cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

*کانال رسمی بهار اشراق (رسم دلدادگی)*

خوش آمدید😍 #کپی از رمان پیگرد قانونی دارد. اینستاگرام نویسنده👇: https://instagram.com/bahar.eshraq?utm_medium=copy_link آیدی ادمین: @Fatemehhhfk روزهای پارت گذاری: شنبه، دوشنبه، چهارشنبه *تعطیلات رسمی پارت نداریم*

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
19 548
المشتركون
-3024 ساعات
+1117 أيام
+19130 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Repost from N/a
00:21
Video unavailable
♥️🍃🍃♥️ #پشیمانی_بعداز_جدایی -بابایی  اگه مامان با اون آقاهه ازدواج کنه  بازم اجازه میدی برم پیشش؟ دخترکم چه می‌گفت ؟ از تصورش تمام تنم به رعشه می‌افتد‌‌. جلوی خانه توقف می‌کنم. دخترکم آخر هفته‌ها را با مادرش می‌گذراند. سعی دارم به اعصابم مسلط باشم و آرامشم را حفظ کنم. نرم‌ می‌پرسم: - عزیزم کی گفته مامانت قراره ازدواج کنه؟ با کدوم آقاهه؟ - خودم شنیدم خاله مهتا گفت... با همون آقاهه رئیس اداره! مردک فرصت‌طلب را چند باری دیده بودم. سر ساعتی که قرارمان بود در را باز می‌کند. هر بار با دیدنش لبریز خواستن می‌شوم. چطور می‌توانستم اجازه دهم عشقم را مرد دیگری تصاحب کند؟ - عزیزم شما تو ماشین باش تا برگردم. هرچه نقش نخواستنش را بازی کردم کافی است. پیاده می‌شوم. عصبی سمتش قدم برمی‌دارم، با دیدنش بی‌تاب آغوشش می‌شوم. نامرد عالمم اگه اجازه می‌دادم دست مرد دیگری غیر از خودم به او برسد... https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 ❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌ #عشق‌_بعداز_جدایی
إظهار الكل...
1.11 MB
Repost from N/a
😍قراره وسط اتاق کلانتری زبون شازده باز بشه که.... راضی از نتیجه ای که شک نداشتم باعث رضایتم خواهد شد، چشم دوختم به میعاد. همچنان اصراری برای بالا گرفتن گردنش نداشت. فشار حلقه ی دستبند هم روی مچش رد انداخته بود. -خیلی درد گرفته دستت؟ انگشت کشید بر روی حلقه ی کم رنگ قرمزی -مهم نیست بی خجالت و فاصله کنارش نشستم. در نزدیک ترین حالت ممکن. انتظار نداشت و جا خورد. کوتاه نگاهم کرد. همان ردگذری چشم در چشم شدن، حواس بی دقتم را روی صورتش کشید. از پشت ته ریش کم پشتش، چند خط هراس انگیز دیدم. چند خط قرمزی که سبب شد اشک به چشمم نیشتر بزند. -اون عوضی به صورتت سیلی زده؟ با حیرت از حالم سری تکان داد. -کار اون نیست. از شدت خشم و ناراحتی نفس نفس می زدم. بیشتر به تنش نزدیک شدم. او هم جوری میان چشم هایم خودش را جا داد که پیش خودم اعتراف کردم همان بهتر که این پسر نگاهم نکند. این فاصله ی نزدیک و نفس های در هم آمیخته، من را سالم از اینجا بیرون نمی فرستاد. گوشه ی لبش کج شد و پورخندش همه ی ماهیتم را دستخوش آتش کرد. -بابام! دلش تنگ شده بود برای ادب کردن من. البته گفتم بهش یه کم دیر اقدام کرده، من دیگه آدم نمیشم. اولین قطره ی اشکم که چکید، از ناخودآگاهی بود که دوست نداشت او را تا این حد ناامید ببیند. می ترسیدم باز بلایی سر خودش بیاورد. -چرا اینجوری می گی به خودت؟ -تو چرا از دیشب تا حالا از دست من لعنتی گریه می کنی؟ ارزشش و ندارم به قرآن.. انگار نگاهش می خواست من را ببلعد.. -تو باید واسه من تعیین تکلیف کنی ارزشش و داری یا نه؟ کمی صورت نزدیکم آورد. -در مورد خودم می تونم. تا همان دست دستبند زده را بلند کرده و دهان باز کرد، چشم هایم بسته شد. منتظر بودم از مدت ها قبل که کار ناتمامش را تمام کند که یک آن در اتاق باز شد و صدای جناب سروان همه ی رویای در سرم پیچیده را به آتش کشید.. اما میعاد..... #پیشنهاد_ویژه_ادمین https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0
إظهار الكل...
