cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

#شنیدم_شنیدین #شمعی_بیافروز #تاریکخانه را روشن کنید

آن چه را شنیده ام برایتان می آورم

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
485
المشتركون
-124 ساعات
-37 أيام
-1130 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

سگ کشی به قلم حسین فرزین آغاز کار معلمیم بود پرتاب شدم به روستایی جهت تدریس این روستا پنج دانش آموز داشت در پنج پایه، اول، دوم، سوم، چهارم و پنجم. پسرم دوستی دارد شریف که چند سالی است باهمند و باهم کار می کنند، می آموزند و آموزش می دهند. کار می کنند و کاریابی. از همان چند سال گذشته به نوعی پدر و مادر این دوست فرزند ما قصد دیدار ما را داشتند که سامان نیافت و بلاخره روز گذشته این اتفاق نیکو شکل گرفت و بنا بر سخن این فرهنگی شریف و معلم گرامی بازنشسته قرار بود که دیداری یک ساعته داشته باشیم که نزدیک چهار ساعت به طول انجامید و چنان گذشت که گویی ساعتی نگذشته بود. آن چه در ابتدای این نوشتار آمد سخن این دوست بود و اما در ادامه یکی از خاطرات ایشان که در این روستا برایش اتفاق افتاده بود را با بیان خودشان برایتان بازگو می کنم.   من بسیار به ایشان توصیه کردم که خاطراتش را بنویسد و یا ضبط کند. پاسخش منفی نبود و امید که چنین کند. اما خاطره ای که ایشان برایم تعریف کردند. چند ماهی بود که در روستا ساکن شده بودم. خانه کدخدا را" برای سکنی من انتخاب کرده بودند. اهالی احترام خاصی برایم قایل بودند و همه مرا به عنوان آقا مدیر می شناختند. به سخنانم گوش می کردند و تا جایی که در توانشان بود در عمل به آن ها کوشا بودند. مدرسه بچه ها طویله ای بود که کارکرد طویله بودنش را از دست داده بود و در آن جا از تخته ای جهت نوشتن سود می بردم که امکان نوشتن برآن تقریبا محال بود. در حال آموزش به دانش آموز پایه سوم بودم که فریادهای روستائیان به همراه زوزه های دلخراش سگی، کلاس را به تعطیلی کشاند و ما را به سمت صدا و تجمع روستاییان. از قرار سگی بزرگی که به تازگی صاحبش مرده بود وحشی شده و تنی چند از روستائیان را گاز گرفته و زخمی کرده بود. لذا جماعت برآن شده بودند که اورا از بین ببرند، لذا با ترفندی اورا به اتاقکی کشانده، در اتاقک را بسته و حالا از بالای این اتاقک که سقفش فروریخته بود با سنگ و وسایلی که داشتند به او حمله ور شده تا اورا از بین ببرند. با دیدن من دست از زدن آن حیوان کشیدند. خود را به پشت بام رساندم. سگی دیدم به قامت شیر. غرق در خون.  تلاش بسیار داشت که خود را از اتاقک بالا کشیده و نجات پیدا کند. اما دیوارهای بلند مانع از این کار می شد. نهیب زدم که چه می کنید چکار دارید با این حیوان. با این سخن من تعدادی از اهالی قسمتی از بدنش را که سگ زخمی کرده بود به نمایش می گذاشت. زخم های بدی بود. گفتم رهایش کنید من از او مواظبت می کنم. به احترام من دست از زدن حیوان کشیدند و متفرق شدند. دو هفته ای تقریبا از  حیوان در همان اتاقک مراقبت کرده و برایش خوراک و آب فراهم آورده و از همان بالای پشت بام به داخل اتاقک سرازیر می کردم. واقعا سگ بزرگ و وحشتناکی بود. گاهی با خود می اندیشیدم که این چه کاری بود که من انجام دادم و بعد با خود می گفتم کار