فقط منتظره تا مواخذه بشه و بعد بره به زندگی ِ بیرون از اینجاش برسه.
درحالی که تقریبا داد میزنم تا صدام حتی به گندم و گیتی هم برسه، میگم:
--شام و میخوام بکشم؛ بیاین!
***********
سینی چای رو که روی میز عسلی میذارم، نیکان با تن صدایی که به خاطر گندم و گیتیای که تو اتاق خوابن ناخودآگاه پایین اومده میگه:
--دستت درد نکنه عزیزم!
پلک محکمی به نشونه ی «خواهش میکنم» میزنم و رو به ترنجی که با فاصلهی نسبتا زیادی از این دو برادر نشسته لب میزنم:
-ما چاییمونو تو تراس میخوریم.
1 54200
#حکم_شکار
#پارت_1211
--پس یقهی کی و بگیرم؟ جز خودم زورم به کسی نمیرسه گیسو! جز خودم نمیتونم مقصر ببینم کسی و...که اگه من اون شب همهچی و با تو پشت سرم جا میذاشتم، هیچوقت این اتفاقها نمیافتاد.
قطره اشکی که از گوشهی چشمش تا روی گونهاش راه پیدا میکنه و میون تهریشهاش گم میشه، چنگ میندازه و قلبم رو از جا میکنه و من طاقت ندارم! من اصلا طاقت دیدن غم این مرد رو ندارم.
با جفت دستهام صورتش رو قاب میگیرم و اون چشمهاش رو میبنده و من لبم رو با هق هق میگزم.
-سرزنش ِ خودت و تموم کن.
--چجوری وقتی همین چند شب پیش ضجه میزدی تو بغلم؟ چجوری وقتی هر بار که نگاهت میکنم...تارهای سفید لای فرفریهات خرخرهام و میچسبن؟
من نه میتونم از سرزنش نیاوش و نبش قبر این یک سال دست بردارم و نه میتونم غم ِ چشمهاش رو تاب بیارم...و نه حتی میتونم یک روز رو بدون ِ اون سر کنم. من دارم چیکار میکنم؟ کینههام دارن هم اون رو نابود میکنن و هم خودم رو!
صدای تقهای که به در میخوره هشدارگونه تو سرم صدا میده و به سرعت انگشتهای شصتم رو روی رد اشک روی صورت نیاوش میکشم و خوب منظورم رو از این حرکت میفهمه ولی باز هم به آرومی میپرسه:
--چیکار میکنی؟
-نمیخوام کسی رد اشک و رو صورتت یا تو چشمهات ببینه؛ نمیخوام اینی که مقابل منی و کس ِ دیگهای هم درک کنه!
1 49900
#حکم_شکار
#پارت_1210
لذتی که خنکی دستهاش بهم میده باعث میشه چشم ببندم و اون لب به گوشم بچسبونه و زمزمهوار ادامه بده:
--بذارم رو سرم چون چشم ندارم ببینم نبود ِ یکی دیگه هم مهمه برات...بد عادت شدم. بد عادتم کردی گیسو!
-میخوام برگردم به زمانی که تنها دغدغهام این بود که مهلقا کیه.
لبهاش تا روی شقیقهام حرکت میکنن و اشکی از لای پلکهای بستهام راه میگیره.
--میخوام برگردم به زمانی که تو لباس عروست دیدمت!
چشمهام به سرعت باز میشن و آروم سرم رو عقب میکشم تا نگاه سوالیم رو به چشمهاش بدوزم. مردمکهای غرق در پریشون احوالیش رو به اشک روی گونهام میدوزه و ادامه میده:
--دستت و بگیرم...بگم بیا فرار کنیم. من هیچوقت تو زندگیم فرار نکردم؛ ولی بیا فرار کنیم این بارو! من تا حالا جا نزدم، نترسیدم...ولی این دفعه خیلی میترسم...بیا جا بزنیم و بریم یه جای دور!
چشمهاش که خیس میشن، قطره اشک ِ دوم روی صورتم راه پیدا میکنه و چونهام میلرزه.
--الان یک سال از زندگی ِ مشترکمون میگذشت...تو رو هرشب بغل میگرفتمت...هر صبح که چشم باز میکردم با یشم ِ چشمهات روزم شروع میشد. الان...یک سال از عمر من با شکنجه و یک سال از عمر تو با افسردگی تلف نشده بود. ما! ما تلف نشده بودیم.
سر به چپ و راست میجنبونم و بیصدا هق میزنم و مینالم:
-تقصیر ِ تو نبود!
1 38700
#دیاستومی
#پارت_188
شنید! بلاخره...یک نفر...من را شنید. لبخند در کسری از ثانیه از لبهایم رخت میبندد و گیج و گنگ نگاهش میکنم. ثانیهای طرز نگاهم را آنالیز میکند و بعد به آرامی، جوری که فقط خودم و خودش بشنویم لب میزند:
--Sei Dolce! (چقدر شیرینی تو)
انگشت اشارهام را به سرعت بالا میآورم روی لبهایش میگذارم و ابروهای او بالا میپرند. لعنت کنم لبهایش را؟ نه...لعنت شده هستند! هستند که تنها یک بار طعمشان را چشیدم و همان کافی بود برای باختن.
