cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

❤️‍🔥️ رمان تـــتـــو❤️‍🔥

°•°•°•● ﷽ ●•°•°•° ✏رمان #رمان_تتو #بدون_سانسور ☝️ @Manoto_Life33

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
423
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
-730 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

دوستان تصمیم گرفتم کانال حدف کنم اگر موافقی پاک بشه اینجوری لایک کنید👍 اگر موافقی پاک نشه اینجوری لایک کنید👎 ممنون میشم جواب بدین ❤️❤️
إظهار الكل...
دوستان عزیز کسی می‌خواهد تبادل بزنه بیاد گروه https://t.me/+LaLAkz72SaNhOTlk
إظهار الكل...
❤️‍🔥گپ ؏ــشـق ♥️

اینجا خبری از رل و پیوی دوس دختر نیست یه گروه همه باهم مثل خواهربرادرن میخوای عضو گروه باشی ، جنسیتت رو میذاری دم در و میای نمیتونی قبول کنی نیا چون با اسپم ریمو میشی مقدم همه باشعورا هم گرامی....

https://t.me/+LaLAkz72SaNhOTlk

#قسمت_20 ♨️⚜جـــنــون آغــوشــت ⚜♨️ نویسنده: نگار.ب آروم و تلخ خندید که من اخم کمرنگی کردم و گفتم: «ولی بعد از این‌جا، حتما دلی از عزا درمیاریم‌ها، فهمیدی؟» به چشم‌هام عمیق نگاه کرد و سرش رو به نشونه‌ی باشه تکون داد. این ناراحتی، گرفتگیش هم خیلی بیشتر اذیتم می‌کرد. تو اولین فرصت باید پیش یک روانشناس هم می‌رفتیم؛ نباید از همه جهات بهش فشار می‌اومد. با صدا زدن اسم دریا از طرف منشی، بلند شدیم و پا به اتاقک‌ گذاشتیم. دریا روی صندلی نشست و آستینش رو بالا داد. مسئول بخش، با طنابی بازوش رو بست و گفت دستش رو مشت کنه.‌ به دریا گفتم: «به من نگاه کن.» نگاهش رو از روی آمپول گرفت و به من دوخت. وقتی سوزن آمپول وارد دستش شد، چشم‌هاش رو بست و لب گزید. خندیدم و گفتم: «من خودم پرستارم‌ها، می‌دونم دردش از نیش مورچه هم کمتره.» وقتی سرنگ رو از خون پر کرد، سوزن رو بیرون کشید و پد الکی رو روی قسمت خونی شده گذاشت و گفت فشار بده. دریا محکم پد رو نگه داشت و کمی بعد چسب زخم رو زد؛ آستین لباسش رو پایین داد و گفت: «بریم.» از اتاقک بیرون اومدیم و به سمت منشی رفتیم. پرسیدم: «ببخشید کی جواب آزمایش‌ها رو بگیریم؟» - انشالله سه روز دیگه. سری تکون دادم و خداحافظی کردم. از آزمایشگاه که خارج شدیم، تاکسی گرفتیم و به سمت رستوران همیشگی که می‌رفتیم، حرکت کردیم. - امکانش خیلی قویه، می‌دونم! نگاهم رو به دریا دوختم و گفتم: «فعلا بهش فکر نکن.» - دلارام، من هنوز زندگی نکرده بودم! دستم‌هام رو از روی عصبانیت و ناراحتی مشت کردم و با صدای خش داری گفتم: «گفتم بهش فکر نکن!» - تو خیلی تنها می‌شی، من می‌دونم. مامانم که... لب گزیدم تا سرش داد نزنم، این حرف‌ها دیوونه‌‌ام می‌کرد. دریا با بغض سنگینی ادامه داد: «من اگه رفتم، بالافاصله ازدواج کنی‌ها. تنها نمونی!» حرف‌هاش خیلی درد داشت، فشرده شدن قلبم رو حس می‌کردم. نباید به این حرف‌ها ادامه می‌داد، کنترل کردن خودم سخت بود.
