آزاده میرزایی(کانال رسمی نویسنده)
ای بغض فروخته مرا مرد نگه دار تا دست خداحافظی اش را بفشارم...... ✍🏻رمان در حال تایپ : بغضهای خفته #کپی از این کانال و محتوای آن حرام است و پیگرد قانونی و شرعی دارد. #رمان قرارداد چاپ دارد کپی حرام#
إظهار المزيد1 121
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
نظراتتون درباره پایان رمان رو لطفا تو کامنت ها بگین.🙏🌸
287011
از این به بعد این کانال دیگه فعالیتی نداریم برای خوندن رمان جدید نویسنده تو این کانال عضو شید🙏🌺
28700
#پارت_پایانی
#بغض های خفته
#آزاده میرزایی
باران نمنم که از عصر داشت آرام و بی وقفه میبارید شبیه به دل بیتاب من؛انگار طاقتش سرآمده بود و رگباری شدهبود که هر قطرهاش با شدت به زمین میکوبید و سرگردان به اطراف پخش میشد.پنجره اصلی را باز میکنم و لبهی آن مینشینم.حسی به من میگفت الان میاید بازهم مثل همیشه نگرانم میشود و با اخم تصنعی بر لب میگوید:
-سارا جان سرما میخوری؟!
من با ناز میخندم و در آغوشش پیچ و تاب میخورم:
-ببین هوا چقدر خوبه من عاشق این هوام ؟!
اخم بیشتری میکند:
-بیخود شما فقط عشق منی !
طولی نکشید که سایه قامت بلندش روی دیوار نقش بست و من بازهم غرق لذت در زنانگی هایم با وجود مردترین مرد دنیا شدم.
به سمتم آمد و دستهایش را دور شانهام حلقه کرد و من سرم را بر روی شانهاش گذاشتم.
با وجود اینکه حالا پخته تر شدهبودم و چندین تار سفید هم در موهایم پیدا شده بود اما او عاشقانه مرا میپرستید و همچون روزهای اول عاشقیمان مرا از شراب عشقش مست میکرد.
صدای عصبی و توبیخگر امیرحسین باعث شد به عقب برگردیم.
-اِ...مامان هنوز حاضر نشدید !اَه بابا مگه شما قول ندادی به من بریم پیش هومن !
چشمهایش پف کرده و شبیه امیرحافظ است.
چشمانم را ریز کردم و گفتم:
-تو بهش قول دادی امشب مگه قرار نشد بریم خونه پدرت بنده خدا پورانجون کلی منتظره !
لبخند شیرینی زد و دستی لای تار موهای سفیدش که لای تارهای مشکیاش خودنمایی کرد کشید و گفت:
-به آقاجون میگم ایشالا یه شب دیگه بریم اونجا امشب سینا دورهمی گرفته و دعوتمون کرد می بینی به ایشونم قول دادم !
امیرحسین با ژست خاصی سرش را تکان داد و من دلم ضعف رفت برای امیرحسین که همهخصوصیاتش شبیه پدرش بود و هیچ خصوصیاتش شبیه من نبود.
-بابا گفته باشم میخوام برم خونه عمو مسعود پیش هومن ،حوصله اون دختر جیغ جیغوی عمو سینا رو ندارم مدام چُسان فیسان برام میاد !
امیرحافظ چشمانش را درشت کرد و در حالی که داشت به سمتش میرفت گفت:
-پدر سوخته چه حرفهایم میزنه !
خنده کنان رو به امیرحافظ گفتم:
-تربیتش دست شما بود توقعی ازش نمیره !
موهای پسرکش را با دستانش به هم ریخت.امیرحسین معترض شد و او بیشتر بهم ریختش.
-ماشالا چه موهاشم قشنگهها حسودیم شد پسر نباس رو پدر داشته باشه دِ لامصب!
امیرحسین چندلحظه سکوت کرد و بعد خودش را در آغوش پدر جای داد.
امیرحافظ سرش را بوسید و پَسرکم قُلدرمابانه آرام در گوشش گفت:
-بی انصافی نباش دیگه تو هنوز جذابتری !
هردو میخندیدم و او "پدرسوخته"نثارش میکند و دلمان ضعف میرود برای این همه خوشبختی !
