cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

Arman_darvish|آرمان درویش

‹ •﷽• › 𝗔𝗿𝗺𝗮𝗻𝗱𝗮𝗿𝘃𝗶𝘀𝗵|آرمــان درویــش ❥ ⊱💙✨⊰ ⋆ 𝗖𝗿𝗲𝗮𝘁 :𝟭𝟰𝟬𝟬/𝟮/𝟴 ⋆ 𝗕𝗼𝘁:https://t.me/BiChatBot?start=sc-241024-F58gfvz ⋆ 𝗣𝗮𝗴𝗲:𝗔𝗿𝗺𝗮𝗻_𝗱𝗮𝗿𝘃𝗶𝘀𝗵_𝗱 ⋆ 𝗖𝗵𝗮𝗻𝗻𝗲𝗹 𝗥𝗼𝗺𝗮𝗻: t.me/Nostalgiclove1366

إظهار المزيد
إيران330 355لم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
179
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

﷽‌ ┄┄•●❅✾❅●•┄┄ #••𝑟𝑎ℎ𝑎𝑦𝑎𝑚༅༙ྂ‌༅꯭꯭༙‌_ᭆ꯭𝑚𝑎𝑘𝑢𝑜𝑛• #ᴘᴀʀᴛ_63 ملینا در حالی که چاقو زیر گلوم گذاشته بود ، به سمت پنجره خیلی بزرگ پذیرایی رفت! پنجره باز بود.. بابا با ترس گفت : _خواهش میکنم.. خواهش میکنم رهارو ول کن..با هم حرف میزنیم درستش میکنیم!!!! ملینا خنده هیستریکی کرد... و از بازو های من گرفت و سمت پنجره برد.. عمو به سمت ما اومد... بازو های من رو از دست های ملینا آزاد کرد و ... روبه بابا و به طور کنایه به ملینا گفت : _هیچ فایده ای نداره.. .. تو حتی اگه انتقامم بگیری بازم فایده نداره..تو یه قاتلی... دیر یا زود پلیسا پیدامون میکنن.. پس چه بهتر که زود تر از پلیسا خودمونو خلاص کنیم!! ملینا گفت : _چی داری میگی؟؟.. اونا زندگی مارو نابود کردن ماهم باید همین کارو بکنیم!!! عمو به روی زنش لبخندی زد و ... چشمای هممون نگران شد.. درسته بابا با عمو میونش شکرآب بود..اما خب هر چی که بود برادرش بود!!!! عمو... چاقو رو از دست ملینا گرفت و به روزی زمین انداخت دستش رو گرفت و روبه ما گفت ، اگه اذیتت کردم تو این چند سال زندگی.. اگه واست یه سر خر اضافه بودم شرمنده.. منو ببخش!! ملینا فریادی زد : _نههه!!! رامیاااار!!! نههههه!!!!!!!! و با هم از پنجره‌‌ای که حدودا ۹ طبقه داشت خودشونو پرت کردن به پایین.. چشم های بهت زده من جیغ های مامان فریاد های بابا گریه های رایان.. تو اون لحظه هیچکدوم از اینا تموم نشدنی بودن! باورم نمیشد.. واقعا باورم نمیشد!! این سرنوشت...حق اونا نبود..حتی اگه بدترین آدمای روی زمین بودن!!
إظهار الكل...
والپیپر هایی که خودم عاشقشونمم😍😍 اینا همشون کارتونن اگه خواستین اسماشونو تو کامنت ها بپرسید بتون بگم😉 میتونید ازش به عنوان پروفایل استفاده کنید🙃❤️
إظهار الكل...
دوست دارید والپیپر بزارم؟Anonymous voting
  • آرههه😍
  • نه😑
0 votes
این پارت فراموش نمیشه😂😂😂😂😂
إظهار الكل...
