🫀🌙𝑀𝐴𝐻 𝐷𝐸𝐿𝐿𝐴𝑀🫀🌙
• ﷽ • حسبی الله❤️ رومان 📚 پروف 🖼 استوری 🎞 متن 📝 این همه در این کانال میتوانید دنبال کنید مالک 👇 @U_M_M_H_1382
إظهار المزيد2 736
المشتركون
-724 ساعات
-447 أيام
-22730 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
سلام علیکم انشاءالله خوب باشین
ای هم پنج پارت از جلد چهارم
د جلد چهارم خیلی تغیرات آمده با پارت های رمان پیش برین خود سوالات ذهن تان حل میشه 🤍😘.!
@Mah_Del_M
😍 1🤗 1
600
_نمیخایم
پیرمرد با ابرو های بالا رفته گفت
_چی ره نمیخایی
_ مه نمیخایم کسی ره ببینم ، مخصوصا زن یا هر سگ و سگوری که است ً
پیرمرد خندید و گفت
_صبر کو بیایه ، باز میفامی چی به چی است
دستی به صورتم کشیدم و گفتم
_مه هیچ علاقه به زن داشتن ندارم ٫ پشت مه ایلا کنین
داکتر کمی روی مبل جابجا شد و گفت
_انشاءالله به همی روال پیش بریم به یک نتیجه میرسیم ، حالی هم دست آورد کمی نداریم ، مغز شروع میکنه به ت....
دیگه نتانستم به گپ های داکتر که از ساعت هشت سر بالای سرم است گوش کنم ، ای زن داشتن کم بود ، همی مانده بود نکاح کرده باشم ، حالی چی خاکی به سرم بریزم ، مه حتی خودمه نمیشناسم ، همرای یکی دیگه چقسم اختلاط کنم؟
بعد یک ساعت داکتر بلند شد و با پیرمرد از اتاق بیرون شدن ، پاهای مه باز کردم و روی میز کوچک انداختم ، خبر های
جدید که تمامی ندار ه
_خبر ها جدید نیست ، تو چیزی بیاد نداری
سر چرخاندم و به داتیس نگاه کردم و گفتم
_تو روح هستی ،یک روح سر گردان ، شایدم شیطان
داتیس _ چرا باز گپ بیهوده میزنی
_خودم دیدم عکست در خانه بند بود
دستی به صورتم کشیدم و بی حوصله گفتم
_در او خانه که یک روح دیگه مره برد ،تو مره داخل دنیای ارواح کردی
داتیس _ مه روح نیستم آدمی زاد
_خی چی هستی؟ چیزی که بدن شه ترک کرده ؟
_در ای زمین شش موجود زنده جان زندگی میکنه ، یکیش جن است ، ما جن هستیم
پوفی کشیدم و چیزی نگفتم ، نزدیک بود سرم بکفه ، داتیس با ابرو های بالا رفته گفت
_متعجب نشدی
_ازی که روح نیستی و جن هستی؟
❤ 2
700
#جنازه_دیگری
#پارت_5
متعجب گفتم
_منظورت چی است ؟ مره مدیون خود کردی ؟ هر وقت دلم شد در هر گوری که خاستم میرم ، ضرورت هم نیست چهار
تا بیگانه بیاین به مه تعیین تکلیف کنین
راه مه کشیدم و رفتم اتاق ، مغزم به امروز دیگه نمیکشید ، بیست و پنج روز است به همی منوال پیش میره ، مثل طفل
یک ساله مره در بند غنداق گرفتن و نمیمانن دست و پای مه تکان بتم
خودمه انداختم روی تخت و آهی بلندی کشیدم ، سرم دردی بدی میکرد ، باید چارهی به حال خودم میسنجیدم
≥ پیرمرد بی حوصله گفت
_میگم که از خانه فرار کرده بود ، حتی به باغبان هم گفته بود جان مه در خطر است و میره مره نجات بته
پوفی کشیدم و در ای چانس تف کردم ، نفر باغبان بوده ، رو به داکتر گفتم
_ایکه فورمول نیست ، اینا مره در خانه زندانی کردن و نمیمانن پایمه بانم بیرون ، مجبور شدم دروغ بگویم دیگه
داکتر سر تکان داد و گفت
_ آقابزرگ ، مغز خان صاحب در حال جذب حافظیش است، ای که از خانه بیرون شده و راه ره هم بلد بوده خودش کالن
بعد توهمات
دلخوشی است ، بیرون شدن از چهار دیواری اتاقش و از تاریکی قدمی بزرگی بود که انجامش داد ، مخصوصاً
