cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

زئـــوس | آرزو نامداری

نویسنده:آرزو نامداری(A_N) خالق رمان های: 🍁تژگاه 🍁زهـــــار 🍁‌شـــوگار زئـــــوس(فرمانروا) 🍁زهار(حق‌عضویتی) 🍁نَسَـ♚ـبـــ پارتگذاری روزانه و منظم کپی رمان حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع است...❌ ادمین تبلیغات: nazinovel@

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
32 500
المشتركون
-1524 ساعات
-2167 أيام
-94230 أيام
توزيع وقت النشر

جاري تحميل البيانات...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تحليل النشر
المشاركاتالمشاهدات
الأسهم
ديناميات المشاهدات
01
برای ورود به کانال جدید نویسنده کلیک کنید https://t.me/boyjouymoulian
1 1150Loading...
02
رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج 5892101407120183 به حساب آرزونامداری @Arezunamdarii لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید
1 1220Loading...
03
Media files
1 0430Loading...
04
⁠ _مگه صدبار بهت نگفتم وقتی شرکتم بهم زنگ نزن.. دخترک بغض میکند‌.‌. _عزیزجون میگفت داری ازدواج میکنی.. راس میگه..؟ اخم هایش را در هم میکشد.. _قطع کن.. _دلم برات تنگ شده.. چشم میبندد.. _عزیزجون میگه دیگه پیش ما نمیای.. از این به بعد هرشب میری خونه ی خودت.. خونه ای که اون دختر توشه.. دلش برای لرز نشسته در صدایش میرود.. بغضش میترکد و هق میزند: _برای اونم شبا قصه میخونی..؟ موهای اونم مثل موهای من هرشب نوازش میکنی تا خوابش ببره..؟ پشت چشمای اونم مثل چشمای من میبوسی..؟ انگشتانش مشت میشود و شقیقه اش نبض میزند.. دلش عمیقاً لمس طلایی هایش را میخواهد و در آغوش کشیدنش را.. دلش برای نفس کشیدن از عطر گریبانش تنگ شده.. دلش بوییدنش را میخواهد..بوسیدنش را اما با این حال خشک و سرد میغرد.. _داری وقتم و میگیری.. هق هقش اوج میگیرد : _میشه بیای پیشم..فقط همین امشب برای آخرین بار..قول میدم بعد از این دیگه منو نبینی .. سام فکش را روی هم چفت میکند همان لحظه تقه ای به در اتاقش میخورد و منشی سراسیمه داخل میشود.. _جناب آریا..سهامدارا تو اتاق کنفرانس منتظرتونن‌‌ از پشت میز بلند میشود و بی توجه به نفس زدن های دخترک از گریه زیاد زمزمه میکند: _باید برم‌... _تروخدا ..بزار ببینمت برای آخرین بار... بهت قول میدم.. پلک میبندد سیب گلویش سخت تکان میخورد و خش‌دار لب میزند.. _دیگه هیچ‌وقت به من زنگ نزن.. میگوید و بی توجه به التماس های دخترک تلفنش را قطع میکند.. آشفته موهایش را چنگ میزند.. چند دکمه ی بالایی پیراهنش را باز میکند و با حالی خراب وارد اتاق کنفرانس میشود.. تمام مدت جلسه ذهنش پیش مکالمه شان است که چیزی از حرف هایشان نمیفهمد.. بیش از آن تاب نمی آورد.. بی طاقت از پشت میز بلند میشود سویچش را چنگ میزند و بی توجه به سهامدارانی که هاج و واج نگاهش میکنند از اتاق بیرون میزند.. همان لحظه موبایلش زنگ میخورد پیش از آنکه جواب دهد منشی با دیدنش سراسیمه به سمتش میرود.. _جناب آریا..چندبار از منزلتون با شرکت تماس گرفتن..انگار کار مهمی باهاتون دارن.. توجهی به ضربان تند شده ی قلبش ندارد و پیش از قطع شدن تماس تلفنش را جواب میدهد.. _مگه صد دفعه بهت نگفتم دیگه بهم زنگ نزن‌.. صدای زجه های پیرزن در گوشش مینشیند و او شوکه ماتش میبرد... _عزیزجون‌... زن با گریه مویه میکند.. _ بیچاره شدیم پسرم.. سینه اش تیر میکشد و با درد لب میزند.. _چی شده...؟ _ماهک..؟ قلبش درون سینه سقوط میکند.. پاهایش سست میشود و مینالد... _ماهک چی..؟ همههمه ها از پشت تلفن به گوشش میرسد و وقتی جوابی نمیگیرد نعره میزند... _میگم ماهک چی شده..؟ پیرزن زجه میزند و به سختی مینالد.. _وقتی اومدم بالا سرش دهنش پرخون بود... بچه ام عکست و بغل کرده بود... نفسش بند می آید.. سینه اش را چنگ میزند و با زانو روی زمین سقوط میکند ... پیرزن لب باز میکند و آخرین جمله ای که از زبانش میشنود همزمان میشود با سیاهی رفتن چشمانش.. _بچه ام.. بچه ام نفس نمیکشه سام.. https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk
6182Loading...
05
_تو هم دیشب صدای گریه و التماس از اتاق تازه عروس شنیدی؟ کوکب تندی  جواب داد: _خوشم اومد نرگس انقدر التماس کرد زن آقا بشه اون وقت آقا نگاشم  نکرده. _اوف آره به خدا اما فکر کنم بعدش آقا دلش براش سوخته.  قلبم فرو ریخت. نمی توانستم تحمل کنم . دست روی قلب دردناکم فشردم. _چطور مگه؟ _آخه صبحی دیدم نرگس با لبی خندون رفت اتاق عمه‌اش...فکر کنم حال یه آدم پیروز رو داشت.  بیچاره آی‌پارا که فکر می کنه شوهرش دیشب  با این عفریته خانم نبوده. حق این دختر خون بس این نبود. اشکم سرازیر شد. درد تمام سینه ام را پر کرد . نزدیکای صبح بود که آسید مرتضی به اتاق برگشته بود. آن قدر اخم داشت که نتوانستم چیزی بپرسم و خودم را به خواب زدم. با شنیدن حرف های خدمه تاب و تحمل از دست دادم و به اتاق برگشتم. با دیدن آسید مرتضی که لباس تازه‌ای به تن کرده بود غم عالم به دلم‌نشست. کجا می رفت؟ لابد شب عروسی‌ش زیادی خوش گذشته بود که حال و هوایش این طور خوب به نظر می رسید.‌‌با دیدنم گفت: _آی پارا کجا بودی؟ بغض بدی توی گلویم نشسته بود .‌ اخم کرد: _رنگت چرا انقدر پریده؟ می گم کجا بودی؟ اشکم سرازیر شد و به طاقچه‌ی جلوی پنجره پناه بردم: _دیشب باهاش... دیشب ... وای خدا اصلا نمی تونم حرفشو بزنم. اخم کرده جلوی پاهایم نشست: _مگه خواسته‌ی خودت نبود؟ نفس در سینه ام حبس شد. نگفت نه... انکار نکرد. کاش لااقل می گفت نه ... این قلب دیگر قلب نمی شد. فریاد زدم: _چرا نمی گی نه آسیدمرتضی؟ _دیوونه شدی ؟ این چند وقته شب و روز برام نذاشتی که باید زن بگیرم  و بچه دار بشم... پس تمام شده بود ... پس دیشب کار تمام شده بود. قلبم تپشی فراتر  از تصورم داشت ...حسادت مثل یک خنجر تیز قلبم را پاره می کرد.  انگار این قلب دیگر مال من نبود . انگار می خواست از سینه بیرون بزند. دهان باز کردم اما کلمات درست خارج نمی شدند. _ تو.... تو... با ... ها ... شش... آ.... آ... دستان قوی سید مرتضی دور بازوانم حلقه شد: _غلط کردم قربونت برم... تو خواستی ... تو مجبورم کردی... چرا نمی گفت نه؟! چشمانم سیاهی می رفت که فریادش در گوشم نشست...‌ _آی پارا... https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 #چند‌ماه‌بعد😭 صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود. قابله فریاد زد: _بچه داره میاد. ‌ لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد. _نرگس جان طاقت بیار. بغض همزمان به گلویم نشست.  درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید. قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد.  داشتم خفه می شدم. کسی تنه زنان از کنارم گذشت: _باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد. چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.  منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند. پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود. همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم. کنار آتش نشستم. ته دلم داشت می سوخت. من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟ با صدای نورخانم به عقب برگشتم. صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد. چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد: _من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه... لب هایم لرزید: _من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....  _ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه... قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود. اشکم فرو ریخت. سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم. صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید: _آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد. من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش... نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز... _ باید بری آی پارا... همین حالا .... توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصه‌ی مادربزرگش آی پارا. عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودی‌زاده نوشته شده و دلتونو آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد. تم خونبسی😍💥
2931Loading...
06
- دختره بیهوش افتاده وسط دانشگاه... میگن بچه سقط کرده! زمزمه‌ها را از اطراف می‌شنود و وحشت به جانش می‌افتد. - مگه حامله بوده؟ میگن #کتک خورده از شوهرش... مگه ندیدی لبش پاره بود؟ یسنا کتک خورده بود؟ از او؟ از او که نمی‌توانست از گل نازک‌تر به یسنایش بگوید؟ ترس به جانش می‌افتد و جلوی یکی از دخترها را می‌گیرد: - یسنا کجاست؟ دخترک نگاه عجیبی به مرد قدبلند و جذاب روبرویش می‌اندازد و انگشت اشاره‌اش را سمت ساختمان دانشگاه می‌گیرد: - تو سالنه... زنگ زدن اورژانس بیاد! هیراد دیگر وقت را تلف نمی‌کند. سمت ساختمان می‌دود و به محض وارد شدنش، نگهبان جلویش را می‌گیرد: - کجا آقا؟ هیراد دخترک را می‌بیند که روی زمین افتاده و چند نفری اطرافش هستند. شلوار سفیدش غرق #خون است... با خشم و نگرانی از پشت سر نگهبان گردن می‌کشد: - برو کنار ببینم... زنمه! نگهبان متعجب کنار می‌کشد و هیراد جلو می‌رود. رنگ‌ یسنایش از گچ سفیدتر است و به زور نفس می‌کشد... مقابل تمام نگاه‌ها، زانو خم می‌کند و تن نیمه‌جان او را به آغوش می‌کشد: - یسنا... یسنا، عزیزم... مدیر دانشگاه با اخم خطاب قرارش می‌دهد: - چه بلایی سر طفل معصوم آوردی؟ زنت #باردار بوده آقا! هیراد تن سرد او را به سینه می‌چسباند و بی‌توجه به حرف مَرد، یسنا را صدا می‌کند: - باز کن چشماتو یسنا... چی شدی دورت بگردم؟ و لرزان داد می‌زند: - پس چی شد این آمبولانس؟ که ناگهان با پیچیدن درد شدیدی در سرش، موهایش را چنگ می‌زند: - آ... آخ! خاطراتی که انگار مال خودش نیست، بی‌وقفه به مغزش هجوم می‌آورند... خودش را می‌بیند و یسنایی که عقب عقب می‌رود و التماس می‌کند... خودش را می‌بیند که کمربند را روی تن ظریف او فرود می‌آورد و دخترکی که جیغ می‌کشد از درد و التماس می‌‌کند "نزن... بچه‌م!" همان لحظه آمبولانس می‌رسد و هیراد مات می‌ماند... ماتِ دخترکی که از آغوشش بیرون می‌کشند و تکنسینی که نبضش را چک می‌کند: - #نبض نداره... مادر خون زیادی از دست داده! احیا رو شروع می‌کنم... و دستش را روی قفسه سینه‌ی دخترک قفل می‌کند و هیراد نفس کشیدن را از یاد می‌برد... خودش این بلا را سر یسنای مظلومش آورده است! https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk شخصیت اصلی مردِ داستان، اختلال #چندشخصیتی داره! همه چیز از جایی به هم می‌ریزه که شخصیت سومش خودشو نشون میده‌... شخصیتی که ذره‌ای رحم نداره و جون یسنای باردار رو به خطر میندازه...💔❌️ https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk پارت واقعی رمان‼️ جنجالی‌ترین رمان تلگرام❗️
6792Loading...