﷽‌ ┄┄•●❅✾❅●•┄┄ #••𝑟𝑎ℎ𝑎𝑦𝑎𝑚༅༙ྂ‌༅꯭꯭༙‌_ᭆ꯭𝑚𝑎𝑘𝑢𝑜𝑛• #ᴘᴀʀᴛ_63 گریه میکردم! رایان هول شده بود مامان و بابا دیتو پاشونو گم کرده بودن.. بابا خواست جلو بیاد که! صدایی از بالای پله ها شنیده شد. یه صدای بم و مردونه! یه صدای آشنا! بابا متوقف شد. گریه های من برای لحظه‌ای بند اومد. صدای قدم هاش ، از پله ها اومد.. اروم اروم به پایین میومد! تا این که ، چهره اش کامل مشخص شد! دهنم از ترس و تعجب خشک شده بود!!!!!! باورم نمیشد!!!! اون‌.. اون زنده بود!!!!! عمو زنده بود! اما من خودم دیدم مرد!!! خودم دیدم.. عمو! ملینا! هر دو زنده بودن! عمو پوزخندی زد و بی مقدمه به سمت بابا گفت : _یاد گذشته ها افتادم! بابای رها!! ... مامان و بابامونو چی؟....یادته؟ بابا یه معتاد بود..هزااار تا دوست مفنگی تر از خودش داشت.... بابا بعد از یه مدت میخواست تموم زندگی تباه شده اش رو برای مامان جبران کنه..پس به مسافرت رفتن ....داداش بی معرفت!؟ یادته بعد از مرگ مامان بابا بعد از اون تصادف!! چطور ولم کردی؟ منو گذاشتی کنار یه مشت معتاد و مفنگی ! گذاشتی بمونم اونجا و جون بدم! درحالی که میتونستی منم با خودت ببری و ازم مراقبت کنی! بابا اما..هیچ حرفی نمیزد..فقط نگاهِ عمو میکرد! ملینا دهن باز کرد و با حالت طعنه و کنایه گفت : _منو چی.. منو یادته؟ من ملینام! زنِ رامیار.. داداش تو... عموی رها...من ملینامم..زنعموی رها! من هیچوقت نمردم! من فقط یه گوشه ای پنهون شدم! تا بتونم خود واقعیمو دوباره پیدا کنم! بعد از این که هم من و هم رامیار بزرگ شدیم با هم ازدواج کردیم.توی دانشگاه باهم آشنا شدیم!.. و همونحا عاشق هم شدیم..خاک تو یر یه همچین داداشی مثل تو بکنن! رامیار با این که ولش کرده بودی اما باز خواستش که رابطه برادرانه اتون رو مثل قبل بکنه اما تو .. با بی رحمی پسش زدی! سرش داد کشیدی! من و رامیار جون دادیم تا رسیدیم به این جا..سرکوفت های تورو شنیدیم تا به این مرحله دست پیدا کردیم.. و من با خودم عهد بستم که یه روزی انتقام رامیارو از تو و خونوادت بگیرم..خواستم دخترت ذره ذره جون بده جلو چشمات! همونطور که رامیار توی بچگیش زیر دیت اکن همه معتاد جون داد! عذاب کشید! مامان و بابا قطره های اشکشون بند نمیومد.. منم با اونا گریه میکردم و صدای آروم گریه های رایان..توی اون محوطه تاریک خونه پیچیده بود!
إظهار الكل...
﷽‌ ┄┄•●❅✾❅●•┄┄ #••𝑟𝑎ℎ𝑎𝑦𝑎𝑚༅༙ྂ‌༅꯭꯭༙‌_ᭆ꯭𝑚𝑎𝑘𝑢𝑜𝑛• #ᴘᴀʀᴛ_62 برگشتم با یه جفت چشم سیاه مواجه شدم! ملینا! اون عوضی همه به طرف من برگشتن بابای من باورش نمیشد ملینا زنده باشه! خواستم برم کنار رایان که با یه حرکت موهام رو گرفت تو دستش و آرنجش رو گذاشت رو گردنم.. چاقو رو گرفت زیر گلوم و فشار داد!!! #مینی_پارت
إظهار الكل...
اینم یه قسمت دیگه از رمان جدید و بعد از رهایم مکن😜😜😜 همونی که پارت اولشو گذاشته بودم و گفتم که بعد از رهایم مکن شروع میش امیدوارم واسه خوندنش مشتاق باشید
إظهار الكل...