إظهار الكل...
#قسمت_19 ♨️⚜جـــنــون آغــوشــت ⚜♨️ نویسنده: نگار.ب دریا سرش رو پایین انداخته بود و فکر می‌کرد. توی خودش بود و هیچی نمی‌نگفت. صداش زدم: «دریا!» سرش رو بالا گرفت، چشم‌هاش خیس شده بود. چونه‌اش می‌لرزید. دست‌های من رو گرفت و گفت: «دلارام... من... من خودم فهمیدم. تموم شد، تموم شد!» قلبم‌ ریخت، می‌دونستم. احتمالش قوی بود. درد مفاصل، جوش‌های قرمز و بنفش روی صورت، خونریزی ناگهانی، بی‌اشتهایی، همه این علائم یک چیز رو تو سرم می‌زد. واقعا حس می‌کردم با یک چکش هزار تا میخ به سرم زده می‌شد. چشم‌هام خیس شد؛ ولی نباید خودم رو می‌باختم. زود مانع ریختنشون شدم و گفتم: «نه، نه هیچی هنوز معلوم نیست و...» نذاشت ادامه حرفم رو بزنم و محکم خودش رو تو بغلم پرت کرد. صدای هق‌هق هاش بلند شد و تیکه تیکه گفت: «دل‌... دلارام من... خیل... خیلی دلم برات... تن...تنگ می‌شه!» محکم تو بغلم فشارش دادم، لباسش رو توی دستم چنگ زدم و لب‌هام رو گاز گرفتم تا صدای هق‌هق های خفه‌ام رو نشنوه. دریا خوب می‌شد، مطمئنم خوب می‌شد... دریا دوباره گفت: «دلم برات تنگ می‌شه، دلم حتی برای مامان تنگ می‌شه!» کلمه‌ی «برای مامان» هزاربار توی سرم چرخید و من رو به حالت تهوع وا داشت. چطور باید دوستش می‌داشتم، چطور باید مامان صداش می‌زدم؟ واقعا حرمت کلمه‌ی مامان رو زیر سوال نمی‌برد؟ مریضی دریا هم بی ربط به کارهای فرنگیس نبود... دریا توی بغلم می‌لرزید، دستم رو روی سرش کشیدم و گفتم: «می‌خوای فردا آزمایش بدی؟» خودش رو از بغلم جدا کرد و گفت: «نه، نه. بریم.» اشک‌هاش رو پاک کرد و دست من رو گرفت. -بریم. به آزمایشگاهی که نزدیکی مطب بود، رفتیم. به سمت میز منشی رفتم و نوبت گرفتم. حدود ده دقیقه دیگه نوبتمون می‌شد. بی‌اشتهایی دریا هم بهمون کمک کرده بود که با شکم خالی آزمایش بده. روی صندلی‌های انتظار نشستیم که به دریا گفتم: «این دفعه بی‌اشتهاییت به دردمون خورد! وگرنه تا فردا صبح نمی‌تونستی آزمایش بدی.»
إظهار الكل...