07
#دختره‌رو‌-زنده‌به‌گور‌میکنن😱🥺💔 #پارت‌اصلی‌رمان با دیدن صحنه مقابلش خون در رگانش یخ می ببند و بی معطلی با سرعت به سوی مرد می دود در فاصله یکی قدمی اش می ایستد و نگاه به درون قبر درون حیاط می اندازد تنِ مچاله شده ی بی نوای آن دخترک قبرِ تا نصفه از خاک پر شده قلبش را به درد می آورد. آتش در چشمانش زبانه می کشد و با خشم یقه لباس مرد را در دستانش مشت می کند و فریاد می زند: -دیووونه شدی؟داری چیکار میکنی؟ مرد با بیل بار دیگر خاکی به روی تن دخترک درون قبر می‌ریزد و می غرد: -تا خودشو و اون حروم زاده ی داخل شکمشو با دستای خودم چال نک... فریادی که از سر می دهد که نطق آن مرد را می برد! با فک منقبض شده ی می غرلاند: -عقدش می کنم! مرد شوکه نجوا می کند: -چی؟ و اوست که بار دیگر با اطمینان می گوید: -اره من این خفت رو به بار میکشم! دختری رو عقدش میکنم که دست خورده ی برادرمه... اون دختر و بچش میشن زن من! گناه‌برادرم رو من گردن میگیرم... https://t.me/+jEgwbKMp0Gs2MjM0 بی‌ توجه به آن مردِ شوکه مانده خم می شود و دستش را به گوشه ی قبر می گیرد و به داخل آن می پرد. بدنش به تن آرام کشیده می شود و دخترک مهبوت از شنیده ها نگاهش را به چشمان او می دوزد و زیر لب می نالد: -آقا هامین.. چانه جمع شده دخترک لب های برچیده شده اش را از نظر می گذراند و پچ‌ می زند: -تموم شد چیزی نیست...من پیشتم! نگاه شیفته دخترک صورت او را زیر نظر می‌ گیرد و همچون کودکی بی پناه کت او را در دستانش مچاله می کند و خودش را مهمان آغوش گرم او می کند #ادامه‌ی‌رمان🥹❤️‍🔥🔥🙊👇🏻 https://t.me/+jEgwbKMp0Gs2MjM0 https://t.me/+jEgwbKMp0Gs2MjM0
2131Loading...
08
کیارش سلطانی...♠️🔥 رئیس بزرگترین باند خلافکار ایران... وحشی و به خون حاجی معروف شهر تشنه... دستور داد دختر 16 ساله‌ش و بدزدن تا بعد از چند ماه با شکم حامله تحویل حاجی بده❤️‍🔥⛓ اما وقتی ادماش یه دختر ریز با چشمای زمردی جلوی پاش انداختن رو زمین...🥹🖤🔥 https://t.me/+XkLgWXWVba41NjY0 ❌#دارای_محدودیت_سنی
9281Loading...
09
Media files
8681Loading...
10
Media files
1 5290Loading...
11
دختر حاج هخامنش با اون همه دب‌دبه کب‌کبه حالا تو پارکای تهران می‌خوابید!!! جایی نداشتم  برم و آیندم داشت گند می‌خورد توش و من نیاز داشتم به کمک... پس تصمیم نهاییم و گرفتم و زنگ خونه ی مردی که دشمن پدرم بود رو پشت سر هم زدم و بعد ثانیه های طولانی صدای مردونه ای تو حیاط پیچید: -چه خبره کیه این وقت شب؟ سر آوردید؟ آب دهنم و قورت دادم و همون موقع در خونش باز شد و با دیدن من حتی منو نشناخت و اخم هایش بیشتر تو رفت: -بله؟ یکم جلو رفتم که در و کمی بست: -نیا جلو تنت بو میده، کارت چیه؟ پول می‌خوای؟ وایسا برم بیارم. خیره به تن و بدن مردونش لب زدم: -من من من دختر حاج هخامنشم. چشماش گرد شد، از نوک پام تا سرم دید و من ضعف داشتم و به اجبار دستمو تکیه دادم به در و با تمسخر گفت: -منم آنجلینا جولیم از سواحل قناری -دروغ نمیگم به خدا دختر هخامنشم به چشمام خیره شد و رنگ چشمای آبیمو که دید انگار کمی قانع شد! -ده روزه از خونمون فرار کردم... الان بابام دشمنِ منم هست. -خب چیکار کنم؟ همون لحظه سوز سردی اومد و من تنها امیدم این مرد بود، برای همین این سری از زیر دستش خودمو سر دادم و داخل حیاطش شدم که داد زد: -چیکار می‌کنی؟! بیا گمشو بیرون تا با تیپا پرتت نکردم بیرون. -به خدا دروغ نمیگم دخترِ اونم. -واسم مهم نیست که از کدوم تخم و ترکه ای ... بیرون ! بغض کرده عقب عقب رفتم: -میتونم کمکت کنم میتونم اطلاعات بابامو بهت بدم تورو خدا نندازم بیرون جایی ندارم. اومد سمتم: -برو ..برو تا نزدم سیاه و کبودت کنم دختر هخامنش ! برو هق هقم شکست و از ترس عقب و عقب تر رفتم: - هیچی نخوردم بیرون سرده بزار امشبو بمونم  ترو خدا من به امید تو از خؤنه بیرون زدم... نتونستم ادامه حرفمو بزنم چون به یک باره صدای داد مراقب باش اون و خالی شدن زیر پام باعث شد جیغی بزنم و از پله های زیر زمینی که پشت سرم بودن و ندیده بودمشون لیز بخورم و ده تا پله رو بیفتم و بعدش درد بدی تو کل تنم بپیچه... بعدش سیاهی... https://t.me/+jtqFr2cbFtMxNmE0 -اگه امروزم بهوش نیاد باید ببریش بیمارستان دیگه، الان بیست و چهار ساعته چشم باز نکرده. صدای مرد نا آشنایی تو گوشم می پیچد و بعد صدای آشنایی: -ببرمش بیمارستان بگم کیمه چیمه؟ شر میشه واسم. -مگه نگفته دخترِ حاجیه؟ زنگ بزن اون کفتار . چند لحظه سکوت شد... و من صدای نالم بلند شد، سرم درد می‌کرد و چشم باز کردم و نور تو چشمم زد: - درد دارم آیی سرم. کم کم همه جا واضح شد و با دیدن خودش بالا سرم با تموم بی جونی لب زدم و نالیدم: -زنگ نزن بابام، ترو خدا زنگ‌نزن به اون. میرم از خونت میرم زنگ نزن به خاطر ابروش منو میکشه. خواستم پاشم که مانع شد و خیره به چشمام شد؛ لب زد: -بخواب بینم بچه، برنامه های دیگه ای دارم. دوباره از سر ضعف روی تخت فرود اومدم و چشمام کمی بسته شد که ادامه داد: -حاجی اگه دخترش و با شیکم بالا اومده پیدا کنه خوشحال تر میشه. مخصوصاً اگه باعث بانیه اون شکم بالا اومده من باشم...برو عاقد و خبر کن ! https://t.me/+jtqFr2cbFtMxNmE0 https://t.me/+jtqFr2cbFtMxNmE0
7820Loading...
12
از شونزده سالگی زن مردی شدم که دوستم نداشت. از شونرزده سالگی با چشمای خودم دیدم که میون تن زن دیگه ای آروم می گیره. سیزده سال تموم جلوی چشم بقیه ، کنارش موندم اما زیر سقف خونمون ، راه ما از هم جدا بود. من شبا روی کاناپه می خوابیدم و اون خیلی از شبا خونه نبود. حالا بعد از سیزده سال تصمیم خودمو گرفتم. تصمیم گرفتم که برم. ولی انگار این تصمیم من به مذاقش خوش نیومد! https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
1 0662Loading...
13
پسره حافظه‌شو از دست داده. هر از گاهی یک چیزایی یادش می‌آد اما زنی که کنارش می‌بینه با زنی که الان کنارشه یکی نیست پارت۶۳۹( موجود در وی‌آی‌پی) محمد به تخت خیر شد. حسی تلخ بیخ گلویش را چسبیده بود. روی تخت خودش را می‌دید با دختری که موهای بلند سیاه داشت. دستانش میان موهای دختر بازی می‌کرد اما صورتش را نمی‌‌دید. چشم از تخت گرفت و روی مبل نشست. زن دست زیر شکمش گرفت و خم شد و سینی را مقابلش گذاشت.: -خسته نباشی نگاهش چسبید به موهای طلایی رنگ و کوتاه همسرش، موهای زن روی تخت سیاه و بلند بودند. پرسید: - موهات‌و رنگ‌ کردی؟ زن صاف ایستاده، روزهای آخر بارداری را می‌گذراند به موهایش دست کشید: - نه رنگ خودشه. ابرو بالا انداخت و آرزو کرد جواب سوال بعدی‌اش مثبت باشد: - قبلا رنگ‌ تیره نزدی به موهات مثلا مشکی یا قهوه‌ای؟ زن خندید: - نه هیچ‌وقت موهام‌و رنگ‌ نکردم چطوره؟ محمد به جای جواب سوالش پرسید: - قبلا موهات بلنده بوده؟ زن سردرگم خندید: - نه سال‌هاست کوتاهش می‌کنم چی شده گیر دادی به موهای من؟ محمد‌از جا برخاست. محسن در حیاط پای منقل ایستاده و زغال‌ها را باد می‌زد. کنارش ایستاد و پرسید: - محسن یک سوال؟ من قبل از اون حادثه و کما چطور ادمی بودم؟ به زنم وفادار بودم یا نه. محسن مردد نگاهش کرد: - تو همیشه آدم خوبی بودی دادش. محمد به آسمان خیره شد: - نمی‌دونم ماجرا چیه ولی توی اتاق، روی تخت، هر جا رو نگاه می‌کنم یک دختر دیگه رو کنارم می‌بینم. یک دحتری که موهاش بلند و سیاهه، ریز جثه‌س. صورتش ولی مشخص نیست. اما مطمئنم این زنی که الان کنارمه نیست. نگرانم محسن نکنه وقتی این نبوده من کس دیگه‌ای رو می‌آوردم خونه https://t.me/+J1buqcJZVpBkNDZk https://t.me/+J1buqcJZVpBkNDZk https://t.me/+J1buqcJZVpBkNDZk رمانی با ۴۵۰ پارت آماده
5160Loading...
