گیسو خزان 🎯 تارگت
پارت گذاری روزانه 1 الی 2 پارت تارگت به معنی هدف، نشونه #Target 🎯 آیدی جهت حق عضویت کانال vip: @khazan_22
إظهار المزيد18 466
المشتركون
-1124 ساعات
-717 أيام
-35730 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
_ جراح آورده .... میخواد همینجا چربی های زنشو دربیاره .... دختره طفلی فکر نکنم دووم بیاره از دکتر خیلی میترسه !
از چیزهایی که میشنیدم تمام بدنم میلرزید .... خود را در اتاق می اندازم و در کمد قایم میشوم که در اتاق باز میشود
و صدای محمدطاها ، شوهرم ، به گوشم میرسد
+ بیا بیرون ریحانه ..... یالا دختره خیکی !
دلم میشکند
و احتمالا او هم این صدا را میشنود که نزدیک کمد میشود و در را به شدت باز میکند
+ با این هیکلت رفتی اینجا قایم شدی فکر میکنی نمیبینمت ؟!
یالا برو روی تخت ..... دکتر اوردم خلاص کنم هم خودم رو هم تو رو !
مرا که ایستاده همان جا میبیند ، فریاد میزند که میلرزم
+ یالا !!
_ ط..طاها لطفا
ق..قول می..میدم که ر..رژیم بگیرم
پوزخند میزند و بازویم را میگیرد و مرا بیرون میکشد
+ از این قولها تا حالا زیاد دادی .... منم مَردَم ... نیاز دارم .
از وقتی ازدواج کردیم نمیتونم حتی ببوسمت !
حالم داره به هم میخوره ، بفهم !
لب پایینم را در دهان میکشم تا نبیند چگونه میلرزم از ترس و غم !
_ ق..قندو حذف میکنم .... به خ..خدا .... به جون خودم
پوزخند میزند و لباسم را میگیرد و دنبال خود میکشاند
+ تویِ بیشعور همین دیروز اینو نگفتی ؟!
خودم دیدم نصف شب رفتی سراغ شیرینی های تو یخچال !
مرا هول میدهد و تعادلم را از دست میدهدم و روی تخت می افتم
_ آیییی ... نه .... نکن اینکارو طاها
به روی ترسیده ام پوزخند میزند و صدایش را بالا میبرد
+ بفرمایید داخل آقای دکتر
دکتر با کیف پزشکی بزرگی وارد میشود
میترسم و خود را عقب میکشم که پایم را میگیرد و نمیگذارد تکان بخورم
دکتر مرا نگاه میکند و طاها را خطاب قرار میدهد
× آقای مقدم من بهتون گفتم کار پر از ریسکی هست ... بهتر بود میومدین بیمارستان
طاها سری به طرفین تکان میدهد و فشار بیشتری به مچ پایم وارد میکند
+ نه دکتر ..... این همه دنبه و چربی از حال نمیره .
شما کارِتون رو انجام بدین
جیغ میزنم
او حتی دلش به حالم نمیسوخت
با خود فکر نمیکرد که جلوی مادر و خواهرش اینگونه مرا خوار و حقیر نکند !
× بسیار خب !
اجازه بدین داروی بیهوشی رو تزریق کنم
_ یا خداااا .... خدایا خودت کمکم کنن
دکتر که سرنگ را پر میکند و سمتم می آید ، باری دیگر دست به دامان طاها میشوم
_ تو رو جون هر کی دوست داری طاها .... نمیخورم ..... به خدا دیگه چیزی نمی.....
دیگر نمیتوانم چیزی بگویم
نمیدانم چه میشود که پلک هایم روی هم می افتند
اما دکتر که امپول نزده بود !
https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
+ به ولله فقط میخواستم بترسونمش مادر ..... قصد نداشتم همچین کار احمقانه ای بکنم که !
صدای مادرش به گوشم میرسد
× شیرم حلالت نمیکنم اگر اتفاقی واسه ریحانه افتاده باشه ..... به تو هم میگن مرد ؟!!
