📚🌈رمان کده🌈📚
کانال رمان کده 🙂 https://t.me/joinchat/AAAAAFHMGCg1eUWVQSF8LA تاریخ تاسیس : ۱۳۹۸.۸.۶
إظهار المزيد1 090
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
-4830 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿
🎀خانومای خوش سلیقه کجاییدددد📢📢
🎀عید امسال رو با هفت سینهای ما متفاوت باشید👌
https://t.me/+MyObDeaq588zNWU0
https://t.me/+MyObDeaq588zNWU0
💝کلی🌺 هفت سین🌺 شیک و زیبا😍
🎀هفت سین های1402😍
00:04
Video unavailableShow in Telegram
🌹سلام به پنجشنبه ۱۱ اسفند خوشآمدید🌹
خدایا گوشه چشمی از تو کافیست تا
هر رنجی به رحمت ، هر غصه ای به شادی
هر بیماری به سلامتی ، هر گرفتاری به آسایش
هر فراقی به وصل ، هر قهری به آشتی
هر زشتی به زیبایی ، هر تاریکی به نور
هر ناممکنی به معجزه تبدیل شود
پروردگارا تمام وجودمان را آرزوهایمان را
غرق محبت و نگاه معجزه گرت بفرما
Repost from N/a
00:16
Video unavailableShow in Telegram
از وقتی اینجا رو دارم دیگه #تکراری نیستم 😍💃
کلی خوشمزه جدید یاد گرفتم😋#شوهرم همش قربون صدقم میره😍💋🙈😄
بیا یاد بگیری چه طوری به #غذاهات تنوع بدی که همه انگوشتاشون بخورن😍😋👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEU5NoGrtcjUr492zA
کلی #غذای فوری ،ژله ،دسر، شیرینی و....😋همه اینجا👆😋🍩🍕🍔🥗
Repost from N/a
00:43
Video unavailableShow in Telegram
#رایگان آشپزی یاد بگیر😋💃👇
انواع غذاهای فوری نونی با فیلم🧆
غذاهای سبک و آسون مخصوص شام🥗
انوع کیک و دسرها ۱۰ دقیقه ای🥧🍵
#دست_پخت من چه کرده، همرو دیوونه کرده😄😋💃👇
https://t.me/joinchat/uOnDTxq0lSlkNzFk
https://t.me/joinchat/uOnDTxq0lSlkNzFk
این کانال👆#بینظیره👌عاشقش میشی😍🍔🥘🍕🥗
داستان #ظاهروباطن 🧑🔧👨🏼🔧
#قسمت_پانزدهم- بخش دوازدهم
کتاب هامو بر داشتم از دانشگاه زدم بیرون ،
با خودم فکر می کردم آیا اینطوری این مملکت درست میشه ؟ این همه اختلاف عقیده ما رو به کجا می بره ؟
و از دیدن این وضعیت نا بسامان دلشوره گرفتم ، جلوی در دانشگاه یک کیوسک تلفن بود ، دلمو زدم به دریا و بی اختیار رفتم و یک دو ریالی انداختم و شماره ی خونه ی محسن رو گرفتم ،
یک خانمی گوشی رو برداشت گفتم : سلام من غلام هستم دوست محسن اگر منزل هستن لطف کنید باهاشون کار دارم .
گفت : ما محسن نداریم ،اگر صاحبخونه ی قبلی رو می خواین از اینجا رفتن .
پرسیدم : چند روزه ؟
گفت : نمی دونم ولی ما دو روزی هست که اومدیم ،پرسیدم ببخشید شما نمی دونین آدرس جدیدشون کجاست ؟
گفت : نه متاسفانه خبری ندارم.
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
داستان #ظاهروباطن 🧑🔧👨🏼🔧
#قسمت_پانزدهم- بخش یازدهم
دوباره راه افتادیم ولی من اونقدر احساساتی بودم که تا خود تهران طعم شیرین اون نگاه رو با خودم همراه کردم و مدام حرفایی رو که گیتی بهم زده بود رو برای خودم مرور می کردم انگار می خواستم خودمو قانع کنم که واقعاً منو دوست داره و به خاطر همین به فکرش رسیده اون حرفا رو به من بزنه ،به هر حال وقتی رسیدیم تهران محسن اول منو رسوند ،
اما موقع خداحافظی گیتی روشو برگردونده بود و جواب خداحافظی منم نداد.
چند روزی گذشت و ازشون خبری نداشتم ،
اما واقعا نگران وضعیت اونا بودم و بهشون فکر می کردم ، دیگه محسن هم سراغم نمی اومد.
مدام دستم میرفت روی تلفن که زنگ بزنم ولی پشیمون می شدم ،
خب دلایل خودمو داشتم ، تا دانشگاه ها باز شد ، اما جو بسیار بدی بود هر کسی ساز خودشو می زد گروه های مختلف به جون هم افتاده بودن و هر کس می خواست حقانیت خودش رو به اثبات برسونه و اینطوری ده روز دیگه گذشت و بازم از محسن خبری نشد تا یک روز توی راهرو دانشجو ها با هم در گیر شدن و افتادن به جون هم و کتک و کتک کاری ، همدیگر به قصد کشت می زدن و فحش می دادن و مثل دشمن با هم می جنگیدن.
