cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

🌷 هر روز با شهدا 🌷

کانال #هر_روز_با_شهدا سعى دارد شما را با رزمندگان هشت سال دفاع مقدس همراه كند. به فيض رسيديد التماس دعاى #فرج #کپی حلال اندر #حلال است. با #خواندن، #کپی‌کردن یا #فورواردِ پست‌ها در ثواب این کانال سهیم باشید.

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
384
المشتركون
+124 ساعات
+37 أيام
+1330 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

🌷 #هر_روز_با_شهدا_۵۲۷۶ #پيشكسوت_شهادت 🌷شهيد «منصور معمارزاده» گويى به عشق شهادت زنده بود. اصلاً روح بزرگش در قالب تنگ تن نمى‏‌گنجيد. حال عجيبى داشت. نيمه‏هاى شب، گاه تك و تنها به مزار شهداى انقلاب اهواز مى‏رفت و با آن سرخ گل‌های پريشان در باد، چونان بلبلى شيدا ناله و راز و نياز داشت. اصلاً در دنياى ديگرى سير مى‏كرد؛ وراى اين جهان آب و رنگ. خلاصه، خدا هم زياد منتظرش نگذاشت. سه روز از آغاز جنگ تحميلى كه گذشت، او نيز بر براق تندسير شهادت نشست و از مرز آسمان گذشت. آن‌گاه كه پيكر از عشق سوخته‏اش بر شانه‏هاى شهر مى‏رفت، مداحى حاج «صادق آهنگران» ديدنى‏تر از هميشه مى‏نمود. منصور از پيشكسوتان شهادت بود. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز منصور معمارزاده راوى: حجة الاسلام صادق كرمانشاهى 📚 كتاب "ما آن شقايقيم" #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
إظهار الكل...
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۵۲۷۵ #غريبانه 🌷فرمانده اردوگاه، سرگردی بود که معمولاً مست بود. یک بعثی تمام عیار که اعتقادی به خدا نداشت. دستور داده بود کسی نماز نخواند. ما زیر بار نرفتیم....! یک روز به نگهبان‌‌ها دستور داد، همه را بفرستند داخل اتاق‌‌ها. چند نفر را بردند و درها را قفل کردند!! توی حال خودمان بودیم که صدای داد و فریاد بچه‌ها از مقر عراقی‌ها بلند شد. وضعیت اتاق طوری بود که چیزی را نمی‌‌دیدیم. خیلی نگران بودیم. دلمان شور می‌‌زد. روز بعد بچه‌های اتاق روبرو که مقر عراقی‌ها را می‌دیدند، گفتند: «نگهبان‌ها، آن چند نفر را بستند به ستون‌ها و طوری شکنجه‌شان کردند که از هوش رفتند.» راوی: آزاده سرافراز داوود افشاری فرکی 📚 کتاب "نماز غریبانه" #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
إظهار الكل...
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۵۲۷۴ #شناسايى_به_وقت_سامچى.... 🌷حسین (شهيد حسین رضایی) یک سامچى (ساعت مچى) داشت، اون رو به من هدیه داده بود. چند روز بعد آن را از من گرفت! گفت: بعد از شهادتم پیکرم در منطقه خواهد ماند و شما با این ساعت مرا شناسایی خواهید کرد. خداحافظی کردیم؛ من رفتم مرخصی. حسین در پاتک تیپ ٥٧ حضرت ابوالفضل علیه السلام لرستان در منطقه ماووت عراق به شهادت رسيد. همان‌طور که خودش گفته بود پیکرش در منطقه باقی ماند. ....سه سال بعد وقتی برای شناسایی پیکر شهدا به منطقه رفته بودیم؛ با همان سامچى، حسین را شناسایی کردیم. 🌹خاطره ای به یاد شهيد معزز حسین رضایی راوی: رزمنده دلاور حاج حسین ایزدی #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
إظهار الكل...
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۵۲۷۳ #چنین_منظوری_نبوده!! 🌷یكی از بچه‌های اهواز به نام نصرالله قرایی در یكی از نامه‌هایش خطاب به مادرش چنین نوشته بود: «مادر جان، حتماً همراه جواب نامه برایم عكس بفرستید، چون نامه‌ی بدون عكس مثل غذای بدون نمك است.» و با این مثال خواسته بود بر ارسال عكس تأكید داشته باشد. چند روز گذشته بود تا این‌كه دیدیم سر و كلّه‌ی عراقی‌ها پیدا شد. بچه‌ها را جمع كردند و یكی از آن‌ها خطاب به ما گفت: كِی غذای ما بی‌نمك بوده كه در نامه‌هایتان از بی‌نمكی غذا شكایت می‌كنید؟ شما قدر خوبی‌های ما را نمی‌دانید. بعد هم نامه را برای ما خواندند. بچه‌ها كه پی به موضوع برده بودند، به زور توانستند خنده خود را نگه دارند. با تلاش زیاد به عراقی‌ها بفهمانند كه در این نامه چنین منظوری در كار نبوده است و هر طور بود شرّشان را كوتاه كردند. #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
إظهار الكل...