14
وقتی یه پسره مذهبی و قلدر شیطنتش گل می‌کنه و برای اولین بار به نامزدش زنگ می زنه....😂😍👇 نفس بلندی کشید و برای احتیاط هم که شده اول پیام داد. - بیداری؟ جواب خیلی سریع رسید - فرشته؟! چشمانش روی جواب گرد شد. انگشتی گوشه‌ی لبش کشید و دوباره نوشت. - بله؟الان این یعنی خوابی یا بیدار؟ نکنه خوابی و فرشته‌ای چیزی خواب می‌بینی؟ دوباره جواب به همان سرعت آمد - فرشته فقط من دستم بهت برسه می‌دونم چیکارت کنم. ابروهایش به بن موهایش چسبید. نفسش را پرخنده فوت کرد و نوشت - یا خدا... نکنه اسم رمزه این... تا دیروز امیرخان بودم که! کسی پیش‌ته می‌خوای نفهمن منم؟! جواب‌هایش بدون ثانیه‌ای تعلل می‌رسید. - من یه امیرخانی نشونت بدم، کشتی منو تو! بیشعور چند تا سیم‌کارت داری؟ امیر متعجب از این جواب‌های پرت روی زمین نشست تا از خنده روی زمین ولو نشود. دستش را محکم روی صورتش کشید و نوشت. - الان با من بودی یعنی؟ جون خودت نباشه، جون خودم من یه سیم‌کارت بیشتر ندارم. حالا واسه چی تا این حد عصبانی هستی؟ به خدا شماره‌ت رو نداشتم الان از مامان گرفتم. و در پیام بعدی سریع نوشت. - اونم به زور البته! این بار جواب با کمی مکث رسید. - فرشته جون هر کی دوست داری سربه‌سرم نذار. هر دفعه صد بار مردم و زنده شدم تا جوابت رو بدم. با ذهن درگیری نوشت. - زنگ بزنم حرف بزنیم؟ مکث بین جواب باز بیشتر شد. - فرشته داره قلبم می‌ایسته، دستام شده یخ... جون هر کی دوست داری بگو تویی و داری شوخی می‌کنی! نفس پری کشید و صورتش پر از خنده شد.اینجا خبری بود. با شیطنت تایپ کرد - خیلی خب، تواعتراف کن عاشق امیری،منم اعتراف کنم کی‌ام! جواب این بار تندتر رسید. - این دو روز هزار بار اعتراف گرفتی، باشه اینم روش، من عاشق امیرم. الان هم محض رضای خدا این‌قدر دیوونه‌م نکن، هر بار غش می‌کنم من! بذار برم کپه مرگم رو بذارم خیر سرم. خنده شانه‌هایش را لرزاند، راحت می‌شد فهمید احتمالاً یکی از رفقایش مدام سربه‌سرش گذاشته. با نوشتن: - نخوابی‌ ها! سریع شماره‌ی ساحل را گرفت و موبایل را دم گوشش گذاشت. ابروهای ساحل به هم دوخته شده بود.در تردید بین جواب دادن یا جواب ندادن،ضربان قلبش به بالاترین حدخود رسیده بود. با نگاه به موبایل و شماره‌ی ناآشنا برخاست و پراسترس چند قدم به جلو برداشت.دست روی دهانش گذاشت و فکر کرداگر واقعاًامیرباشد چه! تماس قصد قطع شدن نداشت وهمچنان می‌زد. وسط اتاق ایستادودست روی قلبش گذاشت، نه بابا! قرار بود امیر تماس بگیرد این دو روز می‌گرفت! ولی امان از اضطراب دیوانه‌کننده‌ای که گریبان‌گیرش شده بود. یک دست روی قلبش گذاشت تا از جا کنده نشودوبا دست دیگرش تماس را برقرار کردوموبایل را نزدیک گوشش برد، ولی درخودش قدرت حرف زدن نیافت. امیر متعجب از برقراری بی‌حرف تماس،موبایل را از گوشش فاصله داد تا از قطع نشدنش مطمئن شودوبا اطمینان از اتصال دوباره کنار گوشش نگه داشت. - سلام! با شنیدن سلام امیر، نفس کشیدن برایش مشکل شد.یاخدا واقعاامیر بود! نیشگون کوچکی از صورت خود گرفت تا مطمئن شود بیدار است...از دلش گذراند؛ «فرشته خدا بگم چیکارت کنه!» دست لرزانش رابالا بردوروی دست دیگرش گذاشت تا گوشی از دستش رها نشود.هنوز صدایش را برای جواب باز نیافته بودکه امیرگفت: - طبق شریعت اسلام و سنت پیامبر جواب سلام از اوجب واجباته! صدایش عین برگ درخت زیر باد شدید لرز داشت. - وای... سلام. امیرچشم روی هم گذاشت وهرکاری کردخنده اش را کنترل کند، نشدوخنده درلحنش پخش شد. - پس وپیش سلام بازتا جایی که من می‌دونم، سلام علیکم..علیکم‌السلام..یا خیلی بخوایم عاشقانه‌اش کنیم سلام عزیزم یا سلام عشششقم هست..وای سلام نشنیدم تاحالا! وکلمه‌ی عشقم راحسابی کشید. ساحل حس کردپاهایش قدرت تحمل وزنش را ندارد، حتی توان رفتن تا تختش.همان‌جا وسط اتاق روی زمین نشست که نه، در واقع وا رفت. در لحنش کلی استیصال بود،وقتی تقریباً نالید. - امیرخان! صدای خنده‌ی امیر بلند شد. - فکر نمی‌کردم اولین تماسم با همسرم این‌قدر پر احساس رقم بخوره! https://t.me/+SByQBTfAgq1kYzE0 تو #پست43و49‌ حاج خانوم تصمیم میگیره برای پسرمذهبی‌ اش که سنش داره می‌ره بالا زن بگیره پس پسرش روبه بهونه عیادت می کشونه خونه دخترحاجی معتمد محل! اما خبر نداره که وقتی ازاین قراره خواستگاری خبردارمی‌شه مراسم روبه هم می‌زنه ولی طولی نمیکشه که میفهمه دلش برای اون دختر رفته ومجبوره پا پیش بذاره..😌😎👇 https://t.me/+SByQBTfAgq1kYzE0 https://t.me/+SByQBTfAgq1kYzE0 ❌رمان دوم نویسنده که۱ماه دیگه به اتمام میرسه وقرداد چاپ داره یاشار مردیه که به خاطر عشقش به تارا، ترلان رو کنار می‌ذاره و باعث یه کینه عمیق و طردش میشه اما اتفاقی میوفته که ورق برمیگرده وتارا دست به دامن یاشار میشه. یاشاری که مطروده یه شرط برای اجابت کمک داره.اونم ازدواج با تاراست! https://t.me/+ntKtzSdPB0UzMGQ0 .
8513Loading...
15
برای ورود به کانال جدید نویسنده کلیک کنید https://t.me/boyjouymoulian
2 9622Loading...
16
رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج 5892101407120183 به حساب آرزونامداری @Arezunamdarii لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید
7200Loading...
17
Media files
2930Loading...
18
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟ -کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟ ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و  بشقاب میوه ای جلوی خود کشید میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت -زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!! -دیدی؟ عروسکه...‌عروسک! -وای مامان فکرشم نمیکردم رون‌های دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه! مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید: -ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه! -خب بشنوه...آق‌داداشم خودش گفت دیار بچه‌ست... شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید -با این تعریفایی که تو از دختره‌ی طفل‌معصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد: -هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوش‌کمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟ باید بیرون میرفت هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند اما... -خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری! نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد وارد آشپزخانه که شد، نگین بی‌توجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آب‌وتاب‌دار پچ زد: - تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟ آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید چه گفت نگین؟ درست شنید؟ بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت: -چی شده چی شده؟ درست نشنیدم! فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد: -داشتم درمورد دیار حرف میزدم. شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است -خب؟ بعدش! -عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم ! بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت: -همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟ عزیز دست روی دست گذاشت : -نباید میبردم؟ صلاح‌دارش تویی مگه پسرم؟ نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و... -عه وا...نگاهش می‌کنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست ! گوشی از لای انگشتانش کشیده شد اما تنش گرم شده بود آن تصویر او بچه نبود یک زن تمام و کمال و زیبا بود یک تندیس نفس گیر -پسرت ماتش برد مامان! نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد: -اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟ ابروی فخرالسادات بالا رفت خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش -چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه! شیرزاد باز دست به گردنش کشید آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید -عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه! چشمان مادرش به برق نشستند آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد: -چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد: -میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم -چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنه‌خانم لعنتی نشان داده باشند دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید: -همین که گفتم‌. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه! گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد -این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟ شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید -نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی می‌کنم! ❌❌❌ https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
4680Loading...
19
-آروم‌ باش مامانم. داریم میریم پیش بابایی! دستانش از سرما می‌لرزند. باردار بود. از آمین. پسری که عاشقش بود و به خاطر او از خانواده طرد شده بود... با لبخندی کم جان با جنینش حرف می‌زند و تنش از سرما می‌لرزد. -مطمئنم بابات وقتی ما رو ببینه خیلی خوشحال میشه. اون مثل بابابزرگ نیست که ما رو از خونه‌ش بیرون کنه. نگران نباش مامانی چیزی نمونده که بعد چند روز غذا بخوریم. بابات تا الانم نمیدونست تو اومدی تو زندگیمون وگرنه هیچ وقت ما رو ول نمیکرد و میومد دنبالمون. با این حرف‌ها به خودش و جنین کوچکش دلداری می‌دهد و خودش را پشت در خانه‌ی آمین می‌رساند. از داخل خانه صداهایی می‌آید. صدایی مانند جشن و پایکوبی. اما آیه به خودش امید می‌دهد. "حتما صدا از خونه‌ی همسایه‌س." در می‌زند و با باز شدن در، قامت بلند و چهارشانه‌ی آمین در چهارچوب پدیدار می‌شود. آمین جذابی که کل دانشگاه منتظر یک گوشه چشم از او بودند... -آمین؟ پر بغض صدایش می‌زند اما با اخم آمین و صدای بلندش شوکه می‌شود. -تو که باز پیدات شد! تو چقدر سیریشی دختر؟ من به خانواده‌ت لوت دادم که دیگه این‌ورا پیدات نشه! باز تو پاشدی اومدی اینجا؟ چی می‌خوای از زندگی من آخه آیه؟ آیه خشکش می‌زند. جواب سونوگرافی درون دستانش می‌ماند و امین بی رحمانه باز هم به تن بی جان و گشنه‌ی او می‌تازد. -با بچه‌ها شرط بسته بودم سر پا دادنت. نمی‌دونستم اینقدر ساده و احمقی که با چهار تا حرف خام میشی و تا تختمم میای! و بدتر از اون نمی‌دونستم همچنین بی‌لول و زشتی البته برای تو که بد نشد! راحت‌تر میتونی به هرزگیت برسی! اما فکر اینکه منو با یه رابطه پا بند کنی از سرت بنداز بیرون دختر شهرستونی! جای کتک‌های پدرش درد می‌گیرند و قلبش تیر می‌کشد. او برای آمین فقط یک بازیچه بود؟ او و فرزند بی‌گناهش؟ از سر و صدای آمین دوستانش که در خانه بودند بیرون می‌ایند و او به توهین و تحقیرهایش ادامه می‌دهد. -من نمی‌تونم با تو باشم چون همه چی یه بازی بود. یه نگاه به خودت و من بنداز؟ کجامون به هم دیگه می‌خوره؟ چطور باورت شد مردی مثل من می‌تونه تو رو دوست داشته باشه؟ اونم کسی که همه دخترها براش له له می‌زنن! می‌خواستم بدونم زیر اون چادر سیاهی که دورت پیچیدی چی داری اما همچین مالی هم نبودی! زود دلمو زدی... حالا هم از اینجا برو تا زنگ نزدم اون بابای گیرت بیاد و بازم بگیرتت زیر مشت و لگد. آیه وسط راهرو خشکش می‌زند‌. انگار یک لگن آب یخ رویش پاشیده باشند. نفسش می‌رود از حرف‌های آمین... چطور می‌توانست اینقدر وقیح باشد؟... خدای من... آیه عاشقش بود و او..‌. -من ... آمین ...من اما امین اجازه نمی‌دهد. با عصبانیت داد می‌کشد و نمی‌داند روزی چهره‌ی آن لحظه‌ی آیه عذاب سال‌های بی خبری‌اش خواهد شد. -برو دیگه اه! چی می‌خوای از جون من با اون قیافه‌ت؟ کم زشت بودی باباتم کتکت زده بدتر شدی. دیگه حتی آدم رغبت نمیکنه نگاهت کنه! می‌گوید و با خنده‌ی بلند دوستانش غش غش می‌خندد و قلب آیه با خنده‌هایش تکه پاره می‌شود. -گمشوو از اینجا دخترک بی حیا! آیه به او نگاه می‌کند. به اویی که هنوز هم با دیدنش عاشق‌تر میشود. اشک‌هایش را پاک می‌کند و برای اخرین بار هم قدم پیش می‌گذارد. -از زندگیت میرم آمین موحدی! اماا امشب رو یادت باشه! تو دختری که صادقانه عاشقت بود رو از خودت روندی. من میرم اما مطمئنم پشیمون میشی و اون روز دیگه خیلی دیره چون ما..... آمین بی حوصله میان جمله‌ی او می‌پرد. -چه اعتماد به نفسی داری تو دختر! من پشیمون بشم؟ برو خدا روزیتو جای دیگه بده برو. می‌گوید و با خنده‌ی بلند دوستانش داخل می‌رود و برگه‌ی سونوگرافی از میان مشت آیه روی زمین می‌افتد و خودش از در روی زانو خم می‌شود. آیه با همان حال بدش می‌رود و آمین می‌ماند و برگه‌ی سونوگرافی‌ای که چند ساعت بعد پیدا می‌کند و حسرت دیدن آیه و فرزندش.... https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0 https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0 https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0 https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0 دختره بعد از سال‌ها برگشته. تنها هم نه. با بچه‌ش! دختر آمین موحدی.😱 آمینی که بعد رفتن آیه پشیمون سال ها دنبالش گشته اما پیداش نکرده و حالا... آیه و بچه‌ش رو کنار یه مرد همه چی تموم دیگه میبینه..... اما دست تقدیر اونا رو باز هم مقابل هم قرار میده و....
