cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

💖مـعـلم ده

درود برخدای هنرآفرین، نگارنده هرگل آتشین #معلم‌ده‌ ✒ #درامتدادلحظه‌های‌عاشقی‌ دارای شماره ثبت انجمن کپی‌ممنوع⛔️

إظهار المزيد
لم يتم تحديد البلدلم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
404
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

پارتها کلا پاک شده❤️
إظهار الكل...
بغض نمیزاشت حرفی بزنم. -یعنی مهر باطل روی تک تک کلمات و آیه های اون عقـ..
إظهار الكل...
#پارت_239 لب برچیدم، کلافه گفتم: -یکی دیگه جام نمی گیره؟ اون موقعه اضافیم. تپش قلبش زیر گوشم حس کردم، چندثانیه ای نگاه مون به هم گره خورد. -هیچ وقت اضافی نیستی هیچ وقت خودتو اضافی ندون تو الماس منی، پرنسس چشم سرمه ای مهرادی. خجالت زده شدم دویدن خون زیر پوستم وداغ گونه شدن حس کردم، جدی با صدای محکمی گفت: -کسی که منو اینطوری مثل یه تیکه گوشت با همه شرایطم پذیرفته ول کنم برم دنبال یکی دیگه؟ باچونه اش موهام ونوازش کرد، نفس های داغش به موهام و پوست سرم برمی خورد. -‌مگه یه تختم کمه؟ مگه میشه یه روزی این چشمای سرمه های خاصت روندید؟ تو چه میدونی این نگاهِ سرمه ایت چه اتیشی توی این دل درمونده ام انداخته.. اخخخ، اخ از دست تو این همه زیبای متخصص خودت. اروم زمزکه کرد. -فتبارک الله احسن الخاقین. گوشه ی لبم وگاز گرفتم که کنار گوشم بوسید. -پاشو وکم دلبری کن دختر. پاشو که وقتت تمام شد، فکرهای بی خود نکن، وقتی همه چیزم و باختم کجا برم!؟ پاشو الکی وقت کشی نکن. مکثی کرد. -قبلش برو عماد به بگو بیاد منو بزار روی ویلچر، تایم درس ریاضیتِ، باید محبث جدید روبرات توضیح بدم. -باشه، فقط، خسته نیستی؟ چیزی نمی خوری برات بیارم؟ سرش وتکون داد. -نه برو. لبخندی زدم، سریع به سراغ عماد رفتم با کمک هم اونو روی ویلچر گذاشتم، ویلچرش و نزدیک میز مطالع بردم. سرش کمی کج کردم به حفاظی که براش درست کرده بودم تکیه دادم نگاهش روی کتاب بود. شروع کرد با دقت به درس دادن کرد اما حواسش اینجا چون چندباری اشتباه معادله رو می گفت ومن درست می گفتم. وقتی چند تا تمرین داد گفت حل کنم با تمزکر داشتم اونا روحل می کردم که صدام زد، مستاصل نالید: -‌پـرستو؟ همون طور که ته مداد روبه دندون گرفته بودم گرفتم آروم گفتم: -هوووم؟ دوباره اسمم صدا زد. -پرستـ.. این بار نتونست کامل بگه سرم وکمی خم کردم که صورتش وببینم اخم الود بهم زل زد به کتاب زل زده بود، نفس عمیقی کشید بی ربط گفت: -پرستو می خوام چیزی بگم. دیگه نمی تونم ازت پنهان کنم، دیگه نمی تونم راحت توی اون چشم های درشت سرمه ای نگاه می کنم و.. حرفش قطع کرد. -ببخش پرستوجانم ولی من حس عذاب وجدان بدی بیخ گلوم چسبیده. آب دهنم وبا صدا قورت سرم نزدیک تر بردم، دستم روی پیشونیش گذاشتم. -مهراد جونم، خوبی؟ تب نداشت. -جایت درد می کنه؟ خوبی دلم خیلی به شور افتاد، زنگ بزنم دکتر بیاد. قرار شد بود بخاطر من از استراحت وسلامتیت بزنی. چرا ساکت شدی تو رو خدا یه چیزی بگو دارم سکته می کنم، بگو چیزی شده؟ مهراد کلافه چشم بست یه نفس عمیقی کشید. -پرستو ببخش غلط کردم، ولی میشه عاقد خبر کنیم و دوباره صیغه ی محرمیت بینمون خونده بشه؟! ابروهام به آنی بالا پرید، رنگم پرید، قلبم و زیر زبونم حس می کردم، بدنم به رعشه افتاد. توی ذهنم آشفته ام دنبال دلیل حرفش می گشتم، یه دفعه قهقه ای زد: -چــی؟! زده به سرت؟! بغض توی گلوم مثل سنگ شده بود، داد زدم. -این مسخره بازی رو تمام کن، یعنی دوباره عقد کنیم؟! ‌ بی اختیار صدام و بالا بردم. -منو دست ننداز، دارم سکته می کنــ.. پره های دماغم باز و بسته میشد، عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود، انگشتهای دست و پام یخ بستم. حس می کردم الان قلبم از سینه بیرون می پره، مهراد عصبی بود، فشار زیادی بهش اومده بود، ولی حالم این قدر بد که نمی تونستم فکر اونو بکنم. چونه به شدت می لرزید، شوکه تمام حواسم به رفتارش بود، که به زور با هزار جون کندن با صدای گرفته ای لب باز کرد. -راستش اون موقعه اصلاً دلم نمی خواست این ازدواج سر بگیره از همه کس و چیز ناراحت بودم، احوالم درست نبود. صدای خشدار بمش داشت سکته ام می داد. -من واقعاً حالم بد بود اومدی خواسته ی نامعقول ازم خواستی. پر ازخشم ونفرت بودم دستم ازهمه جا و همه کس کوتاه بود، زندگی وخوشبختیم به فنا رفته بود میخواستم از همه اتون انتقام بگیرم ازهر کسی دور و برم بود. با هرکلمه اش داشتم جون می داد، چشمهام درشت شده بود، نفسهام یکی درمیان میزد. افکارِ بدی توی سرم جولان داد، لرزی مثل برق ازسرم گذاشت، خنگ نبودم. باوحشت به سرعت بلند شدم که صندلی محکم به عقب برگشت محکم به زمین خورد. چشمهای وق زده ام به مهراد بود که اشکش روی کتابم چکید. -پرستو متاسفـ.. هیستریک خندیدم‌ سرم واین و ور اون تکون دادم این نمیتونه حقیقت داشته باشه. -اصرار واجبار تو بود خیال نمی کردم پاکیت دلِ زخمی منو آورم کنه، می خواستی خاله ات نجات بدی، همه چی زوری بود منم خواسـ.. اشکهام تندتند ازچونه ام چونه ام روی پیراهنم میچکید. -حالم خیلی بد توام بانقشه پیش اومده بودی میدونستم آدم اونایی اون لحظه فقط خواستم انتقام بگیرم باخشم و نفرت قبولت کردم. اون لحظه اصلاً درست وغلط رونمی فهمیدم. بابدن یخ بسته ولرزون گفتم: -یعنیـ.. بغض نمیزاشت حرفی بزنم. -یعنی مهر باطل روی تک تک کلمات و آیه های اون عقـ..