که میزد و در گوشه اتاق روح میدید ، مغزش دیگه شروع کرده به تداوی خودش
چشمی طرفش چرخاندم و چیزی نگفتم ، داتیس راست میگفت ، اگه به اینا بگویم مره دیوانه میکشن
داکتر _ حالی باید به فکر پیشرفتش باشیم ، دیگه بانین به خواست خود بیرون بره ، با دوستای سابقش و صمیمیش وقت
بگذرانه و با کسای که دوست داره ، ای کمک میکنه زودتر حافظیش برگرده
پیرمرد لبخندی عریضی زد و گفت
_الحمدهللا ، پس دیگه باید دست بکار شوم ، بهتر است همرای بچها بگرده و وقت شه تیر کنه ، بچها صمیمی ترین اشخاص
زندگی اویس هستن
داکتر _ زنده باشین آقابزرگ ، شما هم کوشش تانه کنین
پیرمرد _ بهتر است یاقوت ره هم بگویم بیایه و یک سر برت بزنه
نگاهش کردم و گفتم
_یاقوت چیست؟
پیرمرد_خانمت ، زن نکاح شدیت
متعجب به پیرمرد و داکتر نگاه کردم ، یکباره از جایم بلند شدم و گفتم
@Mah_Del_M
🥰 2😍 1
600
یکباره دختر کناریش چیغ دلخراشی کشید و همو قسم که به سر و صورتش میزد با چیغ میگفت
_آریاس ، آریاسسس بیدرم ،بیدر مقبولم ، بیدر بیچاریم ، خاکت شوم بیدرم
و همی قسم یک سره شروع کرد ، متعجب چند قدمی رفتم که پسر جوانی پرید و یخن مه گرفت و گفت
_ تو کی هستی ، چی کردیش بی شرف
دست ش ه زدم کنار و با همو تعجب گفتم
_مه کاری نکردیم ، فقط آریاس ه ازش پرسیدم ، قسم میخورم
دو دسته محکم زدم عقب و گفت
_ گمشو از اینجه
برگشتم و بدون وقفه از خانه زدم بیرون ، وحشت سرا پیش ای وضعیت بد کرده ، نه که یک روح مره پیش دیگه روح
آورد ؟
رفتم و سوار موتر شدم و تا حرکت کردم موتری پیش رویمه گرفت و زود دو نفر ازش پیاده شدن ، شیشه ره پایین کردم که
گفت
_خان صاحب ، همرای ما بیایین
شوک دیده از وضعیت خانه گنگ گفتم
_کجا؟
_آقابزرگ امر کردن شما ره ببریم پیش شأن
دیگه کم بود شاخ بکشم پای مه فشار دادم روی ریز و حرکت کردم طرف خانه ، همی که رسیدم موتره پیش در رها کردم
که دیدم او دو تا هم رسیدن و پیاده شدن ، احمق هستن دیگه ، مه جای دیگی به رفتن ندارم ، اصال هویتی ندارم ، پس آخرش
که همینجه برمیگشتم .
با صدای بلند گفتم
_سگ های پیسهیی
و برگشتم و رفتم طرف خانه ، تا در ره باز کردم دستم کشیده شد ، متعجب به قوم مغول نگاه مردم ، کماکم پنجاه نفر میشن
.
پیرمرد دست مه محکم کش کرد ، چرخی در اطرافم زد و سر تا پا چکم کرد ، مثلی که از میدان جنگ برگشتیم و کدام
عضو قطع شده میپاله ، وقتی مطمئن شد چیزی نشدیم با صدای بلند عصبی گفت
_صد دفعه نگفتم بدون اجازه مه نرو بیرون اویس
با ابرو های باال رفته گفتم
_یعنی چی؟ سفر خارجی که نرفتم ، البته رفته باشم هم فکر نکنم مشکلی داشته باشه
پیرمرد _ چرا ایقدر سبک سر هستی ، نو از کام مرگ گرفتمت او بچه ، بان دو دقیقه نفس بکشم از دستت
😍 3❤ 1
400
#جنازه_دیگری
#پارت_4
سوار سیت عقب شد و گفت حرکت کنم ، راه ره درست بلد نبودم ولی او دختر آدرس میداد و مه هم قسمی رفتار میکردم که
راه مه هم همی طرف است ، در طول مسیر فقط آدرس داد و چیزی نگفت بعد بیست دقیقه به منطقه داخل شدم که گفت
_صحیح است ، همینجه است بیدر ، زنده باشین
سر چرخاندم و گفتم
_تو هم زنده باشی
و منتظر شدم که پیاده شوه ، نگاهی به جلو کرد ، دست ش ه باال کرد و با اشاره انگشتش همو قسم که به پیش رو اشاره
