cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

دݪ آرآے مــَــݩ

💚🦋 رمان دل آرای من به اتمام رسیده و در کانال موجوده 💛🔗 رمان آقای ده سانتی و خانم دوسانتی در حال پارت گذاری🖇❤ قلم میم گل ۲۷🌱 روزی 1 پارت❤

إظهار المزيد
لم يتم تحديد البلدلم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
179
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Repost from list unbelievable
╮ بیا اینجا اشک اِکست در بیار 😭😏 ┤؛ @unassailablle ┤ دیس لاو 😈💘 ┤؛ @unassailablle ┤ نوشته های موود دارک 🖤💀 ┤؛ @unassailablle ┤ بیا اینجا بیوت بردار 🔥📲 ╯؛ @unassailablle ╮ رمان اردیا🔞 ┤؛ @diyanamorphinefn ┤ استوری تکست 🤍 ┤؛ @Harfeqlbm ┤ کلیپ مود 😈 ┤؛ @zendegi_men ┤ کتابخانه تو 📓 ╯؛ @libroxy ╮ تکست مفهومی ✍ ┤؛ @wishtarget ┤ روتین پوست 💗 ┤؛ @Ajwey ┤ 365 روز 🔥 ┤؛ @IkiGai81 ┤ سرگرمی دخترونه 🎀 ╯؛ @mygirl_cuee ╮ کنج دنج ♥️ ┤؛ @siillag ┤ خونه صورتی 💒 ┤ ؛ @girlshouse90 ┤ وانتونز موزیک 🎸 ┤؛ @wantonsmix_ir ┤ رمان هات ❤️‍🔥 ╯؛ @zademah_roman ╮ کاور رمان 🖼 ┤؛ @des_narnia ┤ امتحانتو 20 بگیر 😍 ┤؛ @Angizeshi_6 ┤ خونه انگیزه 🎢 ┤؛ @konkor_vibe ┤ رمان مافیایی ⚔ ╯ ؛ @zahsha_novelist ╮ کیم تهیـ𝐕ونگ 🕷 ┤؛ @l_o_Taehyung_o_l ┤ ادیت بنگـــᵇᵗˢـــتن🍷 ┤؛ @BTS_for_ever_2022 ┤ میکس کره‌ای 🧩 ┤؛ @mix_korean_1234 ┤ بی تی اس مای‌لاو 🌈 ╯؛ @bts_my_love_ir_7 ╮ رمان بخون 🔗 ┤ ؛ @Eshq_bipayanE ┤ رمان پلیسی 🚔 ┤؛ @romanlove11 ┤ بازی قدرت 🎯 ┤؛ @bazi_ghodrat ┤ دارک مود 🖤 ╯؛ @do_qotbiya ╮ ادیت گوربه 🐈‍⬛️ ┤؛ @editkitty ┤ آبی میقولی؟ 🫐 ┤؛ @imubi ┤ فیکشن بی‌تی‌اس 💦 ┤؛ @purple_you_bts21 ┤دنیای صورتی🍧 ╯؛ @SF_1401 ╮ دنیای کیوتم 🧸 ┤؛ @ggvjjbjjj ┤ آموزش نقاشی 🎨 ┤؛ @yasiiart1 ┤ نگآرسیمتن🪞 ┤؛ @GHESHAe135 ┤ زیباترین اجبار 🖇 ╯؛ @romanghalbe ╮ بیبی گرل 🍼 ┤؛ @myyfeelingg ┤ الف کوچولو 🍄 ┤؛ @pie_daily ┤ دزد و پلیس 🧨 ┤؛ @delaraa27 ┤ تئوری و فکت👻 ╯؛ @horror_theorie ╮ پرنسس ترکیه 🧚‍♂ ┤؛ @damlla_sonmez ┤ یونیکورن بنفش 🦄 ┤؛ @besttpiccc ┤ جانان من 🍃 ┤؛ @ara_mesh00 ┤ توییت فان😂 ╯؛ @YoonminRealm ╮ رُمانِ اَربابے 📒 ┤؛ @Mafiyayemaghroreashegh ┤ روتین درسے 🤓 ┤؛ @Donyayerangi_89 ┤ پروفایلو بردار! 🥂 ┤؛ @octopus_1400 ┤پاندای من 🐼 ╯؛ @panda_crz ╮ کینگ بی‌تی‌اس 👑 ┤؛ @KING_BTSARMY ┤ بکگراند کاراملی 🧁 ┤؛ @bakgerand_cute ┤ شاپ دخترونه 🛍 ┤؛ @mugshopesfahan ┤ تب لیستی پر جذب باورنکردنی 🧿 ╯؛ @TabListi_Unbelievable
إظهار الكل...
#پارت۲۴ آقای ده‌ سانتی و خانم دو سانتی: _کمند ...کمند ...اه کمند بیدار شو دیگه خرس قطبی ...خجالت نمیکشی تو این موقعیت بدون هیچ استرسی میخوابی؟ کمند با صدا زدن های مکرر امیرعلی از خواب پرید و با آرامش کمی کش و قوس به تنش داد و گفت_ رسیدیم ؟ امیرعلی دست به سینه شد و گفت _ ساعت خواب حاج خانم...خیلی وقته رسیدیم .منتها تو بیدار نمیشی . ‌کمند آهسته از ماشین پیاده شد و نگاهی به اطرافش انداخت ... دور تا دورشان کوه بود که روی کوه ها درختان کوچک و بزرگ رشد کرده بود ... و در بین این کوه ها جاده ای نسبتا کوچک پدید آمده بود که آنها رو به سوی کلبه ای نسبتا کوچک و چوبی هدایت میکرد ... کمند به قول خودش نیشش را باز کرد و گفت_ ووو چه جینگوله... وایسا ببینم مگه شترام همچین جاهایی میان؟ امیرعلی ابرو بالا انداخت و گفت_ اوپس کجایی پس تو دختر ؟ شترا هم خودشون میان هم یه هنده جگر خواری رو هم سوار می‌کنند و میارن ...باور کن . کمند ادای امیرعلی را در اورد و گفت_ پس دیگه زیاد نمک نریز ...بیا بریم تو کلبه ببینیم مامانم و بابام دارن چیکار میکنن ... امیرعلی با نیشخند باشه ای گفت و به دنبال کمند حرکت کرد که ناگهان کمند به سرعت به طرف امیرعلی برگشت و گفت_میگم امیرعلی نکنه کلبه رو دزدیدی ؟ خره میان تو گونیمون میکننا... +تورو که حتما باید تو گونی کنن عزیزم ...اما نگران نباش اینجا برای خودمه . کمند برگشت و همانطور که به طرف کلبه میرفت "انشالا که همینطور باشه"ای گفت ... به محضِ وارد شدن در کلبه ،کمند با پدر و مادرش رو به رو شد که روی مبل نشسته بودند و انتظارِ ورود کمند و امیرعلی رو می‌کشیدند... کمند با شیطنت کنار پدرش رفت و گفت_ به احوال حاجیمون چطوره ؟ از محمود جون چه خبر ؟ مادر کمند +وا محمود کیه کمند؟ کمند دست دور گردن پدرش انداخت و گفت_ شبستری دیگه ... مادرکمند سری به علامت تاسف تکان داد و گفت_ خدا شفات بده کمند ...خودت خل و چلی ، تازه باباتو هم مثل خودت کردی‌... امیرعلی همچنان روی پا ایستاده بود و به آنها نگاه می‌کرد که مادر کمند به طرف او برگشت وگفت_ تو چرا رو پایی پسرم‌؟ بیا بشین ...خسته شدی از اونجا تا اینجا رو رانندگی کردی... هرچی این کمند خوابید تو رانندگی کردی . کمند پوکر به طرف مادرش برگشت و گفت_ مادر من میخوای از یکی تقدیر و تشکر کنی ،بکن دیگه به من چیکار داری اخه؟ امیرعلی خنده ی بلندی کرد که با شنیدن حرفِ جدیه بابا خنده رویِ لبهاش ماسید و با سکوت به زمین خیره شد ... _هنوزم نمیخواین بگین قضیه از چه قراره ؟چرا این خلافکارا دنبال کمند بودن ؟ هان؟ کمند نگاهی به امیرعلی انداخت و سکوت کرد که امیرعلی دستهایش را مشت کرد و گفت_ این اتفاقات تقصیر من شد ...اما بهتون قول میدم که هرچه سریعتر این موضوع حل شه ؟ مادر کمند _چه موضوعی ؟چه اتفاقی ؟ چرا هیچکدومتون هیچی نمیگین؟ کمند که متوجه شد امیرعلی نمیتونه حرفی بزنه ،صداش را صاف کرد و گفت_ ما هم اینو نمیدونیم بابا ...امیرعلی داره راجب همین تحقیق میکنه ،وقتی فهمیدیم به شما هم میگیم...اما فعلا عقل حکم میکنه که تازمانی که اوضاع آروم بشه همینجور بمونین ... امیرعلی لبخندی زد و در چشمانش تمام تشکری که لازم بود از کمند بکند را ریخت ‌... پدر کمند سری تکان داد و به همراه همسرش از روی مبل بلند شدند و به طرف اتاقک کوچکی که آنجا بود حرکت کردند ... بعد از تنها شدنِ انها ، کمند نگران سری تکان داد و گفت_ خب ...من گفتم همه چی حل میشه اما ...قراره چیکار کنیم ؟ به قول خودت اگه الماسو بهشون بدیم میکشنمون ، و اگر ندیم اونقدر شکنجمون می‌کنند تا بمیریم... +کمند من نمیدونم باید چیکار کنیم اما مطمئن باش نمی‌گذارم اتفاقی برات بیوفته... _خب چجوری ؟ چیکار میخوای بکنی ؟ امیرعلی از روی مبل بلند شد و گفت_ باید پدر مادرتو یجای امن بگذاریم و خودمون از کشور خارج بشیم ... اصلا فکر کن برای یه مدتی میریم جهان گردی خب ؟ کمند با تعجب و عصبانیت از جا بلند شد و گفت_ ‌.... قلم #میم_گل27 💚🦋 Https://t.me/delaraa27 ❤️✨
إظهار الكل...
دݪ آرآے مــَــݩ