إظهار الكل...
#پارت_238 _ از روز و حال بدِ مهراد دوماه گذشته بود، اخرای اردیبهشت بود، مهراد خونم منو توی شیشه کرده بود،‌ برنامه ای فشرده درسی برام چیده بود. معلم شده بود ولی قول داده بود، ماساژهاش و توان بخشی طبق برنامه انجام بده بخاطر من از سلامتیش نگذره، توی این مدت هم همه چیز رو برای درس خوندن منو آماده کرده بود، جو خونه رو آروم کرده بود. دیگه بیرون نمی رفتم فرانک میرفت تمرین هام می گرفت، کلی کتاب تست روی هم جمع شده بود. ساعتِ روی میزیم که زنگ خورد، کش وقوسی به خودم دادم مهراد با لبخندی بهم زل زد. -ربع ساعت استراحتی فقط. لبم اویزون شد. -باشه. -می خوای برو چیزی بخور. -سیرم. کنار مهراد لبه ی تخت نشستم، سرم روی پاهاش گذاشتم. -یه کم این جوری بمونیم تا انرژی بگیریم. چشم بستم، سرم روی رانش گذاشتم، بدون هیچ فکری هیچ چیز آزار دهنده ی چشم بستم. واقعاً به این آرامش که این چند ماه برام فراهم کرده بود نیاز داشتم و چقدر ازش ممنونم بودم. این مدت پا به پا کنارم درحالی که روی ویلچر نشسته بود با جون ودل کمک می کرد، هر چیزی نیاز بود سریع به وکیلش می گفت تهیه می کرد. پا به پام می اومد اون وظفیه ی تدریسم به عهده گرفته، من دستهاش بودم براش روق میزدم اون و هم با صبوری برام توضیح می داد هرجا مشکلی داشتم برام رفع اشکال می کرد. دروس حفظی ها رو آخر شب گذاشته بودم حین حفظ کردن پاهاشو ماساژ می داد اوایلش خیلی مقاومت کردم تا وقتی فهمید کوتاه نمیام بی خیال شد. بهم دیگه خیلی عادت کرده بودیم، عماد و فرانک خیلی هوام و داشتن، از عید به این ور مهراد خیلی توی لاک خودش فرو رفته بود. روز به روزهم گرفته تر و کلافه تر میشه، از اینکه با من حرف نمیزد و منو محرم نمی دونست یا شایدم اعتماد نداشت، ناراحت بودم. البته با خورد خودم داده بودم که بخاطر اینکه فکرم و مشغول نکنه و به درسم ضربه نخوره چیزی نمیگه، اینطوری کمتر ناراحت میشدم. تو این مدت به دور از مشکلات حالم کمی بهتر شده بود، زندگی با همه بدقلقی هاش داشت روی خوشش بهم نشون می داد هرچند حس می کردم عمر این خوشی کوتاهه. خودم به طرف تاج تخت کشیدم، سرم روی سینه ی مهراد گذاشتم، بهش زل زدم. -چی شده جوجه ی رنگی چرا اینقدر فکری؟! لبم از خوشی کش اومد. -منو مثل جوجه رنگی ناز می بینی؟! مطمئن با لبخندی چشم هاش بست. -تو اومدی توی زندگی تاریکم شدی جانم، نیمه پنهانم و پیدا کردم. با توحس می کنم دلم بال و پر داره. پرستوی کوچلوی من نمیدونم از کجا اومدی. اما میدونی که شدی صاحب قلبم ونفسم؟! توی هوای تو مثل یه پروانه ام عشقت پاکت دنیای من درهم شکسته. لبخندم پررنگ ترشد. -اسم تو تنها اسمی که روی لبم نشسته. سرم وتوی گودی گردنش فرو کردم سرش و روی سرم گذاشت. چونه ام لرزید. -مهراد می ترسم همه اش خواب باشه می ترسم یه روز از خواب بلند بشم ببینم که اینا همه اش فقط یه رویا قشنگ باشه. عصبی با صدای خشدارش گفت: -خواب نیست، خوابم نیست بهترین لحظه های عمرمنه، پس توی سرت فرو کن این که این بیداری محضِ. از صدای جدیشی از خوشی اشک توی چشمم نشست، چونه ام لرزید که مهراد عصبی توپید: -هزار بار گفتم بغض نکن. نفسم و با صدا بیرون دادم با نگاهی بهش گفتم‌: -اگه یه روزی خوب شدی، یعنی سلامتی بدست آوردی. بازهم منو می خوای؟! مهرادبا نگاه شیطنت بارش با لذت بهم خیره شد. -ایشش چی میگی دختر؟!
