cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

تـرنـج‌⚜رمان روزگار دلربـا⚜

لَاحَوْلَ وَ لَاقُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظیم نویسنده م_ق_تـرنـج عــدالت‌وعشــق درحال‌چاپ شوهـر شایستـه تمام روزگـار دلـربا آنلاین روزی یک پارت به جز تعطیلات رسمی @toranjnovel ادمین #کپی_رمان_به‌هرشکلی_در_دادگاه‌_الهی_پیگرد_دارد.

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
20 176
المشتركون
-4024 ساعات
-2727 أيام
-1 22630 أيام
توزيع وقت النشر

جاري تحميل البيانات...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تحليل النشر
المشاركاتالمشاهدات
الأسهم
ديناميات المشاهدات
01
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_84 شهلا زیر نظر همکارِ ستوان فرقانی، هر کاری که گفت را انجام داد. از بازکردن راه‌های هوایی، تا طرز صحیح گذاشتن سر، اما دلربا همچنان بیهوش بود و ستوان درسکوت نظاره‌گر همه‌چیز. تیدا با سر و وضعی آشفته، کنار دلربا، روی خاک‌ها نشست و دست دلربا را گرفت. - مامان توروخدا... مامان چشاتو وا کن! مریم یکی دیگر از دوزنده‌ها بادبزنی از کیفش درآورد و شروع به باد زدن دلربا کرد. زهره یکی دیگر از دوزنده‌ها از بطری آب، کمی آب کف دستش ریخت و به صورت دلربا پاشید. هرکس به طریقی کمک می‌کرد تا دلربا زودتر به هوش بیاید. ناگهان بردیا، مثل تیری که از چله‌ رها شده، برخاست و به‌طرف خواهر بزرگش دوید. شهلا و تیدا که از حرکت ناگهانی بردیا یکه خورده بودند، نگران او را دنبال کردند. تیدا همان‌طور که نشسته بود سرک کشید. دید بردیا نزدیک ترمه شد و خودش را روی او پرت کرد. تیدا هینی کشید و از جا برخاست. بهت‌زده به منظرهٔ روبه‌رویش خیره شد. دید که بردیا با محمودخان درگیر شده و با مشت‌های کوچکش، مردانه به سروصورت مردک می‌زند. محمودخان از پشت به زمین افتاده بود و قصد داشت با عصایش به بردیا بزند، اما چون دقیقاً رویش افتاده بود، نمی‌توانست. حسن چراغی هم زور بی‌خود می‌زد تا بردیا را بلند کند. دلربا که ناله کرد، تیدا فوری برگشت و تندتند بادش زد. همه به سمتی که بردیا معرکه گرفته بود می‌رفتند، حتی ستوان. صدای فحش‌های محمودخان و جیغ و داد بردیا به گوش می‌رسید. همکار ستوان هم وقتی از به هوش آمدن دلربا مطمئن شد، به همان سمت رفت. شهلا و تیدا کمک کردند تا دلربا بنشیند. زهره بطری آب را به شهلا داد. - بدین بهشون! دلربا به کمک شهلا کمی آب خورد. هنوز چشم‌هایش ناخودآگاه بسته می‌شد. مشخص بود درکی از اطرافش ندارد. وقتی بدون کمک شهلا نشست، متوجه قبر و گورکن شد. دوباره بغض کرد و اشک‌هایش سرازیر شد. تیدا لباسش را تکان داد تا خاکش بریزد، اما تأثیری نداشت. از آن طرف ترمه رنگ‌پریده و تلوتلوخوران سمتشان آمد. اصلاً حال خوبی نداشت. کنار دلربا که رسید، روی زمین ولو شد و نالید: - مامان! حالا بی‌بابا چیکار کنیم؟ بابا... من بابامو می‌خوام... . اما صدایش میان صدای جیغ و داد بردیا گم شد. دلربا هشیار سر تکان داد و اطرافش را پایید. - این صدای بردیاست؟ بردیا کجاست؟ وقتی کسی جوابش را نداد، یک‌باره از جا کنده شد و برخاست. انگار نه انگار تا لحظاتی قبل بی‌هوش و بی‌جان بر زمین افتاده بود. - بردیا... ! وقتی او را ندید، دست تیدا را گرفت. - برادرت کو؟ تیدا نیشخندی زد و جواب داد: - داره محمودخان رو می‌زنه. دلربا چنان جا خورد که سکسکه‌ای زد. گیج و متحیر پیرامونش را رصد کرد و وقتی یقهٔ بردیا را در دست ستوان دید، آه از نهادش برآمد. ستوان پشت یقهٔ بردیا را گرفته بود و او را دنبال خودش می‌کشید. لباسش خاک‌آلود و رد اشک‌‌های روی صورتش گِلی بود. ردّ باریک خون از گوشهٔ لب‌، به ‌همراه آب دهانش سرازیر بود. وقتی با دلربا چشم در چشم شد، لبخندی غیرتمند بر لب‌هایش جای گرفت. انگاری به دلربا بگوید، «دیدی حالشو گرفتم؟».