کانال رسمی الهام فتحی

نویسنده ی رمان های... طور سینا مهلا عاشک دستم را بگیر بی بازگشت فتان ❌️ تمام قصه ها در دست چاپ هستند و خواندن فایل آن ها به هر طریقی غیر اخلاقی و حرام است. اینستاگرام نویسنده👇 http://www.instagram.com/elham_fathi66

Repost from N/a
_تو اون اتاق چه غلطی کردی که بهم میگی هوشیاری زنم اومده پایین؟ پرستار با ملاحضه توضیح داد: _بعد از تزریق دارو بیمار باید تو اتاق ایزوله بمونه. بدنش در ضعیف‌ترین حالت خودشه. آن لحظه فقط در این حد توان داشتم که صدا را بشنوم و تنم انقدر درد می‌کرد که حتی نمی‌توانستم چشم باز کنم. با این حال وقتی او با آن لحن خشن و نگران با بقیه کلنجار می‌رفت تا کنارم بیاید تمام حواسم جمعش می‌شد. من توان ترک کردن این مرد را نداشتم. اگر می‌رفتم دنیا را آتش می‌زد... از ترس اینکه در نبودم به هیولایی که تا یک سال پیش بود تبدیل شود هیچوقت جرئت ترک کردنش را نداشتم. درد در سینه‌ام بیداد می‌کرد. بی‌مهابا می‌لرزیدم. _ضربان قلب بیمار داره میره بالا. صدای بوق مداوم دستگاه نمیگذاشت لحظه‌ای آرام باشم. باید برمی‌گشتم... نمی‌توانستم ترکش کنم... سوزش سوزن را برای بار هزارم روی دستم احساس کردم و همزمان سرمای وحشتناک... شبیه مرگ بود! صدای داد او از دور به گوشم رسید: _ چه غلطی باهاش کردی که ضربان قلبش رفته بالا؟ https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 و بعد بلندتر از قبل فریاد زد: _ولم کن بذار برم داخل! آواز! چیزی قلبم را مچاله کرد. مثل یک خنجر بود گه محکم شریان‌هایم را پاره می‌کرد. ای کاش می‌توانستم برای آخرین بار ببینمش. _کنعان نرو داخل. حتما براش خوب نیست که انقدر اصرار دارن. _حرف اضافی میز‌نن. برو کنار. بعد از فریاد مردی که شک نداشتم سر من و زندگی‌ام بی‌منطق‌ترین شده است، در اتاق محکم بهم خورد. _آواز! دستم را که در حصار سوزن بود گرفت و چندبار بوسید. _چشماتو باز کن ببینمت. با درد وحشتناکی که دوباره تنم را مورد هجوم قرار داد ناله کردم. روی موهایم را نوازش کرد و صدایش پر از عجزی بود که هیچوقت از او نشنیده بودم: _جانم عزیزدلم؟ جانم؟ چشم‌هایم از قبل سنگین‌تر شده بود. حتی لمس دستش را هم دیگر احساس نمی‌کردم. سرم پر بود از حسرت خاطراتی که آرزو داشتم با بسازم و دیگر فرصت نبود. حالم بدم را فهمیده بود که نزدیک‌تر از قبل آمد. _نه آواز! نه! چشماتو باز کن! https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 کنعان مردی بشدت قدرتمند و‌ جذاب ... اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ... https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
إظهار الكل...
