cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

دلارای

به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇 https://t.me/c/1352085349/65 .

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
114 043
المشتركون
-27024 ساعات
+4 4007 أيام
+4 44830 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته 🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی 🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر 🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله 🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار 🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی 💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 https://t.me/telesmohajat ♦️همین الان پیام بده👇17👇o👇 ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی 🆔@ostad_seyed_hoseyni ☎️  09213313730 ☯ @telesmohajat
إظهار الكل...
اخذ مدارک دانشگاه آزاد واحدهای معتبر تهران کارشناسی، کارشناسی ارشد، دکترا با استعلام Telegram : 👇👇👇👇 @irantahsilat Instagram : 👇👇👇👇 ¹⁷ H Https://instagram.com/irantahsilat.ir
إظهار الكل...
#part661 🖤
إظهار الكل...
_ کت من رو پهن کن زیر باسنت صندلی ماشین خونی نشه دخترک بغض کرده پچ زد _ آخه ... آخه میخوای بری مهمونی کتت کثیف میشه حیفه امیر عصبی روی فرمون کوبید و زیرلب غرید _ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن آناشید با درد به زمین خیره شد روبروی بیمارستان بودن دخترک نیم ساعت پیش مرخص شده بود و ۳۰ دقیقه زمان برده بود تا با وجود خونریزی و درد بتونه برسه یه ماشین دیشب اولین رابطه‌اش با این مرد بود اونم تو مستی! زن عقدیش بود اما هرگز تو هوشیاری دست بهش نمی‌زد... سعی کرد صداش نلرزه _ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه امیر خیره نگاهش کرد دودل بود لعنت به این ازدواج صوری لعنت به دیشب که مست بود لعتت به دخترک که جلوشو نگرفته بود دندوناشو روی هم فشار داد قرار بود دخترونگیشو نگیره آناشید آروم زمزمه کرد _ برو ... نگران من نباش نگران نبود! فقط کمی عذاب وجدان داشت هم زمان صدای گوشیش بلند شد دایره سبزو فشرد اما یادش رفته بود موبایل به سیستم ماشین وصله صدای علیرضا فضا رو پر کرد _ امیر؟ کجا موندی؟ بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه همینطوریشم بابای مهسا وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه حالا ده شب شد هنوز آقا نرسیده امیر عصبی پوف کشید _ بسه دیگه دارم میام آناشید بغض کرده سرش رو پایین انداخت دختره‌ی آویزون رو با اون بودن؟! محمدحسین خندید _ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای زودترم ردش کن بره از زندگیت بندازش بیرون جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخاله‌ی مهسام! اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این..... امیر با خشم تماس رو قطع کرد و زیرلب غرید _ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق سرش رو که بالا گرفت با لب های لرزون دخترک مواجه شد دلش به حال مظلومیتش سوخت ناخواسته غرید _ بشین میذارمت خونه بعد میرم آناشید آروم پچ زد _ نمی‌خوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که می‌مونم شب می‌ترسم دوستت