#قسمت_18 ♨️⚜جـــنــون آغــوشــت ⚜♨️ نویسنده: نگار.ب لبخند کوتاهی زدم و رو به جمع گفتم: «ببخشید من یک جا قرار دارم، باید برم. معذرت می‌خوام.» آقای امیری، بابای مهتاب با لبخندی گفت: «برو پسرم، ماهم کم کم رفع زحمت می‌کنیم.» مامان سریع گفت: «کجا حالا؟ نشستید دیگه. مگه من می‌ذارم قبل از شام برید.» و بعد بلند خانم سپاهی رو صدا زد که میز رو بچینه. از همه که خداحافظی کردم از خونه بیرون اومدم. سوار ماشین شدم و به حرف‌های مامان فکر کردم. باید یک راه حلی برای منتفی شدن این خواستگاری زوری پیدا می‌کردم. مهتاب هرچند هم خوب می‌بود، مطمئنن دست و بال من رو می‌بست و من کسی نبودم که پایبند خانواده و زندگیم بشم. ۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰۰-۰ دلارام* پا روی پا انداخته بودم و با استرس ناخن‌های دستم رو می‌جویدم. دکتر افتخاری مشغول معاینه دریا بود و هیچی نمی‌گفت. به دریا نگاه کردم، توی چشم‌هاش وحشت رو‌ می‌شد دید. نگران پرسیدم: «آقای دکتر، حالش خوبه؟» به صورت دریا دقیق شده بود و لکه‌ها و جوش‌هاش رو نگاه می‌کرد. کمی بعد گفت: «یک آزمایش خون برات می‌نویسم؛ انشالله همه چی نرماله.» با شنیدن حرفش یکم آروم شدم ولی بازم اخم روی پیشونیش چیز دیگه‌ای می‌گفت. دریا با لکنت گفت: «آق‌... ای دکت...د کتر، واقعا خو... خوبم دیگه؟» دکتر افتخاری اخم‌هاش رو باز کرد و به دریا لبخند زد: «بله، انشالله.» چرا من حس می‌کردم هیچ امیدی توی صداش نبود؟ من خودم پرستار بودم، خودم علائم بیماری رو تو دریا می‌دیدم؛ ولی چه دیر فهمیدم! دیر فهمیدم! لعنتی! دکتر افتخاری نسخه رو به دستم داد، ازش تشکر کردم و دست دریا رو گرفتم و از مطب خارج شدیم. دست‌هاش سرد شده بود، قلب منم سرد شده بود... از ترس سرد شده بود! از ساختمون که بیرون اومدیم به دریا گفتم: «اول بریم آزمایش رو ازت بگیرن، بعد بریم پیتزا بخوریم، هوم؟ خوب نیست؟»
إظهار الكل...
#قسمت_17 ♨️⚜جـــنــون آغــوشــت ⚜♨️ نویسنده: نگار.ب مامان عصبی گفت: «واسه من صدات رو نبر بالاها! سی‌ سالت داره می‌شه، هنوز نرفتی خونه خودت. نمی‌دونی مردم چی‌ها که نمی‌گن! خیلی حرف‌ها شنیدم من، پویان!» - با هرکی که دلم بخواد ازدواج می‌کنم! مامان به سینه‌ام مشت زد و گفت: «کو؟ یکی دوتا نیستن که!» - من رو اینطور شناختی یعنی؟ داشتم دروغ می‌گفتم. همیشه کارم همین بود. چاره‌ای هم نداشتم، مریضی قلبی مامان نمی‌ذاشت باهاش راحت باشم. فقط کافی بود به صحت حرفی از من پی ببره تا سکته کنه. مامان ناراحت گفت: «تو می گی چطور فکر کنم؟ هرشب هر شب که می‌ری بیرون، خیلی کم پیش اومده رو تخت خودت بخوابی! همه‌اش هم که با اون گوشیت ور می‌ری و اس‌ام‌اس کاری می‌کنی، تلفن‌های مشکوک می‌زنی. پسرم، منم مادرم. ناراحت می‌شم به خدا. از اینکه بشنوم این و اون ازت حرف می‌زنن غصه‌ام می گیره.» - یعنی مامان تو حرف مردم رو باور می‌کنی؟ لب گزید و گفت: «معلومه که نه؛ ولی نمی‌شه دهن مردم رو بست که!» - خب پس جای حرفی نمی مونه! باز اخم کرد و عصبی گفت: «ولی این‌ها دلیل نمی‌شه من بیخیال تو بشم! فقط کافیه دست از پا خطا کنی! تا ماه دیگه هم ترتیب خواستگاری رو می‌دم. حالا می‌تونی بری بیرون!» بعد از حرف‌هاش زود از اتاق خارج شد و به سمت سالن رفت. من گیج و مات به رفتنش نگاه کردم، هیچ جوره راضی نمی‌شد دست از سرم برداره. وسایلم رو جمع کردم و به فریبا پیام‌ دادم« الان راه می‌افتم، عزیزم.» قبل از اینکه از خونه خارج بشم، وارد سالن شدم. همه مشغول حرف زدن بودن و مهتاب باز هم نگاهش به میز بود. این دختر خسته نمی‌شد؟ دیگه تا چه اندازه مودب و ساکت؟ من اگر با این همخونه می‌شدم، مطمئن نبودم سالم می‌اومدم بیرون!
