35 429
المشتركون
+524 ساعات
+577 أيام
+43430 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
بعد انتخابات میاومدن میگفتن وای باروم نمیشه، کسی رو میشناسم که کانالاتو میخونه، بعد رفت رأی داد! چجوری میشه اصلا؟
تعجب میکنند ازینکه چنین چیزی وجود داره. اگه قبلش از خودم میپرسیدند تعجب نمیکردند. البته که وجود داره. خیلیها با حرفها و منطقها مواجه نیستند، یا ازش فرار میکنند. فقط با آدمها طرف میشن. اون نوشتههای من رو میخونه، تا «من» رو بخونه. نه اینکه چی میگم.
برای همین وقتی میگی «مواظب خودت باش»، میپرسه «خودت چجوری مواظب خودتی؟ خرج خودت چجوری درمیاد؟». نمیتونه فکر کنه آدمی اون طرف نیست، و فقط یک سوال وجود داره، فقط یک استدلال وجود داره، فقط یک منطق وجود داره.
حتی وقتی استدلالی از خودم نمیذارم روی میز، و فقط با دست نشونش میدم. اون دختر که از خستگی جان داد الان کجاست؟ توی سردخانه! همین استدلاله. استدلال همون جنازهست. من فقط نشونش دادم. نمیتونند من رو نبینند، که مجازیام، و نمیتونند اون رو ببینند، که کاملا فیزیکیه، ولی سرد شده.
Photo unavailableShow in Telegram
خب نرید خونه. برید تو قبر. لابد شما فکر میکنید و عمل میکنید.
Photo unavailableShow in Telegram
این جواب سوال من نیست، جواب یه سوال دیگهست. این جواب سوال حاضرید برای حفظ آبروی خانوادگی بمیریده. اما باز هم مشخص نیست بلهست یا خیره.
سوال من جواب نداره. چون مانعی وجود نداره. انتخاب وجود داره. مثلا بین مردم از عبارت «منو بردن» زیاد استفاده میشه. ولی فقط باید کسی ازش استفاده کنه که توسط آدمرباها ربوده شده. بقیه باید بگن «گفتن بیا، نگفتم نه».
Photo unavailableShow in Telegram
خیلی قبلتر از جنبش ژینا پرسیدم مانع شما چیست که در کوچههای خلوت هم روسری از سر برنمیدارید؟ اگه موضوع گشته، گشت در ۹۹ درصد سطح عمومی کشور حضور نداره.
ازین سوالها زیاد هست. اخیرا این رو هم میشه اضافه کرد: مانع شما چیست که دستکشتون رو دربیارید، پرت کنید توی سطل آشغال، و برید خونه؟
هیچکدوم این دو سوال نامربوط بهم، درباره شجاعت نیست. حتی خیلی هم درباره عصیانگری نیست. درباره توجه کردن به خوده.
Photo unavailableShow in Telegram
این تخمکه. سمت راست یه پیپت داره واردش میشه. چیزی که توی اون پیپت میبینید یه دونه اسپرمه. باید یه لنز با قدرت بزرگنمایی ۱۰۰ برابر بذاری تا اینجوری دیده بشه. یه عده شغلشون اینه که یه وسیله مکانیکی بسازن که اون پیپت رو با دقت جابجا کنه.
دنیای پر از نرمافزار باعث شده یادمون بره چقدر لنگ دقت مکانیکی هستیم، و چقدر بعضیها توش خوبند.
Photo unavailableShow in Telegram
در استثنایی بودن فلاکت در ایران همین بس که افت درآمدی همزمان با افت مزیتهای محلی قیمت رخ داده. در کشورهای با درآمد پایین، خیلی از کالاها و خدمات، قیمت دلاری پایینی دارند، که این مقداری از پایین بودن درآمدی دلاری مردم رو جبران میکنه. مثلا بامبو برای خود بنگلادشیها خیلی ارزونتره، تا برای سنگاپوریها. چیزهایی که چون ایرانیاند و محلیاند، اززانترند، دارند هرروز کمتر میشن. و این چشمانداز کشورهای آفریقایی رو داره، نه حتی بنگلادش. از درآمد نفت و گاز و پتروشیمی، اگر چیزی باقیموند نمیتونه به چیزی جز صدقه دادن اختصاص پیدا کنه.