إظهار الكل...
#پارت_237 مهراد بی قرار بود، چند وقته خود خوری می کنه و حرفی نمیزنه، نمیدونم چطوری اونو از وضعیت بیرون بیارم، نگرانشم. نفس عمیقی کشید، شقیقه ام بوسید ومنه بی جنبه از بوسیده شدن لذت بردم، حس خیلی خوبی توی قلبم شکوفه زد. با صدای جذابش گفت: -می دونی که خیلی دوستت همم؟! از حرفش قلبم بی جنبه ام ضرب گرفت، وخودشو به سینه ام می کوبید، خجالت زده سرم و توی سینه اش پنهان کردم. حس خوبی داشتم اما نمی دونم یه دفعه حس ناشایندی سراغم اومد، یه چیزی می گفت همه اش توهم مثل یه حباب می ترکه. کمی مکث کردم تا به خودم بیام، آروم گفتم: -تو چته مهراد چند وقته آروم قرار نداری، گرفته ای چیزی شده؟! چیزی ناراحت کرده؟! می خوای درباره اش حرف بزنی؟! نفسش باحسرت بیرون داد. -کاش زندگیم عادی بود. دلم از حرفش گرفت. -همه چی درست میشه نا امید نشو، خدا بزرگه. زهر خندی زد: -خیلی دل گنده ای پرستو، خیلی ساده و پاکی، رویاهات همه چیزت کف دستت. خیلی خوبی پرستو لایقت نیستم. چونه اش روی فرق سرم گذاشت. -پرستو حالم با تو خیلی خوبه دیدنت هر لحظه ات یه انگیزه ی کوچکی هست که بشه این زندگی نکبتی تحمل کرد. یه دفعه از ته دلش گفت: -منو ببخش. اخم آلود بهش صورت همیشه سردش خیره موندم. -بابت چی من که نمی فهمم؟! با غصه گفت: -همه چی. از وقتی اینطوری شدم فهمیدم ماه هیچ وقت پشت ابر می مونه، هیچی چیزی پایدار نمی مونه. سرم بالا کشیدم از زیر چونه اش بهش زل زدم. -نمی فهمم چته و این منو خیلی ناراحت می کنه. دم عمیقی کشیدم. -الان تنها چیزی نمی خوام ناراحتی توئه چون اخم کنی دلم من از غصه می خواد بترکه. دندون روی هم سابید. -هر چی شد پیشم بمون. هر چی شنیدی منو پس نزن و از پیش نرو قول بده خب؟! مستاصل بهش ازش فاصله گرفت، نمی فهمیدم این حال روزش برای چیه؟! نگران لب زدم: -چی شده کسی کاری کرده؟! ناامیدانه چشم بست. -فقط فهمیدم آدم هرکاری میکنن یه روزی سر خودش میاد، فقط میدونم تو خیلی دل پاکی. کلافه شدم. -تو واقعاً چته؟! دلم به شور افتاده، نگاهش بین چشمهام چرخاند، تلخ خندی زد: -نگران نشو و فکرت درگیر نکن. به شونه اش اشاره کرد. -برگردد سرجات. سرم و پایین انداخت با فکری درگیر درحالی که صورتم توی هم رفته بود لبهام آویزون شد سرم روی سرشونه اش گذاشتم. -دلم می خواد راحت باشی، بهم اعتماد کن، هرچی شد اول به من بگی. دم گوشم گفت‌: -الان.. این لحظه حتی اگه قلبم و از سینه ام بیرون بکشی هم راضیم به هر چیزی که از تو بهم می رسه راضیم تو پرستویی چشم سرمه ایم. گونه اش با اون ته ریشش کمی زبرش روی گونه ام فشار داد. -می دونم سنگینی منو این زندگی روی دوش های کوچلوت سنگینی می کنه، منم که کاری ازم ساخته نیست، می دونم خیلی قوی هستی اما.. مکثی کرد. -تو خیلی کوچلویی، خیلی هم ضیعفی هرجا نشد و یا نتونستی باهام در میون بزار. جز دو تا گوش برای شنیدن چیزی برام نمونده، هر چی شد و بشه ولی توی خودت نریز حداقل کمی خودت و سبک کن قول میدی؟! قول بده مثل الانت پاک و معصوم و قوی بمونی و هیچ وقت گرد پلیدی رو نچشی. اگه یه روز یه جا حس کردی خسته ای، کشش نداشتی و نمی تونی از پسش بربیای لازم نیست الکی خودت و خسته کنی، فقط بهم بگو. اگه خواستی می تونی بــ... بغض کرد، سریع گفتم: -تا خوب نشی هزار بارم بمیرم و زنده بشم هم نمیرم. یه روی خندید. -امیدوارم پرنده کوچلوم، الان فقط قبول کن تا آروم بشم. سرم و تکون دادم. -باشه‌، قول میدم، فقط تو خودت ناراحت نکن، که حالم گرفته میشه. لبخندی زد.
إظهار الكل...