1410Loading...
20
#پارت245 -چطور زنمی اما هیچ حقی ازت ندارم. گوه بگیرن  تو این زندگی ! هق می زنم و با سلیطه گری جیغ میکِشم: - منم هیچ حقی از تو ندارم، یعنی اجازه دارم برم بدم بدنمو کبود کنن؟ خون به مغزش نمی رسد. به سمتم که هجوم می آورد، با جیغ بلندتری به طرف مخالف می دوم و او عربده می کشد: - بفهم چی داری می گی نفهم! حقشه زبونتو از حلقومت بکشم بیرون که زبون درازی یادت بره. از رو نمی روم. پشت مبل می ایستم و می گویم: - حرف حق همیشه تلخه. چیه؟ سوختی؟ تمام رگ های گردنش بیرون زده و دارد می میرد برای گرفتنم. اما من فرزتر و زرنگ تر از او هستم. - دست میذاری رو نقطه ضعف من؟ غیرتمو به بازی میگیری بعد میگی سوختی؟ دوباره وحشی میشود و تا میخواهد سمتم هجوم بیاورد، مادرش یکهو داخل می شود و با دیدن حال و هوایمان با بهت و ناراحتی می گوید: - چه خبره اینجا؟ میدون جنگه؟ ناخواسته هق می زنم و می نالم: - ریحانه جون! به سمتم می آید و آرام بغلم می کند. - چی شده دورت بگردم؟ شهیار ؟ خجالت بکش داری عربده میکشی؟ زورت زیادی کرده که سر زنت هوار شدی؟ شهیار با خشم می گوید: - شما دخالت نکن مادر، نمی خوام بهت بی احترامی کنم پس لطفا برو بیرون. مادرش بهت زده وا می گوید و من دهان باز میکنم: - اتفاقا خیلی خوب شد که اومد. ریحانه جون پسرت منو غریب گیر آورده، داره بهم خیانت میکنه. - نوچ، نفهم من خیانت نکردم. چرا انقدر کج فهمی تو؟ ریحانه جون اخم هایش را توی هم می کشد و من می گویم: - وقتی اون میره پیش یه زن دیگه، پس حتما منم اجازه دارم با یه مردِ دیگه.... هجومش به سمتم آنقدر ناگهانی است که زبانم قفل می شود. ریحانه جون به سرعت مرا به پشتش هدایت می کند و فریاد می کشد: - دستت بهش بخوره دیگه همون دست بهش نمیرسه! ❌❌❌ https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk - مادر! شنیدی چی گفت؟ شنیدی؟ مگه من بی غیرتم که داره حرف از یه مرد دیگه میزنه؟ - هان بهت برخورد؟ مگه زنت بی غیرته که کبود میای خونه؟ جنی میشود که دو دستی توی سر خودش می کوبد. دلم برایش به درد می آید و از ته دل فریاد می زند: - گریمه... گریمه منو کشتید. من انقدر دل ندارم که به این نفهم خیانت کنم. عاشقشم، نمی فهمه... نفهمه زن من که حال منو از تو چشمام نمی خونه. از روی بهت و بیچارگی هق می زنم و او به سمتم می آید. ریحانه جون مرا بیشتر محافظت می کند و او با بیچارگی می گوید: - میخوام بغلش کنم. به والله میخوام بغلش کنم، زنمه ... بذار بغلش کنم من جونم براش درمیره مگه میتونم بهش آسیب بزنم... https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk یه شهیار خان خشن و تعصبی داریم که کلی آدم جلوش خم و راست میشن و همه از ابهتش به خود میلرزن ولی همین آقای سگ اخلاق با اومدن عروس وزه و 18 ساله اش میشه یه مرد عاشق پیشه و مجنون که واسه خاطر عشقش دنیا رو بهم میریزه 🔥 https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk محدودیت سنی رعایت شود ❌ #پارت‌واقعی‌رمان
3840Loading...
21
- اون کثافت از اول دختر بود ، نه پسر . به همه دروغ گفته بود . حتی به منی که مثلاً رفیقش بودم . آقا هاشم دست روی شانه های عصبی فرهان گذاشت . - الان وقت جر و بحث کردن نیست فرهان . ما نه دلیل های دایان و بخاطر این دروغش شنیدیم ، نه از کل قضیه خبر داریم . فرهان عصبی و خشمگین سمت پدرش چرخید و فریادش بلند شد .......... آنچنان که رگ گردنش بیرون زد و صورتش برافروخته شد . - پس الان دقیقاً وقت چیه پدر من ؟ وقت اینکه من دست این پسر عوضی رو بگیرم و ببرم عقدش کنم ؟ آقا هاشم جلو تر رفت و سعی کرد فرهان را آرام کند . الان آبروی خانواده وسط بود و فرهان راهی جز عقد کردن دایان و بردنش از این شهر نداشت . - بهتره باور کنی که دایان دیگه دختره . فرهان چنگ میان موهایش زد . چه چیزی را باور می کرد ؟ اینکه دایان انقدر خوب نقش بازی کرده بود که اوی کاربلدِ دختر باز نفهمیده بود دایان دختر است ؟؟؟ - انقدر ساده نباش پدر من . می خوای من برم کسی رو عقد کنم که انقدر ما رو قابل ندونست که بیاد بگه دختره ، نه پسر . - دیدی که گفت . - نه اون چیزی نگفت ، اینم کار خدا بود که ما سر از نقشه های این یه ذره بچه سر در بیاریم . اگر وقتی که با من بود ، پریود نمی شد ، امکان نداشت بازم حالا حالاها سر از راز  این دختر خانم در بیارم . منِ احمق و بگو که وقتی شلوار خونیش و دیدم انقدر نگران شدم که سریع زنگ زدم اورژانش ........... فکر می کردم پاش بریده یا یه بلایی سرش در اومده ....... فرهان پوزخند تلخ و دردناکی زد و ادامه داد : - بعد دکتره به منه از همه جا بی خبر میگه نگران نباش ، پریود شده .‌ بابا تو نمی فهمی اون لحظه من تو چه شوکی فرو رفتم . دایان فقط گریه می کرد ، اما من همونطور خشک شده فقط به شلوار خونیش نگاه می کردم و هی با خودم می گفتم مگه پسرا هم پریود میشن .......... منه احمق حتی نمی خواستم باور کنم که تمام این مدت این عوضی به من دروغ گفته . - فرهان ....... چاره ای جز عقد دایان و بردنش از این شهر نیست . اگر کسی بفهمه دایان دختره ، اعتبار همه خانواده زیر سوال میره . فرهان پوزخندی بر لب آورد و دست به کمر زد و غرید : - نظرت چیه بعدش بچه دار بشم ؟ ها . اینجوری بچم بجای یه بابا ، می تونه دوتا بابا داشته باشه ....... https://t.me/+OoyZ3UZ_d2VhYmY8 https://t.me/+OoyZ3UZ_d2VhYmY8
1620Loading...
22
برای ورود به کانال جدید نویسنده کلیک کنید https://t.me/boyjouymoulian
6980Loading...
23
رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج 5892101407120183 به حساب آرزونامداری @Arezunamdarii لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید
7130Loading...
24
Media files
4380Loading...
25
_تا کی می‌خواستی بچه‌ام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟می‌خواستین کی بهم بگین مامان؟! چمدان‌ها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان می‌توانست حالم را خوب کند. بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکی‌اش گفت: _با کی کار دارید؟ دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم: _سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟ نگاهی به داخل حیاط انداخت: _ اسم من رازِ _چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونه‌س. سرش را به آرامی تکان داد: _مامان بزرگ هست. تا آن لحظه احساس می‌کردم، نوه یکی از همسایه‌ها یا چه می‌دانم دوست‌های مامان است. اما باشنیدن حرف‌های دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیده‌هایم داشتم. _اسم مامان بزرگت چیه ؟ _ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟‌ صدای آشنایی به گوش می رسد... _راز ؟ کی بود مامان ؟ قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت.... °.°.°.°.°.°.°.°. _شربتت رو بخور پسرم. نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم. کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود: _مزاحم شدم مثل اینکه. هول زده گفت: _ این چه حرفیه می‌زنی مامان جان. سردی کلامم دسته خودم نبود: _معلومه از دیدم هیچ خوشحال نشدی. نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت. _توام چه حرفایی می‌زنی میثاق . نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند. صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانه‌ای برای نشنیدن نداشته باشد: _دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟ مامان با ظرف  آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود. _کی ازدواج کرده؟ رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد _اسمش چیه؟! بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم: _در حق دختر خونده‌ات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟! نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش می‌شد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه هایلین کردم: _بابات کجاست؟ _یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده. _اسم بابات چیه؟ مامان مداخله کرد: _بچه رو نترسون. سوالم را بار دیگر تکرار کردم. _ اسم بابات چیه بچه جون ؟ _میثاق قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم: _دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟؟؟؟ مامان بی صدا اشک می‌ریخت: _تا کی می‌خواستین بچه‌ام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟! چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟ با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ... _ مامان‌ ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته ! بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند _ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ... اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇❌😱 https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0 https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0 پارت واقعی خود رمانِ کپی ممنوع ❌❌ محشره رمانش با همون پارتای اولش غوغا کرده💥🍓 محدودیت سنی رعایت شود❌
3500Loading...
