cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

- تئاترِ چوبی.

استفاده از نوشته‌ها با ذکر اسم نویسنده (مارال مرزپیما) بلامانع‌ست.

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
427
المشتركون
-224 ساعات
-37 أيام
+1030 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

تا جایی که یادم می‌آید هیچ‌وقت به کسی توصیه نکرده بودم از چیزی نترسد؛ بیشتر به این خاطر که نیمی از چمدان زندگی‌ خودم متشکل از ترس‌های ریز و درشت بود. بعید می‌‌دانستم کسی حرف‌های عاقلانه‌ی یک دیوانه را باور کند. ترس‌هایی که نمی‌توانستم حتی پیش خودم ابراز کنم و با این وجود، بارشان همه‌جا روی دوشم بود؛ مانند مهمان‌هایی که قابل رویت نیستند اما روی مبل کنار تو می‌نشینند و جایت را تنگ‌تر می‌کنند، همراه تو از غذایت می‌خورند و در کنار تو با آهنگ شهرام شب‌پره یا سندی قر می‌دهند و می‌رقصند؛ هم‌چنان که نامرئی و غیرقابل رویتند! اولین ترسی که در زندگی‌ام شناخته بودم، مربوط می‌شود به آخرین‌باری که در مراسم خاک‌سپاری شرکت کرده بودم؛ هفت یا هشت سالم بود. ماه مُرده بود؛ آن‌قدر صدای گریه و شیون شنیده بودم که گوش‌هایم نمی‌توانستند سکوتِ شب‌هنگام خانه را باور کنند. همه در خانه‌ای به خواب رفته‌ بودند که نمایشگاه باشکوهی از خاطرات آن زن بود. زنی که در آشپزخانه‌ی آن خانه آشپزی کرده بود، ترانه‌ای را زیر لب خوانده بود، به باغچه رسیدگی کرده بود و روزی روی ایوان نشسته و چای نوشیده بود، حالا دیگر ساعت از سه‌ی بامداد گذشته و هنوز هم به خانه باز نگشته. پس تکلیف پیراهن‌های گل‌دارش چه می‌شود؟ تکلیف جواهرات نحیف و گردن‌بندِ ریزجثه‌اش چه می‌شود؟ تکلیف کسانی که او را دوست داشتند، او را مادر یا مادربزرگ می‌خوانند چه می‌شود؟ اصلاً تکلیف حرف‌های نزده‌اش چه؟ تکلیف آن‌ها چه می‌شود؟! دوستش داشتم، اما دلم نمی‌خواست هنگامی که قرار است برای همیشه او را در گورستان تک و تنها بگذارند، مرا به عنوان کوچک‌ترین نوه‌‌اش به جلوی جمعیت هدایت کنند تا برای آخرین‌بار، او را با چشم‌های بسته‌ و ناتوانی‌اش را در برابر مرگ تماشا کنم؛ تماشا کنم که از دست‌دادن و از بین رفتن، چه قدر ساده اتفاق میفتد و بی‌نهایت سخت از گلو پایین می‌رود. دوستش داشتم، اما دلم نمی‌خواست در آن سن، ببینم چگونه هر قدرم بلند کسی را صدا بزنی، تقلا کنی و به گریه بیفتی، باز هم جوابی نخواهد داد و دیگر هرگز صدایش را نخواهی شنید. یک‌بار مادرم گفته بود هر وقت از پنجره صدایت زدم، یعنی باید به خانه برگردی؛ و من حتی پس از آن مراسم خاک‌سپاری، دوست داشتم باور داشته باشم وقتی کسی می‌رود و دور می‌شود، کافی است صدایش بزنی تا باز به خانه برگردد.
إظهار الكل...
تن نحیف او از جور بیماری دچار ضعف بیشتری شده؛ آن‌قدری که به زحمت می‌تواند فنجان چای را از روی میز بردارد. دوست دارم پیش از آن‌که به من حرفی بزند، و یا سعی کند فنجان چای را دست بگیرد، من یک‌طوری باخبر شوم، و این‌ کار را پیش از تقلاهای او انجام دهم؛ البته نه فقط برداشتن فنجان چای از روی میز... دوست دارم هر کاری را پیش از آن‌که او متوجه‌ی سختی‌، و یا ناتوانی خود شود، برایش انجام دهم. مثلاً دست‌هایش را بگیرم و کمک کنم راه برود؛ پیش از آن‌که صدایم بزند و تقاضای کمک کند، پیش از آن‌که بخواهد به تنهایی قدم کوچکی بردارد، تلو بخورد، یا زمین بیفتد... اما چنین چیزی هیچ‌گاه ممکن نیست، چون همه‌ی ما باید به جای خودمان رنج بکشیم؛ حتی اگر به طرز فجیع و غیرمنصفانه‌ای شکسته باشیم.