#پارت_236 با حس خاص توی چشم هاش ادامه داد: -یه حسِ تازه از یه جای قلبم رد شده. لبخند کمرنگی زدم چشم گرفتم. -نمی دونم چی شده یا از کجا شروع شده پرستو.. اما فهمیدم دلم می خواد این نگاهت سرمه ای بی نظیرت فقط من باشه. می دونم خیلی نامردی اما فکر می کنم تو حق منی از این زندگی نحسی، این چهار ماه داشتنت منو خود خواه کرده. مکثی کرد دم سنگینی بیرون داد. -با هر نگاهت بهم می ریزم، می دونم یه بی خاصیتم بیشتر نیستم. اما چی میشه با تمام وجودت برام بمونی؟! با تعجب گفتم: -من هستم تا هر جا نفسم درمیاد. -یه جای از دلم که فقط مال توئه، یه تبی توی تنم نشسته که برای توئه. دلم می خواست با اطمینان بگم اجازه نمیدم پرستوی کسی دیگه ای باشی، دلم می خواد داد بزنم که پرنده کوچلوی کسی جز من نباش، اما حتی خودم از خودم متنفرم. سیبک گلوش بالا و پایین می شد. -میدونم این رویایی شیرین بیشتر نیست، میدونم دیوونه شدم، اما قسم می خورم دست نیست، وقتی حتی یه ثانیه دوری، دلم توی دلم نیست تا بیای. با این که خجالت می کشیدم، کنارش دراز کشیدم سرم کنار سرش گذاشتم. چشم توی چشم شدم. -اگه بگم هیچ کس به اندازه ی من عاشق دیوونه ها نمیشه بهم نمی خندی؟! چشم های درشت شد، بعدهم برق اشک درخشید. - میشه عاشقت بشم؟! این قدر بغض داشت که چونه ام لرزید. -‌دلم نمی خواد تسلیم بشی دلم نمی خواد این طوری با این روحیه ی داغون ببیمنت، توام حق زندگی داری اینقدر نا امید نباش. لبخند کمرنگی زد: -هستم پرستو، هیچی ندارم، هیچ چیزی ندارم در حدِ همین مژه ای که زیر چشمت افتاده باشم. نفس بند اومد، حس کردم قلبم ریش ریش می کنند، آب دهنم و قورت دادم. -مهراد منم هیچی ندارم که در حدِ تو باشه، اما هر چی دارم فدای دل شکسته ی تو می کنم، تا مثل قبل بشی. نگران بودم ضربان به شدت می کوبید با اطمینان بهش زل زدم: -با وجود نحسیم و همه ی عیب وایرادهام می خوای عاشقم بشی؟! مهراد نفس عمیقی کشید. -با وجودم همه ی ناتوانی هام می خوام عاشقت بشم. می خوام تا دم آخر عاشق یه پرستوی کوچلوی شجاع بشم که می خواد تا تهش پای یه آدم مثل من باشه. خیلی شجاعت می خواد، چشم بسته دلم و دوستی تقدیمت کنم. با آرامش با نگاهی خماری بهم گفت: -با تو زندگی برام قشنگه. دوست دارم دست هات بگیرم مثل همه یه زندگی عادی داشته باشم، اما میدونم محاله. راستش باتو دارم تازه زندگی رو می شناسم. با اطمینان گفت: -دلم می خواد به حریم قلبت وارد بشم. چونه ام لرزید یه دفعه از ته دل گریه کردم، مهراد رنگش پرید سریع با صدای خشدار گفت: -معذرت می خوام، بی خیالش باش، اصلاً دلم نمی خواست ناراحـ... سریع وسط حرفش پریدم: -‌نه ازخوشحالیِ، ممنونم مهراد اولین بارِ.. اخم هاش به چسبید. -حق نداری گریه کنی. فقط تو رو دارم اگه تورو هم ازم بگیرن می میرم. این چشمهای خیست بدجور اذیتم می کنه. کلافه به رد اشکهام نگاه کرد. -گریه نکن، لطفاً چون من دستی برای پاک کردنِ اشک‌ها ندارم، این خیلی منو آزار میده. سریع باپشت دستم اشکهان پاک کردم. -باشه، معذرت می خوام دلم نمی خواد اذیت بشی. به روز آبِ دهنش قورت داد. -چشم های تو تمام زندگیم، پس گریه نکن، تو روخدا بسه کن، پرستو وجود تو دلیل زندگیمه. مکثی کرد من هق هق می کردم، توی دلم حس خوبی داشتم. -هیشش‌. بس کن حالا بگو اولین بارِ چی شده؟! سرم به سرش نزدیک کردم سرم خم کردم‌ توی گردنش فرو بردم، اونم چونه اش روی فرق سر گذاشت. -آتیش به قلبم میزنی دختر. مکثی کرد. -منتظرم نگفتی اولین باری که چی؟! بسه کن گریه نکن بی معرفت. به لباسهاش چنگ زدم، زمزمه کردم: -دست خودم نیست خودش دارن میریزن. لبخند صدا دارش و شنیدم. -تمام دردم و کنارت فراموش میشه، این طوری قابل تحمله و دیگه از هیچی نمی ترسم. نفس عمیقی کشید، روی موهام بوسید. -میدونم حتماً شوکه شدی اما چشم هات ضربان قلب آدم و بالا می بره، دنیام یعنی همین لحظه ای که کنارتم. پیراهنش محکم تر چنگ زدم. -اولین باره که کسی بهم ارزش میده، ممنونم مهراد واقعاً ممنونم که این حس خوب بهم دادی. تک خنده ی زد: -جوون دلم تو بیشتر از اونی که فکر می کنی با ارزشی ماه دلم. تو با این همه دردی که خودت داری تو نیم وجبی درمون دلم. نفسهای داغش روی موهام حس می کردم. -ممنونم که هستی. لبخندی زدم. -چه حس خوبیه که برای اینکه هستم یکی روخوشحال می کنی. ضربان قلبم هر دومون بالا رفته بود. -حواست هست، چند روزِ اصلاً درسهاتو اون طوری باید نخوندی؟! پووفی کشیدم. -دلم امسال رو بی خیالش بشم. عصبی چونه اش روی سرم فشار داد. -ساکت همه ی تلاشت می کنی اگه نتونستی سال بعدی فهمیدی؟! -قول دادم دیگه چه میشه کرد. -اره دیگه باید به اوج برسی که هیچ کس نتونه اذیت کنه، میدونم نگرانی اما می تونی در تو می بینم، فقط کافیه بالهاتو باز کنی. کف دستم روی سینه اش کوبیدم. -کاش بال داشتم، دلم می خواد روی ابرها آزادانه بالهام و باز کنم.
إظهار الكل...