من اینطوری بزرگت کردم ؟!
صدای کلافه طاها به گوش میرسد
+ غلط کردم ... گوه خوردم .... شما که میدونی چه قدر دوستش دارم .
مرا میگفت ؟!
مرا دوست داشت ؟!
+ چرا به هوش نمیاد دکتر ؟!
اتفاقی واسش نیوفتاده باشه ؟؟؟
نگرانی او برای من نبود ....
خواب میدیدم
گوش هایم اشتباه میشنیدید
البته اگر هم نگرانی اش برای من بود ، دیگر دیر بود
به خود قول داده بودم که بروم
طلاقم را بگیرم و وقتی برمیگشتم که بتوانم انتقام تمام این روزها و لحظه ها را از او بگیرم
بچه ها لینک کانال vip رو واستون پیدا کردم ..... عضو بشین که لینک زود منقضی میشه ❌❌❌❌
https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
👍 3
Repost from N/a
- مامانی! مامانی! عدوسکم قشنگه؟
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
با خستگی دست از کار کشیدم و سرم رو بلند کردم، نگاهم که به آوا و عروسک توی دستش افتاد با تعجب پرسیدم:
- اینو از کجا آوردی مامانی؟ بدش ببینم.
عروسک جدیدش رو محکم توی بغلش چپوند و سعی کرد از زیر دستم فرار کنه.
- نمیدمش، ماله خودمه، تو که بلام نخلیدی!
لبم رو به دندون گرفتم و خم شدم تا قدم به قدش برسه.
موهاش رو پشت گوشش فرستادم و با ملایمت گفتم:
- مامان جان، ببین من دارم کار میکنم تا اون عروسک خوشگل گرونه که خیلی دوستش داشتی برات بخرم. الان اینو ببر پس بده به صاحبش، من قول میدم زوده زود یه بهترشو بخرم باشه؟
با سرتقی نچی کرد و گفت:
- مامانش منم...یه آقاهه بهم داد، مال خودمه.
هاج و واج نگاهش کردم و بیاختیار سرش داد زدم:
- مگه بهت نگفتم از غریبهها چیزی نگیر؟ خطرناکه چرا به حرف گوش نمیدی؟
بغض کرده و آمادهی گریه کردن بود، عروسکو از دستش گرفتم و پرسیدم:
- آقاهه کجاست؟
با انگشت کوچیکش به در اشاره کرد و گفت:
- عدوسکمو گلفتی، باهات قهلم مامان بد!
بدو بدو ازم فاصله گرفت و رفت پیش دختر صاحب خونه تا باهاش بازی کنه. نگاهی به عروسک انداختم و با قدمهای بلند به سمت در ورودی براه افتادم.
به محض باز کردن در دیدمش و خون توی رگهام یخ بست. پس حدسم درست بود! اما چجوری نشونی محل کار منو پیدا کرده بود؟
تکیه داده بود به ماشین گرون قیمتش، سرش پایین بود و متوجه اومدن من نشد. عروسک رو پرت کردم جلوی پاش. سرش رو بلند کرد و با دیدنم فوری اومد جلو.
- از اینجا برو...اینجا محل کارمه نمیخوام برام حرف و حدیث پیش بیاد. من به اینا گفتم شوهرم مرده، نگفتم به هوای یه زن ترگل ورگل دیگه من و دخترمو ول کرده.
سینه به سینهام ایستاد، خواستم در رو ببندم اما مانع شد.
- آوا دختر منم هست، نمیتونی منو از دیدن پارهی تنم محروم کنی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- هه! پارهی تن؟ دختر چهار سالهات شناسنامه نداره، میدونی چرا؟ چون از وقتی چشم باز کرد بیبابا بوده. من با کلفتی توی خونه این و اون بزرگش کردم...جنابعالیم برگرد برو پیش همونی که بخاطرش ما رو ول کردی.