6814Loading...
02
آغاز دوره جدید رسیدگی به تخلفات و جرائم اینترنتی. طبق روال گذشته مجموعه انتشارات در راستای حمایت از نویسندگان خود و پیگیری حقوق مولفین و مصنفین دوره جدید رسیدگی به تخلفات در فضای مجازی با موضوعیت انتشار غیر قانونی فایل آثار منتشر شده و آثار دارای مالکیت مادی ومعنوی و همچنین کسب درآمد نامشروع، به شدت پیگیر این مورد است و در طی چند روز آینده پرونده های سنگین و زیادی تسلیم مراجع قضایی می گردد. در حال حاضر یکی از بزرگترین پرونده های مجموعه انتشارات علی به نتایج بسیار خوبی رسیده و انگیزه ای شد برای پیگیری بیشتر و برخورد شدیدتر با افراد و سایت ها و صفحات مجازی ذیربط. با همت تیم همراه مجموعه انتشارات علی و مشاوران حقوقی و همچنین همکاری نویسندگان نتایج بهتری حاصل خواهد شد و مراتب با کسب اجازه از مراجع قضایی منتشر خواهد شد.
6950Loading...
03
آغاز دوره جدید رسیدگی به تخلفات و جرائم اینترنتی. طبق روال گذشته مجموعه انتشارات در راستای حمایت از نویسندگان خود و پیگیری حقوق مولفین و مصنفین دوره جدید رسیدگی به تخلفات در فضای مجازی با موضوعیت انتشار غیر قانونی فایل آثار منتشر شده و آثار دارای مالکیت مادی ومعنوی و همچنین کسب درآمد نامشروع، به شدت پیگیر این مورد است و در طی چند روز آینده پرونده های سنگین و زیادی تسلیم مراجع قضایی می گردد. در حال حاضر یکی از بزرگترین پرونده های مجموعه انتشارات علی به نتایج بسیار خوبی رسیده و انگیزه ای شد برای پیگیری بیشتر و برخورد شدیدتر با افراد و سایت ها و صفحات مجازی ذیربط. با همت تیم همراه مجموعه انتشارات علی و مشاوران حقوقی و همچنین همکاری نویسندگان نتایج بهتری حاصل خواهد شد و مراتب با کسب اجازه از مراجع قضایی منتشر خواهد شد.
10Loading...
04
به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم میگذرد آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند... لحظه ها عریانند به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز...! زندگی ذره گاهی ست که کوهش کردیم زندگی نام نگویی ست که خارش کردیم زندگی نیست به جز نم نم باران بهار زندگی نیست به جز دیدن یار زندگی نیست به جز عشق به جز حرف محبت به کسی ورنه هر خار و خسی زندگی کرده بسی زندگی تجربه تلخ فراوان دارد دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه یک عمر بیابان دارد ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم «سهراب سپهری» ━━━✿⃟ ⃟✿⃟ ⃟✿━━━
1 53821Loading...
05
سلام دوستان شرمنده برای پارت‌های این دو روز. می‌دونم ناراحت‌کننده‌ست، ولی ناگزیر بودم از مطرح کردن و گذاشتنش. سعی کردم کوتاه و سریع بگذرم. خلاصه شرمنده♥️♥️♥️
1 5930Loading...
