cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

"شهربانو"شاندیز

مادر بودن، مهمترین مسئولیت دنیاست... مسئولیت مادری و اجتماعی در کنارهم Admin: Tavakoli ارتباط با مدیران: @Meshkaat_213

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
189
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
-27 أيام
-630 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

آه جمعه‌ها بوی گل محمّدی می‌دهند وقتی با تو و فرشته‌هایت* همه سلام‌های دنیا را با قاصدکی از امید می‌فرستم برای آن چهارده نور و می‌مانم در انتظار پاسخ‌شان؛ بِاَحسن مِنها اَو رُدّوها. نذر شما پیشکش آخرین ذخیره خدا و حد بزرگوارش صادق آل محمد(ص)Anonymous voting
  • سه صلوات
  • یک صلوات
  • یک آیت‌الکرسی
0 votes
ادامه #بی‌بی_عروس جوان نعره کشید و بعد از این‌که چند بار به اطراف لِنگ و لگد انداخت از حال رفت. "هَفاف "ضعیف‌تر از آن بود که بتواند دربرابر خان رمال تاب بیاورد ، پس تسلیم جادویِ پیرمرد شد و جوان را رها کرد. خورشید غروب کرده بود که جوان به هوش آمد. چهره پیرمرد، در سایه روشنِ اجاق وهم‌آلود بود. طوفان که وزید درِ چوبیِ زهوار در رفته محکم به هم خورد. شبحِ سگ بزرگ سیاهی از دور نمایان شد و پیش آمد .ابرهای فشرده و تاریک از طرف قبله شروع به بالا آمدن کردند . در کمرکش کوه سه مرد ترسان و لرزان و میرزا با قرآنی در بغل از قبرستان گریختند. شب شده بود ."تمریح" به دیدار پیرمرد آمده بود. *** 4 خانه با هم‌نفس خانه می‌شود و داد از روزی که هم‌نفس نداشته باشی روزها کوتاهتر شده بود، چیزی به غروب آفتاب نمانده بود .هوا چه زود سرد شده بود! تموز رفته بود، سنبله گرفته بود و میزان زودتر از همیشه رسیده بود!... باد سرگردان در لباس گشاد زن وزید و لرزش گرفت. سرمای پچیده در باد، چشم‌هایش را اب انداخته بود. سلّه چوبی را که با ظرف‌های شسته روی سرش گذاشت، انگشت‌هایش از سرما به ناله آمدند. آن ها را به دم گرم پوفی کرد و با یک دست سبدچوبی و با دست دیگر شکم برآمده‌اش را گرفت. قطره‌های آب روی چادر و روسری اقدس چکه می‌کرد و مثل اشکی سرد از گونه‌هایش به پایین می‌لغزید. ماه‌ها بود گریه سهم روزانه‌اش بود. حالا هم سهم و روزی‌اش از غیب رسیده بود. از استخر حاج اسماعیل‌اقا تا کوچه حوض بِرفه مسیر تندی بود که از کوچه‌باریکه می‌گذشت. اقدس گوش تیز کرد. صدای درق‌درق سُم اسب به گوشش رسید. صداتندتر شد. از روبرو سوارِ امنیه‌چی که آژانِ تازه واردی بود با سیبیل‌های دررفته تا بناگوش به اسبش هی کرد و بی‌توجه به اقدس به تاخت به طرفش آمد.اقدس خود را به دیوار کاهگلی چسباند. شکم برآمده‌اش به زین و یراق اسب گرفت و تیر کشید. ظرفها از روی سرش به زمین ریخت و با گِل و خاک درهم‌آمیخت .درد بی‌تابش کرد.نشست و روسری را در میان دندانها فشرد و تا به خانه برسد چند بار کمرش تیر کشید. اقدس سیزده سالش بود اما درد زایمان را می‌شناخت. بار اولش نبود . سرِ اولی پشتش تیر کشیده بود و رها کرده بود. انگار نه انگار قرار است اتفاقی بیفتد. بعد درد شدیدتر شده بود. درد و رها شدن، درد و رها شدن تا اینکه بچه دنیا آمده بود. هرجور فکرش را می‌کرد و می‌شمرد وقت وضع حمل نبود . خدابیامرز که رفته بود قوچان گوسفند بیاورد تازه یک ماه عقب انداخته بود، خبر زلزله قوچان که آمد سه ماه را پر داشت ، به خانه خُسور که نقل مکان کرد هفت ماهه بود و حالا درد امانش را بریده بود. از پشت کمر شروع می‌شد و تا ران و ساق پا ادامه پیدا می‌کرد. درد کمر و شکم از سرماخوردگی بود یا تیزیِ زینِ اسب نمی‌دانست.