💚🦋 رمان دل آرای من به اتمام رسیده و در کانال موجوده 💛🔗 رمان آقای ده سانتی و خانم دوسانتی در حال پارت گذاری🖇❤ قلم میم گل ۲۷🌱 روزی 1 پارت❤

ت.....تو #مستی •لعنتی من #مست نیستم...خوبم فقط #تورو میخوام...البته..... با تعجب نگاهش کردم که #قهقهه زد و گفت:زن من هنوز #زنم نشده و با عصبانیت لیوان رو پرت کرد رو زمین که لیوان خورد و خاکشیر شد... با ترس و #وحشت عقب گرد کردم... خواستم از دستش در برم که #بازوم رو گرفت و پرتم کرد رو #تخت کتش رو پرت کرد گوشه ای و با #وحشیگیری افتاد به جون #لبام پسش زدم و با گریه گفتم: #تروخدا ولم کن...بخدا پشیمون میشی لاله گوشمو #بوسید و گفت:مهم نیس و دستش به سمت #زیپ لباسم رفت همون موقع♨️🚫 https://t.me/+TQQh5ysPrR4yNTc0 https://t.me/+TQQh5ysPrR4yNTc0
إظهار الكل...
⿻🎼🖤𝐍𝐎𝐕𝐄𝐋🖤🎼⿻