نیکویی انجام دادم. با تفنگ بادی که داشتم پرنده ای را شکار می کردم و برایش به داخل اتاقک می انداختم. روزهای پایانی هفته دوم بعد از این ماجرا بود که من دیگر از پشت بام برای این حیوان چیزی نمی ریختم. بلکه به آرمی چفت در را باز کرده و آب و غذا را به داخل اتاقک می گذاشتم. مخفی نماند که هر وقت برای حیوان غذا یا آب می آوردم  تا به محل نزدیک می شدم از درز در متوجه می شدم که حیوان از جایش برمی خیزد و دمش را تکان می دهد. گفتم که اتاق محل زندگی من بخشی از خانه کدخدای ده بود که خودش در ده ساکن نبود و این منزل  فاصله نسبتا زیادی از دیگر از منازل ده داشت. تقریبا جای پرتی بود. در یکی از روزها کلاس درس را به پایان برده، و محل مدرسه یا کلاس را که همان اصطبل مخروبه بود ترک کرده به سمت منزل راه افتادم. به منزل که نزدیک شدم از دور دیدم که سگ یاد شده بر روی پشت بام منزل دراز کشیده است. ترس تمام وجودم را گرفته بود نه راه پیش داشتم نه توان برگشت. رمق از دست و پایم خارخ شده بود ناخودآگاه اشهدم را گفتم. حیوان تا از دور چشمش به من افتاده خود را از پشت بام به زیر انداخت و به سرعت سمتم حرکت کرد. مجسمه شده بودم. حیوان خودش را به من رساند. ابتدا در نزدیکیم ایستاد و دمش را تکان داد و بعد خودش را به من سایید و بو می کرد و گاهی نیز زبانکی به من می زد و در همین حال بدورم می چرخید. هیکلش بقدری بزرگ بود که تا نزدیکی سینه من می رسید. به آهستگی یخ من باز شد و متوجه شدم که او به من کاری ندارد. دستی به سرگوشش کشیدم و او خودش را برایم لوس کرد با هم همراه شدیم تا منزل. مانده بودم سگ چگونه مرا شناسایی کرده و از آن مهمتر چگونه خودش را از حبس اتاقک رها نموده است. هزار جور فکر کردم و در نهایت بیاد آوردم صبح که برای حیوان آب برده بودم جفت در را فراموش کرده بودم سفت ببندم و او توانسته بود با فشاری خود را رها کند.
إظهار الكل...
این حیوان شریف در طول مدتی که برایش آب و غذا می بردم با احساس بوی بدنم و بعدتر با شنیدن صدایم مسیر رفت و آمد من و منزلم را پیدا کرده و خود را به آن جا رسانده بود. از ان روز به بعد این حیوان شد سگ من و تا زمانی که در روستا بودم همراه و نگهبان من بود. عزت زیاد
إظهار الكل...
پایان به قلم حسین فرزین موتور هندای صد و بیست و پنج قرمز چهار و هزار دویست یا چهار هزار و هشت صد تومانی خدماتی زیادی به ما کرد الحق و الانصاف وسیله ی نیکویی بود هم وسیله سواری بود و هم وسیله باربری و چه نیکو خدمت رسانی می کرد، مزاحمتش کم بود بهره اش فراوان، خاطرات فراوانی را برای ما رقم زد، گاهی آمبولانس می شد زائو به بیمارستان می برد و در برگشت مادر و فرزندی را با خود حمل می کرد. زمانی پدر خدابیامرز را به سر مزرعه می برد در ابتدای صبح و در ادامه میوه ها و تره بار بدست آمده را بر کول خود می نشاند و به میدان بار می رساند. یادش بخیر. اجازه بدین این خاطره موتور را که هم اکنون بیاد آوردم بیان کنم، در ابتدای هر روز صبح حدود ساعت چهار صبح پدر را بر پشت سر خود قرار داده و از پایین خیابان مشهد راهی می شدم به سمت خواجه ربیع و روستای عوض محل تلاش او در مزرعه و بعد از جمع آوری مواردی که آمد و رساندن آن ها به میدان بار و برگشت به خانه و صرف