- تند نرو پناه! پشیمونم، اشتباه کردم، میخوام گذشته رو جبران کنم...من و مینو همون سال اول از هم جدا شدیم. شهر و زیر رو کردم واسه پیدا کردنتون.
توی چشمهاش خیره شدم، این مرد با وجود تمام بدیهاش هنوزم منو به زانو درمیآورد. اینبار اما کوتاه نیومدم، تموم جراتم رو جمع کردم و گفتم:
- داغ آوا رو به دلت میذارم کاوه، شده باشه تموم عمر ازت فرار کنم اینکار رو میکنم تا...
حرفم ناتموم موند، صدای شِلِپ آب و بعد هم جیغ کودکانهای نطقم رو برید.
- خاله پناه، خاله پناه....آوا افتاد توی استخر!
نفسم توی سینه حبس شد، گیج شده بودم. کاوه منو کنار زد و سراسیمه سمت استخر دوید.
خشکم زده بود، نگاهم مات جسم کوچیک دخترم بود که آروم آروم روی آب میاومد....
ادامهاش اینجا🥺💔👇🏻👇🏻
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
Repost from N/a
- تو دیگه بزرگ شدی نمیشه پیش من بخوابی!
گیج و منگ نگاهش کرد، ابرو بالا انداخت و لب ورچید:
- چرا من نمیتونم پیشت بخوابم اصلان؟ چه فرقی داره؟ چون قدم درازتر شده نمیتونم پیشت بخوابم؟ حتی نسبت به چند سال گذشته ام چاق ترم نشدم که بخوام جاتو تنگ کنم.
اصلان کلافه روی تخت نشست و لبهایش را بهم فشرد.
آن موقع یک دختر بچه کوچک بود نه حالا که برای خودش خانومی شده بود!
چطور توقع داشت کنارش خواب به چشمانش بیاید؟
- گیلا تو بزرگ شدی... نباید تو بغل من یا هر پسر دیگه ای بخوابی فهمیدی؟
لب و لوچه اش آویزان شد و با چشمانی ناراحت به اصلان خیره شد.
اصلان هیچ وقت او را از خودش نمیراند، حتی خودش بود که همیشه بغلش میکرد، نوازشش میکرد و برایش میخواند تا بخوابد.
- تو حتی منو از کنارت خوابیدن محروم میکنی پس چرا نذاشتی برم؟ گذاشتی اینجا بمونم تا بهم بفهمونی که عوض شدی اصلان؟
چشمهای غمگینش، قلب اصلان را آتش کشید. در مقابل او بیصلاح ترین بود!
- اینجوری نکن قربون چشمات برم... من هر چی میگم به خاطر خودت میگم گیلا! تو کنار من خوابت نمیبره!
نتوانست بگوید که این چند شب اصلا نتوانسته ربع ساعت هم چشم روی هم بگذارد!
بد خواب بود و خودش را به او میمالید و هی تکان تکان میخورد!
چقدر دیگر باید تحمل میکرد؟
- چرا بهم نمیگی که بد خوابم و نمیذارم راحت بخوابی اصلان؟ برای همین نمیذاری پیشت بخوابم، آره؟
اصلان پوفی کشید و دست لای موهایش برد.
اخلاقهای گیلا را خوب میدانست، تا به آن چیزی که میخواست نمیرسید بیخیال نمیشد!
- من وقتی یه چیزی میگم دلیل دارم گیلا!
گیلا زیر گریه میزند و میگوید:
- تو دیگه دوستم نداری اصلان! داری اینجوری میکنی که من خودم برم؟ باشه!
راه آمده را برگشت و کاپشنش را چنگ زد و پوشید. در خانه را باز کرد و بیرون زد.