-چی؟ چی گفتی؟
بی این که بخواهد جوابم را بدهد، درحالی که چشم از چشمانم برنمیدارد حوریا را مخاطب قرار میدهد.
--حوری لباسهاشو بیار!
بازوی چپش به سمتی کشیده میشود و نگاه خمارم قفل دختر ریزه میزه و اخمآلودی میشود که با نفرت مرا تماشا و سعی میکند مسیح را از من جدا کند.
--مسیح! من و تو امشب حرف داریم؛ نمیخوای همینجوری بذاری بری که؟
بازویی که این بار به سمتی کشیده میشود، بازوی من است و نگاه گیج و منگم اول روی انگشتان کشیده و مردانه و سپس به روی صاحبش مینشیند.
--من جانا رو میرسونم خونهاش داداش؛ شما به کارت برس!
چشمهایم روی تهریش آنکارد شده و سپس مردمکهای رنگی پارسایی که هنوز درحال جویدن لقمهی در دهانش است، زوم میشود.
قدرت آنالیزم را از دست دادهام؛ اما به خوبی میفهمم که وقتی مسیح به سرعت لباسها را از دستان حوریا چنگ میزند و مرا محکم به سمت خودش میکشد تا پارسا رهایم کند، یعنی هوا پس است.
--لازم نکرده؛مسیر یکیه من هم حوصله اضافه کاری و حرفهای تکراری ندارم.
-من؟ من اضافهام؟
بی این که بخواهد ثانیهای از سوالم تعجب کند، سریع سر به چپ و راست میجنباند و دکمههای کت جینم را یکی درمیان میبندد.
--تاج ِ سری تو! اضافه چیه؟
زمزمهاش به قدری آرام و ریز است که تنها کسانی که میشنوند، منم و من! تاج سرم؟ تاج سر ِ مسیح دریادل؟
جفت دستانم را بی این که بخواهم خوددار باشم به دور گردنش حلقه میکنم و او برای ثانیهای ماتش میبرد. سرم را مانند بچه گربهای که پدرش را بعد از سالها خیابانگردی پیدا کرده، به گردنش میمالم و بیصدا میخندم.
-نمیدونی چقدر عجیبه دارم این و از تویی که یه دریادلی میشنوم.
دستهایی که به دور کمر و سپس زیر پاهایم حلقه میشوند، یعنی خستهست از بیشتر در این خانه ماندن و شاید هم از شل بازیهایم! و باید خدا را شکر کنم که چیزی از زمزمهام نشنید؟
💘 17
2 37600
#دیاستومی
#پارت_187
********
الهام-این بچه غذا نمیخوره؟
مسیح-یه کم زیادهروی کرده معدهاش به هم ریخته؛ بخوره بدتر میشه.
رضا-اون بطری و گرفته بودم به هرکس یکی-دوتا پیک برسه یه ذره گرم شیم؛ نه این که یه دختر پنجاه کیلویی کُلشو تموم کنه. من هم بودم حالم بد میشد!
ثانیهای سکوت برقرار میشود و بعد صدای نازکِ روناک باعث میشود که در عالم خواب و بیداری، ابروهایم گره بخورند.
--میشه دیگه حواستون به غذاتون باشه؟ هی جانا رفت جانا اومد؛ کوفتمون شد خب!
به آرامی لای پلکهایم را باز میکنم و متوجه میشوم که به پهلو روی همان کاناپه دراز کشیدهام و پتوی نازکی هم مرا در بر گرفته. نگاه ِ گیجم را میان جمعی که روی زمین و به دور سفره نشستهاند، میچرخانم و هدف بعدی ِ چشمهایم، بطری خالیایست که دقیقا مقابلم روی میز عسلی قرار دارد.
--شما دوست نداری بشنوی میتونی جمع کنی بری؛ کسی اصراری داره واسه موندنت و من بیخبرم؟
لحن آغشته به حرص و کج خلقی مسیح، چشمهای منِ گیج را به دنبال خود میکشاند و میشنوم که روناک جملاتی را با آن صدای جیغ جیغویش به زبان میآورد اما نمیفهمم.
با سری که انگار به تنم زیادی میکند و بیش از حد سنگین است، روی مبل مینشینم و دلم میخواهد فریاد بزنم «خفه شید، سرم درد میکنه»؛ اما تنها سه کلمه به زبان میآورم.
-میخوام برم خونه!
آنقدر آرام زمزمه میکنم که خودم هم به زور میشنوم و از این ناتوانی بیصدا میخندم. باز هم کسی مرا نمیشنود...مثل تمام سالهایی که فریاد میزدم و گوش ِ شنوایی نبود.