صبحانه راهی محل کار می شدم در حدود های ساعت هفت و نیم صبح، پدر خدا بیامرزم یک سخن در مورد هدایت موتور من داشت، می گفت، حسین ما همه راه رو می خواد یکدفعه بره، و این سخن بدان علت بود که بسیار تند موتور رو هدایت می کردم. خدایش رحمت کند. پدر رفت، مادر رفت اما موتور که حال کمی خسته و فرسوده شده بود به خدمتش ادامه می داد، دیگر لازم شده بود که دستی به سر و صورت و هیکلش بکشم که کشیدم، رینگ و بیستون موتور عوض شد، لاستیک ها نو شد، رنگ و روی باک موتور که بی رنگ شده بود، رنگی نو به خود گرفت، خلاصه این که موتور نو شد و جوان، موتوری که چهار هزار دویست تومن خریداری شده بود، با شصت هزار تومن نو نوار شد. حدود بیست برابر قیمت خریدش. بگونه ای زیبا شده بود که دل هر بیننده موتور دوستی را می ربود. بله عزیزان هنوز یک ماهی نگذشته بود که موتور قصه ما از آب و گل در آمده بود که یک شب دزدان ناشریف با شکستن توپی در منزل مان، موتور را که سویچ هم رویش بردند و بردند که بردند، خیلی پیگیری کردیم اما اثری از آن نیافتیم، بله موتور دل ربای ما رفت که رفت. نا گفته نماند من بقدری این موتور را دوست داشتم که دوست و دشمن می گفتند اگر ما یک ماشین مجانی هم به حسین فرزین بدهیم، موتورش را رها نمی کند، شایدم راست می گفتند. در نهایت جمعیت زیاد ما که حالا به نه نفر رسیده بود مرا وادار نمود که یک پراید بخرم، که خریدم و شدیم ماشین دار، که صد البته نه پراید ماشین است و نه اون پراید برای ما ماشین شد. پراید حکایت خودش را دارد آن هم چه حکایتی و اگر عمری بود به آن خواهم پرداخت. عزت زیاد
إظهار الكل...
👍 2
موتور خاطرات ما
إظهار الكل...
نوبت به استاد حائری شیرازی رسید! به چه کسی رحم می‌کنید؟ ✍ رحیم قمیشی بالاخره حکم دادگاه تجدید نظر آفای شهاب‌الدین حائری شیرازی رسید. به جرم نوشته‌های روشنگرانه‌ و دلسوزانه‌شان؛ دوسال از سه سال زندان حکم اولیه، تایید شد و تنها برای سه سال به صورت تعلیقی در آمد. تا اگر در این سه سال جرم جدیدی مرتکب شود (باز بنویسد)، زندان به اجرا درآید. حکم خلع لباس‌ روحانیت‌شان هم تایید شد، و آنهم برای سه سال تعلیق شد. حکم ممنوعیت فعالیت در فضای مجازی، حکم بستن کانال‌شان تایید شدند و دیگر مجاز به فعالیتی مجازی و نویسندگی آزاد نیست، شاید تا ابد. به جز همه اینها، به ۱۲ میلیون تومان پرداخت نقدی محکوم شده که تا نپرداخته اجازه ترخیص نداشته! و این معامله‌ای است در کشوری که ادای دینداری را درمی‌آورد با دینداران متعهد! ننویسند، نگویند، درس ندهند، جز در مدح حاکمیت! آقای رسول‌اف فیلمساز عزیز هم که حکم حبس و شلاق و ممنوع‌الفعالیتی‌ و مصادره اموال‌شان تایید شد. بسیاری جوانان هم که حکم گرفته‌اند و یا منتظر اجرای حکمند. به کجا چنین شتابان!! با شکستن قلم‌ها، با بستن دهان‌ها، با منع کردن هنرمندان از فعالیت، با احکام شدید و غلیظ علیه انساندوستان، دلسوزان، به کجا می‌خواهید برسید. به انفجار جامعه؟! چه منفعتی در انفجار جامعه دارید؟ با تعیین امام جمعه‌هایی که همان معدود حزب‌اللهی‌های وفادارتان هم قبولشان ندارند، چه می‌خواهید بگویید!؟ که خیلی قلدرید؟ بدون مردم هم توان ادامه بازی سخیف حفظ قدرت اقلیتی را دارید؟ فرصت کردید بیانیه گروهی از ایثارگران را بخوانید؟ آنها جانشان به لب‌شان رسیده. نمی‌دانند جواب فرزندان‌شان را چه بدهند، جواب مردم فقیر را. جواب جوانان بیکار را، پدرهای خجالت‌زده از خانواده، جوانان محکوم به اعدام را. آنها شهادت می‌دهند این آن چیزی نبود که دنبالش بودند. شما آنها را هم گول زدید! از تهدید و اعدام خسته نشدید؟ پاسخ واضح جوان‌ها و دختران نجیب را در دانشگاه‌ها، در پارک‌ها، در معابر، در مراسم نگرفتید. باز هم می‌خواهید تظاهر کنید تودهنی نخوردید؟ با پول نفت، با پول فروش معادن، با چاپ اسکناس بی‌اعتبار، و بدون همراهی مردم، چقدر انتظار دارید بر سر کار بمانید!؟ به آقای حائری زنگ زده‌ام از او دلجویی کنم. او ایستاده، محکم‌تر از قبل، محکم‌تر از خیلی‌ مدعی‌ها، محکم‌تر از من! می‌گوید وجوب امر به‌معروف و نهی از منکر حاکمان را، مگر دادگاه می‌تواند منعش کند؟ مگر دادگاه می‌تواند حکم بدهد نماز نخوانم، روزه نگیرم! می‌گوید طوری تهدیدم می‌کنند از پوشیدن لباس روحانیت ممنوع می‌شوم، گویی امروز پوشیدن آن لباس، آبرو می‌آورد؟ لباسی که ویزا و مجوزش را حاکمیت بخواهد بدهد، خودم نخواهم پوشید! او می‌داند دنبال آن هستید تا بهانه‌‌ای پیدا کرده و این احکام تعلیقی را اجرایی کنید، می‌گوید مگر خون من از این جوان‌های عزیز رنگین‌تر است؟ نمی‌خواست بگوید! با اصرار من جزییاتی را گفت. او را برده‌اند برای بازجویی، جایی که نمی‌شود اسمش را گفت، آن اتاق‌های ترسناک که بازجو را نمی‌توانی بببنی. گفته‌اند زبانت را می‌بریم، گفته‌اند آبرویت را (با تهمت ناروا) می‌بریم و تا بخواهی ثابت کنی اتهام دروغ بوده، آبرویی برایت نمانده! کسی حرفت را باور نمی‌کند. یا للعجب. این حکومت اسلامی است!؟ گفته‌اند به شما نباید رحم کرد... شما با آقای حایری شیرازی پاکدست و دلسوز، مفسر نهج‌البلاغه، استاد حوزه، با آن اخلاق و رویه معتدل و دوست داشتنی چنین می‌کنید، با دیگران چه خواهید کرد!؟ از او اجازه گرفته‌ام تا بنویسم و بگویم؛ شما زبان می‌برید! رسماً قلم می‌شکنید؟ بیایید و زبان ۸۵ میلیون ایرانی را ببُرید! بیایید و قلم همه نویسندگان را بشکنید. فضای مجازی را بیشتر از این به بند بکشید. به دزدها و بدنام‌ها مسئولیت بدهید، فکر کردید همه تماشایتان می‌کنند!؟ و از شما بیشتر می‌ترسند؟ نه! نه آقای حائری کوتاه می‌آید، نه آقای رسول‌اف، نه دیگر دربندها و محکومین به ظلم، هیچ حکومتی با ضرب و گلوله و زندان و منع اندیشمندان از نوشتن و فعالیت، سر کار نمانده که شما دومی‌اش باشید. شما فقط عمرتان را کوتاهتر می‌کنید. وقتی هم در بین حوزویان مستقل، هم میان ایثارگران دردمند، هم میان ایراندوستان دلسوز، جوانان درس خوانده و مردم شریف ایران، تمام وجهه خود را از دست می‌دهید، عمرتان تمام شده! اگر چه خودتان باور نکنید. و مجیزگویان گزارش راست به شما ندهند! محبوبیت آنها که محکوم‌شان می‌کنید، نزد مردم ایران، صدها برابر افزایش می‌یابد و چهره زشت سرسپردگان شما، نفرت برانگیزتر می‌شود. به دوست خوب و عزیزم استاد شهاب‌الدین حائری‌شیرازی استقامتش را در نگهداری به‌روز کانالش، تبریک می‌گویم، و با آغوش باز آمادگی دارم در نشر نظریات و نوشته‌های دلسوزانه‌اش، اینجا و کانال دلنوشته‌ها، در خدمتش باشم. با افتخار تمام.
إظهار الكل...