إظهار الكل...
#قسمت_16 ♨️⚜جـــنــون آغــوشــت ⚜♨️ نویسنده: نگار.ب پویان* زمان آینده تو این جمع نشستن واقعا خسته ‌کننده بود، مخصوصا نشستن کنار دوست‌های بابا که فقط از کار و درد و مریضی حرف می‌زدن. به دخترشون، مهتاب که رو به روم نشسته بود، نگاه کردم. روسری آبی، صورت سبزه و چشم‌های مشکیش رو قاب گرفته بود؛ حتی یک تار مو هم از زیر روسریش بیرون نیومده بود. چادر مشکیش هم که همیشه دورش بود. سرش رو پایین گرفته بود و به میز روبه روش نگاه می‌کرد. مامان با چشم‌هایی که از ذوق برق می‌زد بهش زل زده بود و برای من چشم و ابرو بالا پایین می‌برد که ببین چه خانم و باحیاست. همونیه که من می‌خوام، این باید عروس خانواده کیانی‌ها باشه و حرف‌های دیگه. این دختر اصلا گروه خونیش به من نمی‌خورد. عصبی پام رو تکون می‌دادم که با لرزش گوشیم، پیامک فریبا رو باز کردم. «پس کی میای عزیزم؟ شب شد که!» این وسط همین روهم کم داشتم؛ ولی باید می‌رفتم، نیاز داشتم. به مامان با دست اشاره دادم که می‌خوام برم بیرون. با اخم سنگینی مخالفت کرد. لب زدم. - بیا بریم تو اتاق. تیز بهم نگاه کرد و بلند شد. از جمع مهمون‌هاش عذرخواهی کرد و همراه من وارد اتاق شد. در رو بست و گفت: «باز کجا می‌خوای بری این وقت شبی؟» - اول اینکه مادرم، من بچه نیستم. دوم اینکه قرار بود با بچه ها بریم خونه باغ! مامان دست به کمر شد و گفت: «اول، دوم، سوم نکن برای من! الان مهمون داریم، می‌بینی که نمی‌شه.» یک دفعه گره‌ی اخم‌هاش رو باز کرد و با ذوق گفت: «وای دیدی مهتاب رو! من نمی‌تونم لحظه شماری کنم شما دوتا رو کنارهم ببینم.» این بار من اخم کردم و بلند گفتم: «هیچ وقت نمی‌بینی، مهتاب کسی نیست که بدرد من بخوره!»
إظهار الكل...
