cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

📚کانال‌رسمی‌مریم‌جلالی‌(سبوی‌عشق*خاکسترعشق*رویای‌سیاوش)📚

دورمان چاپ شده از دکترمریم جلالی: #رویای‌سیاوش #خاکسترعشق (این دو رمان کامل در کانال هست) #شهرزاد #نسل‌مادری #سبوی‌عشق درنوبت چاپ و درvip #پارتگذاری‌رایگان‌سبوی‌عشق ازشنبه تا۴شنبه‌ #کپی‌ممنوع‌وحرام‌است‌وپیگرد‌قانونی‌دارد #آدرس‌اینستا:maryam_jalali1365@

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
2 806
المشتركون
-324 ساعات
-97 أيام
-5730 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

💌سلام. خوش‌ آمدید‌ عزیزان. امیدوارم‌از‌قلمم‌لذت‌ببریدودررمانهای‌بعد‌ی‌همراهم‌باشید.دوستان‌دو‌رمان‌اول‌نویسنده‌ثبت‌وچاپ‌شده #هرنوع‌کپی‌و‌فوروارد‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حتی‌برای‌خودتون‌حرام‌‌وممنوع‌ودارای‌پیگردقانونیه، پس‌ لطفا‌ با رعایت‌ حق‌ نویسنده، فقط در این‌ کانال رایگان‌ و‌ حلال‌ بخوانید❤️ 🖌عکس‌شخصیت‌های‌‌همه‌رمان‌ها رو در پست‌ مربوط‌به‌خودشون‌میتونید ببینیدو نظر‌بدید https://www.instagram.com/maryam_jalali1365 📓۲رمان اول من، «رویای‌سیاوش‌» با ۲۵۰پارت و «خاکسترعشق» با ۲۸۵پارت به پایان رسیده و کامل و رایگان دراین‌ کاناله و رمان سوم «شهرزاد» و رمان چهارم « نسل‌مادری»کامل و رایگان پارتگذاری شد و بعد از  اطلاع رسانی از این کانال پاک شد و فقط تا زمان چاپ در کانالvip هستند. اینک رمان پنجم من «سبوی عشق» از شنبه‌ تا ۴شنبه‌ به‌جز تعطیلات‌رسمی‌ روزی‌‌ یک‌‌پارت‌ آپ‌میشه❌ ✅میانبر‌شروع‌رمان‌هادرزیرآورده‌شده: #میانبرشروع‌رویای‌سیاوش(کامل): https://t.me/c/1320507485/5 #میانبرشروع‌خاکسترعشق(کامل): https://t.me/c/1320507485/273 #معرفی‌و‌تیزرابتدایی‌شهرزاد https://t.me/c/1320507485/1396 #معرفی‌وتیزرابتدایی‌نسل‌مادری https://t.me/c/1320507485/2935‌ #میانبر‌شروع‌سبوی‌عشق(درحال‌پارتگذاری) https://t.me/c/1320507485/4038 #عزیزان‌توجه‌کنید👇 📣 بنده کانال عمومی در پیام رسان ایتا( مثل همین کانال) رو افتتاح کردم و براتون لینکش رو میذارم که اگه خواستید الان یا هر وقت که خواستید اونجا هم عضو بشید. برای کانال vip هم این کار رو کردم و هم در ایتا و هم در تلگرام کانال داریم و مطالب کانال های ایتا مشابه تلگرام گذاشته میشه❤️ لینک کانال عمومی من در ایتا 👇 https://eitaa.com/joinchat/3766485212C281b49224d                    #دکترمریم‌جلالی
إظهار الكل...