#𝑩𝒆𝒕𝒕𝒊𝒏𝒈🖤🥀 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ #𝑳𝒐𝒗𝒆_𝑨𝒈𝒂𝒊𝒏❤️‍🩹🥀 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ #𝒎𝒚_𝒓𝒖𝒏𝒂𝒘𝒂𝒚_𝒎𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔♟🎟 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ #𝒄𝒐𝒏𝒕𝒓𝒂𝒄𝒕𝒐𝒓_𝒍𝒐𝒗𝒆🎼🥀 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ #𝒍𝒐𝒗𝒆_𝒐𝒓_𝒄𝒐𝒆𝒓𝒄𝒊𝒐𝒏🖤🎼

#دختری از جنس مافیا... 😈 #دختری که به خاطر #انتقام جون عزیز اش پا روی همه چی می زاره🖤 و ظاهر شو پسرونه و می کنه و وارد یه باند مخوف به اسم #مافیای_شطرنج میشه ✨ و به خاطر انتقام سر زندگیش #قمار می کنه 🙊 و در این بین ، خیلیا عاشقش میشن🥺❤️ بیاین ببینین با این عاشقی بخت برگشته چیکار میکنه😂👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://t.me/+wMaGmNHL65cxNTdk https://t.me/+wMaGmNHL65cxNTdk #جوین شو تا لینک باطل نشده 🥶😨
إظهار الكل...
دختری از جنس مافیا😈

به نام خدا🌱 رمان دختری از جنس مافیا😈 نویسنده:Z.Mohammadi ✨ روند پارت گذاری:شنبه تا پنجشنبه پارت ✨ بات ناشناس:👇👇

https://telegram.me/BChatBot?start=sc-556657

-NIXOcDb گپ چنل:👇👇👇

https://t.me/mafia_goroop15

#دختری که به خاطر انتقام ظاهرشو شکل پسرا می کنه و وارد باند مافیای شطرنج میشه 🔥😱 https://t.me/+wMaGmNHL65cxNTdk قسمتی از رمان👇👇🙈 از حموم اومدم بیرون و تند تند شروع کردم به خشک کردن موهام و یه حوله کهنه هم که داشتم سریع اونو دور تنم پیچیدم...♨️ نگاهی به ساعت انداختم وای ساعت 6 شد و من باید 5 و نیم توی اتاق رئیس حاضر میشدم...😨 تند تند از توی کمد لباس برداشتم وای باندم کو.....هراسون دنبال باندم می گشتم که با اون بتونم بالا تنه مو بپوشونم...👻 توی اتاق دور خودم می گشتم و دنبال باندم می گشتم که صدای گوشیم بلند شد محل بهش ندادم که بعد از چند لحظه در اتاق به طرز وحشیانه ای باز شد و محکم به دیوار خورد و صدای بدی داد🙀👽 ترسیده جیغی کشیدم... و سریع پریدم توی حموم و در و بستم که صدای داد رئیس بلند شد :کدوم گوری هستی؟؟..😡📛 صدامو کلفت کردم و گفتم :شرمنده رئیس حالم بد شد شما برین من 5 دقیقه دیگه خدمت می رسم...❌ دوباره داد زد :فقط 5 دقیقه وقت داری...💢 بعدم صدای در اتاق بلند شد... اخیش رفت خطر از بیخ گوشم رد شدا اگه می فهمید دخترم که بیچاره میشدم⛔️😰😓 وای که دختره برای اینکه کسی نفهمه دختره چه سختی هایی میکشه😱😑 این رمان جذاب و از دست ندین ، نویسنده گفته ظرفیتش محدوده پس سریع جوین بشین😉🙃 اینم لینکش👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://t.me/+wMaGmNHL65cxNTdk https://t.me/+wMaGmNHL65cxNTdk
إظهار الكل...
دختری از جنس مافیا😈