راست میگه منِ دهاتی از حاشیه‌ی تهرون اومدم عادت ندارم به این خونه های مجلل دست ارسلان دور فرمون مشت شد ناخواسته با عذاب وجدان نالید _ آنا... آناشید بینیشو بالا کشید سنی نداشت فقط ۱۸ سالش بود که دل داده بود به این مرد روز عقد تو آسمونا بود و حالا... _ من حالم خوبه سعی کرد لبخند بزنه _ برو به کارت برس‌... هوا روشن شد میخوابم من عادت کردم به بی‌خوابی از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم امیر به ساعت مارک دور مچش نگاه کرد ده و ربع... عاقد تا ده و ربع بیشتر نمی‌موند قرار بود امشب صیغه محرمیت بخونه بین امیر و مهسا _ فقط.. صدای دخترک می‌لرزید با خجالت ادامه داد _ میشه بهم ... یکم پول بدی؟ آخه ... آخه لباس خونه‌ای تنمه ... کارت اتوبوس ندارم ... اگر وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم ... ولی ... خونریزی دارم خانواده‌ی مهسا سند زمینای شهرک سیگل چالوس رو خواسته بودن برای مهریه و اون بی چون و چرا قبول کرده بود و حالا زن عقدی و رسمیش پول نداشت! با اعصابی خورد کیف پولش رو بیرون کشید و غرید _ لعنتی پول نقد ندارم فقط کارتام هست بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم دخترک با مظلومیت تو کیف سرک کشید _ همون دوتومنیه بسه با اتوبوس میرم مزاحمت نمی‌شم از دهن امیر در رفت : _ اونو گذاشته بودم صدقه بدم! قطره اشک ناخواسته روی صورت آناشید چکید تلخ لبخند زد _اشکال نداره! صدقه‌ی نامزدی شوهرم با عشقش برای من! خم شد و با درد دوتومنی رو بیرون کشید و پچ زد _ خدافظ امیر با خشم پاشو روی گاز فشرد و دوباره روی فرمون کوبید _ لعنت بهت حاجی لعنت به این روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی لعنت به دیشب که باهاش خوابیم بیشتر گاز داد عذاب وجدان داشت خفه‌اش میکرد _ لعنت به تو آنا که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی خونریزی داشت ضعیف شده بود اگر توی راه مزاحمش میشدن چی؟ اصلا این ساعت اتوبوس بود؟ عروسِ خانواده‌ی کُهبُد قرار بود از بیمارستان با اتوبوس خونه برگرده؟ ناخواسته فرمون رو چرخوند و دور زد دخترک رو میرسوند خونه و بعد میرفت! با چشم دنبالش گشت دختری کم سن با اندام ظریف و بی جون که دیشب به اوج لذت رسونده بودش با دیدن چندنفری که کنار خیابون جمع شده بودن روی ترمز کوبید و بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید صدای زن چادری متاسف بود _ دخترم تو پدرمادر نداری؟ سرت خورده به جوب پیشونیت خون میاد مرد جوونی اضافه کرد _ آره خانم سرت شکسته نمیشه تنها بری کس و کارت کیه؟ زنگ بزنیم بیاد دنبالت صدای گرفته‌ی آناشید هم زمان شد با جلو دویدنِ امیر _ من هیچکسو ندارم که بهش زنگ بزنم توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه تا اتوبوس برسه بهتر می‌شم https://t.me/+hFxWhCMBAeNkN2U8 https://t.me/+hFxWhCMBAeNkN2U8 پارت اصلی رمان❌
إظهار الكل...
آنــــــاشــــــید. مریم عباسقلی

#یغما(چاپ شده از انتشارات علی)📚 #سراب‌راگفت📚 #به‌گناه‌آمده‌ام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسه‌ام‌کن📚 #لیلیان📚 #قرارمان‌کناررازقی‌ها📚 #کرانه‌های‌آسمان✍️ #آناشید✍️ #رویای‌گمشده✍️