♦️♦️♦️♦️ شنیده ایم که جناب قرائتی در سخنانی گفته اند: "اینکه نوجوانان در اعتراضاتِ اخیر کشور حضور داشته اند؛ نشان دهنده ناموفق بودن معلمان در امر آموزش و پرورش بوده است..."⁉️ *✍️ مصیّب سالارپور* *آقای قرائتی!!!!!* *🪷 ما معلم ها هم خوب آموزش دادیم؛ و هم خوب پرورش دادیم.* *اما دانش آموزان دهه هشتادی ها و دهه نودی ما نه به آموزش ما معلمان وقعی نهادند و نه به پرورش ما؛ بلکه آنچه را به چشم دیدند پذیرفتند؛ و نه آنچه را با گوش شنیدند...!؟* *🪷 ما معلم ها در مدارس به دهه هشتادی ها و دهه نودی ها آموختیم؛ که قناعت پیشه کنید. کم تر بخورید، و کم تربپوشید. اما دانش آموزان ما حرف های ما را شنیدند؛ اما دقیقا در روزها و ایامی که مردم ما در سخت ترین اوضاع اقتصادی کشور بودند؛ به چشم خود دیدند؛ که فرزندان مسئولین و آقا زاده های کشور، چطور بی شرمانه می خوردند؛ و چطور همراه با مد های جهان مدرن، بی شرمانه می پوشیدند.* *🪷 ما معلم ها در مدارس صادقانه به دانش آموزان مان آموختیم؛ که برای حمایت از تولید ملی، کالای ملی و وطنی را بخرند؛ و تعصب نسبت به کالای تولید داخل را به آنها آموختیم. اما دانش آموزان ما حرف های ما را شعار خواندند. وقتی که به چشم خود دیدند؛ که بالاترین رده های مسئولین کشور هیچ اعتقاد و اعتمادی به تولید ملی نداشتتد، و برای خرید لباس و جهیزیه و سیسمونی و سایر ملزومات شخصی فرزندانشان، کالاهای خارجی را ترجیح دادند؛ و برای خرید به کشورهای خارجی رفتند؛ و به تولید ملی و داخلی پشت کردند...!!* *🪷 ما معلمان این کهن دیار، به دانش آموزان دهه هشتادی و دهه نودی مان، در مدارس از آموزه های دینی و مذهبی گفتیم، و از جمله گفتیم؛ که در دین اسلام خوردن ربا حرام است؛ و دادن قرض به هم نوع به قصد کسب سود حرام است؛ اما دهه نودی ها و دهه هشتادی ها حرف های ما را فقط شنیدند؛ اما به چشم خود دیدند؛ که پدران و مادران شان از بانک های جمهوری اسلامی هر چه وام گرفتند؛ آنقدر قسط و وام و سود پس دادند؛ که در نهایت در برابر سود و جریمه و سود مرکب و کارمزد؛ دیگر خودِ اصل وام مبلغ ناچیزی بحساب می آمد.* *🪷 ما به دانش آموزان مان، آموزش دادیم، که تبعیض از هر نوعش، ناپسند است. اما آنها فراوان دیدند؛ که چگونه عده ای با رانت و تبعیض به درجات بالای اجتماع رسیدند.* *آنها به چشم خود فراوان دیدند؛ که فرزندان هیئت علمی در دانشگاهها چگونه با یک مصوبه پدران و مادران شان؛ از رشته های کارشناسی کتابداری و کارشناسی امورِ دام، و بهداشت محیط و ...؛ به صندلی های پزشکی در بهترین دانشگاههای کشور رسیدند.* *🪷 ما به دانش آموزان مان آموزش دادیم؛ که همه در برابر قانون برابرند. اما آنها پدران و مادران شان را  دیدند ؛ که برای گرفتن یک وام ۱۰ میلیونی، چقدر از این اتاق به آن اتاق دویدند؛ و در نهایت چون ضامن معتبر نداشتند؛ عطای وام را به لقایش بخشیدند.* *اما دقیقا همان روزها به چشم خود دیدند؛ که یک نفر که نه صدها نفر؛ وام های میلیاردی گرفتند؛ بدون ضامن، و وثیقه، و البته وام ها را هم پس ندادند...!؟* *🪷 ما به دانش آموزان مان با اعتقاد قلبی گفتیم؛ که دروغ نگویند؛ و دروغ گناه کبیره است. اما آنها بارها و بارها، از کسانی که باید الگوی آنها می بودند؛ دروغ شنیدند...!؟* *دقیقا در همان لحظاتی که اولیای دانش آموزانِ بیمار ما؛ تمام داروخانه های شهر را برای تهیه یک قلم دارو گشتند و نیافتند؛ دقیقا همان روز و همان ساعت؛ وزیر بهداشت کشورشان در اخبار ۲۰ و ۳۰ از فراوانی دارو در کشور گفت...!؟