ایتا - Eitaa: Join Group Chat

پیام رسان ایرانی ایتا Eitaa

#پارت۱۶۳ #کپی‌ممنوع‌وحرام‌است #سبوی‌عشق 🌷 #مریم‌جلالی چشمانم را بر هم فشرده و زمزمه کردم: می خوام یه مدت به ازدواج فکر نکنم. من به این زمان احتیاج دارم تا روح زخم خورده ام رو ترمیم کنم. مشاورم هم نظرش همین بود. دنیا دستم را گرفت و گفت: درست میگی. حق با تو هست. نیاز به زمان داری. فقط گفتم حواست باشه مانی رو از دست ندی. حالا بعد از هر چقدر که زمان خواستی بگذره. با ورود مانی و صدای سلام گرمش ، من هم احساس گرمای خاصی کردم و ناخودآگاه از جا بلند شدم. دنیا هم بلند شدم و با هم پیش بقیه رفتیم و به مانی سلام کردیم. مانی با دیدنم با چشمانی برق افتاده خیره ام شد و گفت: خوبی بهار جان؟ خستگی امتحانات رو از تنت در کردی؟ برای اینکه جلب توجه دیگران را نکنم کوتاه جواب دادم: آره. ممنونم. اما مانی ادامه داد: دو هفته تعطیلی. خوب استراحت کن که ترم دوم سخت تر از ترم اوله و باید بیشتر تلاش کنی. اگه معدلت هم بالا بشه می تونی واحدهای بیشتری برداری. -حتما. ممنون که به فکرمی. مادرجون گفت: دخترها می‌رید چای بریزید و با شیرینی بیارید؟ من و دنیا چشم گفتیم و از جا بلند شدیم و به آشپزخانه رفتیم. من شروع به ریختن چای در فنجان ها کردم و دنیا هم شیرینی ها را در ظرفی چید و همراه پیش دستی ها از آشپزخانه بیرون رفت. آخرین فنجان چای را که زیر شیر سماور گرفتم تا آب جوش روی آن بریزم صدای مانی را از پشت سرم شنیدم که گفت: این چایی خوردن داره. برگشتم و با دیدنش لبخندی زدم و گفتم: بفرمایید. این فنجون برای شما سفارشی پررنگش کردم. مانی فنجان را از دستم گرفت و با لحنی خاص پچ زد: تو چای بریز، من دنیایی را به پایت. مانی تکیه اش را به کابینت داد و ادامه داد: از دیروز تا حالا که ندیدمت هم دلم برات تنگ شده بود. من نگاهم را به زیر کشیدم و هیچ نگفتم. دوباره گفت: نمی خوای بدونی کجا بودم که دیر اومدم؟ -خب... اگه لازم باشه خودت میگی دیگه. -رفتم واست یه هدیه بگیرم خانم دانشجو. -به چه مناسبت؟ -هدیه مگه مناسبت می خواد؟ -من بدون مناسبت از کسی هدیه نمی گیرم. او تکیه اش را از کابینت برداشت و گفت: اولا که من کسی نیستم. دوماً برای اینکه تونستی تو همچین موقعیتی امتحاناتت رو خوب بدی برات هدیه گرفتم. البته این مناسبت که دوستت دارم رو فاکتور می گیرم. بعد بسته کوچکی را از جیبش درآورد و به دستم داد. با تشکر آن را گرفته و بازش کردم. یک خودنویس زیبا بود که روی آن حک شده بود: بهار جان دوستت دارم. *هر نوع کپی، فوروارد و نشر حتی باذکر نام نویسنده حتی برای خودتان حرام و ممنوع است و دارای پیگرد قانونی می‌باشد. فقط در کانال نویسنده حلال بخوانید. #فرصت‌استثنای‌خوندن۳رمان‌درvipبایک‌هزینه 💯 در کانالvip سه رمان «شهرزاد» و «نسل‌ مادری» و «سبوی‌عشق» تموم شدند و کامل‌ هستند👌 💳50000تومن‌واریزبه‌نام‌مریم‌جلالی‌به‌کارت: 5022291036068854 شات واریز رو به آی دی زیر بفرستید تا لینک اختصاصی براتون ارسال بشه 👇 @Mj65psycho                          #دکترمریم‌جلالی @maryamjalali65
إظهار الكل...