اصلان با خشم دستش را کشید و غرید:
- کدوم گوری میری نصف شبی؟
گیلا همانطور گریه میکرد. با صدایی که میلرزید:
- مگه نمیخواستی برم؟ دارم میرم دیگه، چه مرگته اصلان؟
با غضب و چشمهای سرخ به چشمهای اشکی گیلا نگاه کرد و او را دنبال خودش کشید.
داخل خانه هولش داد که گیلا روی زمین افتاد.
بهت زده سر چرخاند سمتش و گفت:
- منو زدی؟ منو هول دادی اصلان؟
دوباره به گریه افتاد.
اصلان موهایش را چنگ زد و کلافه به گیلا چشم دوخت.
- زبون نفهم وقتی میگم بزرگ شدی یعنی اندامت نمیذاره فکر کنم همون دختر بچهی کوچیکی تو بغلم!
گیلا اشکش را پاک کرد و تعجب کرده پرسید:
- ها؟
اصلان خم شد و از بازویش گرفت. از لای دندانهای چفت شدهاش گفت:
- وقتی کنار میخوابی، از بس چفت تنم میخوابی، نمیذاری من بخوابم! تموم حسامو بیدار میکنی! لعنت بهت که مجبورم میکنی همه چی رو واست توضیح بدم گیلا!
https://t.me/+fZFISv1FC0JiZTdk
https://t.me/+fZFISv1FC0JiZTdk
https://t.me/+fZFISv1FC0JiZTdk
https://t.me/+fZFISv1FC0JiZTdk
https://t.me/+fZFISv1FC0JiZTdk
https://t.me/+fZFISv1FC0JiZTdk
•● گــــیـــــلا vip ●•
. . . . نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد ؛انجام این کار خلاف انسانیت است.
👍 1
Repost from N/a
همچون قحطی زده ها پرولع به جان غذا می افتد!
بی توجه به نگاه های تحقیرآمیزش..!
آنقدر گرسنه است که دیگر نوع نگاهش برایش اهمیتی نداشته باشد.
بالاخره صدایش در می آید.
_می بینم تخم سگتم بزرگ شده..
غذا در گلویم گیر می کند و بیشتر در خودش جمع می شوم.
جنینش دوباره لگدی نثار شکمش می کند.
انگار که هنوز هم گرسنه اش است.
دوباره قاشق را درون پلو فرو می برم!
_نه مثل اینکه به خودت کشیده.. جون سگ داره..
بغضش را با محتویات دهانش فرو می دهد و باز هم توجهی به حرف هایش نمی کند.
خدا می داند چه شده که امشب بعد از ماه ها یک غذای خوب نصیبش شده پس بخاطر فندقش هم شده نمی خواهد با حرف هایش این شانس را از خوردن این غذا از او بگیرد!
و تندتند به خوردنش ادامه می دهد.
قاشق آخر را داخل دهانم می گذارد.
که دوباره صدایش بلند می شود.
_خوشمزه بود؟
همانطور که محتویات داخل دهانش را فرو می دهد در جوابش سری تکان می دهد.
جرعت ندارم بگوید اگر باشد هنوز هم می خواهد..
هنوز هم سیر نشده است..!
نیشخندش پررنگ می شود.
_اِسکات امشب سرتق بازی دراورد و غذاشو کامل نخورد..
خواستم بریزم دور گفتم حیفه نعمت خداس این شد اوردم واسه تو..
ابروهایش متفکرانه بهم نزدیک می شوند.
و در ذهنش یکبار دیگر نامی که گفته بود را مرور می کنم..اسکات؟!
_سگمو میگم..
دهان دختر حامله ی بیچاره باز می شود.
و چندبار پیاپی پلک می زند!
و نگاهم خیره ی ظرف خالی پیش رویش می شود.
_همیشه کامل می خورد ها یه شبایی پنج سیخ کبابم جا داشت نمی دونم چرا امشب پسرم کم اشتها شده بود..
تهوع بی هوا به جانش می افتد.
و تمام محتویاتی که خورده است هنوز از گلویش کامل پایین نرفته بالا می آورد!
آنقدر عق می زند..