پایان
۱۷/۱۰/۱۴۰۰
29460
#پارت_پانصدوچهل
#بغض های خفته
#آزاده میرزایی
شب ها به هیچ وجه اجازه نمی داد من بیدار بمانم و خودش تمام کارهای امیرحسین را انجام میداد.از عوض کردن پوشکش تا بیدار ماندن و همپایش بازی کردن !
صدای خندههایشان داد و بیدار همسایه بغلی را که را مرد حساسی بود در میآورد.اصلا امیرحسین بچهی عجیبی بود،اولین کلمهای که گفت"بابا"بود به جای "ماما" !
وقتی هم گفت امیرحافظ چنان داد و بیداد از سر خوشحالی سر داد که همسایه بیچاره دادش در آمد و از خجالتش در آمد.
امیرحسین به شدت وابسته او بود.امیرحافظ با شوخی و خنده میگفت:
-سارا پسر من بابایی شمام یاری ندارید اگر یاری میخواید سریع دختر بابا رو تحویل بده !
اخم کردم و گفتم:
-شبا که به سختی از دست این میخوابیم تا وقتیم بیداره که زندگی نداریم از دستش نباید اینن بزرگ شه !
اخم شدیدی کرد و لب به اعتراض گشود.
-بی انصاف مگه من همش دور این آقا کوچولو نیستم !
حق داشت.از وقتی از بیمارستان ترخیص شود شبها که آزاد بود تمام وقتش به امیرحسین اختصاص داشت.
گاهی شبها برایش داستان میخواند.
از شاهنامه؛کتاب های مختلف...!
دلش میخواست پسرش مرد بار بیاید.
تفنگ برایش نمیخرید میگفت"خشن بار میاید".
و از همه مهتر هومن پسر مستانه با کمک یک وکیل کارکشته و خِبره به دلیل بی کفایتی پدرش و اعتیاد شدیدش مستانه عهدهدار حضانتش شد و باعث شد مادر و پسری که در فراغ هم میسوختن باز دوباره مال هم شوند.
26160
#پارت_پانصدسیونه
#بغض های خفته
#آزاده میرزایی
آب دهانم رو فرو بردم و لب زدم:
-استراحت کن بجز من یه نفر دیگه هم منتظرته کسی که تا حالا تو رو ندیده !
کامل روی تخت نشست.چشمانش شبیه علامت سوالی بزرگ بود نجوا کرد:
-چی میخوای بگی ؟کی منتظر منه ؟!
بیآنکه نگاهم را از او بردارم خیره به بهت زدگیش ادامه دادم.
-یادته قرار بود سه نفره بشیم !بابا شدن چقدر بهت میاد !
در میان بهتهایش لبخند زد.
-چرا من یادم نمیاد !خدا چرا من هیچی یادم نمیاد !
و بعد با کلافگی سرش را میان دست هایش گرفت.پرستار اخطار داد که بروم که او به استراحت نیاز دارد.
عقب عقب رفتم.نه محال بود.او مرا یادش میاد پس چرا ؟!خیره به لبهای بسته و چهره پریشانش از اتاق خارج شدم.
غم چشمانش را جا گذاشتم.به راستی بدترین بلایی که میتوانست ماها را گرفتار کند همین بود،مهمترین تاریخ های زندگیمان را فراموش کنیم.
تاریخ تولدها؛تاریخ مهمترین رویداد های زندگیمان را !
امیرحافظ یک هفته در بیمارستان بستری بود و میبایست آزمایش های تکمیلی را انجام می داد.حاج رضا تمام بیمارستان را شیرینی داد و پورانخانم ترتیب یک مهمانی شلوغ را در خانه پدری امیرحافظ داد.امیرحافظ به خاطر اسیب به جمجمه بعضی از وقایع را به خاطر نمیآورد و پزشک میگفت زمان میطلبد.
تازه از یک دوره خواب طولانی دوازده ماه برخاسته باید حق داد.باید زمان داد.
امشب را باید میان برگ برگ تاریخ جا کرد.چه کسی گفته بود از شاهنامه کشتن سهراب به دست پدر تلختر نیست.