إظهار الكل...
جالبه؛ من اگه قرار باشه از بین داروهای خونه، برای یکی دیگه قرص پیدا کنم، ته تهش پنج‌دقیقه طول می‌کشه؛ وقتی بخوام همون‌و برای خودِ در حال مُردنم پیدا کنم، اون‌قدری طول می‌کشه که پشیمون می‌‌شم و می‌گم خا حالا فعلاً یه نبات‌داغ می‌خورم.
إظهار الكل...
پافشاری‌ام بر این نبود که لزوماً عاشق و شیفته‌ی من شود؛ اما همیشه دلم می‌خواست آدمی را پیدا کند که بیش از هر کس دیگری دوستش داشته باشد. چون عاشق‌بودن بسیار به او می‌آمد؛ به چین‌وچروک کناره‌ی چشم‌هایش هنگام خنده. به حالت‌های دستانش در بین تعریف یک خاطره، توصیف یک مسئله. به نوع نگاهش نسبت به چیزهایی که همواره دوست داشته؛ طبیعت، تنهایی، و ترانه.
إظهار الكل...
آدمای ساز به دست و ساز به دوش هم خیلی قشنگن البته.
إظهار الكل...
من عاشق نگاه‌کردن به آدمای شهرم. به زنی که توی شلوغی بازار روبه‌روی ادویه‌فروشی می‌مونه تا یادش بیاد به جز زردچوبه دیگه چه ادویه‌ای نیاز داره. به مردی که توی میدون‌تره‌بار، دنبال شیرین‌ترین هندونه می‌گرده. به بچه‌‌‌ای که با کوله‌ی سنگین و یغورِ روی دوشش، تموم خواب‌آلودگی‌ش‌و پشت پلکاش جمع می‌‌کنه تا قبل از هشت به مدرسه برسه. به پدر یا مادری که سعی داره بچه‌ش‌و متقاعد کنه تا روبه‌روی هر اسباب‌بازی‌فروشی لجبازی نکنه. به پدربزرگی که روی نیمکت‌ چوبی چای‌خونه می‌شینه و از باختاش حرف می‌زنه. به مادربزرگی که دنبال خوش‌رنگ‌ترین کلاف می‌گرده، تا نوه‌ش این زمستون‌و بدون کلاه نو نمونه. به فروشنده‌‌ای که پشت میز می‌شینه و از تلویزیون کوچیک و قدیمیِ روی دیوار، تکرار پایتخت‌و تماشا می‌کنه. به کاسبی که چندتا صندلی جور می‌کنه تا با هم‌صنفاش بشینه تخته و شطرنج بازی کنه. به نقاشی که آموزشگاه کوچیک خودش‌و راه انداخته، روبه‌روی بومای قد و نیم‌قد می‌شینه و نقاشی‌ یاد می‌ده. به آدم سال‌خورده‌ای که غروبا توی پارک نزدیک خونه‌ش قدم می‌زنه، روی نیمکت می‌شینه بلکه خستگی‌ش‌و فراموش کنه. به آدمی که کنار خیابون، با کیسه‌‌های خریدش منتظر تاکسی می‌مونه. به آدمی که توی گل‌فروشی مشغول انتخاب گُله. به آدمی که شیفته‌ی گربه و سگه؛ قربون‌صدقه‌شون می‌ره و مواظب‌شونه. به آدمی که توی جیب یا کیفش، همیشه یه خودکار می‌ذاره تا یه‌وقت توی فلان‌اداره لنگ خودکار نمونه. به آدمی که توی مینی‌بوس یا اتوبوس ترمینال، سرش‌و به شیشه تکیه می‌ده و امیدواره دغدغه‌هاش‌و توی همین جاده جا بذاره. به آدمی که سوار موتور یا دوچرخه، آهنگ موردعلاقه‌ش‌و زیر لب می‌خونه. به آدمی که آروم قدم می‌زنه تا ویترین هر مغازه رو رصد کنه. به آدمی که یه گوشه از پیاده‌رو می‌مونه تا عینکش‌و پاک کنه و راحت‌تر تابلوها رو ببینه. به جمعیت شیش‌هفت‌نفره‌ی دوستانه، که گاهی صدای خنده‌شون بلند می‌شه... من عاشق نگاه‌کردن به آدمای شهرم، چون هنوزم زندگی‌و از یاد نبردن.