آنقدر بالا می آورد..
که گلویش به سوزش می افتد!
در همان هنگام صدا می زند.
_بیا تو..
در باز می شود و زنی شیک و زیبا با روپوش سفید داخل زیرزمین کثیف و تیره و تاریک می شود.
نگاهی به شکم بزرگ دخترک بی رمق می اندازد و متعجب رو به مرد می پرسد:
_اینه؟
_آره زودتر کارتو انجام بده..
_آقا اینکه حداقل پنج شش ماهشه نمیشه جنین بزرگه من گفتم حداقل تا چهار ماه انجام میدم..
نمی داند از چه حرف می زنند..
یعنی دلش نمی خواهد بداند..
می خواهش خودش را به نفهمی بزند..
لرزی به جانش می نشیند..
و دندان هایش هیستریک بهم برخورد می کنند.
زانوهایش را جمع می کند و شکمش را در آغوش می گیرد.
مرد سیگاری کنج لبش می گذارد و خطاب به زن می گوید:
_سقطش کن منم در ازاش دو برابر اون پولی که حرفشو زدیم می دم..
زن اندکی فکر می کند سپس یک تای ابرویش را بالا می اندازد.
با نزدیک شدنش دخترک جیغ بلندی می کشد.
اما مرد اینبار با طناب نزدیکش می شود و خطاب به زن می گوید:
_به سر و صداهاش توجهی نکن دست و پاشو می بندم تو فقط کارتو انجام بده..
جانش دارد بالا می آید..
گلویم از فشار فریادهای بی امانش به سوزش افتاده و طعم گس خون را احساس می کند..
بیرون آمدن چیزی را از رحمش حس می کند و همانجا دنیا برایش به آخر می رسد.
دیگر خفه خون می گیرد و حتی توان فریاد زدن هم ندارم..
مرد بی رحم مقابلش چند بسته تراول از جیبیش بیرون می کشد و تحویل زن می دهد.
سپس به او نزدیک می شود.
اویی که دیگر جانی در بدنش نیست!
خیلی وقت است جانش توسط او گرفته شده..
درست از همان شب تصادفشان در شب عروسی..
و بعد از آن به کما رفتن مردی که نفسش به نفس های او بند بود.
و آن مرد کسی نبود جز همین ستم گر پیش رویش..
همانی که بعد بهوش آمدنش تهمت فاحشگی به بالین او دوخته بود..
پلک هایش در حال روی هم افتادن هستند.
اما با آخرین توان میزان تنفرش را به او انتقال می دهد.
دیگر تاب باز نگه داشتن پلک هایش را ندارد که صدای زنگ موبایل مرد بلند می شود.
پلک های دخترک روی هم می افتند.
مرد تماس را وصل می کند.
و صدای هراسان مادرش در گوش هایش می پیچد.
_رادین مامان..
با نیشخند زهرناکی خیره به چشمان بسته دخترک
زمزمه می کند.
_زنگ بزن به پدر و مادر این دختره بگو بیان دختر جنده شون از اینجا ببرن کارم باهاش تموم شد!
مادرش نفس نفس می زند.
_رادین مادر جواب آزمایش DNA اومد اون بچه ی تو شکمش بچه ی خودته مثل اینکه حق با اونه قبل از عروسی باهاش رابطه داشتی..
گوشی از میان دستش می افتد و نگاهش سوی سطل زباله ای می رود که چند دقیقه ی قبل جنینی توسط آن زن درونش پرت شد.
صدای مادرش درون زیر زمینی انعکاس می یابد.