امشب باید چه کسی را نفرین کرد و پیش خدا گله از کدام بنده کرد که شیرینی تولد یک فرزند را از پدرش با نامردی گرفت.
شاکی بودم.از خدایی که امیرحافظ پشت لب های بسته از به خاطر نیاوردن فرزندش بی صدا صدایش میزد.
حاضر به دیدن امیرحسین تا چندهفته نشد.
گفته بود امیرحسین را وقتی بیاور ببینم که آرام باشم.میترسم از قلب مریضم که تاب نیاورد.میگفت باید این قلب را باخبر کرد میترسم بازی بازی در بیاورد و این بار راستکی به دیار باقی بپیوندم.
گاهی اوقات بغض میکرد و تورم رگ های پیشانی اش مرا میترساند.
هیچ چیز از فرزندمان به خاطر نمیاورد و در عین حال برای دیدنش ذوق پنهانی داشت.
لحظهی که امیرحسین را دید و به عنوان پدر در آغوش کشید را هیچ گاه فراموش نمیکنم او مطمئنم فراموش نخواهد کرد.
امیرحسین با دست های کوچکش شانههای پدرش را میمالید.
دست خودم نبود که گریهام صدا دار شد و دستم را جلوی دهانم گذاشتم و از ته دل گریستم.
پدرم لبخند می زد و سنا دلداریم می داد با ذوق خیره آن دو بود.
تمام زندگی من بودند این دونفر !
تمام داشتهی من !
حاج رضا اشک متولد شده گوشه چشمانش را با پشت دست میسترد و پوران خانم اسپند دود می کرد و دور پدر و پسر میچرخاند.مبادا کائن یا بندهای ناخواسته چشمش شور باشد چشم بزند خوشبختی های تازه از مرگ برگشته مرا !
26360
#پارت_پانصدسیوهشت
#بغض های خفته
#آزاده میرزایی
دستی به سرش کشید.
-نمیدونم چرا تو سرم درد عجیبی دارم !
حس میکنم رنگ و رو ندارم چرا کاش یه آینه بهم بدی ببینم خودمو؟
خندید.من هم بغض کرده خندیدم.
-زشت شدی ؟!
اخمهایش در هم گره خورد و لبهایش مهربان تکان خورد.
-زشتمم قشنگهها !
-بر منکرش لعنت من که دوستش دارم !
خیره نگاهم کرد و بغض آلود خندید.آن قدر تلخ که تلخی را من مزه مزه کردم.
-مهم اینکه که تو دوستش داری گور بابای ناراضی !
از فکر اینکه صاحب این کلمات دلشنین اینطور روی تخت بیمارستان افتادهبود اشک سوزن شد و در حباب چشمهایم ترکید و زیر گریه زدم.
-چرا این طوری شد !چقدر سخت بود نبودنت !
دستش را پیش آورد و دست های لرزان و یخ کردهام را گرفت و عتابآلود گفت:
-جان دلم دِ نریز این اشکها رو لامصب من ارزششو ندارم !
دستم را در دست مردانه و بزرگش گرفته بود و با انگشت شستش پشت دستم را نوازش میکرد و من هربار با نوازش او داشتم دوباره متولد میشدم.
پرستار وارد اتاق شد.دستم را از دستش بیرون کشیدم.
اشکهای لعنتیم دوباره روی گونه هایم شیار شد و سرازیر شد و او هم بغض داشت چرا که دو خط اشک میان ریش هایش گم شد و پرستار کنار تخت امیرحافظ رفت و صدایش در گوشم انعکاس یافت.
-عزیزم وقتتون تمومه بیمار باید استراحت کنه !
امیرحافظ روی تخت نیمخیز شد و آخی از میان لبهایش سرازیر شد اما بی اختیار خودش را جَمع وجُور کرد و گفت:
-خانم پرستار ایشون مُسکن و آرامش قلب و روح بندهان چیچیو وقت تمومه !
خطی از لبخند روی لب هایم خط انداخت.پرستار ریزریز خندید.
-باید استراحت کنید میدونید چند وقته بیهوشی تا پزشک بتونه معاینهتون کنه و کاملا نظر بدن !
23460
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.