#قسمت_15 ♨️⚜جـــنــون آغــوشــت ⚜♨️ نویسنده: نگار.ب با گرفته شدن حلقه‌ها روبه‌رومون، از فکر و خیال بیرون اومدم. با حلقه خودم رو چطور به مردی متعهد می‌کردم که انتخابش نکرده بودم؟ پوزخندی زدم. نیاز نبود خودم رو متعهد کنم، فقط باید تا فرا رسیدن نقشه‌ام تظاهر می‌کردم. حاج حمید دستش رو به سمت حلقه‌ام دراز کرد و با احتیاط اون رو برداشت و آروم دستم رو به دستش گرفت. روی دستم رو نوازش کرد و آروم در گوشم گفت: -اجازه میدی تا آخر عمر حلقه‌ی محبتم رو به انگشتت بندازم و مالک قلبت بشم؟ آب دهنم رو بلعیدم. این چرا حرف‌های عاشقونه می‌زد؟! حالش خوب بود؟! با تعجب نگاهش کردم که انگشت حلقه‌ام رو نرم گرفت و منتظر اجازه‌ی من موند. یعنی واقعا الان باید درجا دل بهش می‌دادم؟ اینطور فکر می‌کرد؟! عمرا! اما چون یک عده بهم خیره شده بودن به اجبار گفتم: «بله.» توی انگشتم کن دیگه چرا اجازه می‌گیری؟! حلقه رو انگشتم کرد و بعد سر خم کرد و بوسه‌ی ریزی روی دستم گذاشت. با بوسه‌اش به خودم لرزیدم. ای کاش این کارها رو نمی‌کرد و این حرف‌ها رو نمی‌زد. الان نوبت من بود که حلقه رو توی انگشتش کنم. دست‌هام خیلی محسوس می‌لرزید. حلقه رو برداشتم و آروم دستش کردم. که باز در گوشم گفت: -تا ابد به عشقت وفادار می‌مونم. دستم رو سریع از دستش جدا کردم و از عصبانیت دست‌هام مشت شد. از شنیدن این حرف‌ها هیچ لذتی نمی‌بردم. اجرا کردن نقشه‌ام رو برام سخت می‌کرد و باعث می‌شد احساس عذاب وجدان پیدا کنم. صدای کل کشیدن و شادی مهمون‌ها بیشتر باعث بهم ریختن اعصابم می‌شد.
إظهار الكل...
#قسمت_14 ♨️⚜جـــنــون آغــوشــت ⚜♨️ نویسنده: نگار.ب کناره‌های چادرم رو کنار زد و تور جلوی صورتم رو بالا داد. به مردی که به عقدش در اومدم نگاهی سرد و خشک کردم. حاج حمید با دیدن تلخی نگاه من، جا خورد. تای ابروش بالا رفت. دستم رو گرفت که حالم بد شد. بهم زل زد و بعد از وارسی کامل گفت: «چقدر خوشگل شدید.» نفسم رو بیرون فرستادم. چی می‌گفتم؟! ممنون عزیزم؟! نه هیچ جوابی نداشتم. خدارو شکر چشم‌های درنده و وحشتناکی نداشت. و بعد پوزخندی زدم. اینجوری برای من هم همه چیز راحت‌تر می‌شد. می‌دونستم که مرد با خداییه، نماز و روزه‌اش قضا نمی‌شه، تمام واجبات رو‌ تمام و کمال انجام می‌ده اما هنوز خود شخصیتش رو نشناخته بودم که فرصت کافی و زیادی برای شناختش داشتم و می‌تونستم‌ آروم‌ آروم نقشه‌ام رو پیاده کنم! دست‌هام رو نا محسوس نوازش می‌کرد. صدای کل کشیدن زن‌ها، مثل سوهانی روی مغزم کشیده می‌شد. دلم می‌خواست از این همه سر و صدا و شادی فرار کنم. برای چی شادی می‌کردن؟! کجای امروز قشنگ بود که به خاطرش شادی کنن؟! که منی که سیزده سال دارم، زن مردی شدم که بیست سال ازم بزرگتره! که موهای کنار شقیقه‌اش سفید شده! کجای این کل کشیدن داشت؟! من باید بچگی می‌کردم اما توی این چند روز قد چند سال بزرگ شده بودم، قد چند سال درد کشیده بودم. حاج حمید بهم نزدیک‌تر شد. آروم در گوشم گفت: -از چیزی ناراحتی عزیزم؟! جوابی نداشتم بدم سکوت کردم. جوری بهم خیره شده بود انگار تا حالا دختر ندیده بود. یا شاید هم اغراق می‌کردم، چون چشم‌هاش اون رو حریص نشون نمی‌داد. هرچی بود، هرکی بود، انتخاب من نبود و من دوستش نداشتم و نمی‌خواستمش! نوبت به حلقه‌ها رسید. چطور باید حلقه تو دست این مرد می‌کردم. لبخند محوی روی لب‌هاش بود، الحق که حاجی بود. حداقل مثل بابام خوی خشن و سختی نداشت.
إظهار الكل...