-قرص جلوگیری تو اتاق دختر مجرد چی میگه؟ وفا دستانش را بالا اورد تا آن ورق قرص لعنتی را از مرد بگیرد اما قد اویس بلندتر از آن بود که دست دخترک کوچولو به آن برسد -بدش به من اونو عضلات صورت مرد از خشم میلرزید نمیدانست این چه حس سرکشیست که دارد دیوانه اش میکند -جواب منو بده! تو یه دختر تنهایی تو یه اکیپ ۴۹ نفره که همه مردن و تازه باهاشون آشنا شدی! این قرص کوفتی تو وسایلت چی میگه؟ -مجبور نیستم به شما جواب پس بدم نفس های اویس منقطع از سینه اش بیرون می آمدند چه مرگش بود؟ چرا از اینکه بفهمد دختر بهمن‌خان فرهنگ با چه کسی در ارتباط است داشت دیوانه اش میکرد؟ دختر دشمنش -از حامله شدن تو این بیابون میترسی؟ با کدوم پفیو*زی ریختی رو هم؟ چشمان سبز آتشین دخترک پر از شعله شد این همان مردیست که چند شب پیش بوسه ی اولش را با او تقسیم کرد مردی که از بوسیدن و بوسیده شدن به شدت چندشش میشد و وفا را ، بوسه اش را پس زد -اون یه وسیله ی شخصیه با اجازه ی کی برش داشتین؟ بازویش اسیر شد و تنش توسط دستان قوی مرد بالا آمد -باید میدونستم دختری که خودش برای بوسیدن یه مرد پا پیش میذاره تا چه حد آزاد و بی بند و باره قلب وفا ترک برداشت کاش هرگز برای بوسیدن این مرد پیش قدم نمیشد -اره هستم...بی بند و بارم...با هر کی که دوست دارم می ریزم رو هم... اویس نفهمید چگونه دستش پیش آمد و لب های دختر را فشار داد چنان فشار داد که فقط دهانش را ببندد فشارش داد که ادامه ندهد لبهایش مانند دهان ماهی بیرون زد و سر اویس  رو به صورتش خم -با کدوم بی ناموسی ریختی رو هم؟ وفا باورش نمیشد اویس اینقدر خشمگین باشد همین دیشب دخترک را پس زد غرورش را شکست وقتی وفا برای اولین بار مردی را میبوسید، او گفت وقتی رطوبت دهان یک زن را حس میکند دلش میخواهد بالا بیاورد -حرف بزن تا نرفتم تک تک اون مادرخرابا رو از خوابگاه بکشونم بیرون! -دستت رو از روی لبام بردار...به من دست نزن! نرمی لب های دخترک با دل مرد پر از عصیان بازی میکرد او را یاد بوسه ی دیشب می انداخت چرا پس از سالها وسواس و حالت تهوع روی بوسیدن ، احساس نیاز شدیدی به بوسیدن این دختر داشت؟ -این قرصا تو وسایلت چی میخوان دختر بهمن‌خان؟ -برای تنظیم عادت ماهیانه ست...خوب شد؟راضی شدی؟ در لحظه خشمی که میان رگ و پی مرد بود کم رنگ شد دخترک تقلایی کرد و همزمان که میخواست عقب برود لب زد: -من با هیچ خری نریختم رو هم...با هیچ مردی رابطه ای ندارم...از کانکس من برو بیرون مهندس نواب! حسی شبیه شعله میان سینه ی اویس جاری شد ورق قرص از میان انگشتانش روی زمین سر خورد و به جایش ، دستانش میان موهای شب رنگ دخترک قفل شد -میخوام امتحانش کنم! وفا با دل لرزه ای شدید هنوز نمیدانست چه خبر است که لب های مرد، با قدرت لب هایش را در بر گرفت ❌❌❌❌ https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
إظهار الكل...
🍂مـَـــ ـطرود🍂

به قلم مشترک: 🔥 آرزونامــداری وَ هانیـــه‌وطن‌خــواه🔥 من کَهکِشان را در چَشم‌هایت یافتم و تو... با من از رُخ مهتاب گویی...؟ تنها منبع رسمی رمان مَطرود این‌جاست و خواندن آن در هر اپلیکیشن، سایت یا کانال‌های دیگر غیرمجاز است❌

