#خاطرهنگاری
**آخرین دیدار
سه چهار روز قبل از فوت او، از شمال آمده بودم تا سامانی به سرودهها بدهم. سری به دوست قدیمی «جهانگیر منصوری» زدم. در همین هنگام «موسوی» ناشر «بزرگمهر» و «دهباشی» از کلک هم آمدند. ما غرق گفتوگو که امید زنگ زد. وقتی فهمید من تهرانم گفت:
خب سری هم به من بزن.
پس از گفت و شنودی دربارهی کارش که کُند پیش میرود و دعوت، بالاخره قرار گذاشتیم فردا سری به او بزنیم. از من خواست که «آرش» را هم بیاورم.
در باز شد. نوجوانی، که جوانی امید، اما کمی مدرنتر از او را تداعی میکرد، در به رویمان گشود. باغچهای کوچک و سرسبز که تمام حیاط را در زیر سایه انبوه برگهای خود پنهان کرده بود جلوی رویمان بود.
از راهرو گذشتیم.
پس از سالها، چشمم به چشمهای زیرک و زیبایش که در چهرهاش میدرخشید افتاد، انگار بین ما هیچگاه یک لحظه هم فاصله نبوده است.
در هم فرورفتیم.
اگر دیگران حجاب نبودند، اشکی هم به شکرانهٔ دیدار میافشاندیم.
روی تخته پوستش، لای کتابها، زیر تبرزینها چمباتمه زد و منمنکنان گفت:
منتظرتان بودم، بفرمایین.
در جواب «بفرمایید» که با لهجهی تهرانی «بفرمایین» ادا کرد گفتم:
ببشقين، زانو شکستم!
با خندهای گفت:
هنوز شیطنتهای جوانی را داری ها؟
«موسوی» و «دهباشی» پس از خوشوبش، مسائلی که داشتند در میان نهادند و حل کردند و با احترام خداحافظی کردند و رفتند. به اشارهی امید، من و آرش ماندیم.
پسر امید از دور، پدرش را زیر نظر داشت که دوایش را بیموقع نخورد. نگاهی به تبرزینها که بالای سرش به دیوار آویخته افکندم.
میخواستم بپرسم که عرفان را دیگر چطور به زرتشت و مزدک گرهزدهای، که به یاد این بیت «حافظ» افتادم:
گفتگو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
سخن را برگرداندم و به گیسوان بلند سپیدش اشاره کردم و گفتم:
دیگر تمامش را مثل من سپید کردهای.
دستی بر گیسوان سپید آشفتهاش کشید.
گفت: بیشترش در همان شبها که نفهمیدیم چگونه گذشت سپید شد و رو به «آرش» کرد و نصیحتکنان ادامه داد:
آب از سر ما که گذشت، اما تو مثل من و پدرت زندگی نکن.
آرش با محبت و احترام جواب داد: مگر زندگی دیگری هم هست؟
نه .. اما راه دیگری شاید باشد.
با شوخی و شنگی، درحالیکه سبیلهایش را مرتب میکرد، سخن را عوض کرد و با همان لهجهی خراسانیاش گفت: چندی پیش رفته بودم با چند تن از یاران به مجلس ختم دوستی.
موقعی که میخواستم داخل مسجد شوم، شنیدم یک نفر گفت «این روشنفکرها هم دیگه خیلی بیبندوبارند. نگاه کن اون پیرزنه داره میره داخل مجلس مردانه».
باری، سخن کرک انداخت. زمانْ شتابزده میگذشت.
سخن از این و آن، از اینجا و آنجا، از «فردوسی» تا «ابراهیم گلستان» به میان آورد.
شاد و خندان، باتحرک، چنان خانه روشن کرده بود که مپرس.
حتی دارویش را زودتر از زمان مقرر نوشید، که صدایی از ته اتاق برخاست، هشدار داد.
امید ابرو درهم کشید و به من خیره شد و گفت: نصرت جان میبینی.
منظورشان این است که این زهرمار را چرا زودتر از موقع مقرر زهرمار کردم. با این روزگار چه باید کرد؟
نگرانت هستند امید جان، از محبت است. ما به اندازهی کافی خود را ویران کردهایم.
باز چند شوخی به میان آورد که فضا همچنان پاک و اهورایی بماند.
من همت خواستم برخاستم. كتفهای یکدیگر را بوسیدیم. سفارش مرا به پسرم میکرد. وعدهی دیگری گذاشتیم که موعد آن خیلی نزدیکتر از آن بود که میاندیشیدم.
ما را تا آستانه بدرقه کرد. آن روز از شاعری بزرگ و استادی یگانه دیدار کردیم.
وقتیکه در بسته شد، بیاختیار زیر لب زمزمه میکردم:
لحظهٔ دیدار نزدیک است
باز من دیوانهام مستم
باز میلرزد دلم دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
ناگه غروب کدامین ستاره (یادنامهٔ #مهدی_اخوان_ثالث، م. امید)، ویراستار: محمود قاسمزاده و سحر دریایی، تهران، نشر بزرگمهر، ۱۳۷۰. صص ۵۲۸ _ ۵۳۰
🦋🦋