cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

🥀پندانه🥀

❤️❤️﷽❤️❤️ مراقب کسی باش که دوستش داری چرا که درهای قلب همیشه باز نیست... ‌ 📃‌متنها ودلنوشته های زیبا📃 🎶موسیقی🎶 انواع فال 🔮🕯فال روزانه و هفتگی و ماهانه🕯🔮 🎶اشعار زیبا و دلنشین🎶

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
980
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
+87 أيام
+3530 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

دنیای زیبای درونتان را با فکر کردن به اشتباهات دیگران تباه نکنید. لبخند بزنیدوببخشید شبتون خوش عزیزان همراه 🍃❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌🌹🌹🌹
إظهار الكل...
1
رمان #حس_سیاه           قسمت178 دستی به پشت گردنم کشیدم و موهایم را چنگ زدم. وای وای وای دل من شده عاشق نگاش وای که نمی دونستم می شم پریشون چشاش وای وای وای دل من شده دیوونه ی اون دل دیوونه ی من اسیرمست موی اون چشم هایم را با انگشتان دستم مالش دادم.فایده نکرد! سرم داشت همانطور می کوبید! دستم را روی سیستم بردم و آهنگ را قطع کردم. نگاهم کرد و با لبخندی موذیانه، دست ظریف و سفیدش را روی دستم گذاشت. جاخوردم. با عصبانیت نگاهش کردم و دستم را از زیر دستش بیرون کشیدم. پوست دستش خیلی نرم تر از جوجه کوچولوی من بود. جوجه کوچولو...بارانی که روبرویم با آن چشمان خیس ایستاده بودو نگاهم می کرد. همان زیبای رویایی داخل مغزم! -جوجه کوچولو! -ای وای...این چه لقبیه؟ خجالت بکش ما بچه نیستیم که! -خیلی کوتاه تر از منی دختر آقای اسدی! خنده هامان پیچید توی گوشم. سرم را هیستیریک تکان دادم. -چت شده کیارش؟ چرا سرخ شدی اینقدر؟ سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. -چته؟ پوزخندی به چشمان نگرانش زدم و پارک کردم. کمربندم را باز کردم: -می خوای حالم خوب شه؟ گمشو از زندگی من بیرون عوضی! لبخندی زد و ردیف دندان های مرتب وبراقش را به نمایش گذاشت: -نترس...یواش یواش با من بگذرون... اومد بیرون باز برو بچسب بهش! نترس من کنارتم نمی ذارم اتفاقی براش بیفته! حالا نوبت او بود پوزخند بزند. ابروهایم را جوری درهم گره زدم که وحشت کند. اما گستاخ تراز این حرف هابود! -پیاده شو! پیاده شد و خم شدتا در را ببند که طره ای از موهای لخت سیاهش ریخت رو سینه اش. سرم را بالا گرفتم ونفس عمیق کشیدم. بوی عطر زنانه اش حالم را بهم می زد. یقه لباسم را باز کردم. تنم داشت حرارت می گرفت. کنارم آمدوقدم به قدم همراهم وارد محضر شد. زیبابود...زیبابود...زیبابود؟ چشمانم را محکم بهم فشردم. وارد شدیم ومنتظرماندیم تازوجی که می خواستند عقد کنند خارج شوند. روی ردیف صندلی های دسته چرم کنارمیزنشستیم. لبخندی مستانه لب های سیمارا کش آورد. بادستانم صورتم را پوشاندم وروی زانوهایم خم شدم. با پایم ناخواسته روی زمین کف پوش شده ضرب گرفتم. دستش روی ران پایم نشست. سرم را بالا آوردم ونگاهش کردم. توی چشمانش،علاوه بر شرارت و پستی، غم موج می خورد...گرفتگی موج می خورد! به صندلی تکیه دادم. پوست گردنش هم مثل پوست دستانش سفید بود! تن مخملی بارانم را به خاطر آوردم و پوست تنم سوزن سوزن شد. داشتم زیر این فشارله می شدم...له! چشم هایم را مالیدم که همه هلهله کنان از در خارج شدند. بلند شدم وبی حوصله گوشه حریرمانتویش را در دست گرفتم ودنبال خودم کشیدم. شالش را جلو داد و منتظر ایستاد تا همه از در خارج شوند. وارد اتاق مربعی شکل کوچک شدیم. حاج آقا دستی به موهای یکدست سفیدش کشید و با لبخند گفت: -سلام. خوش اومدین...بفرمایین بشینین! جفت هم نشستیم. ناخودآگاه دستم دور شانه های ریزش حلقه شد. سرش را بالا کرد و به عمق چشمانم خیره شد. دستم را انداختم و مات به حاج آقا نگاه کردم. من چه غلطی کردم؟! باران راتصورکردم که گوشه دیوار با چشمان خیسش و نفرت به ما زل زده بود و آب دهان به صورتم می پاشید! من...من...خیانتکاربودم؟ نفس عمیق دیگری از بینی کشیدم. داشتم دیوانه می شدم. سرم را به طرفین تکان دادم. صحبت های حاج آقا تمام شد و شناسنامه هامان را بهش دادیم. ورق زد و اسم باران را گوشه شناسنامه ام دید. سرش را بالا گرفت و با چشمان ریزش نگاهم کرد. با تاسف! سرم را بی حوصله تکان دادم: -بیایم امضا کنیم؟ -جوان شما مگه همسر نداری؟ چه راحت با نفرت نگاهم می کرد و خبر نداشت خودم داشتم چگونه می سوختم! چه راحت آدم هارا قضاوت می کنند... یک مشت بی مصرف! -زودتر کار رو تموم می کنین یا... نیم خیز شدم که دستان کوچک سیماروی سینه ام نشستند: -آروم باش... جلورفت وروی میز محضردار خم شد وبا اوصحبت کرد. اوهم بی میل وناراحت صیغه را خواند و من وسیما بله گفتیم. بغض عجیبی گلویم را گرفته بود. دلم می خواست به بام تهران بروم و فقط راه بروم وسیگاربکشم. حالم خراب بود! به معنای واقعی کلمه! ادامه دارد..... 💚💚 💚💚