میکرد با صورت ناراحت گفت
_آریاس اونجه است ، برو و بخاطر خدا کمکش کو
متعجب به پیش رو نگاه کردم که متوجه یک خانه شدم ، پارچه سیاهی پشتش بند بود ، فکر کنم کسی فوت کرده بود ،دوباره
سر چرخاندم طرفش و گفتم
_کی ؟
نگاهم کرد و گفت
_خدا خیرت بته ، حله
دوباره به خانه نگاهی گذرای انداختم و سر چرخاندم که از جا شش متر پریدم ، متعجب نگاه کردم.... کسی نبود ، از موتر
پریدم پایین و در سیت عقب ره باز کردم و هر چی دیدم نبود ، به اطراف موتر هم نگاه کردم ولی او اصال در موتر ره باز
نکرد که پیاده شوه ، بسم هللا زیر لب گفتم و به خانه نگاه کردم ، چند قدم رفتم نزدیک و دیدم جمیعت زیادی در حویلی هستن
، چشمم خورد به در خانه باز بود ،حسی در درونم مجبورم میکرد برم داخل و ببینم چی گپ است که همی کار ره هم کردم
وقتی رفتم داخل خانم های زیادی یک طرف نشسته بودن و با هم میگفتن و میخندیدن ، مگم فاتحه نبود ؟ پس اینا به چی
میخندیدن؟
مردی در یک گوشه دستش در فرقش بود و آرام گریه میکرد ، مثلی که درد بزرگ از همی است ، مثل خواب بود ، همگی
و همچی مثل مور در حرکت بودن.
برگشتم که چشمم به دیوار افتاد ، به بار دوم خشکم زد ، متعجب با نفس بند شده به عکس نگاه کردم ، عکس همو موجود
اتاق بود ،پس مرده؟ یعنی واقعا .... ً روح است
به خودم لرزیدم و چند قدم رفتم عقب که چشمم به دختری افتاد ، شباهتی زیادی با موجود اتاق یا همو عکس داشت ، گریه
میکرد و میزد در سر و صورتش ، چند قدمی رفتم نزدیک و رو به زنی که کنارش نشسته بود گفتم
_ببخشین
زن با صورت بی حس که هیچ ردی از ناراحتی نداشت گفت
_بگو بچیم
کمی فکر کردم و به بیاد آوری گپ دختر روح گفتم
_مه ... آریاسه کار دارم
@Mah_Del_M
❤ 1🥰 1😍 1
300
_مطمئن هستی که حافظه ته از دست دادی
میخاستم چیزی بگویم ولی در ای دیوانه خانه شنیدن گپ ها ناممکن بود
برگشتم و رفتم طرف موتر به طرز مشکوکی رانندگی ره بلد هستم ، پیرمرد راست میگه ، هرچی که مربوط آدم ها میشه
از ذهنم پاک شده.
سوار شدم و حرکت کردم ، همی که از در خانه بیرون شدم مردی تقریباً چهل و پنج ساله رو به رویم آمد و دست باال کرد
، متوقف شدم و گفتم
_عه
_کجا میرین ؟
دیگه میخاستم سر مه بکوبم به سنگ قبر ، چرا از در و دیوار نفر آشنا میریزه
_به تو چی؟
با ابرو های باال رفته گفت
_آقابزرگ خبر دارن که میرین بیرون
به احتمال زیاد نفر پیرکی است ، نشه مانع رفتنم شوه؟ اینا از هر طرف و در هر طرف نفر دارن
رو کردم طرفش و گفتم
_باید برم ، جان آقابزرگ در خطر است ، باید خودمه برسانم
یکباره وارخطا شد و گفت
_چی میگی خان صاحب ، در کجا
_مه میرم پیدایش کنم ، تو به کسی چیزی نگو کاکا
سر تکان که داد مه هم سرعت گرفتم ، معلوم است کدام آدم پر ریشه هستم که شناخت زیادی دارم ، ای سر درگمی و بی
حافظگی مره به مرز جنون میکشانه.
فعال کمی هوا بگیرم ، هوا هم که گرم و آزار دهنده است ، سردی بهتر از گرمی اس ت و باران بهتر از آفتاب ، البته به
افغانستان نه ، چون تا باران میشه همجا ره سیل میبره.
دوباره گپ پیرمرد یادم آمد ، واقعاً چیزهای کوچک و بیهوده ره بیاد دارم ولی مهم ره نه.