#پارت_235 نفس هاش آروم شد. -هر چی بشه تا ته خط باهاتم. اشک توی چشم هاش درخشید. -قولی نده که خارجِ توانت باشه کوچلو. تو سنی نداری می دونم داری زیر این همه مشکل شونه ها خم شده و دم نمیزنی و برق نگاهت از بین رفته. چونه ام و درست قلبش گذاشتم. -کنارم باش تا شونه هام خم نشه. نگاهمون بهم قفل شد، آروم ادامه دادم. -برق نگاهم که میگی فردا برمی گرده خب آخه خیلی خوابم میاد بخاطر اونه. لبخندی عمیقی زد، صدای کوبش های قلبش زیر چونه ام کروپ کروپ می کوبید، با دقت بهم زل زد: -چرا اینقدری وجودت پر ازآرامشه؟! شونه بالا انداخت، اون ادامه داد: -تهش نمی دونم کجاست اما اگه کنار تو باشه برام خوشاینده. فقط منم باید به وظیفه ام عمل کنم. رنگ گرفتن صورتم به وضح حس کردم، سرم بی اختیار پایین افتاد، ضربان قلبم بالا رفت. ازش فاصله گرفتم مهراد لبخند صداداری زد: -‌چرا لبو شدی؟! چرا با هر کارت این طوری که قلبم و از جاش در میاری‌ هـان؟! بدون نگاهِ کردن بهش سرم به یقه ام فرو برد، که با تفریح و تک خنده ی آرومش گفت: -به مثبت هیجده اش فکر می کنی؟! نفس توی سینه ام حبس شد، داشتم آب می شدم، تنم عرق سرد کرد. -نـ.. نـه .. معلوم که نه. دستپاچه شده بودم توی دلم یه خودم فحشی داد بی ربط گفتم: ‌-من.. من برم آب بخورم، تشنه امِ. با لذت نوچی نوچی کرد. -آروم باش، کجا می خوای فرار کنی؟!داریم حرف میزنیم. خجالت زده، چشم غره ای حواله اش کردم، که برای عوض کردن جو گفت: -هووف حالا آب نشو. دختر به اونجاهاش فکر نکن منظورم این بود که باید ازت محافظت کنم. نجوا گونه ادامه داد: - از حرف هات و از این همه سادگیت آروم میشم. نمی دونی از دیدنِ این همه پاکیت حالی بهم دست میده. از خجالت دوست داشتم نامرئی بشم، لعنت بهم. -راستش خیلی خوشم میاد، ولی دیر شده برای داشتن این همه خوبیت. تو ظریفی، کوچلویی، من همیشه با آدم های لاشی دمخور بودم این چیزها رو از یادم برده بودم. هنوز نگاهم به زمین بود که مهراد جدی گفت: -پرستو بهم نگاه کن. انگار داشتم قلبم از سینه ام در می آوردم دلم آروم نمی گرفت با تمام خجالت به روز نگاهم بالا آورد به صورت جذابش دادم. نگاهمون بهم گره خورد‌، جهیدن خون ریز پوست صورتم حس می کردم، مهراد با چشم هاش که بین چشمهام درگردش بود مظلومانه گفت: -‌میدونم که میدونی اینجا آخر کار منه پرستو. اشک توی چشمم دوید. -نگـ... سریع حرفم وقطع کرد. -هیشش، هیچی نگو و فقط گوش کن یه امشب گوش کن. چون خوب می دونم چخبره شرایطم دارم قبول می کنم پرستو. کلافه نفس عمیقی کشید. -ولی پرستو میدونم که آروم آروم بهت دل بستم. بهم نگاه کرد نگاهش توی چشم های فراریم گره خورد. -حس می کنم عشقت توی قلبم جامونده. پرستوی اینقدر خوبی که خوبیت از توی چشمهات معلومه، می خوام اعتراف کنم که دلم با عشقت آرومه. دونه های عرق روی سروصورتم نشست، نفس ها یکی درمیون شد چرا یه دفعه ای داره شد و داره این طوری بی پرده حرف میزنه؟! با صدای جدی و مصمش ادامه داد: -دلم توی اون چشمهات یه چیزی دیده‌ که قلبم از جاش در آومده. که اگه تهش تویی راضیم به هربلای که قرارِ سرم بیاد چون عشقت توی قلبم مونده. نگاه حیرونم بهش بود‌، داغ کرده بودم، حس خیلی خوبی داشتم اما بدجور نگران بودم تا حالا حس خوبی نداشتم. -عشق مهربون و دلم نازکم. آگه این آخر کارمنه، دلم می خوام با تو تا تهش برم، هر چی می خواد بشه. با حرفهات تو با بودنت آروم میشم. فقط پرستوی کوچلو کسی نباش، حتی اگه یه روزی حالم خوب نبود سرد بودم، نزار و نرو خب؟! اخمی کردم. -تو چته چرا اینقدر بی قراری چرا امشب یه جوری شدی؟! نگران لب زدم: - حالت خوبه؟! -خوبم عشقِ مهربونم فقط....
إظهار الكل...
