cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

_زیر آسمان یک شهر

"زیر آسمان یک شهر درحال تایپ " پارت گذاری هر روز به جز #جمعه_ها نویسنده رمان زاده آتش #ساعت_پارت_گذاری_نامعلوم رمان هوس⬅️ تمام شد:) ادمین https://t.me/ze_sa_h

إظهار المزيد
إيران279 316لم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
219
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

_زیر آسمان یک شهر 💙 ☁️ #پارت109 بلاخره شب مهمونی رسید یه لباس سفید پوشیدم و موهامو و با آرایشم رو کامل کردم و دزدکی از خونه رفتم بیرون آرمان بعضی از خدمتکار ها رو برگردوند ارشاوین به سمتمون اومد با آرمان دست داد و یه نگاهی بهم کرد _خوش اومدی +ممنون داشت با آرمان صحبت میکرد تحمل دیدن ارشاوین رو نداشتم موبایلم زنگ خود مامانم بود با بهونه ای رفتم طبقه بالا و شروع به صحبت کردن با مامانم شدم نمیدونم چقدر گذشت که آرمان زنگ زد _الان میام وقتی برگشتم که به سمت پایین برم سه تا پسر جلومو گرفتن از ترس قالب تهی شده بودم نمیدونستم چیکار کنم فقط سعی کردم ترسم زو نشون ندم و به طرف در رفتم یکی از پسرا دستم رو گرفت و _کجا خانم خوشگلم هنوز باهات کار داریم ما تازه اومدیم شروع کنیم دیگه از ترس نمیدونستم باید چیکار کنم فقط تونستم جیغ بزنم میخواست جلو دهنم رو ببنده صدای در اومد و بعد از اون +مهلا در رو باز کن _.... +مهلا داخل اون اتاقی یکی از پسرا پیش قدم شد و گفت که اشتباه اومدی آرمان میخواست به طرف اتاق دیگه ای بره دست پسره رو گاز گرفتم و با پاشنه پا زدم بهش و جیغ زدم بعد از چند دقیقه آرمان و ارشاوین در رو شکوندن و از ترس خودمو تو بغل آرمان مچاله کردم آرمان به بادیگارداش اشاره کرده که پسرا رو بگیرن و خلاصشون کنن ما هم دیگه تو مجلس نمودیم و با آرمان برگشتیم خونه صبح که از خواب بیدار شدم دیدم تو اتاق ارمانم با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم اخه من کی اومدم اینجا
إظهار الكل...
_زیر آسمان یک شهر 💙 ☁️ #پارت110 +ارمان چرخید طرفم +من اینجا چیکار میکنم _خوابیده بودی +کی منو آورد اینجا _خب معلومه من دیگه با ترس بهش نگاه کردم و سوال کردم +با اون سه تا چی شد به طرفم اومد اینقدر نزدیک شد که مجبور شدم رو تخت دراز بکشم _کشتم با شنیدن این حرفش مو به تنم سیخ شد با تعجب پرسیدم تو چیکار کردی؟ _کشتم +دار. داری شوخی میکنی _پس توقع داشتی زنده بذارموش اونم وقتی که رو تو چشم داشتن البته حق تو هم بود که یه تیر حرومت کنم ترسیده نگاش کردم و فقط تونستم زمزمه کنم من کاری نکردم _میدونی ولی حیفم اومد سینه های نازت رو همینجور بپرونم باید یه استفاده ای هم از بدنت کنم؟ با شنیدن حرفش بین پام نبض گرفت. لعنتی چرا باید با شنیدن حرفش ح.ری بشم قبل از ابروریزی بلند شدم و بااخم گفتم +حد خودتونو فراموش نکنید دستش و گذاشت روی تخت و بهش تکیه داد و با لبخند کوچیکی نگاهم کرد داشتم به طرف در میرفتم که صداش ببند شد _بانو با این لباس میخوای بری بیرون؟ یه نگاه به لباسم کردم نه هنوز لباس مهمونی تنم بود اگه خدمتکارا میدیدن چی +چی بپوشم شونه ای بالا انداخت _نمیدونم
إظهار الكل...