از سرک که خارج شدم دختری پیش رویم دست باال کرد تا ایستاد شوم ، کمی پیشتر متوقف شدم و شیشه ره پایین کردم ،
حجاب بلند سیاهی تنش بود ، چادرش هم سیاه بود و تاری از مویش معلوم نبود ، کومیش کبود و دستش گچ گرفتگی بود ،
لبخند به لب از فاصله پرسید
_اگر مسیر تان همی طرف است مره هم برسانین ، سرم نا وقت شده
کمی فکر کردم ، خطرناک معلوم نمیشد ، کمی هم دل نشین بود، سر تکان دادم و گفتم
_بفرما
🥰 1😍 1
300
#جنازه_دیگری
#پارت_3
حمیده_ مه میرم و میبینم کسی است یا نه ، بیضو حالی وقت غذا است ، فکر نکنم کسی سر راحت باشه
_پس عجله کو
رفت بیرون و اشاره کرد به مه ، آرام رفتم بیرون که به در بیرون اشاره کرد و گفت
_طرف چپ که دور بخوری گاراژ پیش رویت است
_ز نده باشی
_حله دیگه
و خودش رفت طرف راست ، از در خانه که بیرون شدم رفتم طرف چپ که چشم هایم شش تا شد ، نمایشگاه موتر بود یا
گاراژ ؟
ر فتم داخل و دیدم یک عالمه ریموت ماندگی بود ، نیشم باز شد ، دست بردم و یکی شه گرفتم و سویچه که فشار دادم موتر
لندکروزر سفیدی چراغ داد ، به سلیقه و چانس خودم آفرینی گفتم تا خاستم برم طرف موتر با صدای یکی متوقف شدم
_به به ، میبینم بوم از غار تاریکش برامده
برگشتم و نگاه کردم ، پسر جوانی بود ، لباس گشادی تنش بود ، استایلش بد نبود . همو قسم که ریموت موتره در انگشتش
میچرخاند گفت
_چیشد؟ حافظیت برگشت
از جذابیتش چشم پوشی کردم و گفتم
_ به تو چی؟
نزدیک آمد و با چشم های کوچک شده گفت
_نه که فرار کردی از پیش آقابزرگ
پوفی کشیدم و بی حوصله گفتم
_گمشو
تا رفتم طرف موتر یکباره از پشت محکمم گرفت و کشم کرد ، متعجب گفتم
_چی میکنی؟
همو قسم که زور میزد مره ببره طرف خانه گفت
_باید به آقا بزرگ بگویم فرار میکردی
با آرنج محکم کوبیدم به شکمش که آخی گفت و رهایم کرد و چند قدمی رفت ، موهای مه منظم کردم و گفتم
_چی بد میکنی بیشرف
همو قسم که شکم شه گرفته بود خندید و گفت
@Mah_Del_M
❤ 3
500
خندید و همو قسم که اشک های شه پاک میکرد گفت
_دیوانه ، بیا بریم بیرون ، حداقل همرای بچها برو بیرون ، برو خانه پدرم شان
_پدرت؟ چرا
_چون پدر تو هم است
اهانی کردم و گفتم
_ببخشین ، فکرم نبود
_صحیح است ، منظورم ای قسم فشار آوردن نبود
آهی کشید و دستی به صورتم کشید و گفت
_الغر شدی
_میخایم برم بیرون
نگاهم کرد و گفت
_کجا ؟
_بیرون ، بیرون ازی خانه ، حس میکنم اینجه خفه میشم
_ممکن نیست ، آقابزرگ مثل چشم هایش از تو مراقبت میکنه ،بیرون رفتن توره به خطر میندازه اویس.
_ پس چی کنم؟ خودت میگی از اینجه بیرون شو ، ولی تا او دهلیز نه ، نزدیک به یک ماه میشه مه در ای اتاق و در ای
خانه زندانی هستم
_اینجه قصر است ، هر چیزی که بخایی داره ، با بیرون رفتن که تفاوتی نداره
_ولی فقط چهار دیواری است ،اگه کمکم کنی برم بیرون شب میایم و همرای همگی غذا میخورم
حمیده ذوق زده گفت
_قسم بخو
_وعده است
لبخندی زد و زود بلند شد ، رو به مه گفت
_در گاراژ از بچها کلید موتر ته بگی
_موتر دارم ؟
_هممم ، معلوم است
بلند شدم و گفتم
_صحیح است ، زنده باشی ،پس کمک کو
🥰 2❤ 1
700
#جنازه_دیگیری
#پارت2
پیرمرد آهی از سر ناراحتی کشید و بلند شد و بعد کشیدن پرده ها از اتاق رفت بیرون ،سر جایم نشستم و شروع کردم به
خوردن برنج بی مزه و کنارش هم دوای که اندازه سر قاشق بود . از قرار معلوم دوباره افرادی زیادی دور هم جمع شدن
چون سر و صدای شأن دنیاره گرفته بود .