به نام خدا🌱 رمان دختری از جنس مافیا😈 نویسنده:Z.Mohammadi ✨ روند پارت گذاری:شنبه تا پنجشنبه پارت ✨ بات ناشناس:👇👇

https://telegram.me/BChatBot?start=sc-556657

-NIXOcDb گپ چنل:👇👇👇

https://t.me/mafia_goroop15

#نیمچه_پارت امیرعلی آهسته پشت سر کمند رفت و گفت_ تا خانوادت رو بیاری سر خیابون منم یه ماشین برمیدارم و میام اوکی ؟ کمند سری تکان داد و امیرعلی به سرعت به طرف پارکینگ حرکت کرد ... بعد چند دقیقه کمند و خانوادش کنار خیابان ایستادند و طولی نکشید که امیرعلی با مزدا3 مشکی رنگی جلوی پایشان ترمز کرد... مادر کمند لبخند بی‌جانی زد و همانطور که سوار میشد گفته_خدا خیرت بده پسرم ...توهم خیلی به ما کمک کردی ...هم اونجا از دست اون نگهبانا نجاتمون دادی هم الان ماشینتو آوردی که ما رو یجای امن ببری ... کمند با شنیدن حرف مادرش پقی زیر خنده زد که با چشم غره ی امیرعلی به سختی خودش را جمع کرد و لبش را گزید ... امیرعلی لبخندی زد و گفت_ خواهش میکنم ...وظیفمه... پدر کمند صندلیِ جلو سوار شد و گفت_ چه وظیفه ای پسرم ؟ اصلا همین که تونستی برا دو ساعت کمند ما رو تحمل کنی و همچنان جوون باقی بمونی و مارو بابت این ثمرمون اعدام نکنی خیلی کار بزرگی کردی ...مگه نه‌ کمند ؟ کمند لبخند مسخره ای زد و گفت _اصلا محبت موج میزنه پدرم..‌.موووج... امیرعلی با نیش باز به کمند خیره شد که کمند چشم غره ای رفت و گفت_توهم زیاد خوشحال نشو ...حرکت کن برو تا نیومدن به چوخ بریم دیگه ...یالا ... امیرعلی خنده اش را جمع کرد وبعد از بستن کمربندش به طرف یکی از مخفی گاه هایش حرکت کرد ... قلم #میم_گل27 💚🦋 Https://t.me/delaraa27 ❤️✨
إظهار الكل...
دݪ آرآے مــَــݩ

💚🦋 رمان دل آرای من به اتمام رسیده و در کانال موجوده 💛🔗 رمان آقای ده سانتی و خانم دوسانتی در حال پارت گذاری🖇❤ قلم میم گل ۲۷🌱 روزی 1 پارت❤