#پارت_234 با غصه ادامه داد: - اگه اتفاقی برات می افتاد؟! صدای بم و خشدارش دل سنگ آب می کرد، بدون توجه بهم درحالی که نگاهش به سقف بود ادامه داد: -دستم از همه جا بسته ست. انگار نشسته اون بالا و داره ریشه می خنده. زمان نه چندان دوری با غرور به همه فخر می فروختم طوری که هیچ وقت فکرش هم نمی کردم یه روزی این طوری دست وپا بسته یه جا افتاده باشم. سرد بدون هر حسی نالید: -عاجزم. یه بیچاره تمام عیار، سخته عادت نمی کنم. نمی تونم این طوری یه گوشه بیافتم تا منتظر مرگم باشم، نمی تونم حتی ازت محافظت کنم یه چیزی وسط سینه ام سنگ شده. نفس عمیقی کشید. -وقتی اون طوری توی حال دیدم واقعاً ترسیدم حسی عجیبی داشتم برای اولین بار این طوری وحشت کردم. ته دلم خالی شد، راستش اولین بارِ که دلم نمی خواد برای کسی اتفاقی بیافته واین طوری دلم آشوب شده. نفس کشیدار کشید. -از وقتی به این حال افتادم از همه طرف داره برام می باره، می دونم فکر می کنی خود خوام که دوستی به ثروتم چسبیدم. مکثی کرد. -درد داره حاضرم همه چیم بدم تا سلامتیم به دست بیارم. ولی اونا مسبب اصلی حال و روزم هستن الان واقعاً توی خودم نمی ببینم که ازشون بگذرم و ثروتم بهشون بدم که خوش خوشان برن دنبال زندگیشون. مکثی کرد وجدی گفت: -آینده ی نامعلوم توام هست، این ثروت الان حق توام هست چون هر چند اسمی، هر چند اجباری ولی زنمی. نمی تونم بدون پیشتوانه بزارم، مغزم داره می ترکه، خیلی احساس سربار بودن می کنم. سرم روی سینه اش گذاشتم. -من بیشتر حس سربار بودن دارم حتی الانم تو رو با این حالت نگران کردم، حتی فکر آینده ی منم می کنی. آرومتر زمزمه کرد. -ببخش مهراد خودت اذیت نکن باور کن من چیزی ازت نمی خوام، تنت سالم باشه دیگه هیچی نمی خوام. سرش و خم کرد و نگاهش و از سقف گرفت به چشم های مطمئنم دوخت. -ممنونم. حتی بودنت هم آدم آروم میکنه با وجود این که هیچی خوشحالم نمی کنه و از دورن داغونم اما حس خوبی ازت می‌گیرم. لبخندی زدم. -منم از اینکه یه بار حس مفید بودن دارم خوشحالم. مهراد با اخم کمرنگی گفت‌: -پرستو ازم بخواه که اون ثروت بهشون میدم.. اینطوری شاید آزاد بشی و اوناهم دست از سرت بردارن. لبخندی زدم. -من هرگز این و ازت نمی خوام. چون حس می کنم ضامن جونته. مکثی کردم. -من نگرانتم، درضمن تو با این همه غرور اجازه نمیدی من برات کاری کنم، یعنی اگه هیچی نداشته باشی اجازه نمیدی من کار کنم. انگشتم روی بازوی لختش کشیدم. -نیاز داری به مراقبت، من.. من خیلی ضعیفم نمی تونم وسایل آسایشت و فراهم کنم. غصه ام گرفت. -معذرت می خوام که افتادی وسط زندگی پراز دردسر من. معذرت می خوام که نحسی من دامن تو رو هم گرفته. نمیدونم چرا اما حس می کنم فردا آینده ی ما متفاوت خواهد شد. با شونه های افتاده بهش نگاه کردم. -بیا همه چی فراموش کنیم. بیا فکر کنیم همه آدمهای اطراف مون نامرئی شدن فقط و فقط ما دوتایم، بیا با هم سختی ها رو پشت سر بزاریم. نگاهش یخ بسته بود. -چرا توام نمیراری بری؟! حس می کنم خودخواهی که فکر کردم می تونم داشته باشم. نگاهش به سقف ثابت موند. -خیلی خریت بود. تو مهربون و دل پاکی، معصومیت و زیبایت باعث شد حریص بشم وخیال کنم بعد این همه سختی و دردو رنج می تونم تو رو دارم می تونم باهات این روزاهای نحس و پشت بزارم. چشم بست. -‌الان حس یه آدم احمق و خود خواه رو دارم. سکوت کرد، ولی دندون هاش روی هم سابیده می شد. -اما الان دیگه میگم که دینی بهم نداری می تونی بری دنبالِ زندگیت، همین فردا زنگ میزنـ... عصبی شدم و صدام و بالا بردم. -من جام همین جاست، چرا الکی برای خودت فکر و خیال می کنی؟! محکم روی بازوش کوبیدم. -‌مگه من مترسکم؟! چرا به جای من تصمیم می گیری؟! سعی صدام نلرزه اما من هیچ وقت نتونستم خود دار باشم. -مهراد من اینجا حالم خوبه، میدونم خیلی نگرانی اما قول میدم دیگه مواظب باشم. مهراد لبش کش اومد. -تو پرهام عوضی رو نمی شناسی. لب برچیدم. -نمی خوام بشناسمش، خدا خودش جوابش میده. دستهام زیر چونه ام زدم. -من قول داده بودم. سر حرفم می مونم هر وقت خوب شدی منو نخواستی خودم می فهم حس آدمها رو زود می فهم اون موقعه قول میدم، الان هر چی بگی برو نمیرم. لبخند گشادی زدم. -فقط اون موقعه می تونی منو بیرون کنی دیگه حرفی نمی مونه.
إظهار الكل...
