cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸

#زنده_گی_نامه📕 #داستانهای_زیبا،📝 #اقوال_مفید_وپند_آمیز 📋 #کلیپ_های_اسلام🎬 #متن_های_زیبا📄 #رادراین_کانال_مشاهده_کنید 🌷دوستان گلم🌷برای انتقاد پیشنهاد ونظریات تان در آیدی زیر مراجعه کنید نظریات تان برایم قابل قدراست🌹 👇👇👇 @mokhlas24

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
6 203
المشتركون
+4324 ساعات
+1737 أيام
+53030 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
🚷آیا میدانستید اگر #غسل_جنابت شما اشتباه باشد تکلیف نماز و روزه هایتان چه خواهد شد❓ ✅ آموزش صحیح غسل جنابت باشرح احکام 🔴 6باور غلط درمورد غسل جنابت 👇 https://t.me/addlist/Txjav4zBkgo0YjE0
إظهار الكل...
وضعیت دست و پایم میلرزید و مادرم اشاره میکرد که کاکایت را صدا کن با عجله رفتم و کاکایم را صدا کردم ناصر کاکای سحر : چی میکنی جمال بچه را از بین میبری رهایش کن . صمیم : از آنروز به بعد بد ترین شخص زندگیم پدرم شده بود در موجودیت اش حس میکردم پدر ندارم و همیشه با سن کمی که داشتم دنبال نجات یافتن از چنگ چنین شخص بودم سحر: باوجود سن کمی داشتم اما از زندگی دلم میگرفت بعضی اوقات که اوضاع بهتر میبود میگفتم یکروز همه چیز خوب میشود چون خداوند مهربان است و پدرم اصلاح خواهد شد اما بی خبر ازینکه پدرم بدتر از قبل میشود به خود امیدواری میدادم . صمیم: دستانم را بغل کرده به تنه درخت بلند قامت تکیه کرده بودم باد با برگ درختان یکجا موهایم را به رقص آورده بود دلم از خانه ٔ که جز درد وبغض درآن چیزی بنام درک و احساس وجود نداشت گرفته بود چنان غرق زیبای های طبیعت بودم که فراموش کرده بودم ساعت چند است متوجه شدم هوا کاملا تاریک شده بود با دل پراز درد و چشمهای نمناک روانۀ خانه شدم سحر:شام همرای مادر جانم در خانه نشسته بودم که پدرم آمد و گفت جمال: نسرین صمیم کجاست چرا تا هنوز خانه نامده ؟ نسرین : نمیدانم جمال برایم که هیچی نگفته شاید بیاید جمال: اوووف زن عصابم خراب شد ای بچه تا اینوقت شب کجا رفته خدا میفامه چی فساد کده باشدکه تاهنوز خانه نامده نسرین: جمال ای چی حرفی است صمیم هنوز خورد بچه است عقلش به گپهای که تو میگی کار نمیته اما خیلی به تشویش شدم بچیم تو کجاستی جان مادر سحر: من پدر و مادرم بخاطر صمیم جان خیلی ناراحت بودیم پدرم گفت میروم کوچه ها را میگردم اگر پیدایش کردم زده زده میارمش گفتم پدر جان خیره پیدایش کن اما نزنش چی میشهپدرم به حرفم توجه نکرد از خانه برامد بعداز چند ساعت دوباره خانه آمد و گفت : ای بچه کجا خوده گم کردی لعنتی یکبار پیدا شوی زنده به گور میکنمت صمیم: وقتی داخل حویلی شدم مادرم با دیدنم خیلی خوشحال شد و با چشمهای پراشک پرسید کجا رفتی بچیم ما را به تشویش ساختی تا میخواستم جواب مادرم را بدهم که پدرم آمد و باسیلی محکم رویم زد وگفت کجا بودی پسر احمق چنان لت ام کرد که مجال حرف زدن برایم نمیداد فامیل های کاکایم آمدن و من را از چنگ پدرم نجات دادن همه بطرف خانه های خود رفتن مادرم گفت بروین اولادا نان تیار است اما پدرم گفت : نسرین امشب به صمیم غذا نیست فقط ما سه نفر نانمیخوریم حیف غذا که ای پسر کوچه گشت و پست فطرت بخورد.