* *🪷 دانش آموزان ما کمبودهای فراوان را در کشور به چشم دیدند، و دیدند که، از جمله روزهایی که روغن خوراکی در کشور نایاب شده بود؛ اما دوربین به همراه خبرنگار ۲۰ و ۳۰ به چند فروشگاه رفت و قفسه ها مملو از انواع روغن خوراکی بود...!؟* *🪷 دانش آموزان ما حرف های ما را شنیدند. آن ها درس های ما را خوب گوش دادند؛ اما دیدند که دروغ گفتن، چقدر راحت است و بی تاوان...!؟* *🪷 ما فرهنگیان اتفاقاً معلم های خوبی بودیم؛ و آنچه را که لازم بود، به دانش آموزان مان آموزش دادیم. اما دانش آموزان دهه هشتادی و نودی ما باهوش بودند؛ و در مورد هر یک از مباحثی که ما به آن ها آموزش دادیم ؛ تحقیق کردند؛ و این اعجوبه های دهه هشتادی و دهه نودی؛ مطالب را از ما شنیدند، ولی افسوس! آنچه را به چشم دیدند؛ آنچنان روشن و واضح بود؛ که هوشمندانه آموزش های ما را به نفع واقعیت ها؛ کنار گذاشتند...!؟* *آقای قرائتی!!!!!* *🪷 آموزش های ما معلمان اشکال نداشت؛ واقعیت ها طور دیگری بود...!!!؟؟
إظهار الكل...
👍 1
کیسه ی پنجاه کیلویی کود به قلم حسین فرزین جهت اطلاع خوانش گران عزیز و دلبند عرض می کنم که ما در منزلمان در قاسم آباد مشهد، تا گفتیم قاسم آباد یکی از فرزندان صدایش در آمد که کلاس محلمونو پایین نیار بابا، بنویس شهرک غرب. گفتیم ای به چشم و ما چون غربی شدیم کلاسمون رفت بالا، رفتیم مقطع راهنمایی و از شش کلاسه بودن نجات پیدا کردیم. بله نازنینان ما در حیاط منزلمان باغچه ای داشتیم که چند درخت و گل و گیاه رو در آن کاشته بودیم و صد البته ضروری بود برای تقویت و رشد و نمو اونا کود تهیه نموده و باغچه را کود دهی کنیم. دلبندان ما مجبور بودیم برای تهیه کود گاوی یا گوسفندی مسیری طولانی بالغ بر پانزده کیلومتر را طی کنیم و این البته در حالی بود که یک گاوداری بزرگ با فاصله صد متری در کنارمان بود، نمی دونم چرا از اونجا تهیه نمی کردیم و این راه طولانی رو طی می کردیم. یکی صداش در اومد که عقل که نیست ،جون در عذابه، به روی خودمان نیاوردیم. بله گرامیان ما که ماشین نداشیم و از مالیه ی دنیا همان موتور هندای معروف رخش ما بود.  مجبور بودیم که از همین وسیله استفاده کنیم، شاید بپرسید چرا از وسیله ی کرایه ای استفاده نمی کردید، به هزار و یک دلیل و یک دلیلش این بود که کرایه ماشین از قیمت کل کود بیشتر می شد. بلاخره با موتور به اتفاق حضرت بانو راه افتادیم بسمت مقصد مقصود و وقتی رسیدیم کیسه بزرگ را پر از کود نموده و بر روی موتور قرار دادیم. تمامی ترک موتور و صندلی آن در اشغال کیسه قرار گرفت. من بروی باک و همسرگرامی در بلندای کیسه کود جلوس فرمودند و در این حالت بود که حضرت بانو دو سر و گردن از ما بالاتر بودند و بجای گرفتن کمر ما در حین حرکت سر ما در دستان مبارک ایشان قرار گفته بود. شما تصور بفرمایید این بانوی بی نوا با ترسی که داشت، خواسته، یا ناخواسته چه بر سر ما آورد تا درست عبرتی باشد که اولا کود نخریدم، در ثانی اگر خواستیم چنین کنیم از همان گاوداری کنار منزل بخریم و ثالثا پشت دستمان را داغ کردیم که با وسیله ای غیر از موتور به سراغ کود برویم. نکته پایانی قصه این که ما مسیر رسیدن به منزل را با ترس و دلهره در میان نگاه های متفاوت طی کردیم. تفسیر و تحلیل آن نگاه ها با شما عزیزان. عزت زیاد.