26
_ من یه پسرم . چطوری می تونم یه پسر دیگه رو به عقد خودم در بیارم ؟ آقا هاشم ابرو درهم کشیده با نگاهی متفکر ، به فرهانی که پشتش به او بود نگاه کرد و سعی نمود در آرامش بیشتری جواب فرهانی که انگار آتش گرفته بود را بدهد . - دایان دختره ، نه پسر . فرهان چنگ میان موهایش کشید ‌. آنقدر از شنیدن این خبر آتش گرفته بود که فکر می کرد الان است که دود از سرش بلند شود . - کدوم دختر پدر من ؟؟؟ کدوم دختر ؟؟؟ - تو نمی تونی جسم دخترونه دایان و نادیده بگیری . درسته که زن عموت تمام این سال ها این حقیقت و از همه ما پنهون کرده ، اما این مسئله فرقی تو اصل ماجرا ایجاد نمی کنه . - تروخدا جوری رفتار نکنید که انگار خیلی راحت با دختر بودن دایان کنار اومدید ‌. اون هنوزم برای من پسره . اون هنوزم پسر عموی منه ‌. آقا هاشم سری تکان داد و از روی صندلی بلند شد و پشت سر فرهان ایستاد : - بهتره که تو هم از این به بعد عادت کنی که دایان دختر عموته ، نه پسرعمو . فریاد فرهان به هوا بلند شد ......... این خونسردی های پدرش ، آتشش می زد . - من نمی خوام با کسی ازدواج کنم که تو زندگیم یک عمر نقش پسر و داشته . نمی خوام با کسی ازدواج کنم که تا همین یک هفته پیش بهش می گفتم داداش . نمی خوام اسم یه پسر تو شناسنامم بره . آقا هاشم از پشت سر ، دست روی شانه فرهان گذاشت و فشرد ......... خوب می دانست قبول کردن چنین عقدی برای پسرش ، از کوه کندن هم سخت تر است . - لازم نیست اون و به عنوان زنت قبول کنی . همینکه عقدش کنی و اون و از این شهر ببریش و نجاتش بدی ، کفایت می کنه . تهران که برگشتید می تونی زندگی خودت و مثل سابق ادامه بدی ......... اصلاً می تونی یه زندگی جداگونه ، به همون شکلی که خودت دوست داری ، تشکیل بدی . فرهان پلک بست ........ حس می کرد ، در عرض یک ساعت ، به اندازه ده ها سال پیر شده . باید پسر عمویش را عقد می کرد ........ پسر عمو نه ، دختر عمو . آرام تر شده نسبت به ثانیه های پیش ، گفت : - اگر دایان و عقد کنم دیگه هیچی مثل سابق نمیشه ......... من برای زندگیم کلی برنامه داشتم . می خواستم با کسی که عاشقش میشم ازدواج کنم . کسی رو که بهش علاقمند میشم و به خونم ببرم ......... نه پسری رو که تازه فهمیدم پسر نیست و دختره . https://t.me/+OoyZ3UZ_d2VhYmY8 https://t.me/+OoyZ3UZ_d2VhYmY8 ❌❌دختری با هویتی پسرانه ❌❌ بخاطر موضوع خاص رمان ، از ورود افراد زیر ۲۰ سال جلوگیری میشود ❌❌❌
1540Loading...
27
-آروم‌ باش مامانم. داریم میریم پیش بابایی! دستانش از سرما می‌لرزند. باردار بود. از آمین. پسری که عاشقش بود و به خاطر او از خانواده طرد شده بود... با لبخندی کم جان با جنینش حرف می‌زند و تنش از سرما می‌لرزد. -مطمئنم بابات وقتی ما رو ببینه خیلی خوشحال میشه. اون مثل بابابزرگ نیست که ما رو از خونه‌ش بیرون کنه. نگران نباش مامانی چیزی نمونده که بعد چند روز غذا بخوریم. بابات تا الانم نمیدونست تو اومدی تو زندگیمون وگرنه هیچ وقت ما رو ول نمیکرد و میومد دنبالمون. با این حرف‌ها به خودش و جنین کوچکش دلداری می‌دهد و خودش را پشت در خانه‌ی آمین می‌رساند. از داخل خانه صداهایی می‌آید. صدایی مانند جشن و پایکوبی. اما آیه به خودش امید می‌دهد. "حتما صدا از خونه‌ی همسایه‌س." در می‌زند و با باز شدن در، قامت بلند و چهارشانه‌ی آمین در چهارچوب پدیدار می‌شود. آمین جذابی که کل دانشگاه منتظر یک گوشه چشم از او بودند... -آمین؟ پر بغض صدایش می‌زند اما با اخم آمین و صدای بلندش شوکه می‌شود. -تو که باز پیدات شد! تو چقدر سیریشی دختر؟ من به خانواده‌ت لوت دادم که دیگه این‌ورا پیدات نشه! باز تو پاشدی اومدی اینجا؟ چی می‌خوای از زندگی من آخه آیه؟ آیه خشکش می‌زند. جواب سونوگرافی درون دستانش می‌ماند و امین بی رحمانه باز هم به تن بی جان و گشنه‌ی او می‌تازد. -با بچه‌ها شرط بسته بودم سر پا دادنت. نمی‌دونستم اینقدر ساده و احمقی که با چهار تا حرف خام میشی و تا تختمم میای! و بدتر از اون نمی‌دونستم همچنین بی‌لول و زشتی البته برای تو که بد نشد! راحت‌تر میتونی به هرزگیت برسی! اما فکر اینکه منو با یه رابطه پا بند کنی از سرت بنداز بیرون دختر شهرستونی! جای کتک‌های پدرش درد می‌گیرند و قلبش تیر می‌کشد. او برای آمین فقط یک بازیچه بود؟ او و فرزند بی‌گناهش؟ از سر و صدای آمین دوستانش که در خانه بودند بیرون می‌ایند و او به توهین و تحقیرهایش ادامه می‌دهد. -من نمی‌تونم با تو باشم چون همه چی یه بازی بود. یه نگاه به خودت و من بنداز؟ کجامون به هم دیگه می‌خوره؟ چطور باورت شد مردی مثل من می‌تونه تو رو دوست داشته باشه؟ اونم کسی که همه دخترها براش له له می‌زنن! می‌خواستم بدونم زیر اون چادر سیاهی که دورت پیچیدی چی داری اما همچین مالی هم نبودی! زود دلمو زدی... حالا هم از اینجا برو تا زنگ نزدم اون بابای گیرت بیاد و بازم بگیرتت زیر مشت و لگد. آیه وسط راهرو خشکش می‌زند‌. انگار یک لگن آب یخ رویش پاشیده باشند. نفسش می‌رود از حرف‌های آمین... چطور می‌توانست اینقدر وقیح باشد؟... خدای من... آیه عاشقش بود و او..‌. -من ... آمین ...من اما امین اجازه نمی‌دهد. با عصبانیت داد می‌کشد و نمی‌داند روزی چهره‌ی آن لحظه‌ی آیه عذاب سال‌های بی خبری‌اش خواهد شد. -برو دیگه اه! چی می‌خوای از جون من با اون قیافه‌ت؟ کم زشت بودی باباتم کتکت زده بدتر شدی. دیگه حتی آدم رغبت نمیکنه نگاهت کنه! می‌گوید و با خنده‌ی بلند دوستانش غش غش می‌خندد و قلب آیه با خنده‌هایش تکه پاره می‌شود. -گمشوو از اینجا دخترک بی حیا! آیه به او نگاه می‌کند. به اویی که هنوز هم با دیدنش عاشق‌تر میشود. اشک‌هایش را پاک می‌کند و برای اخرین بار هم قدم پیش می‌گذارد. -از زندگیت میرم آمین موحدی! اماا امشب رو یادت باشه! تو دختری که صادقانه عاشقت بود رو از خودت روندی. من میرم اما مطمئنم پشیمون میشی و اون روز دیگه خیلی دیره چون ما..... آمین بی حوصله میان جمله‌ی او می‌پرد. -چه اعتماد به نفسی داری تو دختر! من پشیمون بشم؟ برو خدا روزیتو جای دیگه بده برو. می‌گوید و با خنده‌ی بلند دوستانش داخل می‌رود و برگه‌ی سونوگرافی از میان مشت آیه روی زمین می‌افتد و خودش از در روی زانو خم می‌شود. آیه با همان حال بدش می‌رود و آمین می‌ماند و برگه‌ی سونوگرافی‌ای که چند ساعت بعد پیدا می‌کند و حسرت دیدن آیه و فرزندش.... https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0 https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0 https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0 https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0 دختره بعد از سال‌ها برگشته. تنها هم نه. با بچه‌ش! دختر آمین موحدی.😱 آمینی که بعد رفتن آیه پشیمون سال ها دنبالش گشته اما پیداش نکرده و حالا... آیه و بچه‌ش رو کنار یه مرد همه چی تموم دیگه میبینه..... اما دست تقدیر اونا رو باز هم مقابل هم قرار میده و....
1410Loading...
28
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟ -کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟ ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و  بشقاب میوه ای جلوی خود کشید میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت -زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!! -دیدی؟ عروسکه...‌عروسک! -وای مامان فکرشم نمیکردم رون‌های دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه! مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید: -ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه! -خب بشنوه...آق‌داداشم خودش گفت دیار بچه‌ست... شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید -با این تعریفایی که تو از دختره‌ی طفل‌معصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد: -هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوش‌کمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟ باید بیرون میرفت هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند اما... -خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری! نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد وارد آشپزخانه که شد، نگین بی‌توجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آب‌وتاب‌دار پچ زد: - تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟ آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید چه گفت نگین؟ درست شنید؟ بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت: -چی شده چی شده؟ درست نشنیدم! فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد: -داشتم درمورد دیار حرف میزدم. شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است -خب؟ بعدش! -عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم ! بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت: -همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟ عزیز دست روی دست گذاشت : -نباید میبردم؟ صلاح‌دارش تویی مگه پسرم؟ نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و... -عه وا...نگاهش می‌کنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست ! گوشی از لای انگشتانش کشیده شد اما تنش گرم شده بود آن تصویر او بچه نبود یک زن تمام و کمال و زیبا بود یک تندیس نفس گیر -پسرت ماتش برد مامان! نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد: -اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟ ابروی فخرالسادات بالا رفت خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش -چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه! شیرزاد باز دست به گردنش کشید آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید -عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه! چشمان مادرش به برق نشستند آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد: -چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد: -میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم -چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنه‌خانم لعنتی نشان داده باشند دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید: -همین که گفتم‌. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه! گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد -این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟ شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید -نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی می‌کنم! ❌❌❌ https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
4571Loading...
29
برای ورود به کانال جدید نویسنده کلیک کنید https://t.me/boyjouymoulian
1 0390Loading...
30
رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج 5892101407120183 به حساب آرزونامداری @Arezunamdarii لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید
9500Loading...
31
Media files
8780Loading...