_زیر آسمان یک شهر 💙 ☁️ #پارت108 یه مدت از اون اتفاق گذشته بود از ارشاوین هیچ خبری نداشتیم و مطمئن بودیم این آرامش قبل طوفان است نه اونقدر رابطم با آرمان صمیمی بود نه اونقدر افتضاح حداقل میتونم به نصف پر لیوان تماشا کنم که دیگه مسخرم نمیکنه و داره باهام کنار میاد از کار کردن منم راضی شد و منو ثابت نگه داشت داخل اتاق بود حوصلم سر رفته بود میخواستم به طبقه پایین برم کارتون ببینم عاشق باب اسفنجی بودم اصلا از بچگی وقتی باب میذاشت ذوق میکردم از اتاق اومدم بیرون داشتم از کنار اتاق آرمان رد میشدم که صدای ناله های خودشو دوست دخترش به بیرون هم میرسید هم میترسیدم از آرمان هم نه اخه من باهاش تو خونه تنها بودم این مدت خدمتکار هارو مرخص کرد تا ارشاوین ازشون حرف نکشه تو خونه باهاش تنها بودم از این موضوع خیلی ترس داشتم ولی هر بار با این جمله که اون تا وقتی دوست دختر داره چیکار من داره خودمو قانع میکردم چند شب دیگه تولد شهرزاد بود و من و آرمان دعوت بودیم داشتم به اون شب فکر میکردم از برخورد منو ارشاوین امیدوارم اون شب رو خدا بخیر بگذرونه نمیدونم چقدر گذشت اصلا از کارتون هم هیچی نفهمیدم بهتره بگم بیشتر حواسم به چند شب دیگه بود صبح با صدای آرمان بیدار شدم +پاشو تا دیر نشده _ساعت چند؟ +6:30تا شما آماده بشی 7شده _باشه الان وقتی آماده شدم به سمت آشپزخونه رفتم چای درست کردم و صبحانه رو چیدم وقتی تموم شد همه چی رو جمع کردم و به سمت در خروجی رفتم طبق معمول تو ماشین نشسته بود و منتظر من
إظهار الكل...
_زیر آسمان یک شهر 💙 ☁️ #پارت107 +بفرمایید جناب _با آرمان کار دارم +جلسه دارن میشه بعد تشریف بیارید؟ سرمو تکون دادم و از شرکت زدم بیرون ماشین رو روشن نکردم میخواستم با مهلا صحبت کنم اون این اجازه رو نداشت که بخواد تو شرکت این مردیکه کار کنه اگه به کار نیاز داشت باید به خودم میگفت نمیدونم چند ساعت تو ماشین نشسته بودم بدنم کوفته شده بود ولی بلاخره مهلا از شرکت زد بیرون با تعجب بهش نگاه کردم آرمان هم باهاش بود فکر نمیکردم اینقدر رابطشون جدی باشه فکر میکردم این مهلا فقط میخواد حرص منو در بیاره ماشین رو روشن کردم و یواش یواش پشت سرشون حرکت کردم راه خونه آرمان بود "مهلا _هنوز داره دنبالمون میاد؟ +اره ترسیدم و تعجب کردم اخه ارشاوین چیکار زندگی ما داشت دیگه کاش دست از سر ما برداره تحملش برام سخته وقتی تو چشاش نگاه میکنم یاد گذشته دردناک خودم و خواهرم میفتم
إظهار الكل...
_زیر آسمان یک شهر 💙 ☁️ #پارت104 وقتی آماده شدم رفتم سوار ماشینش شدم خودش خیلی جذاب شده بود برخلاف اخلاق گندش قیافه عالی رو داشت .... همه داشتن رمزی حرف میزدم با آرمان یه جا نشستیم و به منظره رو به روم نگاه میکردم با شنیدن صدای آشنا ضربان قلبم بالا رفت آرمان دستش رو از پشت گذاشت رو کمرم و باهام بلند شد +سلام آرمان بهش سلام کرد ولی من جرعتش رو ندارم هنوز حواسش به من نبود یهو چرخید میخواست بشینه که نگاه افتاد بهم با بهت بهم نگاه میکرد اصلا باورش نمیشد این من باشم چشام داشت پر اشک میشد که شهرزاد رو دیدم و یهو چشام پر نفرت شد منو و آرمان هم نشستیم داشتن حرف میزدن ولی حواس ارشاوین بهم بود حوصلم سر رفته بود برای حرص دادن ارشاوین لب آرمان رو بوسیدم +ارمانم میشه برقصیم؟ با خنده از جا پاشد _شما امر کنید بانو جان داشتیم میرقصیدیم که آرمان سرش رو توی گودی مردنم برد و لبام به کام گرفته بود اول میخواستم پسش بزنم که چشم خورد به ارشاوین داشت با عصبانیت نگام میکرد مطمئن بودم الان گردنم کبود شده +بریم با سر باشه ای گفتم "ارشاوین" وارد شرکت شدم و به طرف منشی رفتم با دیدن مهلا نفسم بند اومد اون اینجا چیکار میکرد _مهلا با شنیدن صدام سرش رو بالا آورد چند دقیقه نگام کرد چشاش رو پر از نفرت کرد قشنگ میشد نفرت رو از چشاش بخونم
إظهار الكل...
