زندگی🍃

هروقت گره ای در کارم افتاد، گفتم جواد(ع) حل میکند همه‌‌ را…

که تو توی سخت‌ترین روزها بودی…

هروقت گره ای در کارم افتاد، گفتم جواد(ع) حل میکند همه‌‌ را…

تهش رو گوش بدید، رادیو هفته، منصورضابطیان تشکر میکنه، انگار ما ۱۳ سالمونه، پتو رو کشیدیم دورمون و با دقت به رادیو هفت نگاه میکنیم. دلم خواست.

چون امروز توی کافه پخش میشد و ما همش زیرلب میخوندیمش.

توی زندگیم هیچ چیزی اندازه‌ی خلق کردن، ایده پردازی کردن، هویت ‌و نشانه‌ی یه چیزی رو پیدا کردن حالمو خوب نمیکنه. اون روزی که داشتم میگشتم تا عنوان کارم رو پیدا کنم هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی یه ساعتی از اینکه در کنار اسمم میگم «استراتژیست برند» این اندازه لذت ببرم. از این لذت می‌برم که حس میکنم بالاخره فهمیدم. بالاخره یه نقطه‌ی اطمینانی پیدا کردم. بالاخره بعد از مدت ها فهمیدم که من چی رو تا ته ته‌ش دوست دارم.

بعضی وقتا از زندگی یه اتفاق کوچیک و مستمر رو میخوای که نخوای براش برنامه‌ی خاصی بریزی و فکر کنی ولی برات لذت بخش باشه، مثل پیاده گشتن توی شهر، مثل دیدن آدم های رندوم کوچه و خیابون، مثل کشیدن رنگ‌ها بی هدف با قلمو، مثل نوشتن چند خط نوشته، مثل خوندن داستان‌های روزمره، مثل خود بطن زندگی که دقیقا از همین چیزها نشأت گرفته.

—گفتمش زین بیشتر صبر و توانم هیچ نیست.

دشت بابونه می‌خوام.