إظهار الكل...
😁 2
تلوزیون پارس به قلم حسین فرزین تا جایی که یادمه هنوز سال های پایانی دهه ی شصت رو در حال گذران بودیم اگه اشتباه نکنم، و ماه رمضون ها تلوزیون ملی بعد از اذن مغرب و نمایش ذکرهای متداول آن روزها تعطیل می شد و مثل این روزا شبانه روزی نبود و از همه مهمتر بعد از افطار خبری از سریال های معروف به سریال های ماه رمضونی نبود. اگر خربزه قاچ کردن برای خود ندانید برای اولین بار تخم لق سریال های ماه رمضونی توسط بنده و حسن برزیده شکسته شد. حسن برزیده خانه ی پدری رو ساخت که دختر بزرگ من که در آن زمان کودکی بود در اون بازی می کرد و من خانواده ستوده رو، این دوسریال برای شبکه یک ساخته شد که یک شب در میان پخش می شد، سعید سعدی تصویر بردار سریال من بود و وحید معدنی تصویر بردار سریال حسن برزیده، چه روزگاری داشتیم و چه تلاش هایی که سریال برسد و پخش شود که شد، و استقبال خوبی هم از آن ها شد، شاید علتش این بود که آورده اند لنگ کفش کهنه در بیابان غنیمت است، وقتی قحطی است آدمیزاده به لقمه یا تکه ای نان خشک هم نگاه پلو هفت رنگ دارد. قصدم بیان آن چه آمد نبود این مقدمه را آوردم که بگویم با موتور هوندای معروفم به سر صحنه می رفتم و بر می گشتم، کارگردان بودیم دیگر بسیار تحویلمان می گرفتند، بماند. در اون زمان ما در منزلمان که‌در چهار راه چیت سازی و روبروی سیلوی گندم واقع بود، برای دیدن آن چه تلوزیون ملی پخش می کرد یک تلوزیون چهارده اینج ناسیونال داشتیم که بعدها شوهر داده شد به یک آخوندی که تلوزیون نداشت و خدا را شکر که فعلا چیزی کم ندارد. بله جانم براتون بگه تصمیم دوست دخترمان و بنده برآن شدیم که تلوزیون بزرگتری بخریم و بلاخره این تصمیم در یک روزی که کار تعطیل بود یا به قول سینماگرا آف بود از چهار راه چیت سازی به اتفاق بانوی مکرمه با موتور راهی شدیم به حول و هوش میدان توپخانه و لاله زار و بعد از مراجعه به چند مغازه لوازم صوتی تصویری یک تلوزیون بیست و چهار اینج پارس خریدم به هشتاد هزار تومن  و هم زمان یک اتوی لباس به هفت هزار تومن. تلوزیون با کارتنش خیلی بزرگ بود و وقتی گذاشتیمش روی موتور علاوه بر ترک موتور بخش قابل توجهی از صندلی رو هم اشغال کرد. با مکافات بستیمش و بعد من نشستم روی موتور، نشستن همان و نا خوداگاه یاد جد بزرگوار حضرت آدم افتادم، چراییش را نمی دانم. درد سرتان ندم با نشستن من روی موتور علاوه بر بخش باقی مانده صندلی، قسمتی از باک هم اشغال شد، یا حضرت آدم، حالا با دوست دخترمان چکار کنیم اونو چطوری سوار کنیم و با خودمان ببریم؟ ، بلاخره تصمیم بر این شد که ایشون در حالی که چادر سیاه بر سر داشتند و فقط قسمتی از دو چشمانشان پیدا بود، بصورت نیم وری روی باک بنشینند، که نشستند. چشمتان روز بد نبیند ما که تا آن روز وقتی با دوست دخترمان در خیابان حرکت می کردیم با فاصله حرکت می کردیم، حال به گونه قرار گرفته بودیم که اگر خدای ناکرده اندکی غفلت می کردیم، پناه بر خدا، صورتمان بهم ساییده می شد. حال این بماند این مسیر طولانی تا چیت سازی را چگونه طی کنیم در خیابان های شلوغ و در منظر گذرندگان. خدا را شکر بقدری مردمان گرفتار خود و افکارشان بودند که کمتر متوجه ما می شدند مگر در سر چهار راه ها و در ترافیک. اگر موتور سواری که کم هم نبودند، یا راننده وسیله نقلیه ای اتفاقی چشمش به ما دو دلداده می افتاد ابتدا شوکه می شد و سپس بسرعت رویش را بر می گرداند. خلاصه ما با همین عذاب الیم خودمان را به منزل رساندیم و این خرید شد یکی از خاطرات به یادگار مانده از خرید و حمل با موتور مورد نظر. بد نیست عرض کنم که این تلوزیون سال ها به ما خدمت کرد و در نهایت بخاطر یک جابجایی کوچک توسط فرزندان که حال از تلوزیون های بزرگتر بهره می برند به زمین خورد و لامپ تصویرش شکست و توسط ما تحویل بازیافت شد و صد البته درس عبرتی شد برای ما که دیگر برای حمل و جابجایی وسایل از فرزندان بهره نبریم، که نمی بریم. عزت زیاد.