#پارت۱۶۲ #کپی‌ممنوع‌وحرام‌است #سبوی‌عشق 🌷 #مریم‌جلالی بعد رو به پدر کرد و گفت: مهدی من اگه جای تو بودم پدرش رو درمی آوردم تا بفهمه با کی طرفه. بابا مهدی گفت: رضا جان، لیاقت دختر گل من خیلی بیشتر از اون بود. واقعیت اینه که من خیلی خوشحالم دخترم از شر همچین پسر نفهمی با همچین خونواده ای خلاص شده. دیگه هم لطفاً این جریان رو ول کنید. نمی خوام با حرف زدن در مورد این مسأله بی اهمیت، بهار اذیت بشه. از اینکه پدر حال مرا درک می کرد خوشحال شدم چون واقعا دلم نمی خواست در جمع راجع به این مسأله حرف زده و بحث شود. دیگر کسی در این باره چیزی نگفت و من دیدم زن عمو با اینکه چیزی نمی گوید با خوشحالی مرا نگاه می کند که مطمئنا به خاطر به هم خوردن نامزدی من بود. هر چه بود حتما او به فکر پسرش بود و نمی توانست ناراحتی مانی را ببیند. دلم می خواست بدانم مانی کجاست و چرا نیامده، اما دوست نداشتم بپرسم و موجب فکر و خیال نادرست بقیه بشوم. همان موقع بابا پرسید: راستی داداش مانی جان کجاست؟ عمو گفت: والا منم نمی دونم. فقط گفت کار واجبی داره. انجام میده و بعد میاد اینجا. نمی دانم چرا نگران نیامدنش بودم که با این حرف عمو نگرانی ام برطرف شد و به طرف دنیا که صدایم کرد برگشتم و دست دراز شده اش به سویم را گرفتم و با هم به گوشه دنج کنار شومینه رفتیم و نشستیم. دنیا گفت: این دو سه هفته چون گفتی امتحان داری و سخت مشغولی دیگه بهت زنگ نزدم که مزاحمت نباشم. اما نگرانت بودم. خوبی بهار؟ حال روحیت چطوره؟ گفتم: مرسی که نگرانم بودی. اما خیالت راحت باشه. خیلی بهترم. بعد آهی کشیده و ادامه دادم: می دونی دنیا... چیزی که منو خیلی داغون کرد رفتن داریوش نبود، بلکه شنیدن واقعیت زندگیم و اینکه بچه بابامهدی و مامان حوری نیستم داغونم کرد. و بعد هم از اینکه داریوش منو به خاطر این مسأله کنار گذاشته شوکه شدم. -عزیزدلم می فهمم چی میگی بهار. منم وقتی شنیدم شوکه شدم چه برسه به تو. -اما الان دیگه برام مهم نیست. باهاش دارم کنار میام. هر چند مانی خیلی کمکم کرد بهتر بشم، با هم پیش مشاور هم رفتیم. دنیا لبخندی زد و گفت: مانی دیوونه وار دوستت داره دختر. من جای تو بودم بیشتر بهش فکر می کردم. نفسی عمیق کشیدم و متفکر لب زدم: دارم بهش فکر می کنم اما خب هنوزم نتونستم به عنوان همسر قبولش کنم. من تا چند ماه پیش مثل برادر بهش نگاه می کردم. -درسته اما واقعا که برادرت نیست. پس می تونی احساست رو بهش تغییر بدی. مخصوصا اینکه یه کیس فوق العاده است. دیوونه ای اگه از دستش بدی. بازم فکرهات رو بکن. *هر نوع کپی، فوروارد و نشر حتی باذکر نام نویسنده حتی برای خودتان حرام و ممنوع است و دارای پیگرد قانونی می‌باشد. فقط در کانال نویسنده حلال بخوانید. @maryamjalali65
إظهار الكل...
پارت‌ دوشنبه ۱۸ و سه‌شنبه ۱۹ تیر ماه ۱۴۰۳ «سبوی‌ عشق» یکجا تقدیم‌ نگاه‌‌زیبای‌‌ شما‌عزیزان👇😍
إظهار الكل...
💌سلام. خوش‌ آمدید‌ عزیزان. امیدوارم‌از‌قلمم‌لذت‌ببریدودررمانهای‌بعد‌ی‌همراهم‌باشید.دوستان‌دو‌رمان‌اول‌نویسنده‌ثبت‌وچاپ‌شده #هرنوع‌کپی‌و‌فوروارد‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حتی‌برای‌خودتون‌حرام‌‌وممنوع‌ودارای‌پیگردقانونیه، پس‌ لطفا‌ با رعایت‌ حق‌ نویسنده، فقط در این‌ کانال رایگان‌ و‌ حلال‌ بخوانید❤️ 🖌عکس‌شخصیت‌های‌‌همه‌رمان‌ها رو در پست‌ مربوط‌به‌خودشون‌میتونید ببینیدو نظر‌بدید https://www.instagram.com/maryam_jalali1365 📓۲رمان اول من، «رویای‌سیاوش‌» با ۲۵۰پارت و «خاکسترعشق» با ۲۸۵پارت به پایان رسیده و کامل و رایگان دراین‌ کاناله و رمان سوم «شهرزاد» و رمان چهارم « نسل‌مادری»کامل و رایگان پارتگذاری شد و بعد از  اطلاع رسانی از این کانال پاک شد و فقط تا زمان چاپ در کانالvip هستند. اینک رمان پنجم من «سبوی عشق» از شنبه‌ تا ۴شنبه‌ به‌جز تعطیلات‌رسمی‌ روزی‌‌ یک‌‌پارت‌ آپ‌میشه❌ ✅میانبر‌شروع‌رمان‌هادرزیرآورده‌شده: #میانبرشروع‌رویای‌سیاوش(کامل): https://t.me/c/1320507485/5 #میانبرشروع‌خاکسترعشق(کامل): https://t.me/c/1320507485/273 #معرفی‌و‌تیزرابتدایی‌شهرزاد https://t.me/c/1320507485/1396 #معرفی‌وتیزرابتدایی‌نسل‌مادری https://t.me/c/1320507485/2935‌ #میانبر‌شروع‌سبوی‌عشق(درحال‌پارتگذاری) https://t.me/c/1320507485/4038 #عزیزان‌توجه‌کنید👇 📣 بنده کانال عمومی در پیام رسان ایتا( مثل همین کانال) رو افتتاح کردم و براتون لینکش رو میذارم که اگه خواستید الان یا هر وقت که خواستید اونجا هم عضو بشید. برای کانال vip هم این کار رو کردم و هم در ایتا و هم در تلگرام کانال داریم و مطالب کانال های ایتا مشابه تلگرام گذاشته میشه❤️ لینک کانال عمومی من در ایتا 👇 https://eitaa.com/joinchat/3766485212C281b49224d                    #دکترمریم‌جلالی
إظهار الكل...

