دَِلَِدَِاَِدَِهَِگَِــاَِنَِ🖇🫀
بسماللهرحمانرحیم🌹 به بهترین کانال خوش آمدین☺️ لف نده دوست عزیز🥰 بی صدا کن❤️ پیشنهاد و نظریات شما عزیزان قابل قدر است میتوانید به ایدی ذیل مراجعه کنید سپاس 🙏🥰 @AltafEhsan 👈مالک کانال
إظهار المزيد801
المشتركون
+224 ساعات
+57 أيام
-230 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
.
؛𖡼تـــ∞ـــوُ
؛𖡼رَقصِنورِخورشیدۍ
؛𖡼کهمیچرخۍوُمیتـابۍِ
؛𖡼بهمنظُومهِروِحتاریکمَـن🫧🫶🫀
@ALTAF_EHSAN
❤🔥 1❤ 1😍 1
00:11
Video unavailableShow in Telegram
𝓗𝓪𝓿𝓲𝓷𝓰 𝓢𝓸𝓶𝓮𝓸𝓷𝓮 𝓛𝓲𝓴𝓮 𝓨𝓸𝓾 𝓲𝓼 𝓛𝓲𝓯𝓮
داشتن یکی مثل تو یعنی زندگی 🌸🤍
@ALTAF_EHSAN
❤🔥 1😍 1
تُو ﻤاه ڜُو
ﻤُن بَࢪ خَلاڢ زَﻤﯾن
دُورِت مـﮱ گَردَ۾؛
اﮱ هَمهِ هَڛتۍِ ﻤَن💫♥️❥
@ALTAF_EHSAN
❤🔥 1😍 1
00:20
Video unavailableShow in Telegram
▾بخندجانًـم▾
چونْوقتۍمیخًندی
حِسمیڪـٌنمْخدامیگه:
بیااینًمهمون▾دٌنیایۍ▾کهِميخواستۍ▾🤍💋
@ALTAF_EHSAN
❤🔥 1😍 1
- میدونی معجزه به کی میگن؟
+ به کی میگن؟
- به همون کسی که...
وقتی کنارشی عالم و آدم و از یادت
میبری خواستم بهت بگم که :
تو قشنگ ترین معجزه ی زندگی منی🤩❤️🌸🍃
@ALTAF_EHSAN
❤🔥 1😍 1
عشق وابسته به یک کلمه است توجه !
اگه کسی بهت گفت دوست دارم ولی بهت توجه نکرد توجه نداشت قطعا دروغ میگه و دوست داشتنی در کار نیست🖤
@ALTAF_EHSAN
❤🔥 2👌 1
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 65
نشد
مژده : خو بگذر حالی بگیر دوا ات بخو
آوا:
دوا ره خوردم و خوابیدم صبح بیدار شدم که خاله مژدیم پهلویم خواب است از رویش بوسیدم بیدار شد گفت صبح بخیر گفتم صبح خودت بخیر خاله جان زهرا از پایان تخت نزدیک ما آمد گفت چیطو بخیلیم آمد گفتم تو کجا بودی گفت در تخت جای نبود در پایان تخت خوابیدم خاله ام گفت هله بلند شوین باید صبحانه بخوریم گفتم ساعت چند است زهرا گفت 9 بجه است
از اطاقم بیرون شدم دروازه تک تک شد خاله مژدیم باز کرد مادر شعیب پشت در ایستاده بود همراهی خاله مژدیم احوالپرسی کرد گفت امروز لبز گیری شعیب جان است محفل خانه خواهرم گرفتیم آوا جان و مادرش بگوین بیاین ساعت 11 و خودت هم بیا مژده جان
خاله مژدیم گفت حتما میایم گفت پس خدا حافظ تان منتظر تان هستم
مژده :
با مادر شعیب خدا حافظی کردم دیدم آوا در دهلیز ایستاد بود با شنیدن لبز گیری شعیب آوا عاجل داخل اطاقش شد به تعقیبش داخل اطاق شدم تکیه بر تخت کرد و نشست نزدیکش شدم گفتم آوا جان خوب هستی اشک میریخت چیزی نمیگفت واقعاً از او قسم حالتش میترسیدم
گفتم آوا یک چیزی بگو با صدای گرفته و معصومانیش گفت خاله یعنی امروز به شعیب محفل گرفتن
__خاله قربانت شوه خیره که گرفته اما شعیب قبول نداره
+ داره قبول خاله داره داره اگر نمیداشت حالی مانع محفل میشد
__تو از شعیب چی خبر داری خدا میفهمه چی وضعیت داره
+خوش است مه میفهمم
در موبایل آوا زنگ آمد دیدم شماره ناشناس بود موبایلش از دستم گرفت اوکی کرد بعداً از اوکی کردن گفت چرا زنگ زدی و چیغ زد گفت مره عشقم نگو و موبایل به دیوار زد و شروع کرد به شکستاندن وسایل اطاق دویدم طرف در ممی مه صدا کردم آوا میز آرایش اش شکستاند دستش زخمی کرد ممی ام محکم اش گرفت زهرا ره گفت زنگ بزن به آرش که بیایه طرف زهرا اشاره کردم که نزنی زنگ آوا در آغوش ممی ام از حال رفت به اطاق نشیمند بوردیم آب به صورتش زدیم به هوش آمد دست اش با بنداش بستم دوای اش دادم که بخوره اما گفت او طرف کو خاله مه خوب هستم
ممی ام گریه کرد گفت آوا نکو جان مادر چرا ایقسم میکنی
آوا گفت ببخشی مادر که ناراحتت میکنم اما به دست خودم نیست ممی ام گفت اگه میخواهی مه ناراحت نشم غذا میارم بخو و دوای ات بخو گفت میخورم مادر بیار
زهرا از جایش بلند شد گفت خاله جان مه میارم شما بنشینین زهرا شیر بلغاوه و بادام آورد
آوا هم کمی خورد و به تعقیبش دوا ره هم دادم بعد از خوردن دوا خوابید
مه و زهرا هم رفتیم اطاقش وسایل که شکسته بود دور انداختیم و اطاق منظم کردیم
ممی ام چند بار ازم پرسید که چرا آوا ایقسم میشه کدام مشکل داره گفتم نی ممی جان مشکل نداره اگر مشکل میداشت به مه میگفت
گفت صبح به دروازه کی بود گفتم مادر شعیب بود امروز لبزگیری شعیب است دعوت تان کرده
@ALTAF_EHSAN
❤🔥 1😍 1💔 1