آواز رویا و خاکستر🕯دیانا حسنجانی

به نام خالق نور🕯 کانال رمان‌های دیانا حسنجانی روزهای زوج: سه پارت 🌬❄ آواز رویا و خاکستر[ آنلاین] دریای خون و بوسه[ بزودی] ناجی هور[ تمام شده] اینستاگرام نویسنده:@dianaa_book

Repost from N/a
دست ظریف دختر روی بازوی لخت و مردانه‌ی او نشست! دقیقا همان نقطه‌ای که زخمی شده بود و من روزها پشت سر هم زخمش را تیمار داری کردم! دخترک با ان ناخن های لاک خورده‌ و انگشتان پر از انگشترش، دستش را نوازش‌وار روی قسمت زخمی می‌کشید. نگاهم به دستان عاری از زیورآلات و ناخن های بدون لاکم افتاد! دستانش همچنان روی بازوی او بود و من می‌دانستم که او روی دستش حساس است! زخمش هم تازه بود، کسی نباید روی بازویش دست می‌کشید! دختر اما بی‌توجه این کار را می‌کرد و من... من فقط نگران دست بد زخمی بودم که روزها طول کشید تا درمانش کنم...! https://t.me/+8b4k-j--hLk3M2I0 https://t.me/+8b4k-j--hLk3M2I0 https://t.me/+8b4k-j--hLk3M2I0 _ کادو رو پس نمیدن اوکی؟! اینو بگیر و مراقب باش دیگه زمین نخوری، نه بخاطر خودت، بلکه بخاطر من! چون دل اینو ندارم که ببینم تو درد بکشی! چیزی میان قلبم فرو ریخت! نفسم یکی در میان رفت و امد! در وجودم هنگامه‌ای به پا شد که دلیلش مردی بود که مقابلم ایستاده بود و می‌گفت دل این را ندارد که من درد بکشم! شنیدن صدای ماشین باعث شد از آن رخوت در بیایم و تکانی به خودم بدهم. نباید کسی ما را باهم اینجا می‌دید! با خنده گفت: _ چقدر عجله داری دختر! خودم را جمع و جور کردم و جواب دادم: _ باید برم، یکی میاد. _ کاش میشد بیشتر بمونی؟ بی‌حواس گفتم: _ چرا؟ _ چون دلم برات تنگ شده! https://t.me/+8b4k-j--hLk3M2I0 https://t.me/+8b4k-j--hLk3M2I0 پسری شهری که عاشق یه دخترک روستایی شده و از شهر میاد که یه لحظه فقط دخترکو ببینه 🥹🫠
إظهار الكل...
فاطمه مفتخر | تَبِ‌واگیر 🌾

•به‌نام‌خدا• تَبِ واگیر 🌾✨️ نویسنده: فاطمه مفتخر هفته‌ای ۶ پارت پروسه‌ی چاپ: همراز روزهای تنهایی، نیم‌نگاه ● رمان‌ ها فایل نشده‌اند و اگر در گروه یا کانالی دیده‌اید، غیرقانونی و بدون رضایت نویسنده است. ● کپی ممنوع. کانال عمومی: @f_m_roman

Repost from N/a
00:12
Video unavailable
فواد تهرانی مردی پر جذبه و جدی که تا حالا تو زندگیش چیزی رو نباخته🤤🔥 مردی که تو تموم کاراش موفق بوده، ولی با یه خیانت بزرگ از برادرش ضربه بزرگی می‌خوره!!! تو یه شب کل زندگیش نابود میشه و با قمار بین خودش و برادرش عزیزترین کسی که داره، یعنی نامزدشو تو شرط بندی میبازه و اونو از دست میده. فواد بعد اون شب دیوونه میشه! بعدها با خبر میشه شرطبندی با دوز و کلک همراه بوده. ولی اون مرد باختن نیست. برای انتقام گرفتن برمیگرده و درست مثل اونی که بهش خیانت کرد. سمت عزیزترین و مهم‌ترین فرد زندگی دشمناش میره. ماهور مقدم دختری که از همه چیز بی خبره و غرق دنیای خوش و شاد دخترونه‌اش، طعمه انتقام فواد خشن و گرگ زخمی ما میشه. محکوم میشه به زندگی با اون مرد سرد و خشک.....🔞🔥 https://t.me/+C1hV_IwbpLc5Zjlk https://t.me/+C1hV_IwbpLc5Zjlk https://t.me/+C1hV_IwbpLc5Zjlk
إظهار الكل...