06
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_83 خیال دلربا کمی راحت شد. حال بهتر می‌توانست با تنها مرد زندگی‌‌اش وداع کند. تمام بهار زندگی و عمرش را در کنار این مرد سپری کرده بود. مردی که روزی به وجودش افتخار می‌کرد و مایهٔ سرافرازی‌اش بود و اینک، این‌جا، در گوشهٔ متروک گورستان‌، مثل یک بی‌خانمان، به خاک سپرده می‌شد، چرا که آن‌ها توان پرداخت هزینه‌های گورستان را نداشتند. بیچاره سیروس، با آن خانوادهٔ اسم‌ و رسم‌دار، فکرش را هم نمی‌کرد که عاقبتی این‌چنینی پیدا کند و به‌جای مقبرهٔ خانوادگی پرافتخارشان در این ده‌کورهٔ بی‌آب‌ و علف مدفون شود. میان گردوخاک به هوا بلند شده، دلربا سر بلند کرد و به اندک مردم جمع شده نگاهی انداخت. تعدادی‌‌ از زیارت‌کنندگان اهل قبور، به امید ثواب تشیع و خاکسپاری دورشان جمع شده بودند. کمی آن‌طرف‌تر، چند نفر کت‌وشلواری‌پوش توجهش را جلب کردند. از ورای چشمان اشکی توانست قامت سروان فرقانی و همکارش را تشخیص دهد. کمی عقب‌تر از دیگران ایستاده بودند و گاه درگوشی صحبت می‌کردند. آیا درست می‌دید؟ آن‌ها این‌جا چه می‌کردند؟! دلربا اشک چشمانش را پاک کرد تا بهتر ببیند. محمودخان نشسته بر صندلی تاشو و حسن‌چراغی دستمال‌به‌دست کنارش ایستاده بود. هر دو قیافهٔ حزن‌انگیزی به خود گرفته و کارگر گورستان را تماشا می‌کردند.‌ محمودخان با آن سر باندپیچی شده و عصا و تیپ، بیشتر شبیه افراد مفلوک و بدبخت بود، تا املاکی ثروتمند. دیشب با خبر پزشک قانونی و حال خراب بچه‌ها از زیر جلسهٔ خواستگاری فرار کرده بودند، اما شب‌های بعد را چه می‌کردند؟ فرار؟! فرار هم فکر خوبی‌ بود. همه‌چیز را همین‌جا، پشت‌سر بگذارند و بروند. ناگهان با ستوان فرقانی چشم در چشم شد. آه از نهادش برآمد. از دست محمودخان فرار می‌کرد، پلیس را چه می‌کرد؟ آهی جانسوز از سینه‌اش برآمد، آن‌قدر جانسوز که احساس کرد سراسر سینه‌اش را سوزاند و به آتش کشید. احساس خفگی کرد و دیگر هیچ نفهمید... . دست بردیا که کشیده شد، متوجه مادرش شد که از صبح رهایش نکرده بود. دید مردمک چشم‌هایش پشت پلک رفته و دهانش باز مانده. ترسید. دست بر گونهٔ مادر کشید و صدایش زد: - مامان... مامان... وقتی دید جواب نمی‌دهد، فریاد کشید: - خاله! مامانم! شهلا که ترمه را در آغوش داشت، رهایش کرد و به سویشان دوید. تیدا هم که هوشیارتر بود، به‌سختی بلند شد و کنارشان آمد. هرچه دلربا را صدا زدند و بر صورتش نواختند، به هوش نیامد که نیامد. صدای کسی آمد که با اورژانس تماس گرفته؛ ستوان فرقانی بود. همکارش به خاله شهلا گفت: - روی زمین بخوابونیدش و راه‌های هواییش رو باز کنید! شهلا تن دلربا را از دست بردیا که دیگر توان نگه‌داشتنش را نداشت، بیرون کشید و روی زمین خواباند. کیفش را زیر سرش گذاشت و گرهٔ روسری‌اش را کمی شل کرد. بردیا انگار که بار سنگینی از دوشش برداشته شده، سر بر زانوانش گذاشت و شروع به گریه کرد.
1 5294Loading...
07
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_82 ترمه گوشی را قاپید و روی بلندگو گذاشت. - الو! سلام. می‌شه دوباره تکرار کنین. مادرم حالشون بد شد. صدای بی‌حوصلهٔ مرد و خبرش، مو‌ بر اندام هر دو دختر راست کرد. - چندبار بگم خانم. صبح رأس ساعت هشت، پزشک قانونی باشید، برای احراز هویت جسد. صدای بوق ممتد حکایت از قطع تماس داشت و دیگر هیچ صدایی نبود. نه صدایی از دلربا برخاست و نه جیکی از دخترکان پرشروشورش. تنها بهت و بغض بود، که نفسشان را گرفته بود و سکوتی سهمگین. کسی جرئت ابراز آنچه به آن فکر می‌کرد را نداشت. سایهٔ شوم مرگ بر خانهٔ کوچک آن‌ها هم افتاده بود. همان، که شتری بود و جلوی همهٔ خانه‌ها می‌خوابید. * * * * * - دلربا خاک‌برسر شده... ! صدای منحوس زن، پشت‌سرهم در گوشش