#پارت_233 اون بغض دار ادامه داد: -هر دختری دست داره یه شوهر همه چی تمام گیرش بیاد. توام حق داری یه زندگی آروم پراز آرامش داشته باشی مطمئناً دوست داشتی یه شوهر سالم داشتی یکی مثل آرش که همه چی داره، بتونه همه جوره مواظبت باشه؟! خشن با ابروهای بهم گره خورد برگشتم به چشم های به غم نشسته اش نگاه کردم. -من مثل اون دخترا زندگی نکردم که زندگی عادی تجربه کنم. پس لطفاً این مزخافت تمامش کن، منو آرش باهم بزرگ شدیم حس من بردارنه بوده و اینو هیچی عوض نمی کنه. مکثی کردم. -میدونم حس می کنی بی ارزشی. چادر سفید نمازم و کمی از توی صورتم عقب زدم. -منم همین حس رو دارم، وقتی دست وبال آدم بسته ادم به جنون می رسه. حس خیلی مزخرفیه که بیخ گلوی آدم می چسبه، از نگاهای همه فراریه یه حس می کنه همه جا سربارِ و وجودش فقط اکسیژن حروم کنه. نفس عمیقی کشیدم. -من بدتر از تو این حس و تجربه کردم و می کنم. مهراد نفسش و سنگین بیرون میده، اخم کمرنگی کرد، جدی با صدای خشدار شد به نیم دقیق شد. -تو که مثل برگ لطیفی، یه دختر ساده و تلاشگر. مشکل جمسی نداری، راستش اعتراف میکنم خیلیم خوشگلی همون اول که دیدمت با خودم گفتم مگه خدمتکار به زیبای هم هست؟! لبخند کمرنگی زدم و اون ادامه داد. -مهربون و باهوش، یه آرامش خاصی توی وجودت نهفته ست که آدم مجذوب می کنه، یه کم سن وسال ولی چنان خانما رفتار میکنه که آدم حیرت می کنه، ساده و پاک. لبخندی زد: -معصومیت، رنگ گرفتن صورتت، خجالت و حجب وحیات مثل دخترای لاشی اطراف نبوده ونیست اینا کم چیزی نیست پرستو چرا خودت کوچیک می کنی؟! بغضم گرفت سرم به یقه ام افتاد، بی اختیار نالیدم: -من باعث مرگ مادرم شدم، خیلی دردآوره. صدام می لرزید. -یه توسری خور بدبخت که حتی پدرش اونو نخواست. همسایه ها اگه غذاشون اضافی می اومد جلوم می انداختن، درست مثل یه حیوون. استینم و بالا زدم، جای سوختگی ته سیگار بهش نشون داد. -می گفت تو یه کرم کثیفی، وقتی می گفت جاسیگاری باید دستم و جلوش می گرفتم. اشکی سمج از چشم افتاد. -بچه بودم نمی فهمیدم، بهش نیاز داشتم اما فقط لگدهاش نثارم می کرد. با چادرم اشکم پاک کردم. - می گفت نحسی، بخاطر نحسیم همه ازم فرار می کردن. چون زنی که گه گاهی بهم غذا می داد و بهم لطف می کرد سرطان گرفت ومرد، تف ولعنت می کردن می گفتن دور برو هرکی برم نحسیم یقه اشون میگیره. نفسم وسنگین بیرون دادم. -من از بچگی فقط اینا یادم مونده، هیچ جا جای رو نداشتم از خونه بیرونم می کردن. فقط درد کمرهای چرمی بابامه و نامردیم یادمه. بچه هاش از خودش خبث تر و نفرت انگیزتر من از ترسشون جراعت نداشتم برم خونه فقط شبها می تونستم توی زمین بخوابم، توی خاک وخُل ها دنبال غذا می گشتم. با صدای تحلیل رفته گفتم: -همه بارون وبرف دوست دارن ذوق می کنند، خوشحال میشن، اما.. با چونه ای لرزون به مهراد خیره موندم اشکم روان شد. -من منتفرم‌ چون فقط سوز استخوان سوزش چشیدم. وقتی بارون میاد ناخودآگاه دعا میکنم بچه ای بی سرپناه ازسرما نلرزه. ازپشت پرده ی اشک بهش زل زدم. -بعضی وقتا دستهای یخ بسته ام با اگزوز موتور پسر همسایه گرم می کردم، این عادتم باعث شده بود یه روز مامان آسیه که گذری رد میشد منو ببینه. باپشت دستم صورت اشکیم پاک کردم. -دلش برام سوخت. بعدش خیلی اومد رفت تا تونست منو پیش خودش ببرِ. مهراد اون حسی که بچگی بهم تحمیل کردن تاابد نمی تونم عوضش کنم. دستش ومحکم گرفتم. -مامانم خیلی تلاش اماخاطراتی که توی ذهن یه بچه شش وهفت ساله نقش بسته مثل دمل چرکین که بسته نمیشه. نتونست دردِ منو کم کنه، روح ناآرومم با محبت خالصانه اش کمی نرم کرد و بهم درس خوب زندگی کردن داد اما ایناهیچ وقت ذهنم وپاک نمیکرد. کنارش روی صندلی نشستم. -مهراد میدونم امروز باحرفهای آرش اذیت شدیـ.. پوزخندی صدارش باعث شد چشم توی چشم بشیم. -حتی نمی تونی حسم ودرک کنی. -میدونم اما ازهمون اول حس آشنا بهت داشتم یه جورایی خود منی. درمورد اونم جز همونی حسی که قبلاً بهت گفته بودم حسی دیگه ای ندارم قسم می خورم. نگاهِ درمونده اش بین دوتا چشمهام در گردش بود. -راستش این چند وقته خیلی روزهای داشتیم حتی فرصت نفس کشیدن بهمون نمیدن. من جا نزدم جا نمیزنم، فقط هردومون حس خسته ایم وکمی آرامش نیازه داریم تا به خودمون بیایم. انگشتهام لابه لای انگشت فرو بردم دستم قفل اما دست اون بی حرکت بود، نگاهی به دستهامون انداخت لبخندی زد. -دلم می خواست می تونستم منم دستم لابه لای انگشت‌ها قفل کنم. لبخند گشادی زدم. -من بجای هردومون این کار می کنم. مهراد من حرفهای اونو هیچ وقت قبول ندارم، من فکر میکنم خدا سرنوشت ما روقبلاً بهم پیونده داده بود. مهراد مات نگاهم کرد. -تقدیر بابی رحمی داره می تازه. حالم خیلی بده پرستو یه بغضی توی گلومِ که نمی شکنه یه چیزی روسینه ام سنگینی میکنه که تاب نفس کشیدن و ازم گرفته خیلی حس بیچارگی میکنم.
إظهار الكل...