داستان #ظاهروباطن 🧑🔧👨🏼🔧
#قسمت_پانزدهم- بخش دهم
فرح جون که منتظر بود یک جایی دق و دلشو خالی کنه از ماشین رفت پایین و داد زد : به تو چه مربوط ؟حالا من زن گنده بیام از تو حرف بشنوم ؟
خجالت بکش تو چرا توی ماشین ما رو نگاه کردی ؟اصلاً از کجا فهمیدی که ما حجاب مون درست نیست ؟اون جوون اسلحه رو گرفت طرف ما و گفت ماشین رو بگردین به ما دستور دادن کسی بی حجاب نباید از این جاده رد بشه،
یک مرتبه هفت هشت نفر ریختن دور ما ،
گفتم فرح جون تو رو خدا بزارین ما درستش می کنیم ،اما اون سینه اش رو داد جلو و گفت : بزن ،بزن ببینم چه غلطی می خوای بکنی ؟ محسن هم عصبانی بود و رفت جلوی فرح جون ایستاد و شروع کرد بد بیراه گفتن.
سرمو کردم توی ماشین و به نسرین و گیتی گفتم : رو سری هاتو بکشین جلو ..و نگاهم افتاد به گیتی ،باور کردنی نبود و هیچوقت یادم نمیره تو اون موقعیت برای اولین بار عشق رو در چشمهاش دیدم بی اختیار آه کشیدم و فورا سرمو از پنجره بیرون آوردم
یکی از اون بسیجی ها داشت با اون پسر دعوا می کرد و از فرح جون عذر خواهی کرد و گفت : مادر ببخش دستور داریم شما بفرمایید ،مشکلی نیست ،بفرمایید.
داستان #ظاهروباطن 🧑🔧👨🏼🔧
#قسمت_پانزدهم- بخش نهم
و همه ی اینا رو گردن ظاهرم مینداختم ، که من باید مدام برای اثبات خودم تلاش می کردم.
با اینکه محسن اونشب همه تلاشش رو می کرد که ما رو سر حال بیاره ولی نمیشد ،
توی حیاط ماهی کباب کرد و گیتی رو هم به زور آورد.
ولی نه اون حرفی زد و نه من و صبح روز بعد هم بدون اینکه باغ چهارمی رو ببینیم راهی تهران شدیم ،این بار از جاده چالوس، که همون اوایل جاده چند تا جوون جلوی ما رو گرفتن ، یک جوون که می تونم بگم حدود پانزده سالش بود و یک اسلحه روی شونه اش داشت زد روی کاپوت ماشین و گفت پیاده بشین ،
محسن پرسید برای چی؟ تو کی هستی که همچین دستوری میدی ؟
گفتم : محسن بحث نکن ،پیاده شو ببین چی میگه ،
پسر گفت : پیاده شو بهت میگم من کیم ،این خواهرا حجابشون رو رعایت نکردن ،چه نسبتی با هم دارین ؟.
داستان #ظاهروباطن 🧑🔧👨🏼🔧
#قسمت_پانزدهم- بخش هشتم
یکم عاقلانه فکر کنین، کاش خودت بهم گفته بودی ؛ بعد دوستانه بهت می گفتم که منتظرم وضعم خوب بشه و بیام ؛ اینطوری یک لا قبا نمی خوام این کارو بکنم ،
می دونم که گیتی چقدر ناراحت میشه دلم نمی خواست اینطوری بشه ..ولی از راه درستش وارد نشدین من با اجازه ات الان بر می گردم تهران.
وقتی برگشتیم گیتی نبود و توی اتاق خودش حبس کرده بود ،
فرح جون که فهمید من دارم میرم ناراحت شد و نمی دونست دلیلش چیه ،اصرار می کرد که صبر کن فردا همه با هم بریم منم نمی خوام اینجا بمونم.
دلم براشون سوخت توی درد سر افتاده بودن و درست ندیدم منم بد خلقی کنم ،به خصوص که فرح خانم خیلی زیاد با من مهربون بود و بهم احترام میذاشت اما نمی تونستم توی چشم کسی نگاه کنم.
همون جا توی ایوون ناهار می خوردیم که بارون گرفت ،
در حالیکه گیتی از اتاق بیرون نیومد.
بارون اولش تند بود ولی یکم بعد به نم نم تبدیل شد و من کتم رو پوشیدم و رفتم قدم بزنم و با خودم فکر کنم، حال عجیبی داشتم ؛ با اینکه محسن هم بهم گفته بود که گیتی هم منو دوست داره ولی باورم نمیشد و فکر می کردم نکنه اینم مثل الهه اینطوری می خواد ازم سوءاستفاده کنه ؟