#پارت۱۶۱ #کپی‌ممنوع‌وحرام‌است #سبوی‌عشق 🌷 #مریم‌جلالی۱ سوالی نگاهش کردم و او خیلی آرام گفت: یادت هست که این شنبه هم با دکتر کاووسی وقت داری برای مشاوره. گفتم: نه یادم نبود. همش تو فکر امتحان ها بودم. مرسی که یادم انداختی. فقط..‌. من حالم خیلی بهتره. نیازی هست بریم؟ -آره عزیزم. این بار رو حتما برو. اگه نیازی نباشه خود دکتر بهت میگه دیگه نمی خواد بیای. -باشه. شنبه ساعت ۳ بود دیگه؟ -آره. به نظرم فردا که میای خونه آقاجون دیگه برنگرد جاجرود. بمون شنبه مشاوره رو هم برو. -آخه مامان و بابا سر کار میرن. فکر نکنم بمونند. -خب نمونند. تو بمون خونه مادرجون. من شنبه میام می برمت. -حالت ببینم چی میشه. باید با مامان و بابام در موردش حرف بزنم. -باشه. از ماشین مانی پیاده شدم و دیدم او هم مثل همیشه پیاده شد و منتظر سوار شدن و روشن کردن ماشین توسط من ماند، بعد مثل همیشه ضربه ای به شیشه زد و باعث شد لبخندی نامحسوس بر لبانم بنشیند. شیشه را که پایین دادم گفت: راستی بهار می دونی کم جمعیت جای دنیا کجاست؟ من لحظه ای فکر کردم و گفتم: نه، نمی دونم. ابروهایش را بالا داد و گفت: نمی دونی؟... قلب منه دیگه، چون فقط تو توشی. با حرف او از ته دل خندیدم و او به آرامی پچ زد: تو بخند، من بمیرم برات. تک سرفه ای کردم و گفتم: ممنونم مانی. با این طنزهات خستگی منو درمیاری. لبخندزنان لب زد: ولی من جدی میگم. اینا طنز نیست عشقم. یادت باشه در باغچه ی قلبم تنها گل همیشه بهارمی بهار من. سر تکان دادم و گفتم: خداحافظ دیوونه. -عشق تو دیوونم کرده دیگه. خداحافظ بانوی من. تمام راه را تا رسیدن به جاجرود با فکرهای ضد و نقیضی سپری کردم و مدام فکر داریوش و مانی به شکل های مختلف در سرم می نشست. آن شب وقتی پس از شب بخیر به مامان و بابا ، موقع خواب کنار پنجره اتاقم نشستم به این فکر کردم گاهی آدم تنها چیزی که نیاز داره فقط خلوت کردن با خودشه. ساعتی در خلوت شبانه فکرهایم را سروسامان دادم و برای بار آخر وقتی داریوش در ذهنم نشست، او را برای همیشه کنار زدم و با خودم تصمیم گرفتم دیگر به او فکر نکنم و اگر ناخودآگاه هم لحظه ای به ذهنم راه یافت دیگر به آن اهمیتی ندهم. * * * * * با ورود ما همه از جا بلند شدند. خانواده عمو رضا و عمه محبوبه زودتر از ما آمده بودند اما فقط مانی نبود. عمه با مهربانی تمام مرا در آغوش گرفت و گفت: دلم برات یه ذره شده بود عزیزدل عمه. نمی دونی وقتی جریان رو شنیدم چه حالی شدم. عمو رضا گفت: نمی دونم این پسره ی احمق بی شعور چطور تونست همچین کاری کنه. *هر نوع کپی، فوروارد و نشر حتی باذکر نام نویسنده حتی برای خودتان حرام و ممنوع است و دارای پیگرد قانونی می‌باشد. فقط در کانال نویسنده حلال بخوانید. #فرصت‌استثنای‌خوندن۳رمان‌درvipبایک‌هزینه 💯 در کانالvip سه رمان «شهرزاد» و «نسل‌ مادری» و «سبوی‌عشق» تموم شدند و کامل‌ هستند👌 💳50000تومن‌واریزبه‌نام‌مریم‌جلالی‌به‌کارت: 5022291036068854 شات واریز رو به آی دی زیر بفرستید تا لینک اختصاصی براتون ارسال بشه 👇 @Mj65psycho                          #دکترمریم‌جلالی @maryamjalali65
إظهار الكل...