بلند شدم و رفتم دستشویی و وقتی آمدم بیرون متوجه دختر جوانی شدم که روی تخت نشسته بود ، صورت ناراحت و چشم
های بی برق ، غمگین و افسرده
وقتی متوجه مه شد بلند شد و لبخند عریضی زد ، با ابرو های باال رفته نگاهش کردم ، بالخره یک آدم جدید آمد.
در نقطه دوری ازش نشستم که خودش متوجه شد و دوباره سر جایش نشست و گفت
_س الم
سر تکان دادم و گفتم
_علیک
دست شه روی قفس سینیش ماند و گفت
_مره شناختی اویس
دوباره ابرو باال دادم ، از کجا به ذهنش رسیده بود که تنها او بیادم مانده و دیگرا ره فراموش کردیم
از نگاهایم پی برد که سوالی بیجای پرسیده بود ، بلند شد و آمد کنارم نشست ،دستی روی شانیم کشید و گفت
_مه خواهر کالنت هستم ، حمیده مادر رحیم
چیزی نگفتم که گفت
_پشتت دق شدیم
چشم هایش پر اشک شد و سر شه پایین انداخت ،حس میکردم ای دختر ره میشناسم ، دلم به حالش سوخت ، وقتی اشک
هایشه پاک کرد گفت
_چند دقیقه بیا بیرون ، مادرم کم است دق مرگ شوه ، از وقتی تو حادثه کردی بیست سال پیرتر شده ، آقابزرگ که دیگه
مرده بی کفن شده
_آقابزرگ کیست ؟
_پدرکالن ما
_آقابزرگ منظورت پیرمرد است
س ر تکان داد و گفت
_ بیا چند دقیقه بیرون ، کمی محیط خانه ره ببین ، کمی به خودت فشار بیار
پوفی کشیدم و گفتم
_چرا درک نمیکنین ، مه شما ره نمیشناسم ، بیگانه هستین و حس راحتی برم نمیتین ، البته تو میتی
@Mah_Del_M
🥰 2😍 2❤ 1
800
#جنازه_دیگری
#پارت1
نقطه کور زندگی مه معلوم شد ، تا حدی که دیگه پیش چشمم بود ، در اوج روشنی هر لحظه بیشتر خودشه در صورتم تعنه
وار میکوبید ، فقط قصد داشتم از قاتل فرار کنم ، قاتلی که دیوانه وار دنبال مه بود و قصد کشتن مه داشت ، او قاتله فقط در
آیینه میتانستم ببینم و سر انجام به خودم میرسیدم .
فصل چهارم )جنازه دیگری(
بسم الله الرحمن الرحیم
برگشتم و دیدم با شیشه دستش به مه نگاه میکنه ، پسر زیر پایش فقط و فقط گریه میکرد و تقال میکرد نجاتش بته ولی دختر
با صورت ترسناک و لبخند دلهره آوری خیره بود به پسر و یکباره دست بلند کرد و گردن شه برید و خون همه جا ره گرفت
از جا پریدم ، نفس زنان دستی به صورتم کشیدم ، سر تا پایم عرق کرده بود ، نفس م گرفته بود و گلونم میسوخت .تازه متوجه
شدم در اتاقم هستم ، دوباره کابوس تکراری بود .
آهی کشیدم و غلتی در جایم زدم و خیره شدم به نور کمی که از پرده های سیاه اتاق به سختی میتابید . چشمم به گوشه اتاق
افتاد سایه او موجود ره دیدم ، چقدر میخاستم ازش فرار کنم و نباشه ، هر شب و روز پیش چشمم بود و هیچ عالقه به دوری
از مه نداشت. بعضا یا کاری کنه . ً حرف های نامعلوم و بیهوده میزد و بعضاً هم فقط خیره میشد به مه تا کوشش کنه
نزدیک آمد و با صدای خفه گفت
_امروز هم قصد بلند شدن نداری؟
فقط نگاهش کردم ، منتظر جواب تکراری بود ، دوباره گفت
_دیگه وقتش است از ای اتاق بری بیرون
_تو روح سر گردان هستی ، به همی خاطر در کابوس هایم هستی ،یا نه ، به مه کابوس شدی
_یکی به کمک تو ضرورت داره ، بجای پنهان شدن خودته نشان بته
_مه حتی نمیفامم کی هستم، منتظر چی هستی ؟ انتظار داری خوده به کی نشان بتم ، حتی تو چی هستی
@Mah_Del_M
😍 3❤ 1🥰 1
1000
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.