وزش باد ، تاب توی حیاط رو تکون میداد. قدم های آهسته‌ام رو به سمتش برداشتم دستم رو به زنجیر سردش قفل کردم و آروم روش نشستم.. نفس عمیقی کشیدم. دلم پر بود! درست مثل ابر! آسمونِ سیاه ، با وجود ابر های پر از بغض ، سرخ شده بود. نم نم های بارون ، با قطره های اشک من یکی شده بود! دقیقا شده بودم مثل یه ماهی ، که هیچکس توی دریا اشک هاشو نمیبینه! بغض ، توی گلوم جا خشک کرده! دلم گرفته بود! از تنهایی ، از بی کسی ، از رویاهایی که بیصدا خاک شد ، از روزهایی که همینطور بیهوده تموم شد، از عمری که یِرخی گذشت و دود شد رفت هوا! اشک توی چشم هام حلقه زد و آسمونِ سیاهِ جلوم رو تار کرد چشم هام رو بستم! انگار با بسته شدن چشم هام سد اشک هام شکست! باد سرد و بی مهر ، دل شکسته‌ی من رو با خودش به دیدار بارون برد ! انگار باید سلامی دوباره میکردم به خاطرات گذشته‌ام. جالبه ، وقتی دلم میگیره خاطراتم اولین کسایی ان که میان به عیادتم. خاطره!! هوفف.. خاطره! وقتی برای اولین بار تموم زندگیم تباه شد. گریه هام! هق‌هق هایی که هیچکس نشنید! شب ناله های توی اتاقم! نقاب خنده‌ی روی لبم! گریه های یواشکی! بغض های پنهونی! سوژه‌ی مردم شدنم! پشت سرم حرف درست شدن! تهمت هایی که بهم زدن! توهین هایی که شنیدم! اشک هام لحظه‌ای بند نمی‌اومدن. حتی نایی هم برای حرکت دادن تاب نداشتم. کاس میتونستم ، کاش میتونستم تموم کنم این زندگیِ لعنتی رو! کاش میشد چشم هام رو ببندم.. و برای آخرین بار تمام گذشته تلخم ، تمام خیانتکار های زندگیم و تموم کسایی که زجرم دادن رو یکباره به یاد بیارم! پاهام رو بزارم لبه‌ی پرتگاه و ... لبخند تلخی بزنم ! و بیصدا تر از همیشه ، ازشون خداحافظی کنم تا ابد! کاش میشد یه تابوت رنگی برام میساختن. یه خونه برای خاطراتم. به پرستو ها میگفتن که برام آواز خداحافظی سر بدن! کاش جدا شم از این زندگی! دستم رو به آسمون بدم بگم ، ببر منو.. من دیگه نمیکشم! من دلم تنگ و تنم مثل یه تیکه یخ سرده! من تجربه کردم ، که هیچکس یارم نمیشه! نبوده و نیست! و نخواهد بود !
إظهار الكل...
﷽‌ ┄┄•●❅✾❅●•┄┄ #••𝑟𝑎ℎ𝑎𝑦𝑎𝑚༅༙ྂ‌༅꯭꯭༙‌_ᭆ꯭𝑚𝑎𝑘𝑢𝑜𝑛• #ᴘᴀʀᴛ_61 درو باز کردیم.. بابا و مامان جلو ایستاده بودن و .. من و رایان ، محض احتیاط پشت سرشون بودیم. داخل شدیم.. باورم نمیشه! اینجا ، خونه عمومه! راستش از دیشب که تلفن رو جواب دادم ، یه حس ترس تموم وجودمو فرا گرفته.. شخص پشت خط.. ملینا بود.. اصلا توقع نداشتم بهم زنگ بزنه.. شمارمو از کجا اورده بود. هر چند از یه مافیای درجه یکی مثل ملینا بعید نبود! اونهمه اذیتم کرد اخرشم توطئه کرد که من یه دختر عوضی هستم که میخوام لو بدمش! اما اصلا من کاری باهاش نداشتم! چرا ؟؟؟.. واقعا چرا این کارو کرد؟ هنوز داغ النا از دل من سرد نشده بود.میخواست دوباره داغدارم کنه! خونه تاریکِ تاریک بود.. در از پشت بسته شد.. چهار جفت چشم ، جای جای خونه رو میگشتن! صدایی از پشت سرم شنیدم !!!
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.