حرفهای پدرم مانند تیر در قلبم فرو میرفت و ذوبم میساختمن بطرف اطاقم رفتم . سحر: وقتی پدرم صمیم را لت و کوب میکرد حس میکردم مرد ها بدترین موجود روی زمین استن مگر یک مرد چطو میتواند در مقابل تک فرزندش چنین ظالم باشد وقتی صمیم را از غذا خوردن منع کرد من گلویم بند شد و بغض گرفته بودم مادرم هم غذا به لب نزد و تمام غذا را پدر ظالمم صرف کردمن رفتم نزد صمیم و گفتم برادرکم خوب استی با لبخند مصنوعی گفت خوب استم جان لالا بیا پیشم رفتم نزدش نشستم دستهایم را گرفت وگفت خواهر یکدانه ٔ من ، یک وعده برایم میدهی گفتم چی وعده لالا جان گفت : هیچوقت جیگرخونی........ ادامه دارد حمایت هر یک تان را خواهانم لایک و کمنت فراموش تان نشود دوستان مهربانم. #ان_شاءالله_ادامه_دارد.... ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮           ❤ @Dastanhayiziba ❤                  ╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
إظهار الكل...
👍 8👎 1
#قسمت_اول #رمان_گذشته_تلخ_آینده_شیرین به پایان خزان چند روزی نمانده بود و زمستان باتمام نیروی سردی اش را به رخ طبیعت میکشید، برای اولین بار باورم شد سردی ها چطور میتوانند انسان را عمیق تر از آتش بسوزاند وبه یاد اطفال افتادم که در روی جاده های سرد وخنک بخاطر بدست آوردن لقمه نانی کار میکنند چقدر درد آور است در وطن ما )افغانستان( از خورد تا بزرگ قلب های همه پر از درد و رنج است وهمه همواره در تلاش استند تا به یک جایی برسند.آسمان هم مانند دل من گرفته بود میبارید و میبارید و منی که عاشق باران بودم نمیدانستم قطرات باران چی حکمتی داره وقتی برویم حس میکنم برایم آرامش میدهد . من دختری ام سرشار از امید و آرزو وباورمند به اینم که خالقم روزی حق را به حقدار میرساند و عدالت همیشه پابرجاست، آری من سحرم دختر یگانۀ مادرم ویک برادر دارم به اسم صمیم ودر خانواده چهار نفر استیم پدر و مادرم خودم و تک برادرم ، دریک حویلی کلان در ولایت کابل که از پدر بزرگم به پدر و کاکاهایم میراث مانده زندگی میکنیم دو فامیل کاکایم نیز در همان حویلی زندگی میکنند.کاکای بزرگم دو دختر و دوپسر دارد و کاکای خوردم سه دختر ویک پسر دارد وسطی پدرم است هرکس به نحوی مصروف روزگار خود استن سه برادران پدرم و دو کاکایم در هرگوشه از حویلی به خود زندگی ساختند پدرم یک شخص حریص خودخواه است که بجز خوشی خودش زن و اولادش اصلا برایش مهم نیست اما مادرم برعکس یک زن باتقوا مهربان دلسوز و رحیم است که حتی با مهر ومحبت هایش بی مهری پدر را حس نمیکنیم . زنده گی ما متوسطاست وبه هر حالش خداوند را شاکر استم.پدرم )جمال( کسیکه وقتی عصابش خراب شود بی دلیل مادرم )نسرین( را مورد لت و کوب قرار میدهد من و برادرم تحمل دیدن زخم های مادرم را نداشتیم برادرم صمیم سه سال بزرگتر از من است.