ظرف‌های کثیف وخاک‌آلود یک طرف و اخمِ خاله‌خوش هم آن طرف، مانده بود با این دردِ لاکردار چه کند؟ مادرش اگر زنده بود، حکما دردش کمتر می‌شد. مادر می‌گفت: حامله باید راه بره تا بچه زودتر دنیا بیاد! به خودش که آمد دید دور اتاق کوچک کاهگلیِ خانه می‌چرخد و دست به کمر اشک می‌ریزد. سراغ بند و قمارِ بچه اول و لباس‌های نخی و ململش رفت. رضا اگر بود وضعش این نبود.چقدر جای حفره خالیِ قلبش گود به نظر می‌رسید. ناله‌های خفه کم‌کم به فریاد فروخورده تبدیل شد. مادرشوهر که با بچه به بغل در را باز کرد همه چیز را فهمید، پرسید: _چه خبر؟دیر کردی...چیه؟درد داری؟ هنوز که وقتش نشده!..شده؟! بندبند تن اقدس داشت از هم جدا می‌شد و نمی‌شد. دست به پهلو و شکم، دولا و خم می‌شد و راست می‌شد. نفس در سینه حبس.... _یا جده سادات...ووووی....ووووی...یاامام رضای غریب....وووووی..... ادامه دارد... #رمان ✍️جمیله توکلی @shahrbanoo_shandiz
إظهار الكل...
برای دیده شدن تلاش بیجا نکن به کمال که برسی خواه، ناخواه دیده خواهی شد! 📚@shahrbanoo_shandiz
إظهار الكل...
Photo unavailableShow in Telegram
حرام است... یک جمله عاطفی و محبت‌آمیز از طرف خدا نسبت به بنده‌هاست @shahrbanoo_shandiz
إظهار الكل...
پیام‌های جدید در این کانال بعد از یک هفته خودبخود پاک خواهد شد. از #بی‌بی_عروس جا نمانید❤️
إظهار الكل...
#بی‌بی_عروس زمانی خانه سرمایه نبود .کالا نبود برای مبادله، کاشانه بود و کاشانه جایی است که کسی در آن احساس امنیت کند. غروب چهارشنبه اوایل میزان بود. سوز پاییزی، برگ‌های زرد و نارنجی را از درخت‌های دوطرف رودخانه جدا می‌کرد و به اطرف می‌پاشید . در روستای بالادست دو مردِ تنومند و خسته با قبای خاک‌آلود و کلاه نمدیِ دوره قجری ، جوانی را کشان‌کشان، از سربالاییِ کوه تا قبرستان کهنۀ گبرها همراهی ‌‌کردند. در تمام مسیرِ زشک تا دامنه کوهِ قلعه ابرده، هیچ اسب و قاطری نتوانسته بود به جوان سواری بدهد. زور جوان به اندازه چهل مردِ الوات بود وهمراه با ناله‌های وحشتناک، از دهان کف بالا می‌آورد و هذیان می‌گفت. کمی آنطرف‌‌تر در نزدیکی قبرستانِ کهنه، پیرمردی تنها و ژولیده با چهره تاریک و چشم‌های کهنه و بی فروغ، در آستانه کلبه‌ای سیاه و دود‌آلود شاهد دفنِ مرده‌ای تازه بود. خانِ رمّال دو مرد و جوانِ همراهشان را که دید سگ‌خندی زد ، زبانِ کمرنگش را بین لبِ نازک و دندان‌های زرد و پوسیده چرخاند و داخل رفت. مردم زیاد حرف می‌زنند. اینکه کسی یادش نیست این پیرمرد از کِی و کجا پایش به آنجا بازشده، چرا تنهاست، چه سرّ و سری با جدیدهای تازه رسیده و جهودها دارد؟ چه می‌خورد؟