تداعی می‌شد. - دلربا خاک‌برسر شده... دیرزمانی فراموشش کرده بود و حالا دوباره بعداز سالیان بسیار، صدا پرطنین‌تر، در گوشش تکرار می‌شد. - دلربا خاک‌برسر شده! صدای شیون دخترکانش گوش فلک را کر کرده بود. چنان گیسو پریشان کرده و خاک بر سر می‌ریختند، گویی پدری دلسوز و جان‌برکف را از دست داده‌اند. حق هم داشتند. سیروس درظاهر پدر مهربان و خوبی بود. حتی دلربا هم که این اواخر از دستش خسته شده بود، می‌دانست، بودن سایه‌اش بهتر از نبودش است. بشکند آن دستی که این تحفهٔ خانمان برافکن را در دامن دلربا و بچه‌هایش گذاشت و زندگی شیرینشان را همچون زهر تلخ کرد. بردیا بازویش را محکم‌تر فشرد. دلربا دید که تلقین تمام شده و مردی بیل‌به‌دست به قبر نزدیک می‌شود. پسرکش از صبح عصای دست مادر شده بود. چسبیده به بازوی مادر حرکت می‌کرد و ساعت‌ها بود که عضوی جدانشدنی از او شده بود. در سکوتی وهم‌انگیز، گاهی سر بر شانهٔ مادر گذاشته گریه می‌کرد، گاهی نیز مردانه گردن می‌افراشت و اشک‌ها را پاک می‌کرد. کارگر گورستان شروع به ریختن خاک درون حفرهٔ قبر کرد. دلربا انگار جان می‌داد. نفس در سینه‌اش گره خورد و به سرفه افتاد. ترمهٔ نازک‌دل، تاب نیاورد و برای سومین‌بار از حال رفت. قلب دلربا، با هر بار ضعف بچه‌هایش فرو می‌ریخت. خودش هم دست‌کمی از آن‌ها نداشت و چاره‌ای جز صبر نبود. خواست برخیزد، اما پاهایش نای بلند شدن نداشت. نگاه پرعجزش را به شهلا دوخت. شهلا تنهایش نگذاشته بود. همراه با دوززنده‌های کارگاه برای خاکسپاری آمده بودند. به اشارهٔ دلربا سراغ دخترها رفتند و به هر جان‌کندنی بود، آن‌ها را از سر خاک پدر بلند کردند و دورتر بردند.
1 3385Loading...
08
من مهر تو بر، تارک افلاک نهم دست ستمت، بر دل غمناک نهم هر جا که تو بر، روی زمین پای نهی پنهان بروم، دیده بر آن خاک نهم... »مولوی» ━━━✿⃟ ⃟✿⃟ ⃟✿━━━
2 3169Loading...
09
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_81 - زودتر امرتون رو می‌گین؟ طاقت دلربا تمام شده بود. هم ترسیده بود برای محمودخان مشکلی پیش آمده باشد، هم می‌ترسید شرّ این اتفاق دامن خود و بچه‌هایش را بگیرد. اما حسن‌چراغی را هم کم‌وبیش می‌شناخت. از تعریف‌های سیروس می‌دانست حلال و حرام سرش می‌شود، سر سفرهٔ پدرومادر بزرگ شده و تومنی‌دوزار با محمودخان فرق دارد. نگران پرسید: - محمودخان اومد سراغتون؟ بهتر بود؟ آخه تو کوچه خورده بود زمین. حسن‌چراغی با صورتی درهم سر بلند کرد و با صدایی گرفته جواب داد: - کاشکی زمین نخورده بود آبجی! این محمود خیلی کینه‌ایه. حالا بیچاره‌مون می‌کنه. حساب نون و نمکیه که باهاش خوردم و دست رفاقتی که دادم، وگرنه عمراً الان این‌جا بودم! دست‌های پینه‌بستهٔ روغنی‌اش را بین موهای جعد سیاهش برد و آن‌ها را کشید. کلافگی‌اش کاملاً هویدا بود. - آبجی، محمود گفت که بگم... گفت که بگم الان می‌ره پزشک قانونی و بیمارستان، اما حتماً شب میاد برای خواستگاری. بلاتکلیف و مردّد یک دور، دورخودش چرخید تا برود، اما بازگشت و برای قانع کردن دلربا، شاید هم خودش ادامه داد: - گفتم کینه‌ایه، اما... اما... خاطر دخترتم می‌خواد. می‌خواد... . دلربا اما امانش نداد و در را روی هم کوبید. پیشانی را به در تکیه داد و زمزمه کرد: - می‌خوام صدسال سیاه خاطر دخترم رو نخواد. مردک لجن بی‌شعور! ... خدایا ... خدایا می‌بینی تنهام؟ یه فرجی برسون دیگه. این سیروس حالا که باید باشه کجاست؟ لطفاً برسونش! اما بغضی سنگین، چون گرهی کور راه گلویش را بست، چرا که می‌دانست سیروس هم اگر بود، راه به جایی نمی‌برد.‌ وثیقه سنگین‌تر از آن بود که از عهده‌اش برآیند و محمود سمج‌تر از آن که دست بردارد. خدا خدا خدا... من رو می‌بینی؟ ترمه و تیدا کنارش آمدند. صدای بغض‌دار ترمه جگرش را خراشید. - مامان! من قبلاً تصمیمم رو گرفتم. اگه تو این‌جا کنارمون باشی و جای خودت و بچه‌ها امن باشه، منم کنارِ... کنارِ... دلربا بلافاصله برگشت و انگشت بر لبان ترمه گذاشت. - اصلاً به زبونش نیار! من به حکمت خدا مطمئنم. مطمئنم خودش یه فرجی ومی‌رسونه. خدا همیشه به مو می‌رسونه برای امتحان ما، اما مو پاره نمی‌شه و خودش به فریادمون می‌رسه. دلربا دست دور شانه‌های دخترکانش انداخت و سرهایشان را به خودش نزدیک کرد. - خدا کمکمون می‌کنه، از این گرفتاری هم رد بشیم. بهتون قول می‌دم. صدای زنگ گوشی از توی کیفش، از هم سوایشان کرد. آه از نهادش برآمد. یادش آمد توی کارگاه، یک‌ دفعه هول و اضطراب سراغش آمده و به دلش افتاده بود بچه‌ها در خطرند، پس همه‌چیز را رها کرده و به خانه آمده است. - وای دخترا... حتماً شهلاست. سفارشا مونده. احتمالاً من امشب دیر میام، شما... حرفش ناتمام ماند و نگاه مشکوکی به اسم مخاطب کرد. گوشی را دم گوشش گذاشت. - بفرمایین! ... بله خودم هستم. ... بله درسته. ... با بدنی مرتعش و صدایی لرزان پرسید: - ببخشید! یه بار دیگه آدرس رو بگین! گوشی از دستش رها شد و برای نیفتادن به لباس دخترها چنگ زد.
2 4695Loading...
10
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_80 دلربا که نامحسوس دو طرف کوچه را می‌پایید، حرصی میان حرفش پرید: - شما درست می‌گین. من باهاش حرف می‌زنم. بفرمایین سر پا واینسین! بفرمایین! می‌خواست تا کسی نرسیده و شاهدی بر ماجرا نیست، محمودخان را از آن‌جا دور کند. محمودخان همچنان که زیرلب غرغر می‌کرد، با لب‌های آویزان و سری خونین، از جلوی دلربا گذشت. دلربا راضی از کم شدن شرّش خواست به خانه برود که زن همسایه را لای در خانه‌شان دید. زن که مثل همیشه رنجور و بیمار به‌نظر می‌رسید، بی‌رمق پرسید: - چی شده؟ دلربا کلافه از دیده شدنش، نگاهی به محمودخان که می‌رفت، کرد و وقتی مطمئن شد به‌اندازهٔ کافی دور شده، جواب داد: - بندهٔ خدا زمین خورده. زن بلافاصله دست روی هم کوبید و لب پایینش را گاز گرفت. او هم به خوبی می‌دانست این مرد شرّ است. - خدا بهمون رحم کنه! دلربا از ته دل آمین گفت و با حالی خراب وارد خانه شد. از خودش و ضعفی که نشان داده بود، متنفر بود. در را بر هم زد، که ترمهٔ ترسیده و نگران را پشت در یافت. - چرا تو تنهایی؟ پس تیدا و بردیا... . همین موقع تیدا در را باز کرد و ترمه را صدا زد. - ترمه خوابت برد اون پایین. اما با دیدن مادرش، مشکوک شد و از پله‌ها پایین آمد. - چی شده؟ چرا این‌جایی مامان؟ دلربا چشم‌غره‌ای حواله‌اش کرد و بازویش را گرفت و تکان داد. - مگه نگفتم خواهرتون رو تنها نذارین؟ منم کمک، منم کمک.... ادای تیدا را درآورد. - این‌طوری کمک می‌کنین؟ اگه نرسیده بودم... بازوی تیدا را ول کرد و روی اولین پله ولو شد. - خداروشکر که به دلم بد افتاد و اومدم! ترس و وحشتی که با دیدن افتادن محمودخان و ترمه، جلوی در خانه دچارش شده بود، تمام توانش را گرفته بود. شانه‌های نحیفش شروع به لرزیدن کرد و نوای سوزناک گریه‌اش در محیط کوچک پشت در پیچید. تیدا دست دور شانهٔ نحیف مادر انداخت و او را بغل کرد. ترمه هم جلوی پایش زانو زد و اشک‌های سرازیر شده‌اش را پاک کرد. - الهی قربونت برم! گریه نکن! اما اشک‌های دلربا تمامی نداشت و ترمه و تیدا را هم به گریه واداشت. تنها صدای در خانه توانست آرامشان کند. تیدا برخاست و پشت در رفت. صدای مرد پشت در به‌وضوح شنیده می‌شد که با دلربا کار داشت. دلربا اشک‌هایش را پاک کرد و پشت در رفت. حسن‌چراغی تعمیرکار سر کوچه بود. همان که رفیق محمودخان بود و از قضا امروز شهلا را برای یافتن کارگاه تعقیب می‌کرده. سلام کرد و برای گفتن ادامهٔ حرفش سربه‌زیر مِن‌‌مِن کرد. - زودتر امرتون رو می‌گین؟
2 1526Loading...