32
#پارت245 -چطور زنمی اما هیچ حقی ازت ندارم. گوه بگیرن  تو این زندگی ! هق می زنم و با سلیطه گری جیغ میکِشم: - منم هیچ حقی از تو ندارم، یعنی اجازه دارم برم بدم بدنمو کبود کنن؟ خون به مغزش نمی رسد. به سمتم که هجوم می آورد، با جیغ بلندتری به طرف مخالف می دوم و او عربده می کشد: - بفهم چی داری می گی نفهم! حقشه زبونتو از حلقومت بکشم بیرون که زبون درازی یادت بره. از رو نمی روم. پشت مبل می ایستم و می گویم: - حرف حق همیشه تلخه. چیه؟ سوختی؟ تمام رگ های گردنش بیرون زده و دارد می میرد برای گرفتنم. اما من فرزتر و زرنگ تر از او هستم. - دست میذاری رو نقطه ضعف من؟ غیرتمو به بازی میگیری بعد میگی سوختی؟ دوباره وحشی میشود و تا میخواهد سمتم هجوم بیاورد، مادرش یکهو داخل می شود و با دیدن حال و هوایمان با بهت و ناراحتی می گوید: - چه خبره اینجا؟ میدون جنگه؟ ناخواسته هق می زنم و می نالم: - ریحانه جون! به سمتم می آید و آرام بغلم می کند. - چی شده دورت بگردم؟ شهیار ؟ خجالت بکش داری عربده میکشی؟ زورت زیادی کرده که سر زنت هوار شدی؟ شهیار با خشم می گوید: - شما دخالت نکن مادر، نمی خوام بهت بی احترامی کنم پس لطفا برو بیرون. مادرش بهت زده وا می گوید و من دهان باز میکنم: - اتفاقا خیلی خوب شد که اومد. ریحانه جون پسرت منو غریب گیر آورده، داره بهم خیانت میکنه. - نوچ، نفهم من خیانت نکردم. چرا انقدر کج فهمی تو؟ ریحانه جون اخم هایش را توی هم می کشد و من می گویم: - وقتی اون میره پیش یه زن دیگه، پس حتما منم اجازه دارم با یه مردِ دیگه.... هجومش به سمتم آنقدر ناگهانی است که زبانم قفل می شود. ریحانه جون به سرعت مرا به پشتش هدایت می کند و فریاد می کشد: - دستت بهش بخوره دیگه همون دست بهش نمیرسه! ❌❌❌ https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk - مادر! شنیدی چی گفت؟ شنیدی؟ مگه من بی غیرتم که داره حرف از یه مرد دیگه میزنه؟ - هان بهت برخورد؟ مگه زنت بی غیرته که کبود میای خونه؟ جنی میشود که دو دستی توی سر خودش می کوبد. دلم برایش به درد می آید و از ته دل فریاد می زند: - گریمه... گریمه منو کشتید. من انقدر دل ندارم که به این نفهم خیانت کنم. عاشقشم، نمی فهمه... نفهمه زن من که حال منو از تو چشمام نمی خونه. از روی بهت و بیچارگی هق می زنم و او به سمتم می آید. ریحانه جون مرا بیشتر محافظت می کند و او با بیچارگی می گوید: - میخوام بغلش کنم. به والله میخوام بغلش کنم، زنمه ... بذار بغلش کنم من جونم براش درمیره مگه میتونم بهش آسیب بزنم... https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk یه شهیار خان خشن و تعصبی داریم که کلی آدم جلوش خم و راست میشن و همه از ابهتش به خود میلرزن ولی همین آقای سگ اخلاق با اومدن عروس وزه و 18 ساله اش میشه یه مرد عاشق پیشه و مجنون که واسه خاطر عشقش دنیا رو بهم میریزه 🔥 https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk محدودیت سنی رعایت شود 🔞 #پارت‌واقعی‌رمان
5210Loading...
33
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟ -کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟ ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و  بشقاب میوه ای جلوی خود کشید میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت -زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!! -دیدی؟ عروسکه...‌عروسک! -وای مامان فکرشم نمیکردم رون‌های دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه! مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید: -ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه! -خب بشنوه...آق‌داداشم خودش گفت دیار بچه‌ست... شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید -با این تعریفایی که تو از دختره‌ی طفل‌معصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد: -هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوش‌کمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟ باید بیرون میرفت هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند اما... -خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری! نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد وارد آشپزخانه که شد، نگین بی‌توجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آب‌وتاب‌دار پچ زد: - تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟ آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید چه گفت نگین؟ درست شنید؟ بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت: -چی شده چی شده؟ درست نشنیدم! فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد: -داشتم درمورد دیار حرف میزدم. شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است -خب؟ بعدش! -عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم ! بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت: -همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟ عزیز دست روی دست گذاشت : -نباید میبردم؟ صلاح‌دارش تویی مگه پسرم؟ نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و... -عه وا...نگاهش می‌کنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست ! گوشی از لای انگشتانش کشیده شد اما تنش گرم شده بود آن تصویر او بچه نبود یک زن تمام و کمال و زیبا بود یک تندیس نفس گیر -پسرت ماتش برد مامان! نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد: -اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟ ابروی فخرالسادات بالا رفت خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش -چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه! شیرزاد باز دست به گردنش کشید آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید -عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه! چشمان مادرش به برق نشستند آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد: -چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد: -میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم -چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنه‌خانم لعنتی نشان داده باشند دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید: -همین که گفتم‌. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه! گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد -این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟ شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید -نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی می‌کنم! ❌❌❌ https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
6410Loading...
34
-آروم‌ باش مامانم. داریم میریم پیش بابایی! دستانش از سرما می‌لرزند. باردار بود. از آمین. پسری که عاشقش بود و به خاطر او از خانواده طرد شده بود... با لبخندی کم جان با جنینش حرف می‌زند و تنش از سرما می‌لرزد. -مطمئنم بابات وقتی ما رو ببینه خیلی خوشحال میشه. اون مثل بابابزرگ نیست که ما رو از خونه‌ش بیرون کنه. نگران نباش مامانی چیزی نمونده که بعد چند روز غذا بخوریم. بابات تا الانم نمیدونست تو اومدی تو زندگیمون وگرنه هیچ وقت ما رو ول نمیکرد و میومد دنبالمون. با این حرف‌ها به خودش و جنین کوچکش دلداری می‌دهد و خودش را پشت در خانه‌ی آمین می‌رساند. از داخل خانه صداهایی می‌آید. صدایی مانند جشن و پایکوبی. اما آیه به خودش امید می‌دهد. "حتما صدا از خونه‌ی همسایه‌س." در می‌زند و با باز شدن در، قامت بلند و چهارشانه‌ی آمین در چهارچوب پدیدار می‌شود. آمین جذابی که کل دانشگاه منتظر یک گوشه چشم از او بودند... -آمین؟ پر بغض صدایش می‌زند اما با اخم آمین و صدای بلندش شوکه می‌شود. -تو که باز پیدات شد! تو چقدر سیریشی دختر؟ من به خانواده‌ت لوت دادم که دیگه این‌ورا پیدات نشه! باز تو پاشدی اومدی اینجا؟ چی می‌خوای از زندگی من آخه آیه؟ آیه خشکش می‌زند. جواب سونوگرافی درون دستانش می‌ماند و امین بی رحمانه باز هم به تن بی جان و گشنه‌ی او می‌تازد. -با بچه‌ها شرط بسته بودم سر پا دادنت. نمی‌دونستم اینقدر ساده و احمقی که با چهار تا حرف خام میشی و تا تختمم میای! و بدتر از اون نمی‌دونستم همچنین بی‌لول و زشتی البته برای تو که بد نشد! راحت‌تر میتونی به هرزگیت برسی! اما فکر اینکه منو با یه رابطه پا بند کنی از سرت بنداز بیرون دختر شهرستونی! جای کتک‌های پدرش درد می‌گیرند و قلبش تیر می‌کشد. او برای آمین فقط یک بازیچه بود؟ او و فرزند بی‌گناهش؟ از سر و صدای آمین دوستانش که در خانه بودند بیرون می‌ایند و او به توهین و تحقیرهایش ادامه می‌دهد. -من نمی‌تونم با تو باشم چون همه چی یه بازی بود. یه نگاه به خودت و من بنداز؟ کجامون به هم دیگه می‌خوره؟ چطور باورت شد مردی مثل من می‌تونه تو رو دوست داشته باشه؟ اونم کسی که همه دخترها براش له له می‌زنن! می‌خواستم بدونم زیر اون چادر سیاهی که دورت پیچیدی چی داری اما همچین مالی هم نبودی! زود دلمو زدی... حالا هم از اینجا برو تا زنگ نزدم اون بابای گیرت بیاد و بازم بگیرتت زیر مشت و لگد. آیه وسط راهرو خشکش می‌زند‌. انگار یک لگن آب یخ رویش پاشیده باشند. نفسش می‌رود از حرف‌های آمین... چطور می‌توانست اینقدر وقیح باشد؟... خدای من... آیه عاشقش بود و او..‌. -من ... آمین ...من اما امین اجازه نمی‌دهد. با عصبانیت داد می‌کشد و نمی‌داند روزی چهره‌ی آن لحظه‌ی آیه عذاب سال‌های بی خبری‌اش خواهد شد. -برو دیگه اه! چی می‌خوای از جون من با اون قیافه‌ت؟ کم زشت بودی باباتم کتکت زده بدتر شدی. دیگه حتی آدم رغبت نمیکنه نگاهت کنه! می‌گوید و با خنده‌ی بلند دوستانش غش غش می‌خندد و قلب آیه با خنده‌هایش تکه پاره می‌شود. -گمشوو از اینجا دخترک بی حیا! آیه به او نگاه می‌کند. به اویی که هنوز هم با دیدنش عاشق‌تر میشود. اشک‌هایش را پاک می‌کند و برای اخرین بار هم قدم پیش می‌گذارد. -از زندگیت میرم آمین موحدی! اماا امشب رو یادت باشه! تو دختری که صادقانه عاشقت بود رو از خودت روندی. من میرم اما مطمئنم پشیمون میشی و اون روز دیگه خیلی دیره چون ما..... آمین بی حوصله میان جمله‌ی او می‌پرد. -چه اعتماد به نفسی داری تو دختر! من پشیمون بشم؟ برو خدا روزیتو جای دیگه بده برو. می‌گوید و با خنده‌ی بلند دوستانش داخل می‌رود و برگه‌ی سونوگرافی از میان مشت آیه روی زمین می‌افتد و خودش از در روی زانو خم می‌شود. آیه با همان حال بدش می‌رود و آمین می‌ماند و برگه‌ی سونوگرافی‌ای که چند ساعت بعد پیدا می‌کند و حسرت دیدن آیه و فرزندش.... https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0 https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0 https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0 https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0 دختره بعد از سال‌ها برگشته. تنها هم نه. با بچه‌ش! دختر آمین موحدی.😱 آمینی که بعد رفتن آیه پشیمون سال ها دنبالش گشته اما پیداش نکرده و حالا... آیه و بچه‌ش رو کنار یه مرد همه چی تموم دیگه میبینه..... اما دست تقدیر اونا رو باز هم مقابل هم قرار میده و....
1940Loading...