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۵۲۷۲ #قبل_از_شهادت_سوخته_بود!! 🌷تعريفش را از برادرم كه همرزم او بود؛ زياد شنيده بودم. يك‌بار يكى از نوارهايش را گوش كردم حالت عجيبى داشت. از آن‌چه فكر می‌كردم زيباتر بود. نوايى ملكوتى داشت. بعد از آن هميشه در حجره به همراه ديگر طلبه ها نوارهايش را گوش می‌كرديم. بسيارى از دوستان مجذوب صداى او بودند. دعاى كميل و توسل او مسير خيلى از افراد را عوض كرد! شب بود كه به همراه چند نفر از دوستان دور هم نشسته بوديم، دعاى توسل شهيد تورجى در حال پخش بود. هر كسى در حال خودش بود. صداى در آمد. بلند شدم و در را باز كردم. در نهايت تعجب ديدم استاد گرامى ما حضرت آيت الله جوادى آملى پشت در است. 🌷با خوشحالى گفتم: بفرماييد، ايشان هم در نهايت ادب قبول كردند و وارد شدند. البته قبلاً هم به حجره‌ها و طلبه‌هايشان سر می‌زدند. سريع ضبط را خاموش كرديم. استاد در گوشه‌اى از اتاق نشستند، بعد گفتند: اگر مشكلى نيست ضبط را روشن كنيد. صداى سوزناك و ملكوتى او در حال پخش بود. استاد پرسيدند: اسم ايشان چيست!؟ گفتم: محمدرضا تورجى زاده. استاد پس از كمى مكث فرمودند: ايشان در عشق خدا سوخته است. گفتم: ايشان شهيد شده. فرمانده گردان يا زهرا هم بوده. استاد ادامه داد: ايشان قبل از شهادت سوخته بوده. 🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد معزز محمدرضا تورجى زاده 📚 كتاب "يا زهرا" #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
إظهار الكل...
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۵۲۷۱ #سنگر_قبلی.... 🌷تابستان سال ۱۳۶۲ بعد از عملیات والفجر ٣ که جهت آزادسازی مهران انجام شده بود. تیپ امام موسی از لشکر ۵ نصر در یکی از قله‌ های اطراف شهر مهران به نام کله قندی در حال انجام وظیفه بود. در خط پدافندی بودیم که یکی از دوستانم، کتری خیلی بزرگی را برداشت که برای بچه‌ها چای درست کند. وقتی آب کتری جوش آمد من رفتم تا چای خشک را داخل آن بریزم و کتری را بیاورم. ناگهان مار بزرگی در کنار کتری دیدم. تا به خود جنبیدم، مار داخل یکی از کیسه‌های سنگر اجتماعی که جهت استراحت ساخته بودیم رفت. موقعی که جریان را برای دیگر دوستانم تعریف کردم به این نتیجه رسیدم که سنگر را عوض کنیم و همین کار انجام شد. وقتی آخرین وسایل را از سنگر قبلی برداشتیم و حدوداً ۱۰۰ متر از آن دور شدیم ناگهان یک گلوله خمپاره ۸۰ درست روی همان سنگر قبلی خورد و از سنگر چیزی باقی نماند. بعداً متوجه شدیم که دیده‌بان عراقی‌‌ها دود آتشی را که برای چای روشن کرده بودیم را، دیده و گرا داده بود. ولی مار، جانِ ما ۸ نفر را نجات داد. راوى: رزمنده دلاور محمود روحانى #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
إظهار الكل...