تمامی بنرها پارت رمان هستند❤️🔥
https://t.me/+cBTQdwQAOZA4YjQ0
https://t.me/+cBTQdwQAOZA4YjQ0
https://t.me/+cBTQdwQAOZA4YjQ0
https://t.me/+cBTQdwQAOZA4YjQ0
https://t.me/+cBTQdwQAOZA4YjQ0
°°آرامــــ🌱ـــــش°°
و خدایی که به شدت کافیست...🌱 «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @aramesh_novel ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد :آنلاین آرامش:آنلاین اینستامون👇
https://instagram.com/taran_novels👍 4
🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯
#تارگت
#پارت_1160
*
- این بود اون سنگی که گفتی برای قبر مادرت سفارش دادی؟
با صدای پر از سرزنش و پچ پچ مانند دایی که از پشت سرم شنیدم.. روم و برگردوندم سمتش و یه کم از جمعیت کمی که دور مزار وایستاده بودن و به صدای قرآن گوش می دادن فاصله گرفتم.
از اول مراسم.. درست از لحظه ای که اومد و چشمش به سنگ بیش از حد خلوت مامان افتاد.. نگاه خیره و سنگینش و رو صورتم حس کردم و منتظر بودم که بیاد و من و به خاطرش بازخواست کنه..
که آخر طاقت نیاورد بمونه مراسم تموم بشه و الآن خودش و بهم رسوند..
- می دادی دو خط شعر روش بنویسن.. مگه چقدر از پولت کم می شد؟
داشت به حرفی که بابت مراسم نگرفتن بهش زدم متلک مینداخت و من با این که دلم نمی خواست باهاش دهن به دهن بذارم ولی نمی تونستم جواب ندم.
چون آخرین کسی که حق داشت به من متلک بندازه داییم بود..
- هیچی! فقط هیچ شعری پیدا نکردم که بتونه مادری کردنش و دقیق و درست نشون بده. مثل شما هم بلد نیستم ظاهرسازی کنم و فقط واسه حفظ آبرو.. یه متنی روش بنویسم که همه انگشت به دهن بمونن..
- خجالت بکش درین.. روز چهلم مادرت.. عوض این که کاری کنی روحش شاد بشه بدتر با حرفات می خوای تنش و تو گور بلرزونی؟
- فقط جواب سوالتون و دادم. کاری نکردم که بخواد عذابش بده!
- هه.. آره! اون از سنگ قبری که سفارش دادی.. اینم از مراسم گرفتنت. کم مونده مردم به ریشمون بخندن!
- بذار بخندن.. بده مگه؟ ثواب شاد کردن دلشون می رسه به روح مامانم!
دایی که حس کرد از هیچ طریقی نمی تونه حرف هاش و تو سر منِ سنگی شده فرو کنه.. سرش و با خشم و تاسف برام تکون داد و رفت کنار زن دایی که حتی واسه یه تسلیت گفتن ساده هم نزدیکم نیومد وایستاد.
تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯
اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22
.
❤ 78👍 43🤯 8👏 3
Photo unavailableShow in Telegram
📚 رمان اپسیلون
✍️به قلم گیسو خزان
📝باید غر بزنم؟
ناله کنم؟
نفرین کنم؟
شکایت کنم؟
هر روز و هر شب سرم رو به آسمون باشه بگم خدایا من و چرا آفریدی؟
اگه قرار بود این زندگیم باشه چرا فرصت تجربه کردنش و بهم دادی؟
بگم خدایا چرا من انقدر بدبختم؟
ولی نیستم!
بدبخت نیستم!
ناشکر نیستم!
شاکی نیستم!
من با هرچیزی که دارم و بدون هرچیزی که ندارم خوشم.. خوشبختم!
بقیه درک نمی کنن!
شاید حتی مسخره ام کنن!
شاید از دید خیلیا زندگیم تو نقطه ای باشه که باید خودم و خلاص کنم!
ولی این زندگی منه نه اونا!
دوستش دارم..
همینجوری که هست دوستش دارم..
من هستم.. نفس می کشم.. می بینم.. می شنوم.. حرف می زنم.. راه میرم.. کار می کنم.. می خورم.. می خوابم.. پس.. خوشبختم!
زندگی یعنی همین..
یعنی دوست داشتن داشته هات..