3.18 MB
Repost from N/a
چرا زنِ لعنتیِ کنار شوهرم لباس سفید عروس پوشیده و توی چشمانش غرور موج می‌زند؟! علیرضا که می‌گفت همه چیز قراردادی و صوری است، می‌گفت موقت است! https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 هنوز یک هفته هم نشده بود! بعد از آن روزِ نحسی که دکتر جلوی علیرضا آبِ پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دیگر مادر نمی‌شوم، هنوز یک هفته با هم سر روی یک بالشت نگذاشته بودیم که علیرضا طاقتش تمام شد! یک روز من را مقابلش نشاند، صاف توی چشمانم زل زد و گفت: "زنمی، دوسِت دارم! ولی ازم نخواه قید پدر شدنمو بزنم!" و من هیچ‌وقت عاشقی را با خودخواهی و بی‌رحمی یاد نگرفتم! مردِ من مرد بود! من بودم که نازا بودم. انصاف نبود اگر بخواهم جلوی رویاهایش قد علم کنم. باید راه می‌آمدم با دلش، باید کوتاه می‌آمدم... و حالا... حالا توی اتاق عقد این محضر، گوشه‌ای ایستادم تا محرم شدنِ زنی دیگر را به علیرضایم ببینم. قرار است همه چیز صوری باشد، موقتی باشد. این زن قرار است علیرضای من را پدر کند و بعد هم بساطش را جمع کند و از زندگی‌ام برود. اما... پس چرا مثل یک عروس واقعی لباس سفید پوشیده؟ چرا لبخند می‌زند؟ چرا نگاهش به من پر از حس پیروزی است؟ - سرکار خانمِ ارغوان کاویانی، آیا وکیلم؟ عاقد می‌پرسد و نمی‌دانم چرا جان از پاهای من می‌رود. روی نزدیک‌ترین صندلی می‌نشینم و علیرضا بالاخره سر بلند می‌کند! بالاخره نگاهم می‌کند. نگاهم به چشمانش، بی‌صدا فریاد می‌زند که تمامش کن! دل بکن از آرزوهایت! نفسم را نگیر! اما علیرضا... دوباره سر به زیر می‌اندازد و من و غرور و زنانگی و عاشقانه‌هایم را زیر پایش له می‌کند! - بله! دنیا دور سرم می‌چرخد و هیچ‌کس حال من را نمی‌بیند؛ حالِ زنی را که هفت سال زندگی مشترکش به آخر خط رسیده‌. عاقد این‌بار از علیرضا می‌پرسد و من نفس نمی‌کشم! زمین نمی‌چرخد، زمان نمی‌گذرد. همه چیز شبیه آخر دنیاست؛ شبیه به یک دقیقه مانده تا قیامت... علیرضا سر به زیر، به جای خالیِ حلقه‌اش نگاه می‌کند؛ حلقه‌ای که من توی دستش انداخته بودم و هفت سال از انگشتش در نیامده بود! صبح یک ساعت قبل از این که به محضر بیاییم، جلوی چشم خودم، حلقه را از دستش بیرون آورد. با هم به محضر آمدیم و بی‌هم قرار است از این در بیرون برویم؛ من تنها و او با عروس جدیدش... - بله! بله می‌گوید و از این‌جا به بعد، دیگر دنیای من یک تکه سیاهی مطلق است. مثل جنازه‌ای در انتظارِ دفن شدن، همان‌جا می‌نشینم و مردَم حلقه توی دست عروسش می‌اندازد. عسل توی دهان هم می‌گذارند و من چه جانی دارم که این‌ها را می‌بینم و هنوز هم زنده‌ام؟ نمی‌دانم... خواهر عروس، پسرکِ دو ساله‌ی ارغوان را می‌آورد و آن را به آغوش علیرضای من می‌سپارد. عروسِ مجلس، زن مطلقه‌ای که روزی کارمند شرکت علیرضا بود و حالا جای من را توی زندگی‌اش گرفته، مغرورانه نگاهم می‌کند و نگاه او به درک! علیرضایم چرا دیگر من را نمی‌بیند؟ چرا انقدر با پسرکِ ارغوان گرم گرفته و می‌خندد؟ آن‌قدر محو او هستم که نمی‌فهمم ارغوان کِی سمت من می‌آید. - می‌بینی چقدر شوهرت حالش با پسر من خوبه؟ پوزخند می‌زند: - البته شوهر تو که نه، الان دیگه شوهر منه! با ته‌مانده‌ی جانم، میان بی‌نفسی لب می‌زنم: - دلتو خوش نکن، موقته! پوزخند لعنتی‌اش کش می‌آید: - تا همین‌جاشم تو خوابت نمی‌دیدی پروا خانوم! تا این‌جا که اومدم، حالا فقط بشین نگاه کن چجوری علیرضا رو رام خودم می‌کنم. یه کاری می‌کنم طلاقت بده، شک نکن! دیگر ماندن در این مجلس توی توانم نیست. نگاه آخر را به علیرضا می‌اندازم و او سرش آن‌قدر گرم پسرک است که من را نمی‌بیند. از محضر بیرون می‌روم، برای اولین ماشین دست بلند می‌کنم و سوار می‌شوم. توی راه، پیامکی از طرف علیرضا برایم می‌آید:"ببخش که نمی‌تونم بیام دنبالت. فردا صبح برمی‌گردم خونه..." با درد می‌خندم. فردا صبح! فردای اولین شب ازدواجش با ارغوان! می‌خواهد بیاید و توی صورتم بزند که کار را تمام کرده؟ که شبش را با کسی جز من صبح کرده و حالا من باید منتظر ثمره‌ی شب رویایی‌شان باشم؟ نه، نمی‌توانم عطر زنی دیگر را روی تن علیرضایم استشمام کنم و دم نزنم. مرد من حق پدر شدن دارد، منم اما حق دارم اگر نخواهم او را با کسی شریک باشم! منم حق دارم اگر نمی‌خواهم مثل احمق‌ها توی این زندگی بمانم و ببینم که ارغوان از شوهر من حامله می‌شود! برایش می‌نویسم:"نیا، بمون پیش زنت. من دیگه مزاحم زندگیت نمی‌شم. دارم می‌رم درخواست طلاق بدم..‌." با صدای ترمز شدید ماشین... https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️ #طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی #بزرگسال
إظهار الكل...