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۵۲۷۱ #سنگر_قبلی... 🌷تابستان سال ۱۳۶۲ بعد از عملیات والفجر ٣ که جهت آزادسازی مهران انجام شده بود. تیپ امام موسی از لشکر ۵ نصر در یکی از قله‌ های اطراف شهر مهران به نام کله قندی در حال انجام وظیفه بود. در خط پدافندی بودیم که یکی از دوستانم، کتری خیلی بزرگی را برداشت که برای بچه‌ها چای درست کند. وقتی آب کتری جوش آمد من رفتم تا چای خشک را داخل آن بریزم و کتری را بیاورم. ناگهان مار بزرگی در کنار کتری دیدم. تا به خود جنبیدم، مار داخل یکی از کیسه‌های سنگر اجتماعی که جهت استراحت ساخته بودیم رفت. موقعی که جریان را برای دیگر دوستانم تعریف کردم به این نتیجه رسیدم که سنگر را عوض کنیم و همین کار انجام شد. وقتی آخرین وسایل را از سنگر قبلی برداشتیم و حدوداً ۱۰۰ متر از آن دور شدیم ناگهان یک گلوله خمپاره ۸۰ درست روی همان سنگر قبلی خورد و از سنگر چیزی باقی نماند. بعداً متوجه شدیم که دیده‌بان عراقی‌‌ها دود آتشی را که برای چای روشن کرده بودیم را، دیده و گرا داده بود. ولی مار، جانِ ما ۸ نفر را نجات داد. راوى: رزمنده دلاور محمود روحانى #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
إظهار الكل...
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۵۲۷۰ #قسمت_دوم (٢ / ٢) #نتيجه_دوستى_با_شهدا 🌷....مشکل کار برطرف شد. با عنایت خدا مشکل ازدواج هم برطرف گردید. با دختر یکی از بستگان ازدواج کردم. وقتی مراسم عقد تمام شد با همسرم رفتیم بیرون. گفتم: خانم می‌خوام شما رو ببرم پیش بهترین دوستم! خیلی تعجب کرد. ما همان شب رفتیم گلستان شهدا کنار مزار شهید تورجی. عروسی ما شب ولادت حضرت زهرا (س) بود. رفتم سر مزار محمد. گفتم: تا این‌جای کار، همه‌اش عنایت خدا و لطف شما بوده. شما مرا با حضرت زهرا (س) آشنا کردی. از این به بعد هم ما را یاری کن. بعد هم کارت عروسی را سفارش دادم. علیه رغم مخالفت برخی از بستگان روی کارت نوشتم: سرمایه ى محبت زهراست (س) دین من؛ من دین خویش را به دو دنیا نمی دهم گر مهر و ماه را به دو دستم نهد فلك؛ یک ذره از محبت زهرا (س) نمی دهم 🌷آخرین روزهای سال ٨٨ فرزند ما به دنیا آمد. قرار شد اگر پسر بود نامش را من انتخاب کنم. اگر هم دختر بود همسرم. فرزند ما دختر بود. همسرم پس از جستجو در کتاب‌های اسم و.... نام عجیبی را انتخاب کرد. اسم دختر ما را گذاشت: دیانا. خیلی ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم. وقتی همه رفتند، شروع به صحبت کردیم. خیلی حرف زدم. از هر روشی استفاده کردم اما بی‌فایده بود، به هیچ وجه کوتاه نمی‌آمد. گفتم: آخه اسم قحطی بود. تو که خودت مذهبی هستی! لااقل یه اسم ایرانی انتخاب کن. دیانا که انتخاب کردی یعنی الهه عشق رُم! وقتی هیچ راه چاره‌ای نداشتم، سراغ دوست عزیزم رفتم. به تصویر محمد خیره شدم و گفتم: محمد جان این‌طور نگاه نکن! این مشکل رو هم باید خودت حل کنی! صبح روز بعد، محل کار بودم، همسرم تماس گرفت. با.... 🌷با صدایی بغض آلود گفت: حمید، بچه‌ام! رنگم پریده بود. گفتم: چی شده؟ خودت سالمی؟! اتفاقی افتاده؟! همسرم گفت: چی می‌گی؟! بچه حالش خوبه. اگه تونستی سریع بیا! منزل که رفتم همسرم گفت: خواب عجیبی دیدم. گفت: خواب خانم فاطمه الزهرا را دیدم. در خواب به من فرمودند: شما ما را دوست دارید؟ گفتم: خانم جان، این حرف را نزنید. همه زندگی ما با محبت شما خانواده بنا شده. بعد گفتند: این دختر شماست؟ برگشتم و نگاه کردم: شما و شهید تورجی در کنار دخترم نشسته بوديد. با هم صحبت می‌کردید. آن خانم مجلله پرسید: اسم فرزندت چیست؟ من یك دفعه مکثی کردم و گفتم: فاطمه. بعد هم از خواب پریدم! حالا این شناسنامه را بگیر و برو! اسم فرزندم را درست کن. راوى: آقای حميد مراد زاده [یكى از جوانانى كه با شهيد تورجى رابطه دوستانه برقرار كرده و به واسطه اين رابطه بسيارى از مشكلات زندگيش حل شد.] #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
إظهار الكل...