چرا هیچوقت نمی‌خوابد و چرا دور و برِ خانه‌اش همیشه دولّخ و دودِباد در حرکت است. میرزای قرآن‌خوان که شب‌ها روی سر قبر مرده‌های تازه، خیمه می‌زد و قرآن می‌خواند نقل کرده بود خوراک پیرمرد هر چهل روز یکبار یک حبه است که از مخلوط جگر شتر، کوبیده مغز جوز هندی، کمی آرد سنجد به همراه کتیرای خشک فراهم شده و قدرتیِ خدا پیرمرد با همین حبه که اندازه قند بود زنده می‌ماند. یا می‌گفت شب که از نیمه می‌گذشت، پیرمرد یک جفت چشمِ خشکِ حقّو را در پوستِ دباغیِ کفتار می‌پیچد و به همراه طلسمی بالای سرش آویزان می‌کند تا پادشاه جن‌ها نتواند روحش را بدزدد. البته اهالی می‌دانستند که میرزا عادت دارد برای خودش بازارگرمی کند تا مثلا بگوید دل شیر دارید، خودتان شب داخل قبرستان بمانید و برای میت تازه گذشته‌تان قرآن بخوانید تا مرده بیچاره‌ بعد از زنده شدن با دیدن انکرومنکر دل نترکاند! آن طرف‌تر مُرده تازه را که به خاک سپردند، مردها نماز میت خواندند و پراکنده شدند. دخترانِ یتیم که تا به حال نجیبانه و آرام می‌گریستند به یکباره جیغ کشیدند ،خودشان را روی خاکِ نمدارِ پدر انداختند ،به سر و صورت چنگ زدند و از ته دل نالیدند. دو مردتازه رسیده، از گوشه قبرستان کهنه، دور از مردم ،هراسان و رنگ پریده جوانِ صرعی را به هر سختی که بود درون حجره تاریک و نمور پیرمرد رمّال رها کردند. داخل کلبه یک پوستین گوسفند کثیف بود که پیرمرد روی آن نشسته بود. بالای سرش چند غرابه شیشه‌ایِ بزرگ وکوچک با دهانه تنگ با مایعی سیاه، چند کتاب کهنه روی رفه و چند کلید زنگ زده به میخ دیده می‌شد. دم روباهی هم از سقف آویزان بود. جوان که کمی آرام گرفته بود رو به پیرمرد کرد و با صدایی دورگه گفت: نمی‌تونی به ما زخم بزنی، دست به ما بزنی کشته می‌شی! پیرمرد روی زمین نشست، لحنِ جن‌شرور را خوب شناخت. این دسته از جن‌ها عادت دارند موقع حرف زدن از فعل جمع استفاده کنند، پیرمرد کارش را بلد بود شهیق و زفیر(دم و بازدم) را تنظیم کرد، دست روی سر جوان گذاشت، لهیبِ دودناکِ جن، از ورایِ جلدِ جوانک، دست پیرمرد را سوزاند، وِردی خواند و به صورت جوان فوت کرد. جن فقط توانسته بود در کمرکشِ کوه، زیر درخت گردو، نفس جوان را به زنجیر بکشد. جسم و روحش هنوز رها بود. جوانِ دربند مقاومت کرد. نبرد با جن با کلمه و حرف ادامه پیدا کرد. پیرمرد این‌بار با چاقوی تیز روی زمین چند خط کشید و چند کلمه روی آن نوشت.چشم‌هایش را بست و وردی را زیر لب تکرار کرد.... ادامه دارد..
إظهار الكل...
و در هیاهوی روزگار اگر آرامیم دلمان به خدا گرم است. الهی شکر 🕊️ @shahrbanoo_shandiz
إظهار الكل...
1
Photo unavailableShow in Telegram
معلم وفاداری و ادب.... @shahrbanoo_shandiz
إظهار الكل...
من معلّم هستم هر شب از آینه ها می‌پرسم : به کدامین شیوه ، وسعت یاد خدا را بکشانم به کلاس ؟ بچه‌ها را ببرم تا لب دریاچه ی عشق ؟ غرق دریای تفکر بکنم ؟ با تبسم یا اخم ؟ با یکی بود و نبود، زیر یک طاق کبود ؟ یا کلاغی که به خانه نرسید ؟ قصّه‌گویی بکنم ؟ تک به تک یا با جمع ؟ بدوم یا آرام ؟   من معلّم هستم نیمکت‌ها نفس گرم قدم‌های مرا می‌فهمند بال‌های قلم و تخته سیاه ، رمز پرواز مرا می‌دانند سیب‌ها دست مرا می‌خوانند من معلّم هستم درد فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن همگی مال من‌ است... #فریدون_مشیری @shahrbanoo_shandiz
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.