Repost from N/a
Photo unavailable
فلورا صدر، مهندس رشته ی گیاه پزشکی در سن نوجوونی، شیفته ی دوست برادرش می شه. عشقی یک طرفه که با مهاجرت اون مرد ناکام می مونه و فلورا، فقط به خاطر مهرش به اون پسر، همون رشته ای رو توی کنکور انتخاب می کنه که ونداد آژند از اون رشته فارغ التحصیل شده بود. حالا بعد از هشت سال، ونداد برگشته... به عنوان استاد توی همون دانشگاهی که فلورا داره طرح پایان نامه رو می گذرونه، غافل از این که شاگرد سخت کوشش، چه سال هایی رو پنهانی عاشقش بوده و حالا همکاریشون برای یک طرح تحقیقاتی، اون عشق و دوباره از نو زنده کرده. دوباره سبز می شویم، قصه ی آدم هایی رو روایت می کنه که ساقه هاشون خشک شده اما ریشه هاشون هنوز توان تلاش برای از نو سبز شدن رو داره‌. https://t.me/+4H9Ih4K-h7g4OTM8 https://t.me/+4H9Ih4K-h7g4OTM8
إظهار الكل...
Repost from N/a
با اشاره به پای توی آتلم گفت _حیف شد که نمیتونی تو جشن نامزدیم برقصی! شاید خیال میکرد با چزاندن من می‌تواند دلش را خنک کند. اما نمی‌دانست این یک خودزنی احمقانه است.مثل  آتش زدن به انبار خودی! خودش هم با من میسوخت. پوزخندش آنقدر غلیظ بود که حتی با نگاه تند و شماتت‌بار من هم از روی لبش پاک نشد. با نگاه‌های پر از حرف و حدیثمان گویی که به جنگ هم رفته بودیم. _قول میدم تو عروسیت جبران کنم. انگار متوجه لحن پرغیظم نبود یا خودش را زده بود به آن راه. همراه با تک خنده‌ای تلخ و عصبی گفت _فکر نکنم دیگه جشن عروسی در کار باشه. نمی‌دانم چرا این را گفت و منظورش چه بود؟ اما اهمیتی هم برایم نداشت و نمی‌خواستم که فکرم را درگیرش بکنم. دستم را روی قلبم گذاشتم و با یک ابراز تاسف اغراق‌آمیز و پرتمسخر گفتم _اوه جدی؟ خیلی حیف شد عزیزم! حالا من چه کنم با اینهمه غم؟ و بعد از اینکه پشت چشمی برایش نازک کردم و گذاشتم نگاه پر از خشم و انزجارم فحش‌کشش کند خودم را روی تخت کشیدم. حرکاتم در انداختن و مرتب کردن پتو روی خودم شتابزده و توام با عصبانیت بود. _لطفا به خجه بگو چند ساعتی راحتم بذاره تا بکپم! پیامم واضح بود. داشتم به در میگفتم که دیوار بشنود. پای چپم را با احتیاط با خودم بلند کردم و آرام چرخیدم. وقتی پشتم را به او کردم هنوز آنجا ایستاده بود. میتوانستم وزن سنگین نگاه‌های بهتزده‌اش را روی خودم حس کنم و معصومیت غریبانه‌اش را که تا پشت پلکهای بسته‌ام نفوذ کرده بود! خب چه توقعی داشت؟ اینکه هنوز بعد از آن دسته گلی که به آب داده عزیز کرده‌ی قلبم باشد؟ چرا بهش نگفتم "ازت متنفرم" باید میگفتم و این قائله‌ی لعنتی را تمامش میکردم. دیگر تا آخر دنیا نه من نه او.هنوز با خودم و بگم نگم‌هایم درگیر بودم که صدام زد _ایگل؟ با غمگین‌ترین و گیراترین لحن ممکن! و من از خودم عاجزانه پرسیدم " مگر چندبار میشود عاشق یک‌نفر شد؟" چشمانم را روی هم گذاشتم و وانمود کردم نشنیدم. همان بهتر که حرفی برای گفتن باهم نداشته باشیم. من تحمل آنهمه شکنجه شدن را نداشتم… https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8 https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
إظهار الكل...
عزیزان به علت فوت برادر عزیز بهارجان کانال فعلا هیچ فعالیتی نخواهد داشت. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
إظهار الكل...
😢 832💔 285😱 54 6👍 2👏 2🤯 2
sticker.webp0.37 KB
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.