إظهار الكل...
👍 1
🐏🐑 *نامه ی یک گوسفند به خانواده اش!* ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻢ! ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﻪ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻗﺼﺎﺏ میسپارند و گوشتم را برای میهمانان کباب خواهند کرد. برای همین از ته قلبم ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺷﺪ. ﺣﺎﺝ ﺭﺣﯿﻢ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ. شب بدی بود. ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﺗﺎ صبح بر من چه گذشت و شب را چطور ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩﻡ؛ دم به دم ﺧﻮﺍﺏ ﭼﺎﻗﻮ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ. ﺻﺒﺢ ﻗﺼﺎﺏ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺏ ﺁﻭﺭﺩ، ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺍﺷﮏ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ، ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ و به رسم قدیم ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻊﺑﻊ ﮐﺮﺩﻡ. ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﺎﻗﻮﯾﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ یکدفعه ﺭﺿﺎ، ﭘﺴﺮﺵ، ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺳﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ! خدا را چه دیدی، شاید ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺸﻮﺩ صدو ﺑﯿﺴﺖ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ. خشکسالی و تورم باعث بالارفتن هرچه بیشتر قیمت گوشت میشود. ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ، ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺢ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﻗﻀﺎ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ! ﺣﺎلا ﻫﻢ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﮔﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺧﺮﯾﺪ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﻦ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺣﺎﻻﻫﺎ ﻣﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ. ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺎﺏ؛ قصاب ﻣﺮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮبیست. خیلی ﻫﻮﺍﯼ  من را ﺩﺍﺭﺩ، ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﻢ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﺩ. پریروز ﭼﻨﺪﺗﺎیی ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺩﮐﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩ. ﺍﺯ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﻗﺼﺎﺏ این طور شنیدم که ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ، مثل ﺍﺳﺐﻫﺎﯼ ﺭﻭﺳﯽ ﮐﻪ ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ‌ی ﺍﺭﺯﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻤﻠﮑﺖ! خَرِ عمو مراد یادت هست، که با تفاخر یونجه میخورد و خدا را بنده نبود؟ پریروز او را آورند تا برای یک کبابی آماده کنند! خلاصه از بابت من دل نگران نباشید. یادم رفت بگویم که مواظب خودتان باشید، یک وقت خودتان را مفت و ارزان نفروشید! امروزه، ارزش ما از آدم‌ها بیشتر شده! بدانید که همه چیز ما ارزشمندتر از انسان‌هاست؛ کود ما، پشم ما و... خلاصه دور، دور ماست! یک عمری زیر یوغ آدم ها بودیم. حالا به برکت مدیریت بعضی از همین آدم ها و ناسازگاری که با دنیا دارند و خشکسالی و ...، جایگاه ما خیلی خیلی رفیع شده. بعععععله. در نامه بعدی مطالب مهمتری برایتان می‌نویسم، ﺍﮔﺮ این طور پیش برود و اوضاع به نفع ما باشد، ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ بدهم! ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ هست ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺷﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ. گوسفند است اما ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﻫﻮﺳﺖ. ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ. ﻣﺎﺩﺭ! ﺩﯾﮕﺮ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﻋﺮﺿﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ﺳﻼﻣﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺳﺎﻥ! ﺑﻪ ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﺎﻥ و بگو نوبت خر عمو مراد که گذشت... مواظب باش مردم به سراغ شما آمده‌اند و در شهر از گوشت شما به خورد همدیگر میدهند.
إظهار الكل...
2