11
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_79 دلربا قدمی جلوتر رفت. بند کیف را از دست محمودخان بیرون کشید و آرام نجوا کرد: - من همیشه به بچه‌هام گفتم، بعداز خدا و باباسیروس، ما محمودخان رو کمک‌حالمون داریم. ایشون مثل یه پدربزرگ... و وقتی دید اخم‌های محمودخان درهم و دهانش برای اعتراض باز شد، حرفش را اصلاح کرد. - یا عموی بزرگ‌تر همیشه کنار ما هستند. از گفتن این سخنان معده و رودهٔ دلربا به هم پیچید. دلش می‌خواست تمام محتویات معده‌اش را بر روی مردک لجن روبه‌رویش بالا بیاورد، اما چاره‌ای نداشت؛ بدون وثیقه‌ جایش در زندان بود و فرزندانش بی‌پناه. کیف را به‌طرف ترمه گرفت و اشاره کرد، به خانه برود. ترمه که هنوز حالش سر جا نیامده بود با دستی لرزان کیف را گرفت و داخل رفت، اما بالا نرفت. پشت در خانه قایم شد تا نزدیک مادرش بماند. می‌دانست مادرش از محمودخان خوشش نمی‌آید و برایش این نوع برخورد جالب بود. انگار شگرد مادرش جواب داده و محمودخان آرام شده بود، چون صدای ملایمش توجه ترمه را جلب کرد. دلش برای خودشان سوخت که بابت جا و وثیقه، مدیون این مردک بودند. - بله. درست می‌گین. من هر کاری از دستم بربیاد برای دوستانم می‌کنم، دیگه شما که جای خود دارین و از نزدیکانم حساب می‌شین. داشتم به ترمه خانمم می‌گفتم... . اما دلربا نگذاشت بحث به جاهایی که دوست نداشت، برسد. می‌خواست به محمودخان هم جایگاهش را خاطر نشان کند، پس فوری میان کلامش آمد. - بله. قطعاً بچه‌ها به‌خاطر دارند که شما و پدرشون رفیق پامَنقلی بودین. اینا چیزی نیست که فراموش بشه. محمودخان آچمز شده و قیافهٔ خنده‌داری پیدا کرده بود. متوجه نمی‌شد، دلربا از او تعریف می‌کند یا تخریب. با آن سر شکستهٔ خونریزی کرده و چشمان متعجب، حسابی مستأصل و بدبخت به نظر می‌رسید. دلربا با دیدن سر و وضع محمودخان، از کیفش چند برگ دستمال کاغذی درآورد. - این رو بذارین روی زخمتون. موقع افتادن پوستتون خراشیده. بهتره یه معجونی چیزی بخورین که فشارتون نیفته. و با شرمندگی در کیفش را باز و بسته کرد. - پولم کمه وگرنه خودم... . محمودخان به‌محض شنیدن حرف دلربا دست‌وپایش را فوری جمع کرد. او آدم صدقه دادن نبود، حتی به مادر ترمه. همیشه بهای هرچیزی را بعداز استفاده می‌داد. - نه! لازم نیست. می‌رم مغازهٔ حسن. دستمال‌ها را گرفت و روی جایی که درد می‌کرد گذاشت. معلوم بود سرش به سنگ یا چیز نوک‌تیزی خورده که درد و خونریزی داشت. کوچه را از نظر گذراند. آسفالت درست‌حسابی نداشت و پر از چاله‌چوله و سنگ بود. - من می‌رم، اما... عصایش را بلند کرد و سمت خانه گرفت. - به این نازدونه خانم بگین این رسمش نیست. اون باید حالاحالاها هوای من رو داشته باشه، نه این‌که...
2 1247Loading...