-خودتم خوب میدونی قراره امشب بدجوری بکنمت نورا مگه نه؟! با ترس به دیوار پشت سرم چسبیدم که نیشخند زد و جلو اومد. -پس بهت پیشنهاد می کنم خودت با زبون خوش بری تو اتاق و رو تختمون منتظرم باشی! بزرگترین مافیای شهر، بزرگ ترین هیولا عاشقم شده و مجبورم کرده بود باهاش ازدواج کنم! و حالا هم در حالی که یه مَردو بخاطر اینکه دستمو گرفته بود جلوی چشمام کشت، ازم میخواست پاهامو براش باز کنم! -ع..عمرا نمیذارم بهم دست بزنی برو عقب... ب..برو گمشو روانی عوضی! چشماش سرخ شد و وقتی یکدفعه به سمتم هجوم اورد، دیدن دست خونیش که نشون از قتل یه کم پیشش داشت، باعث شد ماسک قوی بودنم بیفته و یکدفعه مثل بچه ها بلند بزنم زیر گریه! -هیش چته؟ دِچرا الکی گریه می کنی بچه؟ چه مرگته چی کم داری؟! دیوونه شدم و جیغ زدم: -چی کم دارم؟ واقعا داری اینو می پرسی؟ آزادی و راحتیمو کم دارم! یه شوهر نرمال کم دارم! کسی که حداقلش بخاطر یه لمس ساده مردمو تیر بارون نکنه! با اشاره ام به مرد رگ گردنش بیرون زد و خون جلوی چشماشو گرفت. این مرد عاشقم بود اما یه عشق جنون وار که در حد مرگ برام ترسناک بود! -تیر بارون؟ تیر بارون؟ بره خداشو شکر کنه که گذاشتم جنازه اش سالم بمونه! به زن من دسـت زده بود میـفهمی؟ زن مـــن! محکم به سینه‌اش می کوبید و خدایا این مرد جدی جدی مریض بود! -تو... تو دیوونه شدی؟ واقعا دیگه داری عقلتو از دست میدی! یکدفعه به سمتم اومد و بی‌توجه به تقلاهام با خودش همراهم کرد و به سمت پله ها برد. -نه ولم کن. ولــم کـن نمیام. م..من تو اتاق لعنتیت نمیــام! -نورا... نورا نگاهم کن خانومم، منو نگاه سرتق... چونمو محکم گرفت و با جدیت به چشمام خیره شد. -اگه همین الان با زبون خوش باهام نیای، درست روی همین پله ها خمت می کنم و وحشیانه می کنمت و حتی اگه همه اعضای خونه هم بیان، یه لحظه از کارم دست نمیکشم! بدنم روی ویبره رفت اما بی توجه ادامه داد: -حالا دوباره به این فکر کن عسلِ آتحان که میای تو اتاق خوابمون یا نه! به هق هق افتادم و بلند گریه می کردم که سریع مثل یه بچه تو بغلش بلندم کرد و سمت اتاق رفت. -هیش آروم... آروم نفسم... نترس قول میدم بهت خوش بگذره. آروم باش. دختر من قویه مگه نه؟! وارد اتاق شد. روی تخت خوابوندتم و سریع رو تنم خیمه زد. -آتحان ل..لطفاً! برهنه‌ام کرد... سرمو چرخوندم تا نبینمش اما وقتی یکدفعه وزنش روی تنم سنگین تر شد، ناچارا سر برگردونم و در حالی که فکر می کردم امکان نداره بیشتر از این بترسم، با دیدن موجود سیاه رنگی که جاش روی تنم نشسته بود جیغ بلندی کشیدم و... https://t.me/+2TXKMoGItXw1MzA0 https://t.me/+2TXKMoGItXw1MzA0 پس همه ی قصه های این شهر حقیقت داشتند... این مرد یه هیولا بود... شوهرم یه هیولا بود! https://t.me/+2TXKMoGItXw1MzA0 https://t.me/+2TXKMoGItXw1MzA0
إظهار الكل...
_واقعا پسر عمو؟! بدهیا و پول عمل مامانم و میدی؟! قبول کردی؟! بعد سالیان سال تازه دوباره دختر عمویش رو دیده بود، آخرین بار تا آن جایی که یادش بود این دختر نوزاد زیبایی بود که دست تو دست فامیل می‌چرخید و حالا... حتلا دختر نوجوون بیست ساله ای شده بود که  دیگر زیبا نبود بلکه دل‌فریب شده بود. دختری که خودش هم فهمیده بود چشمش را گرفته. لبی تر کرد: _گفتم که آره ولی حداقل وقتی فقط به مشکل می‌خورید نیاید سراغ ما خجالت زده سر پایین انداخت: - آخه آقا بزرگ که مامانم گفت مارو از ارث محروم کرده، بابامم که دیگه زنده نیست ما تو اون خونواده با مادرم دیگه جایی نداریم نگاهش را به لباس های دختر داد، کهنه ژنده‌پوش شده بودند و چطور دختر عموی او بود و از خون او داشت ولی پدر بزرگشان اجازه داده بود یکی از نوه هایش این طوری لباس بپوشد؟ یعنی این قدر از این دختر و مادر بدش می‌آمد؟ با این فکر جرقه ای در سرش زده شد و با لبخندی از جایش بلند شد. با قد بلندش روبه روی دخترک ایستاد: - بگذریم من پول عمل مادرتو میدم ولی به جاش یه چیزیم تو باید بهم بدی مات ماند و پسر عمویش ادامه داد: _من مجبورم زن بگیرم به اصرار آقا بزرگ... دلم الان زن و زندگی نمی‌خواد اما مجبورم برای همین ترجیح میدم یه دختر آفتاب مهتاب ندیده بگیرم که خب تو یهو اومدی سر راهم دهنش مثل ماهی بازو بسته شد و مرد نزدیک ترش شد: - ببین این‌جوری مادرت زنده می‌مونه، سر پناهم داری تازه من از آقا بزرگ یعنی خب داستانش طولانی ولی من با ورود تو به اون خانواده یه انتقام میگیرم! حتی توام یه جورایی انتقام میگیری با پایان جمله اش نگاهش کمی خیره روی لب های دختر عمویش ماند، لعنتی چطور بدون هیچ عمل زیبایی این قدر زیبا بود؟ اما دخترعمویش با دست در سینه اش کوبید و با حرص عقب نشینی کرد: - یعنی چی؟ به چه حقی همچین پیشنهادی بهم میدی؟ ابرو انداخت بالا و انتظار این حرف را نداشت: _به همون حق که قرار پول عمل مادر و بدهیا بابای مردتو بدم می‌دونی چقدر پوله؟! مگه تو یا بکارت تو چقدر پولشه که دارم این قمار و میکنم!؟ اصلا چی داری مگه؟! با این باسن و سینه تختت اگه تو معاوضه هم بزارنت ته تهش بیست ملیون بریزن پات! دخترک بغض کرد از حرف های پسر عمویش: _سلام گرگ بی طمع نیست، پس تو نمی‌خوای کمک کنی دندون تیز کردی برای من ولی بدون من باکره نیستم خودت و الکی خسته کردی برو دنبال یه دختر آفتاب مهتاب ندیده باشه با پایان جمله اش پشتش را کرد و تا برود ولی امیرحسام پر اخم دست دخترک را از پشت گرفت و کشید، عصبی شده بود و رگ‌ گردنش برای این دختر کم سن و سال بالا زده بود: _دیگه همچین زری نمی‌زنی اگه می‌خوای بدهیا عمو پول عمل مامانتو صاف کنم! سوین هیچی نگفت و امیرحسام داد زد: - فهمیدی؟! در جایش پرید که امیرحسام ادامه داد: - تو تنها راه حلت برای مادرت همین پس الکی جبهه نگیر دختر عمو لباسای تنتو نگاه کن، زندگیتو نگاه کن دوست نداری از مردی که باعث بانی این زندگی شد انتقام بگیری؟ از آقا بزرگت؟ دخترک ساکت شد، با بغض به حرف های امیرحسام فکر می‌کرد و امیرحسام کشاندش سمت خودش و در گوشش بچه زد: _ حالا... حالا بچسب به دیوار و پاهات و از هم باز بزار می‌خوام‌ ببینم که دختری، اگه نه هم که معاملمون نمیشه داشت اذیتش می‌کرد و دخترک خودش را عقب کشید: - حتی اگه منم قبول کنم آقا بزرگ نمی‌زاره - اگه از من باردار بشی چی؟ این جوری حرفی نمی‌مونه که می‌مونه؟ حقتو می‌تونی بگیری این طوری دختر عمو؛ حق باباتو... فکر کن بهش https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk چشماش رو بسته بود و با پایین تنه ای برهنه به دیوار تکیه داده بود اما اشک هایش روی صورتش می‌ریخت و دست امیر روی ممنوعه ترین قسمتش بود و در گوش دختر پچ‌زد: - دیدی دختر بودی فقط حرف مفت می‌زدی جوجه بدنش جمع شد و با بغض گفت: - ترو خدا تمومش کن، تمومش کن بوسه ای به گردنش زد و سر خوش گفت: - فردا میریم محضر بعد محضرم خونه خودم برای عملیات کاشت داشت برداشت و در نهایت انتقام از... شماره کارت دکتر مامانتو بفرست برام... https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
إظهار الكل...
#part661 🖤 دلارای و آلپ‌ارسلان
إظهار الكل...