این.. داستان زندگی منه!
📌📌این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 232صفحه دمو اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو طبق آپدیت های هفتگی تا آخر مطالعه کنین
#راهنمای_نصب_اپلیکیشن_باغ_استور
https://t.me/BaghStore_app/267
❤ 5👍 2
رمان اپسیلون به اتمام رسید💞
❌برای دریافت رمان کامل شده #اپسیلون
یا از طریق اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید☝️
یا برای عضویت داخل کانال vip اینستاگرام به آیدی زیر پیام بدید 👇
@khazan_22
👍 2
🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖
#کوپید
#پارت_372
با تعجب نگاهی به دور و برم انداختم و بعد با اشاره به ساعت ماشین گفتم:
- دیر می شه یزدان مهر.. چرا نگه داشتی؟ راه بیفت بریم!
- تا وقتی این حرفای مسخره رو از تو مغز تو بیرون نکشم هیچ جایی نمی رم!
تا خواستم توضیح بدم که حرفام مسخره نیست.. با چشمای باریک شده بهم زل زد و حق به جانب توپید:
- اون روز تو خونه گرشا.. جفتتون من و بابت همین مسئله مقصر دونستید.. که فکر می کردید من تو رو به چشم زنم نه.. به چشم دختر اون آدم می بینم و هرکاری هم که می کنم واسه همینه که می خوام با عذاب دادنت خودم و آروم کنم.. به خاطر این ازم شاکی بودید و سعی داشتید بهم بفهمونید که حقت این نیست و من دارم بی انصافی می کنم.. حالا چی شد؟ می خوای بابت این که تو رو فقط دختر اون آدم می دونن بهشون حق بدی؟ همچین رفتاری فقط واسه من بده.. واسه اونا درست و بدون اشکاله؟
- من.. من نگفتم درسته.. یا بهشون حق می دم.. فقط می گم اونا فعلاً این جوری فکر می کنن و ممکنه رو حساب همین فکر یه حرفایی بزنن.. منم چون نمی خوام بحثی پیش بیاد جوابشون و نمی دم!
دستی رو صورتش کشید و چشماش و محکم فشار داد.. می دونستم هنوز این مکالمه براش عذاب آوره.. خودشم چند لحظه بعد توضیح داد:
- شیده! می دونی که چقدر برام سخته درباره این موضوع حرف زدن و حتی واسه اطرافیانم قانون گذاشتم که جلوی من هیچی نگن! ولی حالا ناچارم یه چیزایی رو برات روشن کنم.. اگه قراره.. تو اون اتفاق.. تو اون گندی که به زندگی همه امون زده شد کسی مقصر شناخته بشه.. اون فقط بابای تو نیست.. اون زن هم بود! وقتی تو این مدت.. چه تو.. چه عمه تا حالا یه بارم.. بابت این مسئله که زنِ.. زن من زندگیتون و به هم ریخت حرف بارم نکردید.. پس منم این اجازه رو به خانواده ام نمی دم!
خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفتهای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊
آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰
ضمناً تا پارت 760 آپ شده😍
قیمت عضویت به صورت #موقت 50 هزار تومنه❌
برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22
❤ 75👍 45👏 13🥰 8😢 4🔥 1
Repost from گیسو خزان 🎯 تارگت
تا حالا دختر نجار دیدید؟
من دلآرا، اولین دختری شدم که پابهپای فؤاد با تخته و چوب کار میکردم.
چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمیداد هیچجا کار پیدا کنم. عشق قدیمی من، کیانمهر سپهسالار... هر جا که برای کار رفتم باعث شد سهسوته اخراج شم.
اما یه نفر تو نجاری بهم کار داد: فؤاد....
سرش درد میکرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود.
نه از کیان میترسید، نه از عاقبت کمک به من...
تا اینکه...
https://t.me/+dGvttlyUMURjMWQ8
https://t.me/+dGvttlyUMURjMWQ8
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.