در طول زندگی خودمون پا به هرجا گذاشتیم آدمفروشی رو بمون یاد دادند. حتی اگه میلی نداشتیم یاد بگیریم. هیچوقت آدم خریدن رو یاد ندادندو
اندازه امید هرکس معادل اندازه جهلش از طرز کار چیزهاست. توی کشتی در آستانه غرق شدن، اونی که میدونه کشتی چطور کار میکنه، کمتر از همه به نجات امید داره. اونی که بارها سفر دریایی داشته بیشتر امید داره، چون دریا رو میشناسه و فقط کشتی رو نمیشناسه. شناختش از دریا رو عمدا غالب بر شناخت از طرز کار کشتی فرض میگیره. یعنی «از آنجایی که دریا بزرگتر از کشتی است، و از آنجایی که من دریا را میشناسم حتی اگر کشتی را نشناختم، مسئلهای نیست، چون شناخت از کشتی نمیتواند بزرگتر از شناخت از دریا باشد». و اینطور میشه که آدمی که به نظر میرسه با تجربهست، چون بارها طوفان دیده، به پشتوانه اون امید کارهای یک احمق رو میکنه.
این یه مکانیزم روانیه برای بیاعتنایی به ندانستهها. چون برای حفظ اعتماد به نفس، و قدرت تصمیمگیری، لازمه تصور کنه همهی چیزی که لازمه بدونه رو میدونه. بنابراین باید فرض کنه چیزی که ازش شناخت داره، شناخت از چیزهای کوچکتر رو هم پوشش میده. آدمهایی که در نقش لیدر قرار میگیرند و دچار توهم میشن، گرفتار همین مکانیزم هستند. مدیری که از پس بحران اقتصادی قرن براومده، فکر میکنه از پس بحران هویتی فرهنگی داخل شرکت هم برمیاد، ولی برنمیاد.
چون دنیا مثل عروسک ماتروشکا نیست که دنیایی درون دنیای دیگه و اون هم درون یک دنیای دیگه باشه. بلکه به خوشه انگور بیشتر شباهت داره. شناخت از دریا شناخت از شفت موتور کشتی رو پوشش نمیده. اون یک دنیای دیگهست، و هیچکدوم داخل اون یکی نیست. شناخت از گرگهای والاستریت، شناخت از کارمندان زن خودت رو پوشش نمیده. چون اون یک دنیای دیگهست و یه هنر دیگه میطلبه. برای اینکه یک لیدر داشته باشیم که مبتلا به توهم نباشه، باید کسی رو تربیت کنیم که اعتماد به نفسش متکی به داشتن آدمهاییه که هر کدوم یک دنیا رو میشناسند، نه متکی به اینکه خودش یک شناخت به وسعت جهان داره. و آدمهایی که هر کدوم یک دنیا رو میشناسند، خریدنیاند. پس برای ساختن لیدر باید آدمی رو تربیت کنیم که بلد باشه آدم بخره. و این چیزیه که هنوز نفهمیدن که باید تو مدرسه به بچهها یاد داد.
«ما را با مناسکمان راحت بگذارید» مانیفست بخشی از مردم مذهبی شده که میخوان از کثافت فاشیسم شیعی چیزی به لباس مشکیشون نچسبیده باشه، چه چادر باشه چه پیراهن محرم. نه اینکه فهمیده باشند فاشیسم در تضاد با زندگی همه اون سوپرمنهای تاریخ مذهبشونه که براشون همواره سوگوارند، بلکه میخوان فقط تا سر کوچه فاشیست باشند، نه خیلی آنطرفتر.
ما را با مناسکمان راحت بگذارید، عقبنشینی همزمان از دو جبههست. یکی از سر خستگی، یکی از سر ترس. عقبنشینی در لاتبازی، از سر خستگیه. لاتبازی تا سر کوچه سادهست و همیشه خوب بلد بودهاند. اما لاتبازی در سطح کشوری، و سپس منطقهای، پیچیدهست. و پیچیدگی آدم کوچک رو خسته و زده میکنه. چون در میدانهای بزرگ، تعداد گرگها زیاده، و طرفهای مقابل شوخی ندارند. اونایی که تو استادیوم میگن «پرچم فلسطین رو بکن تو کونت» بچه هیئتی هستند، و الان با موتور دنبال باند و اکو میگردن. آدم کوچک، لاتبازیهای کوچک رو میپسنده. مثل مشت زدن زیر چونه کسی که با ماشینش اومده دسته عزاداری رو قیچی کرده.
عقبنشینی دوم، که از سر ترسه، عقبنشینی از وظیفهست. حسینی که وظیفه بتراشه، ترسناکه. آدم ترسو حسینی که گریه دربیاره رو میپسنده. در موقعیت خاص ما، زندگی روزمره زیادی عاشورایی شده. چون خلافت وقت، زیادی شبیه خلافت تاریخی شده، و در نتیجه هر نوع عصیانی زیادی عصیان حسینی میشه، و در نتیجه وظیفه مکتبی زیادی نزدیک دیده میشه. حالت اسطورهای کارناوال عزا، این خاصیت رو داشت که وظیفه مکتبی رو دور نگه داره. که یعنی یک چیز مجهولی است در افق آخرالزمان، که شاید عمر ما هم به آن قد نداد!