#پارت۲۳ اقای ده سانتی و خانم دو سانتی : امیرعلی با نفس نفس کمند را روی زمین گذاشت و گفت_اینجا ...خونه ...خالیه...برو توش ...بیرونم نیا ...تا من...برگردم ...خوب؟ کمند ابرو در هم کشید و گفت_امیرعلی مسخره بازی در نیار دیگه ، بزار منم باهات بیام +باز که برگشتیم سر خونه اولمون کمند ... _اونموقع هم سر خونه اخرمون نرسیده بودیم..تو جو گرفتت فکر کردی منو قانع کردی ... امیرعلی نفس پرحرصی کشید که کمند ادامه داد_ ببین شتر جان ،اونروزی که من رو گرفتن تنها بودم و خانوادم گروگان بودن ، خب کاری نمیتونستم بکنم ...اما الان دو نفریم ...و تجربه هم ثابت کرده اگه دوتایی باهم بریم موفق تریم هوم؟ امیرعلی نگاه به ساعتش انداخت و گفت_اصلا قانع نشدم هند جگر خوار ...اما از اونجایی که وقت نداریم موافقت میکنم کمند یوهویی گفت که امیرعلی دستش را گرفت و همانطور که او را به سمت موتوری هدایت میکرد گفت_فعلا وقت چل بازی نیست باید عجله کنیم کوچولو ... کمند بی توجه به حرف امیرعلی گفت+موتوره کیه این ؟ _یه بنده خدا ،تو کاری به ایناش سوار شو که خیلی کار داری ..یالا کمند با نق نق سوار موتور شد و دستش را دور کمر امیرعلی حلقه کرد و به طرف بیمارستان راه افتادند... بعد از نیم ساعت موتور سواری بالاخره به بیمارستان رسیدند و در کمال تعجب با همان بیمارستانی که قبلا نقشِ خدمتکار را در آن بازی کردند مواجه شدند ... کمند با غیض اوفی گفت که امیرعلی محکم به پیشانی اش کوبید و گفت _ یعنی تف به این شانس ..‌حتما باید با همین بیمارستان مواجه میشدیمم؟ اه اه +خیلی خب ،الان چاره ای نداریم جز اینکه خیلیی با احتیاط بریم سراغ خانوادم و نجاتشون بدیم.. امیرعلی سری تکان داد و وارد بیمارستان شدند ... کمند به محض وارد شدن به طرف پذیرش رفت و مشغول پرس و جو شد و امیرعلی با دقت مشغول دید زدنِ اطرافش شد ، اما با دیدن روزنامه ای که دست نگهبانی بود چشمانش درشت شد و با ترس به عکسِ نسبتا تاری که از خودش و کمند بر روی روزنامه با عنوانِ دزدان الماس زده شد بود خیره شد ... سریع جلو رفت و دست کمند را که داشت به طرف او می آمد گرفت کمند سریع گفت_ همینجان امیرعلی ...طبقه ی ... هنوز حرف کمند به پایان نرسیده بود که امیرعلی گفت _کمند فقط با سری زیر و چهره ایی مخفی شده به طرف اتاق پدر و مادرت برو ...مواظب باش کسی نبینتت اوکی... کمند دهان باز کرد تا علتِ کار عجیب و غریب امیرعلی را بپرسد که امیرعلی پیشدستی کرد و گفت_هیچی نپرس کمند فقط حرکت کن..بدو ‌... کمند به طرف طبقه ی دوم حرکت کرد و به اتاق پدر و مادرش رسید اما با دیدن دو نگهبان قلچماقی که بالای سر آنها ایستاده بودند ناامید ایستاد و گفت_نگهبان گذاشتن براشون ...حالا چیکار کنیم ؟ امیرعلی قولنج گردنش را شکاند و گفت_همون کاری که همیشه میکردیم ... کمند دست هایش را به هم کوبید و از داخل کیفش زنجیره نسبتا کلفتش را در آورد و بدون ذره ای مکث هر دو به داخل اتاق پریدند ... کمند ماهرانه زنجیرش را تکان میداد و با غیض آن را به بطن حریفش می کشید و به محض از پا افتادن مرد حرکت نهایی را با کوبیدنِ پا به پشت شانه اش تمام کرد ... امیرعلی هم در مقابل مشت های محکمِ حریفش جای خالی می داد و بعد از خسته کردنِ حریفش بارانِ مشت هایش را بر صورت و جاهای حساس حریفش آغاز کرد ... و در آخر برنده ی این مبارزه زوجِ ده سانتی و دو سانتی شدند ... بعد از تمام شدنِ مبارزه ی شان کمند اول نگاهی به مادرش که با اخم بهش خیره شده بود انداخت و بعد به پدرش که بی جان اما با ذوق و دلی خنک شده به آنها خیره شده بود نگاه انداخت . مادر کمند عصبی و با نفس نفس گفت_ چیکار داری میکنی دخترم هان ؟ از اونطرف میگن دزد شدی ...از این طرفم که مثلِ گوریل انگوری همه رو میزنی ... امیرعلی اجازه ی حرف زدن به کمند نداد و گفت_فعلا وقت جواب دادن نداریم خانم...فقط لطفا بگین حال هردوتون خوبه ؟ یعنی میتونین مرخص بشین ؟ مادر کمند سر تکان داد و گفت_ آره پسرم خوبیم ... پدر کمند مداخله کرد و گفت_ااا یعنی چی خوبیم ؟ من نمیام باهاتون ها ...تازه یجایی رو پیدا کردم راحت بگیرم کل روز رو بخوابم ...از اینجا مرخص بشم دوباره باید کار کنم که ... کمند پوفی کشید و در حالی که پدرش را بلند میکرد گفت_پاشو پدر جونم ...پاشو که اگه یکم معطل کنی دوباره این شترا میان و خشتکمونو سرمون میکشن خوب؟ پدر کمند بی میل بلند شد و گفت_باشه ...اما بعد باید همه چیو برامون توضیح بدین خوب.. کمند باشه ای گفت و سریع هردوی آنها را بلند کرد و بعد از پوشاندن لباس های خودشان و در آوردن لباس های بیمارستانی ،به طرف خروجی حرکت کردند... قلم #میم_گل27 💚🦋 Https://t.me/delaraa27 ❤️✨
إظهار الكل...
دݪ آرآے مــَــݩ