روزی پدرم آمد و گفت: کجاستی او زن زود بیا کارت دارم نسرین: اینه آمدم بگو جمال جان خیریت است؟ جمال : بلی، به شب آمادگی بگیر مهمان دارم تقریبا یک ده نفر اندیوال هایم استن . نسرین: درست است حتما سحر : شام مصروف نوشتن درسهایم بودم که مادرم صدا کرد بیا دخترم کمی کمک کو همرایم به کاریکه توان اش را داری انجام بتی گفتم درست است مادر جان چون انوقت صنف شش مکتب بودم صمیم: شب وقتی مهمانها آمدن پدرم صدا کرد. جمال: صمیم بیا پیش رفیق هایم گفتم درست است پدر جان وقتی داخل اطاق شدم پدرم گفت این پسرم است صمیم و بعدأ شروع کرد به تمسخر کردن پدرم بالایم تمسخر میزد و دوستهایش بالایم میخندیدند اشک هایم جاری بود میخواستم از اطاق خارج شوم پدرم گفت نرو هنوز حرفهایم خلاص نشده اینجا بنشین تا ساعت مهمانهایم تیر شود میگفت و میخندید همانجا به داشتن چنین پدر میشرمیدم اورا نفرین میکردم تمام شب باگریه خوابیدم وصبح با آذان بیدار شدم و نماز خواندم و دعا کردم که خداوند خودش پدرم را هدایت کند. بعدا سرجایم نشسته بودم چون خیلی سرم درد میکرد که مادرم آمد نسرین: جان مادر بیدار شدی گفتم بلی مادر جان نسرین: عزیز مادر تو خوب استی چشمهایت پف کرده رنگ ات پریدهصمیم: خوبم مادر جان چیزی نشده اما اشکهایم جاری شد نسرین: صمیم جان یکدانیم بگو توره چی شده چرا گریه میکنی صمیم: مادر جان ما واقیعا اولاد پدرم استیم؟ نسرین: جان مادر ای چی قسم سوال است البته که استین ایکه همرای تان برخورد درست نمیکند به ای معنی نیست که اولادش نباشین یا دوست تان نداشته باشد صمیم: به خدا که دوست ما ندارد مادر جان برای من کاملا ثابت شده او هیچوقت دوست ما نداشته نسرین جان مادر اقسم نگو پدرتان دوست تان دارد  از اطاق صمیم بیرون شدم و جلو اشک های خوده گرفته نمیتانستم آه پسرکم درین سن کم چقدر درد داری و از برخورد خشن پدرت رنج میبری . واقیعا که جمال یک شخص بی رحم و خودخواه بود تحمل‌اشکهای صمیم را نداشتم و رفتم نزد جمال به اولین بار در مقابلش استاد شدم و پرسیدم جمال با صمیم چی کردی که اینقدر درد دیده آخراز او طفل چی بدیبرایت رسیده چرا ازیتش میکنی وقتی نوازش کردن را بلد نیستی پس سرزنش اش نکن متوجه شدم جمال باغضب بالایم حمله کرد چنان سیلی بارانم کرد که به هر سو حواله میشدم بعدا از موهایم گرفته کش کرده میگفت در مقابل من استاد شدی حالی برایت نشان میدهم و باصدای بلند صمیم راصدا زد صمیم دویده دویده آمدصمیم : میخواستم مادرم را از چنگال پدرم نجات دهم که از موهایم پدرم کش کرده و من را به زمین زد و آمد بالایم حمله کرده میگفت بچه ٔ پست احمق از مه شکایت کردی به مادرت با کدام زبان ازمن شکایت کردی ها بگو. سحر : من خواب بودم که با سروصدای بلند پدرم از خواب بیدار شدم دویده دویده خودرا به اطاق پدرم رساندم با دیدن چنین #ان_شاءالله_ادامه_دارد.... ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮           ❤ @Dastanhayiziba ❤                  ╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
إظهار الكل...