برای کسانی که «نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران» براشون مفهوم بلندی داره، سکولار شدن بچه مذهبی خبر خوبیه. اما من به این راحتی گول نمیخورم. کوچک بودن و ترسو بودن آدمها نمیتونه فاشیست بودنشون رو از چشم من مخفی کنه. معکوس حزبالله شدن یک هدف نیست، که رسیدن بش فخری هم داشته باشه.
اگه مسئولیت آماده کردن یه بچه برای مواجه شدن با جنگل آسفالت رو بمون بسپارند باید چیزهایی بش بگیم که دوست نداره بشنوه. مثلا اینکه دروغگویی دیفالت انسانهاست، و راستگویی استثنائه، و نباید منتظر استثنائات باشه. یا اینکه هیچچیز مجانی وجود نداره، و اگه کسی چیزی رو مجانی بت داد یعنی چیزی ازت میخواد که ممکنه دوست نداشته باشی بش بدی، و اگه نخواد استثنائه، و نباید منتظر استثنائات باشی. اما با اینکه شنیدن این چیزها براش سخته، فهموندنش سخت نیست. چون هرروز میشه اتفاق افتادنشون رو دید و حتی با انگشت نشان داد.
اما یه چیز دیگه هست که فهموندنش سخته. چون قرار نیست هرروز ببینه. و اون اینه که «وقتی جنگ شد خیلیها ولت میکنند». دولت اوکراین مجبور شده در مرزهای غربی خودش سیم خاردار بذاره، تا بعضی از مردان بالای بیست و پنج سال که قصد فرار دارند، منصرف بشن. در حالی که همزمان روسیه بیمارستان کودکان سرطانی رو با موشک میزنه (که معلوم نیست چرا تعجب میکنند روسیه هیچ محدودیتی در جنایت نداره). قضاوت درباره درستی یا نادرستی این کار یک بحث دیگهست، و بحث آسونی هم نیست، چون جنگ سفتترین مردها رو هم میتونه مثل موش بلرزونه (هم روانی، هم جسمانی). چیزی که باید به اون بچه فرضی بگیم اینه که اونی که فرار میکنه داره یه محاسبه تو ذهنش انجام میده، و اون محاسبه اینه که «من پا دارم، و میرم، و به جای امن که رسیدم شبها راحت میخوابم، و اون بچه سرطانی که پاهاش فقط یه استخوان بدون ماهیچهست، باید بمونه، و احتمالا زیر آوار دفن بشه، یعنی تفاوت جسمانی من و اون باید راحت خوابیدن من و راحت نخوابیدن او را نتیجه بدهد». و این محاسبه یک فکته، و اینکه وقتی به کشور امن رسید راحت خواهد خوابید، یک فکته. در سوریه، که اونجا هم روسیه بود که کثافتکاریهای مشابه رو انجام میداد، مردهایی بودند که زنها رو گذاشتند و رفتند تا با قایق به آلمان برسند. چون محاسبه این بود که «من تستوسترون بیشتری دارم، و میرم، و به جای امن که رسیدم شبها راحت میخوابم، و زنی که این مقدار تستوسترون ندارد باید، بمونه، و احتمالا آواره بشه. یعنی اختلاف هورمونی من و اون باید راحت خوابیدن من و راحت نخوابیدن او را نتیجه بدهد». و این محاسبه یک فکته، و اینکه وقتی به آلمان رسیدند شبها راحت خوابیدند یک فکته. و تو باید با علم به این فکت با جامعهای که به مجموع خودت و خودشون میگه «ما» مواجه بشی، و متناسب باش تکلیف و برنامهت رو طراحی کنی.
فهموندن این به بچه سخته چون با آشنا کردنش با این فکت داری یک سم توی رگهاش تزریق میکنی. اگه تکلیفی که برای خودش تعیین میکنه این باشه که چرا برای «ما» بجنگم وقتی «ما» برای من نخواهد جنگید؟ یکی ازونهایی میشه که میرن و راحت خواهند خوابید. و اگه تکلیفی که برای خودش تعیین میکنه این باشه که برای «ما» میجنگم حتی اگه «ما» برای من نجنگید، یکی ازونهایی میشه که باید مدام به صدای درونشون که میگه «خودت رو حیف کردی» گوش بدن.
Photo unavailableShow in Telegram
چرا ژاپن نمیشویم؟ چون بلد نیستیم فلش مموری تولید کنیم؟ یا موتور آسانسور آسمانخراش؟ یا مگنت قطار تندرو؟ نه. ما کابینت توالت هم نمیتونیم تولید کنیم که مردم ازش خوششون بیاد. کسی که آینه رو طوری طراحی کرده که بیاد جلوتر تا موقع مسواک زدن، یا گذاشتن لنز چشم، مجبور نباشی بچسبی به سینک، میخواسته یه کابیتی درست کنه که مردم ازش خوششون بیاد.
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.