#پارت_232 عصبی مهراد روی ویلچر انداخت، سرش به ویلچر خورد. -اون زنمه، اینو هیچ کس وچیز نمی تونه عوض کنه. نگران طرفش رفتم، دستم و پشت سرش گذاشتم، آروم ماساژ دادم -خوبی؟! مهراد نگاهی بهم کرد که جیگرم رو به آتیش کشید‌ لعنت به آرش که اینطوری غرورش شکست، این بدبخت خودش به اندازه ی کافی به ته خط رسیده مهراد ناراحت و نا امید نگاهِ خجالت زده اش از صورتم گرفت. آرش از جدیت کلامش داشت خود خوری می کرد و دندون روی هم می سابید و مشت محکمش کنار آیینه ی قدی فرود اومد. -خـفه شـو مردک، اون مال تو نیست، هیچی تو نیست اینو توی گوشهات فرو کن. تو به خودت یه نگاه کردی؟! زور بی خودی نزن و زندگیش بیشتر از این جهنم نکن. مهراد رنگش پرید، لعنت بهش که با نامردی و نیش و کنایه هاش اونو از ریشه می سوزونه مگه کسی که نقصی داره آدم نیست؟! مگه حق زندگی نداره؟! چرا دل می شکنه؟! نگران شونه اش برای دل گرمیش فشار دادم اما انگار روح و جسمش توی این دنیا نبود. نگاهای به خون نشسته آرش به دستهام چسبیده بود بعد دقیقه ای نگاهش به صورتم برگشت روبه من غرید: -بهترِ کاری که براش اجیر شدی رو تمام بکنی و طلاقت رو بگیری. وگرنه خون به راه می اندازم. مال من نباشی‌، سهم کسی دیگه هم نمی تونی باشی اون شب بهت گفتم نگو که یادت رفته؟! با نگاه پریشون و سرگردون و خراب بهم نگاه کرد. -تو منو بد زمین زدی.. ولی من تسویه حساب می کنم، از بیخ وبین حساب پس می گیرم چون داغونم کردیـ... مکثی کرد. -اونم با همون چشم های لعنتیت از همون روز اولـ... بغض کرده با تمام سرعت بیرون رفت در پشت سرش به هم کوبید چند بار بهم برخورد. آرمان شرمنده سرش پایین انداخت. -ببخشید اون همیشه کله خر بود. طرفم قدم برداشت، نگران سر تا پام چک کرد. -‌بد نگرانم کردی تو خوبی اونا کی بودن چکارت دارن؟! اصلاً چی شده باید درست وحسابی بهم توضیح بدی. نفسم و با صدا بیرون دادم، آرمان سرم و روی سینه گذاشت. -خیلی خب بغض نکن. سرم و نوازش کرد. -‌گریه نکن، چرا مواظب خودت نیستی؟! همیشه خدا سربه هوایی، ساده ای، حواست به دور و برت نیست، نمی دونی که اطراف چی می گذره. کلافه گفت: -تو فرشته ای از بدی آدمها چیزی نمی دونی یا نمی خوای بدونی این طوری نباش پرستو تو رو خدا یه کم بزرگ شو الان که انتخاب کردی پس زودتر بزرگ شو خواهری. بغض سنگ شده توی گلوم توی آغوش آرمان ترکید و با صدای بلند لباسهاش چنگ زدم. -کاش همه چی اینقدر عذاب آور نبود. کمی توی آغوشش گریه کردم آرمان فقط کمرم و نوازش می کرد. -آروم باش خواهری الانم خداروشکر که چیزی نشده و بخیر گذشت. فقط تو دیگه نباید تنهایی جای بری، رفتی هم باید مواظب باشی. دم گوشم نجوا کرد. -الانم آروم بگیر. یه نگاه به مهراد بکن، این بنده بدجور نگرانته، این طوری دیدنت اونو نگران کرده، رنگش پریده خودتو جمع و جور کن، نگران نباش، یه روز که وقت داشتی باید باهات حرف بزنم، اونم تنهایی. سرم و تکون دادم سریع با کف دست هام اشک هام و پاک کردم، لبخندی تلخ زدم با خودم گفتم: -اره نباید.. چه انتظاری داشتم فکر می کردم که زندگیم گل و بلبل میشه؟! پوزخند پررنگ شد. -از فرش به عرش میرسم و دیگه سختی نمی کشم؟! خوب فهمیدم که زندگی من هیچ وقت مثل بقیه ی آدما عادی نبوده. به طرفش رفتم، کنارِ پاش زانو زدم. -ببخش کمی عصبی و ناراحت شدم اصلاً نفهمیدم چی شد؟! داشتم می اومدم، اونا آدمها جلوم گرفتن‌، معذرت می خوام اونا می خواستــ... هنوز تن و بدنم داره می لرزه اگه آرش نرسیده بود، خدایا امتحانت چقدر سخته، من توانش ندارم خودت پناهم باشم. نگاهِ سرد و یخ بسته اش توی غمی عجیب و بی پایان فرو رفته بود تاریک و سردتر از همیشه بهم زل زد پرحرف بود اما انگار توان حرف زدن نداشت، فقط سکوت کرد، دوست داشتم سرزنشم بکنه دعوام بکنه اما هیچی. فقط آروم چشم بست، سکوت سنگین حاکم شد، طوری که اصلاً نفهمیدم آرمان کی رفت و کی ساعت ها پشت سرهم اومدن ورفتن که هوا تاریک شده بود. دلم از غصه داشت منفجر میشد، روبه قلبه ایستادم تا کمی آروم بشم بعد از نماز بی اختیار به گریه افتادم. صدام و خفه کرده بودم اما شونه های لرزونم نتونستم از مهراد پنهان کنم که صدای خشدار مهراد رو شنیدم. -خیلی از اینجا بودنـ. صدای لرزونش روی اعصاب ضعیف شده ام ناخن کشید، دلم خواستم بگم من خسته نشدم فقط همه چیز بهم گره خورده داره خفه ام می کنه. داره با ابروم بازی می کنه ومن توانش و ندارم دلم می خواد داد بزنم بهش بگم اینا منو می ترسونه. می ترسم از این آینده ی نامعلوم و این کینه بین پرهام و مهراد، می ترسم دودش توی چشم من بره و قول وفاداریم شکسته بشه، من با تمام وجودم می ترسم افکار و نگاهای بد و مریض اون شیطان.
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.