#پارت۱۶۰ #کپی‌ممنوع‌وحرام‌است #سبوی‌عشق 🌷 #مریم‌جلالی من لب گزیدم و او دوباره گفت: خوبی خانومی؟ نمی خوای تشریف بیاری بیرون؟ منتظرت هستم گل من. گفتم: داشتم با بچه ها حرف می زدم. الان میام. -اوکی. روبروی دانشگاه توی ماشین منتظرتم. گوشی را که قطع کردم با ضربه ای که گلناز بر بازویم زد از جا پریدم و گفتم: چی شده؟ گلناز با خنده گفت: تموم شد. دل رو دادی رفت. اخم کردم و گفتم: نخیر. همچین چیزی نیست. هانیه گفت: ما فهمیدیم، اون وقت خودت هنوز نفهمیدی! بدون جواب به او گفتم: من رفتم بچه ها. عجله دارم. بعداً برای انتخاب واحد باهاتون هماهنگ می کنم. دستی برای آنها تکان دادم و با سرعت از دانشگاه بیرون رفتم و با نگاهی به روبروی دانشگاه با دیدن ماشین مانی به طرف ماشین او رفتم و سوار شدم و سلام کردم. در حالی که ماشین را روشن می کرد و راه می افتاد گفت: سلام. خسته نباشید عزیزم. امتحان چطور بود؟ -ممنون. خوب بود خداروشکر. دیگه راحت شدم. -باریکلا. دوست داری کجا بریم تا خستگی از تنت دربیاد؟ -هیچ جا. فقط دلم می خواد زودتر برم خونه بخوابم. خیلی کمبود خواب دارم. -یعنی نمی خوای یه گشتی بزنیم؟ -نه مانی. فقط یه کم دلم ضعف داره. این امتحان آخری خیلی ازم انرژی گرفت. فقط یه چیزی بگیر بخوریم و بعد برگردیم من سوار ماشینم بشم. او سر تکان داد و جلوی یک آبمیوه و بستنی فروشی ایستاد و پیاده شد و با دو لیوان ویتامینه مخصوص برگشت و یکی از آنها را به دستم داد. با تشکر آن را گرفته و وبا ولع شروع به خوردن کردم واقعا به آن نیاز داشتم مخصوصا به موز و آناناس و پسته و گردو و کنجدهایش که بسیار مقوی بودند. صدای محزونش مرا وسط خوردن نگهداشت: امروز آخرین امتحانت بود و دو هفته ای تا شروع ترم بعد تعطیلید. نگاهش کردم و گفتم: فردا جمعه است. با مامان و بابا میام خونه آقاجون. بعد از به هم خوردن نامزدیم هنوز عمو رضا و عمه محبوبه و بقیه رو ندیدم. شما هم میاید دیگه؟ چشمانش برق زدند و نفسی کشید و بعد گفت: به نظرت..‌ میشه تو بیای و من نیام؟ اونم حالا؟! نگاهم را از او گرفته و با خوردن باقی ویتامینه ام زیر لب گفتم: نه، نمیشه. وقتی مانی هم ویتامینه اش را خورد راه افتاد و من جایی که ماشینم را پارک کرده بودم به او گفتم و او همان جا نگهداشت و من گفتم: ممنون مانی. به عمو و زن عمو سلام برسون. فردا می بینمت. -خواهش می کنم. سلامت باشی. تو هم سلام برسون... راستی... *هر نوع کپی، فوروارد و نشر حتی باذکر نام نویسنده حتی برای خودتان حرام و ممنوع است و دارای پیگرد قانونی می‌باشد. فقط در کانال نویسنده حلال بخوانید. @maryamjalali65
إظهار الكل...
پارت‌ شنبه ۱۶ و یکشنبه ۱۷ تیر ماه ۱۴۰۳ «سبوی‌ عشق» یکجا تقدیم‌ نگاه‌‌زیبای‌‌ شما‌عزیزان👇😍
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.