إظهار الكل...
من عاشق نگاه‌کردن به آدمای شهرم. به زنی که توی شلوغی بازار روبه‌روی ادویه‌فروشی می‌مونه تا یادش بیاد به جز زردچوبه دیگه چه ادویه‌ای نیاز داره. به مردی که توی میدون‌تره‌بار، دنبال شیرین‌ترین هندونه می‌گرده. به بچه‌‌‌ای که با کوله‌ی سنگین و یغورِ روی دوشش، تموم خواب‌آلودگی‌ش‌و پشت پلکاش جمع می‌‌کنه تا قبل از هشت به مدرسه برسه. به پدر یا مادری که سعی داره بچه‌ش‌و متقاعد کنه تا روبه‌روی هر اسباب‌بازی‌فروشی لجبازی نکنه. به پدربزرگی که روی نیمکت‌ چوبی چای‌خونه می‌شینه و از باختاش حرف می‌زنه. به مادربزرگی که دنبال خوش‌رنگ‌ترین کلاف می‌گرده، تا نوه‌ش این زمستون‌و بدون کلاه نو نمونه. به فروشنده‌‌ای که پشت میز می‌شینه و از تلوزیون کوچیک و قدیمیِ روی دیوار، تکرار پایتخت‌و تماشا می‌کنه. به کاسبی که چندتا صندلی جور می‌کنه تا با هم‌صنفاش بشینه تخته و شطرنج بازی کنه. به نقاشی که آموزشگاه کوچیک خودش‌و راه انداخته، روبه‌روی بومای قد و نیم‌قد می‌شینه و نقاشی‌ یاد می‌ده. به آدم سال‌خورده‌ای که غروبا توی پارک نزدیک خونه‌ش قدم می‌زنه، روی نیمکت می‌شینه بلکه خستگی‌ش‌و فراموش کنه. به آدمی که کنار خیابون، با کیسه‌‌های خریدش منتظر تاکسی می‌مونه. به آدمی که توی گل‌فروشی مشغول انتخاب گُله. به آدمی که شیفته‌ی گربه و سگه؛ قربون‌صدقه‌شون می‌ره و مواظب‌شونه. به آدمی که توی جیب یا کیفش، همیشه یه خودکار می‌ذاره تا یه‌وقت توی فلان‌اداره لنگ خودکار نمونه. به آدمی که توی مینی‌بوس یا اتوبوس ترمینال، سرش‌و به شیشه تکیه می‌ده و امیدواره دغدغه‌هاش‌و توی همین جاده جا بذاره. به آدمی که سوار موتور یا دوچرخه، آهنگ موردعلاقه‌ش‌و زیر لب می‌خونه. به آدمی که آروم قدم می‌زنه تا ویترین هر مغازه رو رصد کنه. به آدمی که یه گوشه از پیاده‌رو می‌مونه تا عینکش‌و پاک کنه و راحت‌تر تابلوها رو ببینه. به جمعیت شیش‌هفت‌نفره‌ی دوستانه، که گاهی صدای خنده‌شون بلند می‌شه... من عاشق نگاه‌کردن به آدمای شهرم، چون هنوزم زندگی‌و از یاد نبردن.
إظهار الكل...
حالم از خداحافظی به هم می‌خوره؛ یه خداحافظی و هر جمله‌ای که بوی خداحافظی می‌ده، تموم رفتنای عمرت‌‌و یادت می‌ندازه، از کوچیک‌ترین تا بزرگ‌ترینش.
إظهار الكل...
00:32
Video unavailableShow in Telegram
اصلاً کدام عشق؟! خستگی ما را که فقط چای تکانده.
إظهار الكل...