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۵۲۶۹ #قسمت_اول (٢ / ١) #نتيجه_دوستى_با_شهدا 🌷از پایان سربازی من چند ماه گذشت. به دنبال کار بودم، اما هر جا می‌رفتم، بی فایده بود. می‌گفتند: فرم را تکمیل کن و برو! بعداً خبر می‌دهيم. دیگر خسته شده بودم. هر چه بیشتر تلاش می‌کردم کمتر نتیجه می‌گرفتم. البته خودم مذهبی و بسیجی و.... نبودم، فقط به نمازم اهمیت می‌دادم. ولی خیلی شهید محمد تورجی را دوست داشته و دارم. من از طریق یکی از بستگان که در جبهه همرزم شهید تورجی بود با او آشنا شدم. نمی‌دانم چرا ولی علاقه قلبی شدیدی به او دارم. بعد از آشنایی با او در همه مشکلات، خدا را به آبروی او قسم می‌دادم. رفاقت با او باعث شد به اعمالم دقت بیشتری داشته باشم. هر هفته حتماً به سراغ او می‌رفتم. مواظب بودم گناهی از من سر نزند. 🌷من به واسطه این شهید بزرگوار عشق و علاقه خاصی به حضرت زهرا (س) پیدا کردم. یک‌بار به سر مزار شهید تورجی رفتم. وضو گرفتم. شنیده بودم شهید تورجی به نماز شب اهمیت می‌داد. من هم نماز شب خواندم، بعد هم نماز صبح و خوابيدم. در خواب چند نفر را دیدم که به صف ایستاده‌اند. شخصی هم در کنار صف بود. بلافاصله شهید تورجی از پشت سر آمد و به من گفت: برو انتهای صف! شخصی که در کنار صف ایستاده بود به من نگاهی کرد، اما به احترام تورجی چیزی نگفت. از خواب پریدم. همان روز از گزینش شرکت آب اصفهان تماس گرفتند. یکی از دوستانم آن‌جا شاغل بود. گفت: سریع بیا اتاق مسئول گزینش! 🌷وقتی رفتم دوستم گفت: چرا این‌طوری اومدی؟ چرا کت و شلوار سفید پوشیدی؟! وارد دفتر مسئول گزینش شدم. یک‌دفعه رنگم پرید! این همان آقایی بود که ساعاتی قبل در خواب دیده بودم، کنار صف ایستاده بود. فرم را از من گرفت، نگاهی کرد و پرسید: مجردی؟! کمی نگاهش کردم. گفتم: اگر این‌جا مشغول به کار شوم، حتماً متأهل می‌شوم. نگاهی به من کرد و گفت: واقعاً اگر مشکل کار تو برطرف شد زن می‌گيرى؟ من هم که خیالم از استخدام راحت شده بود، شوخی کردم و گفتم: نه، دختر می‌گیرم! خندید و پایین فرم مرا امضا کرد. فرم را به مسؤل مربوطه تحویل دادم. باورش نمی‌شد، گفت: صد تا لیسانس تو نوبت هستند، چطور برگه شما رو امضا کردند؟! .... #ادامه_در_شماره_بعدى.... #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
إظهار الكل...
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۵۲۶۸ #شیر_پتو_نشدیم! 🌷ماه مبارک رمضان بود و ما در قرارگاهی در سنندج بودیم. جای بسیار زیبا و دلنشینی بود. مخابرات لشگر بودم و اتاق ما دقیقاً بالای سر آشپزخانه بود. یک شب من و یکی از دوستان کشیک شب بودیم و بایستی برای پاسخ به بی‌سیم‌ها بیدار می‌ماندیم. نیمه‌های شب بود که بوی غذا گیج‌مان کرده بود. رفیقم گفت: می‌خواهی بروم غذای سحر را بگیرم. گفتم فکر نکنم بدهند ولی این رفیق ما اصرار کرد و در نهایت راضی شدم. رفت و دیدم با یک قابلمه بزرگ از مرغ که غذای ۲۲ نفر بود، آمد. بچه‌ها همه خواب بودند و ما شروع کردیم خوردن. دوستم گفت: برنج ول کن خالی بخوریم. چون دیگر نمی‌شد کاری کرد. برای همه کم بود و برای ما زیاد. یادش بخیر برای سحر دوستان رفتند دوباره غذا گرفتند. آشپز گفته بود که شما انگار قبلاً غذا گرفته‌اید. اما آن بنده خدا که در جریان نبود گفته بود نه!! آن روز سحر فرمانده‌مان هی به ما می‌گفت چرا غذا نمی‌خورید، فردا باید روزه بگیرید و ما که از چشم و گوشمان داشت مرغ می‌زد بیرون، می‌گفتیم اشتها نداریم. خوشبختانه آن موقع لو نرفت وگرنه حتماً یک شیر پتو شده بودیم! راوی: رزمنده دلاور حمید روشنائی #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
إظهار الكل...