إظهار الكل...
👍 1
رمان #حس_سیاه           قسمت177 **** روبروی آیینه ایستادم. گره کراواتم را محکم کردم و لبه های کت براق سیاهم را بهم چسباندم. موهایم را با ژل بالابردم و عطری تلخ به بدنم ومچ دستانم پاشیدم. شناسنامه ام را داخل کیفم انداختم و از اتاق خارج شدم. کیانوش با کنجکاوی نگاهم می کرد. چشم هایش را مالید و جلوآمد. نگاهش کردم: -چیه؟ -کجامی خوای بری داداش؟ پوزخندی زدم: -زندگی خودمه...به تو چه مربوطه؟! بهت در چشمانش بیداد می کرد. -همونطور که کشیدن اون کوفتی ها... جلوتر آمد و به سینه ام زد: -هیش! می خوای مامان بفهمه سکته کنه؟ کیف اسنادم را برداشتم و از کنارش گذشتم. کفش هایم را پوشیدم و از خانه بیرون رفتم. سوار ماشینم شدم. موبایلم ویبره خورد. عکس باران درحالی که می خندید به چشمم خورد و پلکم را پراند! بی توجه سمت صندوق پیام ها رفتم. داشتم می سوختم...میان یک گدازه وحشتناک...داشتم یخ می زدم... هرچیزی که به باران مربوط می شد نفسم را تنگ می کرد و قلبم را مچاله! بی خیال همه چیز! شماره اش را گرفتم: -الو... -سلام آقا...سلام آقادامادجدید...سل... -خفه شو! لال شد! دستی به پشت گردنم کشیدم وصاف نشستم: -همین الآن از خونه خراب شده ات میای بیرون... قطع کردم و دستم را به فرمان گرفتم. نفس عمیقی از بینی کشیدم. باز خس خس سینه ام شروع شد! گوشه ای توقف کردم و به ساختمان بلندبالایش نگاهی انداختم. سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم... سعی کردم فکر کنم این زن همانیست که دوستش دارم و برایش می میرم! سعی کردم به این فکر کنم که امشب فقط قصد داشتم نیازهایم را رفع کنم و اصلا مهم نبود طرفم کیست! سعی کردم آن چنان در رابطه عذابش بدهم که هرروز از خدا آرزوی مرگ کند! سعی کردم... -سلام عزیزم! چقدر بداخلاق شدی! نگاهش کردم. چشمانش را آنقدر کشیده و زیبا آرایش کرده بود که حس خباثت درونش از بین رفته بود! نگاهم نشست روی بینی قلمی و لب هایی که با رژ قلوه ای شان کرده بود. پوزخندی به شال سفیدو مانتوی حریر همرنگش زدم و استارت زدم. راه افتادیم. دستش بی اجازه روی سیستم لغزید و آهنگی شروع به پخش شد که جانم را سوزاند و استخوانم را خرد کرد! انگار صدای استخوان هایم را شنیدم! برد آرامه دلم یار دلارام کو آن که آرام برد از دلم آرام کو آن که آرام برد عشق من وجان کو آن که عاشقش شدم جانان جانان کو ادامه دارد... 💚💚 💚💚
إظهار الكل...
👍 1
هیچ وقت برای هیچ چیز دیر نیست: برای عذرخواهی کردن، تعقیب یک رویا، تلاش دوباره، بخشیدن، انتخاب سرگرمی، عاشق شدن، تغییر کردن.
إظهار الكل...
تنها به تماشای زیبایی‌ها بسنده کن، میل به تصاحب آن‌ها صرفا تو را غمگین‌تر خواهد کرد .. #اورهان_پاموک
إظهار الكل...
اعتمادِ زیاد فرق گذاشتن زیاد خوب فکر کردن زیاد در مورد دیگران تهش هیچی جز پشیمونی نیست حواست باشه آدما تغییر میکنن ... @mahgol8 𖣲𖤓𖣲𖤓𖣲𖤓𖣲َ‌‎‌‎ 𖤓َ𖣲
إظهار الكل...
خوش‌بین باش. مواقع سخت تا ابد ماندگار نیستند، آدم‌های قوی ماندگارند..
إظهار الكل...
👍 1
در این عصر دل انگیز آرزو میکنم کلبه دلتان همیشه آرام باشه و‌شادی برکت مثل باران رحمت از آسمان براتون ببارع عصرتون بخیر شادی♥️☘
إظهار الكل...
👍 1🙏 1
. پاسخ به نیاز آدم ها در لحظه زیباست نان که بیات شد ، کپک میزند !
إظهار الكل...
👍 5
چوپانی که خانمش در اثر تصادف با خودرو در بیمارستان بستری بود برای دریافت دیه همسرش به دادگاه مراجعه کرده. قاضی بر اساس بیمه نامه و قانون خداوند دیه خانم رو نصف دیه مرد حساب کرده. چوپان رو به قاضی کرده و گفته : چرا بیمارستان هزینه درمان خانمم رو نصف هزینه یک مرد حساب نکردن ؟! کاش چوپان قاضی می شد .
إظهار الكل...