💚🦋 رمان دل آرای من به اتمام رسیده و در کانال موجوده 💛🔗 رمان آقای ده سانتی و خانم دوسانتی در حال پارت گذاری🖇❤ قلم میم گل ۲۷🌱 روزی 1 پارت❤

این چنل همه اطلاعات #ساره‌بیات رو گذاشته 👄😂 پست و استوری هاش رو راجب #محمد‌رضا_گلزار رو میزاره💨😂 پس داخل این چنل جوین بده از همه چیز #ساره_بیات با خبر شو 😂✨ @Sarehbayat_kiana @Sarehbayat_kiana @Sarehbayat_kiana
إظهار الكل...
Repost from N/a
دختری که برای نجاتِ خانوادش دخترونگیش رو از دست می‌ده🚧‼️ پوکِ عمیقی از #سیگارش گرفت و با #غرور همیشگیش زمزمه کرد: - امشب باید بهم #سرویس بدی. با #عجز نالیدم: - قرارِ ما فقط این بود که با #علی واردِ #رابطه‌ی‌احساسی بشم، یه فرصت داشتم که نشد! به سمتم #قدمی برداشت؛ درحالی که #دکمه‌های پیراهنش رو باز می‌کرد لب زد: - فکر نکن نمی‌فهم داری تو این #عمارت چیکار می‌کنی؛ امشب که یه #توله تو شکمت کاشتم می‌فهمی! با حرکت #وحشیانه‌ای پرتم کرد روی #تخت؛ روم خیمه زد و... https://t.me/+ZKdhyi3QRJNhZWQ0 https://t.me/+ZKdhyi3QRJNhZWQ0 #زود_جوین_شو_لینک_الان_باطل_می‌شه!🚧🧨
إظهار الكل...
Repost from N/a
با دندونش بسته‌ی کاندوم رو باز کرد و با هول خودش رو بهم چسبوند. تپش قلبم بالا رفته بود و تنم خیس از عرق شده بود. چرا تمومش نمی‌کرد؟ لعنتی! وای... #بچم! چرا چیزی راجع بهش نگفته بودم که الان مثل خر توی گل #گیر نکنم؟ آروم رو #خیمه زد و با #هیجان پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد. - ماهان... ماهان من... با کاری که کرد جیغ خفه‌ای کشیدم و ناخنم رو توی کمرش فرو کردم. لبم رو محکم فشردم و قبل از اینکه مثل همیشه وحشی بشه نالیدم. - ماهان... من حامله‌ام!!!!! نکن!! بی حرکت شد... امیدوار بودم بیخیالم بشه چون صددرصد اگه رابطه‌ی وحشیانه‌ی همیشگیش رو به دنبال می‌گرفت بچم یه بلایی سرش می‌اومد! با صدای بم و گرفته‌اش زیر گوشم خشکم می‌زنه: - اشکالی نداره بچه‌ام یکم با روحیات پدرش آشنا میشه!!!!! ❌❌❌❌❌❌❌❌ https://t.me/joinchat/yoJ9erqia6EyZjRk
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.