وقتی مکالمه تلفنی مادرم با مضمون ناخواسته بودنم را میشنیدم، فریاد میزدم.
وقتی پدرم در سر مادرم میکوبید که در این خاندان دخترزایی ممنوع بود، فریاد میزدم.
وقتی که از عمو زادههایم کتک میخوردم، فریاد می زدم.
وقتی کسی مرا دوست نداشت...فریاد میزدم.
اما هربار مانند اینبار، فریادم به قدری بیصدا بود که به گوش هیچکس نمیرسید.
دستی که به دور بازویم میپیچد و مرا با یک حرکت از جا بلند میکند، چشم باز میکنم و با لبخندی که لبهایم را کج کرده به صاحب دست خیره میشوم. اخم ِ غلیظش برایم تازگی دارد و به خندهام شدت میبخشد.
-چیـ...چیکار میکنی؟
--مگه نگفتی بریم خونه؟
💘 1
2 03100
#حکم_شکار
#پارت_1209
قدمی که به عقب برداشته بود رو جبران و تا دهن برای حرف زدن باز میکنه، برمیگردم و به محض چشم تو چشم شدن با نیاوشی که دقیقا پشت سرم ایستاده، کاسهی چشمهام لبریز از اشک میشن و انگار منتظر تلنگر بودم.
اخمهاش درهم میشن و سرم رو جوری به سمت خودش میکشه و به سینه میچسبونه که ثانیهای عطر تنش غم و غصه رو از یادم میبره.
--بیاین تو!
جملهی دستوریش باعث میشه چشمهای اشکیم رو باز و برای نگاه کردن به صورتش سر بلند کنم؛ اون اما اینبار دستش به دور شونهام حلقه میشه و درحالی که هنوز سرم رو به بغلش چفت کرده، به سمت سرویس بهداشتی قدم برمیداره.
دقایقی بعد درحالی که من به دیوار سرویس تکیه زدم و اون دست خیسش رو به صورتم میکشه تا رد اشکها رو پاک کنه، به این فکر میکنم که شاید هم مشکل از منه که کسی دوست نداره کنارم بمونه.
--میخوام بذارم رو سرم این خونه رو!
نگاه بیرمق و بیحسم تا روی چشمهای نیاوشی که آستینهای پیرهن مردونهاش رو تا ساعد بالا زده و دستهاش رو میشوره، بالا میاد.
--بذارم رو سرم که حق نداری واسه کسی جز من گریه کنی...حق نداری اجازه بدی هر مسافری اشکی کنه چشمهاتو.
نفسی عمیق میکشم و اون دقیقا مقابلم و تو فاصله صفر میلیمتری از من میایسته. جفت دستهای خیسش رو این بار به گردنم میچسبونه و انگار فهمیده که از فرط غم، تب کردم و دارم تو آتش میسوزم.
⚠️کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع است.
💘 11
2 12800
#حکم_شکار
#پارت_1208
برای سومین بار که زنگ به صدا درمیاد، با قدمهایی بلند خودم رو به در میرسونم و بازش میکنم.
-دو دقیقه صبر کن شاید دستم...
با دیدن دو نفری که اصلا انتظارش رو ندارم، حرف تو دهنم میماسه و وا میرم. دستم روی دستگیره شل میشه و نیکان قدمی به عقب برمیداره و دستش رو به آرومی پشت ِ ترنج میذاره و چشمهای من قفل تیلههای مشکی رنگ و وحشیای میشن که با دلتنگی ولی غریبگی خیرهام شده.
--این بچه کَت بسته تقدیم شما زنداداش!
نگاه مبهوتم این بار روی صورت نیکان قفل میشه و تا جایی که یادم میاد آخرین باری که زنداداش صدام کرد سیلی خورد؛ و چقدر اون موقع خشمگین و از این صفت متنفر بودم و چقدر الان دلم براش ضعف میره.
قدمی که ترنج به عقب برمیداره، واکنش به نیکان رو فراموش و به آرومی زمزمه میکنم:
-کجا بود؟
--سر چهارراه...گل میفروخت.
دود از سرم بلند میشه و برای ثانیهای چشمهام رو میبندم و میشنوم که ترنج میگه:
--چرا یه جوری صحبت میکنید انگار نه انگار من اینجا وایستادم؟
چشمهام رو که باز میکنم، نگاه خشمگینم به زخمهای تازهی صورتش کوک میخوره و با صدایی که به شدت گرفتهست میگم:
-خیابون و به عضوی از خانوادهی من بودن ترجیح دادی!
سوال نمیپرسم؛ خبر میدم. به خودم خبر میدم که ببین! ببین آدمهایی که براشون بیشتر از صدت و میذاری وسط، چجوری جوابت و میدن...چجوری همه چیز رو به تو ترجیح میدن و چجوری تو حتی یکی از اولویتهاشون هم نیستی.
💘 10
1 95200
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.