نظرات:#رمان زیر آسمان یک شهر 💙 ☁️ 👇🏻 https://t.me/BChatBot?start=sc-203908-uN4yJUE پاسخ به نظرات:#رمان زیر آسمان یک شهر 💙 ☁️ 👇🏻 https://t.me/joinchat/AAAAAFcsOKsDGOqJgvUV5g
إظهار الكل...
_زیر آسمان یک شهر 💙 ☁️ #پارت105 لباس رو حساب کردیم و خودمم برای خودم لباس گرفتم به خونه رفتیم خدمه ها شام رو حاظر کرده بودند سر سفره نشسته بودیم _ساعت چند میریم؟ +8شب _اها دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و هر کدوم تو دنیای خودش شامش رو خورد بعد از شام از آرمان اجازه گرفتم و رفتم حموم بعد موهامو سشوار و اتو مو کردم یکم لباسم رو پوشیدم و جلوی اینه قر دادم لباس محشر بود حتی آرمان هم تو اتاق پرو محو لباس شد ولی به روی خودش نیورد اصلا لباس عالی بود مخصوصا رنگ مشکی که با بدن من تضاد عالییی رو به وجود میورد یکم پشیمون شدم چون لباسم خیلی باز بود و کل بدم رو ریخته بود بیرون ولی با یادآوری اینکه ارشاوین هم اونجا حضور داره از خریدم کاملا راضی شدم آرمان هم لباسش رو ست کرد با من رفتم روی تخت و به گذشته فکر کردم گذشته ای که با ارشاوین برای من و ارمیا و خودش کلی برنامه های قشنگی چیده بودم ولی همش خاکستر شد
إظهار الكل...
نظرات:#رمان زیر آسمان یک شهر 💙 ☁️ 👇🏻 https://t.me/BChatBot?start=sc-203908-uN4yJUE پاسخ به نظرات:#رمان زیر آسمان یک شهر 💙 ☁️ 👇🏻 https://t.me/joinchat/AAAAAFcsOKsDGOqJgvUV5g
إظهار الكل...
_زیر آسمان یک شهر 💙 ☁️ #پارت104 وقتی آماده شدم رفتم روی مبل نشستم که چند دقیقه ای گذشت تا آرمان اومد پایین وقتی سوار ماشین شدم بوی عطرش تو مشامم خورد لعنتی بهترین عطری بود که تا حالا دیده بودم آدم رو مست خودش میکرد سعی کردم از فکر کردن از عطر بیام بیرون دکمه آهنگ رو کلیک کرد و یه اهنگ ملایم پخش کرد +اون پیراهن رو انتخاب کن با چشم به اون طرف نگاه کردم پیراهنش خیلی خوشگل بود ولی در حین حال خیلی باز بود به طرفش رفتیم با انتخاب سایز رفتم تا پروش کنم _ارمان در اتاق پرو رو باز کرد و به لباسم خیره شد بعد سرتکون داد و بیرون رفت "آرمان" وقتی مهلا صدام زد به طرفش رفتم لباس خیلی بهش
إظهار الكل...
نظرات:#رمان زیر آسمان یک شهر 💙 ☁️ 👇🏻 https://t.me/BChatBot?start=sc-203908-uN4yJUE پاسخ به نظرات:#رمان زیر آسمان یک شهر 💙 ☁️ 👇🏻 https://t.me/joinchat/AAAAAFcsOKsDGOqJgvUV5g
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.