12
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_78 ترمه خسته از هیجانات امروز و گستاخی محمودخان، به‌دنبال راه نجاتی به دو طرف کوچه نگاه کرد، اما دریغ از یک جنبنده. سه ساعت از ظهر گذشته بود و گرمای ظهر اردیبهشت ماه، همه را به خنکای خانه کشانده بود. ناچار جواب داد: - بله آزاد شده، شما رو سنّن؟ سر پیازی یا تهش؟ محمودخان که منتظر دختر باحجب و حیای همیشگی بود، چند لحظه‌ای هاج‌وواج نگاهش کرد، اما زود به خود اصلی‌اش بازگشت. بند کیف را بیشتر کشید تا صورت ترمه مقابل صورتش قرار بگیرد. - تو قول دادی مادرت که آزاد شد زنم بشی. یادت که نرفته؟ بوی بد دهانش زیردل ترمه زد و ترسیده از حرکت یه‌هویی محمودخان، دست بر تخت سینه‌اش گذاشت و به عقب هُلش داد. محمودخان غافلگیر شد، تعادلش را از دست داد و از پشت بر زمین افتاد. چون بند کیف را محکم گرفته بود ترمه نیز کشیده شد و بر رویش افتاد. ترمه ترسیده و یکه‌خورده از اتفاق افتاده دست‌وپایش را گم کرد. دوبار بلند شد و چون بند کیف در دستان قوی محمودخان گیر بود، دوباره بر روی او افتاد. محمودخان فارغ از وضعیت مضحکشان با یک دست بند کیف را محکم گرفته بود و دست دیگر‌ را ناله‌کنان بر سرش می‌کشید. ترمه هم خنده‌اش گرفته بود، هم گریه. می‌ترسید هر لحظه کسی برسه و از وضعیت پیش آمده، فکر ناجور بکند. صدای دادوقال تیدا و بردیا هم از بالا نشان می‌داد، اصلاً متوجه چیزی نشده‌اند. عجب وضعیتی بود! در دل نالید، خدایا اتفاق از این بدتر و مضحک‌تر نبود بر سر من بیاوری و دوباره بند کیف را کشید. ناگهان دستی بازویش را از پشت گرفته و کشید. همزمان بند کیف را از دستش گرفت و به کناری هلش داد. این‌جا بود که مادر را دید. چنان غضبناک به او و محمودخان نگاه می‌کرد، که ترمه گرخید. دلربا به‌طرف محمودخان رفت. - اجازه بدین بلندتون کنم! محمودخان چشمش به دلربا که افتاد، ترسید، اما به‌عمد صدایش را بلند کرد: - آخ! وای سرم! آخ خدا! دلربا زرنگ‌تر عصایش را به دستش داد و بند کیف را گرفت و آرام کشید. - سعی کنید بلند شید پدرجان؛ ممکنه جک‌وجونوری تو لباستون بره. محمودخان با شنیدن اسم پدرجان، مثل فشفشه از جا برخاست، اما تا ایستاد دوباره سرش را گرفت. - آخ! چقدر درد داره؟ پدر چیه خانم کاشفی؟ من و شما شاید ده‌پونزده سال با هم تفاوت سنی داشته باشیم! آخ! خدا... ! دلربا که رد خون را بر دست و سر محمودخان دید، حسابی ترسید.‌ بند کیف را که هنوز رها نکرده بود، کشید. - بذارین یه لیوان آب‌قندتون بدم. شاید فشارتون افتاده، سرتون گیج رفته؟ محمودخان که خودش گرگ باران‌دیده بود، می‌دانست دلربا ترسیده و دنبال دردسر نیست، پس صدایش را بالاتر برد تا او را بترساند. - چه گیج رفتنی؟ دختر هَر... اما زود حرفش را خورد و به پراندن مَتلکی اکتفا کرد. - دختر خانم تحصیل‌کرده‌تون هلم داد.
2 2984Loading...
13
همه شب راه دلم بر خم گیسوی تو بود آه از این راه که باریک تر از موی تو بود تا مرا عشق تو انداخت ز پا دانستم که قیامت مثل از قامت دل‌جوی تو بود «فروغی بسطامی» ━━━✿⃟ ⃟✿⃟ ⃟✿━━━
2 5273Loading...