35
- دکتر تروخدا یکاری کن بقیه نفهمن من دخترم و پسر نیستم . - کی نفهمه ؟ - پسر عموم ، خانواده پدریم . اونا فکر می کنن من پسرم ‌. یعنی همه فکر می کنن که من پسرم . - چرا ؟ چرا دروغی به این بزرگی گفتی ؟ - من نگفتم دکتر . مادرم به همه اینجور القا کرد که من پسرم . زمانی که مادرم من و باردار بود ، پدرم تهدیدش کرده بود که اگه منم دختر بشم ، میره یه زن دیگه می گیره . برای اینکه پدرم سرش هوو نیاره ، من و جای یا پسر زد . حتی من خودمم تا یازده دوازده سالگی فکر می کردم پسرم . - پس بخاطر اینه که موهات تا این حد کوتاهه و مثل پسرا لباس پوشیدی ........ اما اون خون پشت شلوارت و می خوای چی کار کنی ؟ می خوای بگی خون چیه ؟ یا پستی بلندی های زنانت که تا دو سه سال دیگه بیشتر از الان تو چشم میره رو می خوای چی کار کنی ؟ دایان وحشت زده از چیزی که دکتر گفته بود ، سرش را به عقب چرخاند و سعی کرد پشت شلوارش را ببیند . با دیدن حجم زیاد خونی که پشت شلوارش را پوشونده بود ، برای یک آن حس کرد فشارش بیشتر از قبل پایین افتاد . - گفتن پسر عموی من اینجا اومده . دایان با شنیدن صدای فرهان از پشت در اطاق ، که احتمالاً داشت سراغ او را از منشی مطب می گرفت ، نگاه وحشت زده اش سمت در بسته اطاق چرخاند ........ نمی دانست فرهان چطوری اینجا پیدایش شده . و زمان زیادی نگذشت که صدای نازک شده منشی به گوشش رسید : - بله حدوداً پنج دقیقه پیش یه آقا پسر داخل اطاق دکتر رفتن . - پسره خنگ ، اومده دکتر زنان چیکار ؟؟؟ و دقیقه ای نگذشت که ضربه ای به در اطاق خورد و متعاقب آن در باز شد و دایان از وحشت چنگ به دیواری که کنارش ایستاده بود زد تا تنها از پخش شدنش بر روی زمین جلوگیری کند اما ......... https://t.me/+OoyZ3UZ_d2VhYmY8 https://t.me/+OoyZ3UZ_d2VhYmY8
2310Loading...
36
فرزام دیوانه‌وار عاشق مانداناست، اما رسم خانواده‌ی ماندانا وصلت با فامیل است. درست زمانی که فرزام از وصال یار ناامید است، با ماندانا تصادف می‌کند. ماندانا قادر به مادر شدن نیست و همه از این مشکل مادرزادی بی‌خبرند. فرزام از فرصت استفاده می‌کند و با تهدید دکتر وانمود می‌کند که تصادف این مشکل را برای ماندانا ایجاد کرده است. همین هم برای تغییر رسم خانواده‌ی ماندانا کافی‌ست! ماندانا به عقد فرزام درمی‌آید، اما فرزام برایش تبدیل شده به یک روباه مکار که به عمد این بلا را بر سرش آورده است! https://t.me/+UJDesjGccWZmOWVk
1 3860Loading...
37
یک حادثه‌ی رانندگی باعث می‌شود تا ماندانا هرگز نتواند مادر شود. پدر ماندانا طرف مقابلِ تصادف را مجبور به ازدواج با دختر دردانه‌اش می‌کند و آن کسی نیست جز فرزام آسایش، رئیس ماندانا... فرزامی که دلباخته ی مانداناست. از نظر ماندانا فرزام یک روباه مکار است و این تصادف کاملا عمدی است! اما آیا فرزام واقعا این چنین است یا قضیه‌ی دیگری پشت ماجرا وجود دارد؟! https://t.me/+iIofL0X5r61kNjc0
9420Loading...
38
Media files
2 0670Loading...
39
پسره ی احمق رفته با یه زن حامله مچ شده.! -امکان نداره مامان،همچین چیزی به هیچ عنوان امکان پذیر نیست،حاتم نمیتونه با من این کارو بکنه... https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk مادرم،سیب زمینی پوست می‌کند و با تمام حرصی که داشت لب زد: -اتفاقیه که افتاده آلا جان...دختره ی ساده لوح من، یه مدت باهات موند،کیف و عیشش که باهات تموم شد، چیشد؟؟؟ دیگه بینگو.....تموم شدی براش‌‌‌.. آخ،انگشتم.... با چشم های لرزان و اشکی نگاهم رو به مامان دوختم که انگشت بریده شده اش رو تو دست گرفته بود: -ببین چیشد؟؟تمام دق و غصه های زندگیت واسه ی من زلیل شدست،چرا نمیری جلوش بهش بگی من از یه زن حامله که نطفه ی صد پشت غرببه رو حاملس،بدتر بودم آقا حاتم..؟؟ چشم ازش گرفتم و جواب دادم: -مگه میشه با یه آدم بی چاک و دهن دو کلوم حرف حساب زد؟؟ شما حاتم رو هنوز خوب نشناختی،به سرش بزنه شیخ و مولا نمیکنه مادر من...تازشم،خب.‌‌خب منو نخواسته،خواستن که زوری نیست، شاید حال دلش با یه زن بیوه بهتره!نه؟؟ مادرم سری به نشانه ی تاسف برام تکون داد: -اگه احمق شکل و شمایل داشت،اون به حتم تو بودی! غصه دار شده بودم،تاب و قرار نداشتم،با خبری که به گوشم رسیده بود جون از تنم گرفته و نای راه رفتن نداشتم.. حرف های مامان بدجور تک دخترش رو تحریک کرده بود.. گوشی موبایل رو به دست گرفتم و روی شماره ی حاتم که مدتی بود خاک میخورد کلیک کردم... تماس درحال برقراری بود و هرلحظه تپش قلب منم تند تر میشد.. -بله بفرمایید... خودش بود،صدای جانسوزش،تا عمق قلبم رو آتیش زد،صدای که ندا میداد شخص پشت تلفن رو زره ای نمیشناسه... غریبه ی آشنا رو به جا نمیاورد.. لبم رو خیس کردم و با کشیدن یه نفس عمیق   بزاق خشک شده ی دهنم رو پایین فرستادم بی مقدمه جواب دادم: -همین الان میخوام بیام خونت!!! 🔥🔥🔥🔥 چی میشه یعنی؟؟کار به جاهای باریک نکشه ❌ https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
4220Loading...
40
#پارت_۳۴۵ #پارت_واقعی ••••••••••••••••••••••••••••••••••• نمی دانم چطور خود را به آپارتمان هیمن که این روزها پناهگاهی شده برای پنهان کردن دردهایم ..!برای شب بیداریهایم ..برای صبح های که با صورتی زرد و بی روح با لبانی سفید بیدار میشوم و من تنها یک شاهد دارم ..تیارا.. کسی که این روزها با من مثل شمع آب شده ..او هم سکوت کرده بود ..فقط چشمانش از درد بی صدای من  میبارید..! یا مویه های برای مادر  جوان مرگم به زبان مادریشان میخواند ..! رساندم..! احساس میکردم قلبم دیگر نای تپیدن ندارد ..! من اگر بدترین گناه را کرده بودم که به یاد ندارم کدامین گناه این تاوانم نبود ..! من از بی وفایی روزگار ،از تنهایی روزهایش از تاریکی شبهایش از غرش رعدش ،از سرزنش خلقش ،به او و آغوشش پناه میبردم ..! اما حال از رنجی  ، از دردی،از غمی  از آتشی که به جانم خود او زده  به کِه پناه ببرم ..! ؟ در را بسته ام سر بر زانو گذاشته ام و هنوزم دلم میخواهد فقط کابوس باشد این جهنم ..! که چشمانم دیده هایش و گوشهایم شنیده هایش را انکار کند یا که  این دل بی نوا دمی  بیاساید..! التماس  قلبم به جای رسیده که منطقم هم دل سوزانده که  شاید سوده آن پست را گذاشته تا مرا بسوزند ..! اما مگر می‌شود !؟ با دستانی که لرزشش انقدری هست که نتوانم به سادگی زیپ کیف را باز کنم بلاخره گوشی را بر میدارم و تنها شماره ی فرخ را میگیرم ..! -جانم عزیزم..چرا نمیزاری بیام ببینمت ،ببرمت پیش خودم ؟! -راسته فرخ..! ؟ سکوت میکند ..! -پس راست!؟..واسش جشنم گرفته؟!..صدایم انقدر لرزش دارد که  نمی توانم کلمات را محکم ادا کنم..! -بره بجهنم اون بیشرف..نکن با خودت و ما اینجوری..نکن این صدات داره آتیشم میزنه به ولای علی میرم میسوزنم خودش و اون دختر خاله ی بی شرفش و..! -چیدا.. -مبارکش باشه ..مبارک.. از غم صدایم خود نیز سوخته بودم فرخ بماند.،! https://t.me/+jlmjqAlwURc2OGZk **** **** 🦋توصیه ی ویژه🦋 سردار ماندگار ! صاحب هلدینگ ماندگار ها کسی که از بچگی دلباخته ی چیدا دختر عموی طناز و زیبارو شه !درست زمانی که دست تقدیر اینهارو بهم رسونده با هم نامزد کردن وچیدا عاشقش شده ..سردار در کمال ناباوری با دختر خاله اش النا وارد رابطه میشه و چیدا  را رها میکنه !چیدا بعد از فهمیدن خیانتش اون رو ترک می کنه!اما  بعد از سه سال مجبور میشه برگرده !برای گرفتن حق و  حقوقش! https://t.me/+jlmjqAlwURc2OGZk
1 1141Loading...
برای ورود به کانال جدید نویسنده کلیک کنید https://t.me/boyjouymoulian
إظهار الكل...
رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج 5892101407120183 به حساب آرزونامداری @Arezunamdarii لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید
إظهار الكل...
sticker.webp0.09 KB
Repost from N/a
_مگه صدبار بهت نگفتم وقتی شرکتم بهم زنگ نزن.. دخترک بغض میکند‌.‌. _عزیزجون میگفت داری ازدواج میکنی.. راس میگه..؟ اخم هایش را در هم میکشد.. _قطع کن.. _دلم برات تنگ شده.. چشم میبندد.. _عزیزجون میگه دیگه پیش ما نمیای.. از این به بعد هرشب میری خونه ی خودت.. خونه ای که اون دختر توشه.. دلش برای لرز نشسته در صدایش میرود.. بغضش میترکد و هق میزند: _برای اونم شبا قصه میخونی..؟ موهای اونم مثل موهای من هرشب نوازش میکنی تا خوابش ببره..؟ پشت چشمای اونم مثل چشمای من میبوسی..؟ انگشتانش مشت میشود و شقیقه اش نبض میزند.. دلش عمیقاً لمس طلایی هایش را میخواهد و در آغوش کشیدنش را.. دلش برای نفس کشیدن از عطر گریبانش تنگ شده.. دلش بوییدنش را میخواهد..بوسیدنش را اما با این حال خشک و سرد میغرد.. _داری وقتم و میگیری.. هق هقش اوج میگیرد : _میشه بیای پیشم..فقط همین امشب برای آخرین بار..قول میدم بعد از این دیگه منو نبینی .. سام فکش را روی هم چفت میکند همان لحظه تقه ای به در اتاقش میخورد و منشی سراسیمه داخل میشود.. _جناب آریا..سهامدارا تو اتاق کنفرانس منتظرتونن‌‌ از پشت میز بلند میشود و بی توجه به نفس زدن های دخترک از گریه زیاد زمزمه میکند: _باید برم‌... _تروخدا ..بزار ببینمت برای آخرین بار... بهت قول میدم.. پلک میبندد سیب گلویش سخت تکان میخورد و خش‌دار لب میزند.. _دیگه هیچ‌وقت به من زنگ نزن.. میگوید و بی توجه به التماس های دخترک تلفنش را قطع میکند.. آشفته موهایش را چنگ میزند.. چند دکمه ی بالایی پیراهنش را باز میکند و با حالی خراب وارد اتاق کنفرانس میشود.. تمام مدت جلسه ذهنش پیش مکالمه شان است که چیزی از حرف هایشان نمیفهمد.. بیش از آن تاب نمی آورد.. بی طاقت از پشت میز بلند میشود سویچش را چنگ میزند و بی توجه به سهامدارانی که هاج و واج نگاهش میکنند از اتاق بیرون میزند.. همان لحظه موبایلش زنگ میخورد پیش از آنکه جواب دهد منشی با دیدنش سراسیمه به سمتش میرود.. _جناب آریا..چندبار از منزلتون با شرکت تماس گرفتن..انگار کار مهمی باهاتون دارن.. توجهی به ضربان تند شده ی قلبش ندارد و پیش از قطع شدن تماس تلفنش را جواب میدهد.. _مگه صد دفعه بهت نگفتم دیگه بهم زنگ نزن‌.. صدای زجه های پیرزن در گوشش مینشیند و او شوکه ماتش میبرد... _عزیزجون‌... زن با گریه مویه میکند.. _ بیچاره شدیم پسرم.. سینه اش تیر میکشد و با درد لب میزند.. _چی شده...؟ _ماهک..؟ قلبش درون سینه سقوط میکند.. پاهایش سست میشود و مینالد... _ماهک چی..؟ همههمه ها از پشت تلفن به گوشش میرسد و وقتی جوابی نمیگیرد نعره میزند... _میگم ماهک چی شده..؟ پیرزن زجه میزند و به سختی مینالد.. _وقتی اومدم بالا سرش دهنش پرخون بود... بچه ام عکست و بغل کرده بود... نفسش بند می آید.. سینه اش را چنگ میزند و با زانو روی زمین سقوط میکند ... پیرزن لب باز میکند و آخرین جمله ای که از زبانش میشنود همزمان میشود با سیاهی رفتن چشمانش.. _بچه ام.. بچه ام نفس نمیکشه سام.. https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk
إظهار الكل...