2👍 1
Repost from N/a
خواب عجیب مادر، بعد از مرگ پسرش‼️ کلیک کنید روی لینک و داستان رو از زبان مادر این پسر بشنوید👇🏻 مادری بعد از مرگ پسرش خواب دید که…🚫 . https://t.me/addlist/NZb1WPUZ1C44NTdk https://t.me/addlist/NZb1WPUZ1C44NTdk
إظهار الكل...
#داستانک #راز_قصه_توکل..... 🌸مرﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، 🌸وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ. یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ... 🌸به همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ. 🌸زﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ 🌸ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ. 🌸ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ. 🌸ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: 🌸ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ... ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید. 🌸ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: 🌸ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ! ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ: 🌸ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.👏👏👌 🌸ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ حکمت الهی میدانند و به ارباب و پادشاه ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ👌👏👏 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮           ❤ @Dastanhayiziba ❤                  ╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
إظهار الكل...
5👍 1
پسر گاندی می گوید: پدرم کنفرانس یک روزه ای در شهر داشت، از من خواست او را به شهر برسانم، وقتی او را رساندم گفت: ساعت 05:00 همین جا منتظرت هستم تا با هم برگردیم. من از فرصت استفاده کردم، برای خانه خرید کردم، موتر را به مستری خانه بردم، بعد از آن به سینما رفتم. ساعت 05:30 یادم آمد که باید دنبال پدر بروم! وقتی رسیدم ساعت 06:00 شده بود! پدر با نگرانی پرسید: چرا دیر کردی؟! با شرمندگی به دروغ گفتم: موتر حاضر نبود، مجبور شدم منتظر بمانم! پدرم که قبلا به مستری خانه زنگ زده بود گفت: در روش تربیت من حتما نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی! برای این که بفهمم نقص کار من کجاست این هجده مایل را تا خانه پیاده بر می گردم تا در این مورد مهم فکر کنم! مدت پنج ساعت و نیم پشت سرش موتروانی میکردم و پدرم را که به خاطر دروغ احمقانه ای که گفته بودم غرق در ناراحتی و اندوه بود نگاه می کردم! همان جا بود که تصمیم گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم! این عمل عاری از خشونت پدرم آنقدر نیرومند بود که بعد از گذشت 80 سال از زندگی ام هنوز بدان می اندیشم!! ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮           ❤ @Dastanhayiziba ❤                  ╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
إظهار الكل...
3👍 1
💌 این کارت دعوت و پیامی ست از سوی ما برای کسانی که وقت تغییر در زندگی شان فرا رسیده و خواهان آنند !👇👇👇 https://t.me/Quran_AZimoshan
إظهار الكل...
{تــوشــــۀ آخــرت}

﷽ «وَتَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَىٰ» «و‌ توشه برگیرید، بدون شک بهترین توشه تقواست!» سایر کانالهای ما : 👇 @tafsirostadbadry @roozyeksafheQuran

Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
💞آداب صحیح همبستری طبق قرآن وسنت پیامبرﷺ ⛔️چ کارهایی حرام است❓ 💝چ کارهایی مباح است❓ #کاملا_واقعی 🔑این یک #‌تبلیغ نیست بلکه پیشنهادی تجربی است❓ #پیشنهادویژه👇 جهت سلامت زندگی 👇 https://t.me/addlist/u2lBsl8hJg43YjZk https://t.me/addlist/u2lBsl8hJg43YjZk 👆👆👆👆👆👆👆
إظهار الكل...
👍 1
غمگین نشو وقتی کسی تلاشت را نمی‌بیند و هنرت را درک نمی کند. طلوع خورشید منظره‌ی تماشایی است اما بیشتر مردم  آن موقع صبح خواب اند.‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮           ❤ @Dastanhayiziba ❤                  ╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
إظهار الكل...
👍 2