Repost from N/a
_تو هم دیشب صدای گریه و التماس از اتاق تازه عروس شنیدی؟ کوکب تندی  جواب داد: _خوشم اومد نرگس انقدر التماس کرد زن آقا بشه اون وقت آقا نگاشم  نکرده. _اوف آره به خدا اما فکر کنم بعدش آقا دلش براش سوخته.  قلبم فرو ریخت. نمی توانستم تحمل کنم . دست روی قلب دردناکم فشردم. _چطور مگه؟ _آخه صبحی دیدم نرگس با لبی خندون رفت اتاق عمه‌اش...فکر کنم حال یه آدم پیروز رو داشت.  بیچاره آی‌پارا که فکر می کنه شوهرش دیشب  با این عفریته خانم نبوده. حق این دختر خون بس این نبود. اشکم سرازیر شد. درد تمام سینه ام را پر کرد . نزدیکای صبح بود که آسید مرتضی به اتاق برگشته بود. آن قدر اخم داشت که نتوانستم چیزی بپرسم و خودم را به خواب زدم. با شنیدن حرف های خدمه تاب و تحمل از دست دادم و به اتاق برگشتم. با دیدن آسید مرتضی که لباس تازه‌ای به تن کرده بود غم عالم به دلم‌نشست. کجا می رفت؟ لابد شب عروسی‌ش زیادی خوش گذشته بود که حال و هوایش این طور خوب به نظر می رسید.‌‌با دیدنم گفت: _آی پارا کجا بودی؟ بغض بدی توی گلویم نشسته بود .‌ اخم کرد: _رنگت چرا انقدر پریده؟ می گم کجا بودی؟ اشکم سرازیر شد و به طاقچه‌ی جلوی پنجره پناه بردم: _دیشب باهاش... دیشب ... وای خدا اصلا نمی تونم حرفشو بزنم. اخم کرده جلوی پاهایم نشست: _مگه خواسته‌ی خودت نبود؟ نفس در سینه ام حبس شد. نگفت نه... انکار نکرد. کاش لااقل می گفت نه ... این قلب دیگر قلب نمی شد. فریاد زدم: _چرا نمی گی نه آسیدمرتضی؟ _دیوونه شدی ؟ این چند وقته شب و روز برام نذاشتی که باید زن بگیرم  و بچه دار بشم... پس تمام شده بود ... پس دیشب کار تمام شده بود. قلبم تپشی فراتر  از تصورم داشت ...حسادت مثل یک خنجر تیز قلبم را پاره می کرد.  انگار این قلب دیگر مال من نبود . انگار می خواست از سینه بیرون بزند. دهان باز کردم اما کلمات درست خارج نمی شدند. _ تو.... تو... با ... ها ... شش... آ.... آ... دستان قوی سید مرتضی دور بازوانم حلقه شد: _غلط کردم قربونت برم... تو خواستی ... تو مجبورم کردی... چرا نمی گفت نه؟! چشمانم سیاهی می رفت که فریادش در گوشم نشست...‌ _آی پارا... https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 #چند‌ماه‌بعد😭 صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود. قابله فریاد زد: _بچه داره میاد. ‌ لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد. _نرگس جان طاقت بیار. بغض همزمان به گلویم نشست.  درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید. قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد.  داشتم خفه می شدم. کسی تنه زنان از کنارم گذشت: _باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد. چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.  منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند. پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود. همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم. کنار آتش نشستم. ته دلم داشت می سوخت. من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟ با صدای نورخانم به عقب برگشتم. صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد. چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد: _من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه... لب هایم لرزید: _من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....  _ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه... قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود. اشکم فرو ریخت. سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم. صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید: _آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد. من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش... نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز... _ باید بری آی پارا... همین حالا .... توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصه‌ی مادربزرگش آی پارا. عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودی‌زاده نوشته شده و دلتونو آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد. تم خونبسی😍💥
إظهار الكل...
Repost from N/a
- دختره بیهوش افتاده وسط دانشگاه... میگن بچه سقط کرده! زمزمه‌ها را از اطراف می‌شنود و وحشت به جانش می‌افتد. - مگه حامله بوده؟ میگن #کتک خورده از شوهرش... مگه ندیدی لبش پاره بود؟ یسنا کتک خورده بود؟ از او؟ از او که نمی‌توانست از گل نازک‌تر به یسنایش بگوید؟ ترس به جانش می‌افتد و جلوی یکی از دخترها را می‌گیرد: - یسنا کجاست؟ دخترک نگاه عجیبی به مرد قدبلند و جذاب روبرویش می‌اندازد و انگشت اشاره‌اش را سمت ساختمان دانشگاه می‌گیرد: - تو سالنه... زنگ زدن اورژانس بیاد! هیراد دیگر وقت را تلف نمی‌کند. سمت ساختمان می‌دود و به محض وارد شدنش، نگهبان جلویش را می‌گیرد: - کجا آقا؟ هیراد دخترک را می‌بیند که روی زمین افتاده و چند نفری اطرافش هستند. شلوار سفیدش غرق #خون است... با خشم و نگرانی از پشت سر نگهبان گردن می‌کشد: - برو کنار ببینم... زنمه! نگهبان متعجب کنار می‌کشد و هیراد جلو می‌رود. رنگ‌ یسنایش از گچ سفیدتر است و به زور نفس می‌کشد... مقابل تمام نگاه‌ها، زانو خم می‌کند و تن نیمه‌جان او را به آغوش می‌کشد: - یسنا... یسنا، عزیزم... مدیر دانشگاه با اخم خطاب قرارش می‌دهد: - چه بلایی سر طفل معصوم آوردی؟ زنت #باردار بوده آقا! هیراد تن سرد او را به سینه می‌چسباند و بی‌توجه به حرف مَرد، یسنا را صدا می‌کند: - باز کن چشماتو یسنا... چی شدی دورت بگردم؟ و لرزان داد می‌زند: - پس چی شد این آمبولانس؟ که ناگهان با پیچیدن درد شدیدی در سرش، موهایش را چنگ می‌زند: - آ... آخ! خاطراتی که انگار مال خودش نیست، بی‌وقفه به مغزش هجوم می‌آورند... خودش را می‌بیند و یسنایی که عقب عقب می‌رود و التماس می‌کند... خودش را می‌بیند که کمربند را روی تن ظریف او فرود می‌آورد و دخترکی که جیغ می‌کشد از درد و التماس می‌‌کند "نزن... بچه‌م!" همان لحظه آمبولانس می‌رسد و هیراد مات می‌ماند... ماتِ دخترکی که از آغوشش بیرون می‌کشند و تکنسینی که نبضش را چک می‌کند: - #نبض نداره... مادر خون زیادی از دست داده! احیا رو شروع می‌کنم... و دستش را روی قفسه سینه‌ی دخترک قفل می‌کند و هیراد نفس کشیدن را از یاد می‌برد... خودش این بلا را سر یسنای مظلومش آورده است! https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk شخصیت اصلی مردِ داستان، اختلال #چندشخصیتی داره! همه چیز از جایی به هم می‌ریزه که شخصیت سومش خودشو نشون میده‌... شخصیتی که ذره‌ای رحم نداره و جون یسنای باردار رو به خطر میندازه...💔❌️ https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk پارت واقعی رمان‼️ جنجالی‌ترین رمان تلگرام❗️
إظهار الكل...
👍 1
Repost from N/a
#دختره‌رو‌-زنده‌به‌گور‌میکنن😱🥺💔 #پارت‌اصلی‌رمان با دیدن صحنه مقابلش خون در رگانش یخ می ببند و بی معطلی با سرعت به سوی مرد می دود در فاصله یکی قدمی اش می ایستد و نگاه به درون قبر درون حیاط می اندازد تنِ مچاله شده ی بی نوای آن دخترک قبرِ تا نصفه از خاک پر شده قلبش را به درد می آورد. آتش در چشمانش زبانه می کشد و با خشم یقه لباس مرد را در دستانش مشت می کند و فریاد می زند: -دیووونه شدی؟داری چیکار میکنی؟ مرد با بیل بار دیگر خاکی به روی تن دخترک درون قبر می‌ریزد و می غرد: -تا خودشو و اون حروم زاده ی داخل شکمشو با دستای خودم چال نک... فریادی که از سر می دهد که نطق آن مرد را می برد! با فک منقبض شده ی می غرلاند: -عقدش می کنم! مرد شوکه نجوا می کند: -چی؟ و اوست که بار دیگر با اطمینان می گوید: -اره من این خفت رو به بار میکشم! دختری رو عقدش میکنم که دست خورده ی برادرمه... اون دختر و بچش میشن زن من! گناه‌برادرم رو من گردن میگیرم... https://t.me/+jEgwbKMp0Gs2MjM0 بی‌ توجه به آن مردِ شوکه مانده خم می شود و دستش را به گوشه ی قبر می گیرد و به داخل آن می پرد. بدنش به تن آرام کشیده می شود و دخترک مهبوت از شنیده ها نگاهش را به چشمان او می دوزد و زیر لب می نالد: -آقا هامین.. چانه جمع شده دخترک لب های برچیده شده اش را از نظر می گذراند و پچ‌ می زند: -تموم شد چیزی نیست...من پیشتم! نگاه شیفته دخترک صورت او را زیر نظر می‌ گیرد و همچون کودکی بی پناه کت او را در دستانش مچاله می کند و خودش را مهمان آغوش گرم او می کند #ادامه‌ی‌رمان🥹❤️‍🔥🔥🙊👇🏻 https://t.me/+jEgwbKMp0Gs2MjM0 https://t.me/+jEgwbKMp0Gs2MjM0
إظهار الكل...
👍 1
00:03
Video unavailable
کیارش سلطانی...♠️🔥 رئیس بزرگترین باند خلافکار ایران... وحشی و به خون حاجی معروف شهر تشنه... دستور داد دختر 16 ساله‌ش و بدزدن تا بعد از چند ماه با شکم حامله تحویل حاجی بده❤️‍🔥⛓ اما وقتی ادماش یه دختر ریز با چشمای زمردی جلوی پاش انداختن رو زمین...🥹🖤🔥 https://t.me/+XkLgWXWVba41NjY0 ❌#دارای_محدودیت_سنی
إظهار الكل...
5.29 KB
00:03
Video unavailable
5.29 KB
sticker.webp0.07 KB
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.