14
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_77 دلربا خیلی دلش می‌خواست موافت کند، اما سفارش‌ها روی دستش مانده بود و باید تا شب تحویل می‌داد، ناچار سر تکان داد. _ نمی‌شه. مجبوریم اینا رو تا شب تموم کنیم. نهایت دو روزم وقت داریم برای بقیهٔ سفارشا تا کار جدید رو شروع کنیم. تازه نماینده‌شونم موی دماغمونه. هر روز این‌جاست. شهلا جاخورده و با دهانی باز خیره‌اش شد. _ این‌طوری که خیلی سخته. دلربا شانه بالا انداخت. _ مجبوریم. همین امروزم خدا باهامون بود این دم‌کنی‌ و دستگیره‌ها رو‌ ندیدن. - خب مامان ما رفتیم. تیدا بود که خبر رفتن می‌داد. دلربا از پشت میز بلند شد. طوری که بقیهٔ دوزنده‌ها نشنوند گفت: - شما تنها امید من به زندگی هستین، پس خیلی مراقب خودتون و همدیگه باشین! پیشانی تک‌تکشان را بوسید. - برین! درپناه خدا! ترمه مثل همیشه سربه‌زیر و ساکت پشت‌سر تیدا و بردیا رهسپار شد. دلربا دعای محافظتش را خواند و به طرفشان دمید، بعد سر کارش بازگشت. آن‌قدر اتفاقات و حوادث زندگی‌‌اش، سریع و پشت‌سر هم بود، که گذر زمان را حس نمی‌کرد. جدای از دستگیری و اتهامش، مسئله گم‌شدن سیروس همچنان لاینحل باقی‌مانده و آزارش می‌داد. حالا هم که صاحبخانهٔ نانجیب، برای به‌دست آوردن ترمه نقشه‌ها کشیده بود. پشت میز که نشست افکارش را پس زد. درحال‌حاضر باید شش‌دانگ حواسش را روی تکمیل سفارشاتش می‌گذاشت. اگر مشکل مالی نداشتند، حل بقیهٔ مشکلات راحت‌تر بود. بسم‌الهی گفت و پا روی پدال گذاشت. از اتوبوس که پیاده شدند، تمام حواسشان به مغازهٔ حسن‌چراغی بود. کرکره‌های نیمه‌پایین نشان از نبودن صاحبش داشت. به سرعت از جلوی مغازه‌ گذشتند و وارد کوچه شدند. ترمه که حسابی هیجان‌زده شده بود، نفس حبس‌شده‌اش را رها کرد‌. بردیا سریع‌تر دوید و به در خانه رسید. کلید را در قفل چرخاند و وارد شد. تیدا زبانش را برای ترمه که خانمانه راه می‌رفت و مثل آن‌ها شلنگ‌وتخته نمی‌انداخت، درآورد، و پشت‌سر بردیا داخل خانه رفت. با رسیدن به خانه قلب ترسیدهٔ ترمه آرام گرفت. در را هل داد و پا به درون گذاشت که ناگهان بند کیفش از پشت کشیده شد. تمام آرامش و وقارش را از دست داد وقتی برگشت و محمودخان را با آن خندهٔ کریه پشت‌سرش دید. - سلام دختر سیروس. کم پیدا شدی؟ دندان‌های زردش زیادی توی ذوق می‌زد، وقتی می‌خواست با خنده‌ خوش‌رو به نظر بیاید. - چه‌ته؟ چرا این‌جوری می‌کنی؟ ترمه گفت و با حرص بند کیفش را کشید. - ولش کن ببینم! محمودخان همچنان بند را محکم گرفته و اخم کرد. - شنیدم مادرت آزاد شده. قول و قرارمون که یادت نرفته؟ هوم؟
2 8715Loading...
15
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_76 لیوان آبی که تیدا برایش آورد را یک نفس سر کشید. عرق‌ صورت را با دسته روسری‌اش پاک و تعریف کرد: - سر خیابون وایسادم یه‌کم خرید کنم که احساس کردم نگاه کسی رومه. نیم‌ساعت تو خیابون بالاوپایین رفتم و‌ مغازه به مغازه گشتم تا شکم به یقین مبدل شد.‌ نگاهش روی صورت منتظر تک‌تکشان گذشت. - تعمیرکار سر کوچه‌تون هستااا، همون که رفیق صاحبخونه‌تونه... اون بود. دلربا اخم کرد و ترمه هین کشید! - حتماً فهمیده شما آزاد شدین، می‌خواد بیاد دنبال شرطش. تیدا مثل همیشه فقط به قسمت هیجانی اتفاقات کار داشت. - خاله! کارآگاه گجتی بودی برای خودتا. بردیا هم به تأسی از خواهر سربه‌هوایش بشکنی در هوا زد. - ای‌ول خالهٔ شجاع! ترمه که اشک در چشمانش حلقه شده بود، از این‌همه سربه‌هوایی خواهر و برادرش بغض‌کرده به اتاق پناه برد. دلربا اما نگران از شهلا پرسید: - دید کجا اومدی؟ شهلا با دست موهای بیرون زده‌اش را زیر روسری برد و مرتب کرد. - نه! رفتم تو یه فروشگاه دو در و از در دیگه فرار کردم. بعد قیاف حق‌به‌جانبی گرفت. _ ولی آخرش که چی؟ امروز نه، فردا، فردا نه، پس‌فردا باهاش روبه‌رو می‌شیم. مرگ یه بار شیونم یه بار؛ باید قال قضیه رو بکنی دلی! دلربا سر تکان داد. - حرکت اول رو اون باید بزنه. بلاتکلیف دست‌هایش را در هوا تکان داد. _ من حتی مطمئن نیستم محمودخان وثیقه گذاشته. حالا گذاشته باشه، دلیل نمی‌شه بچه‌م رو قربونی کنم! و دست روی دهانش گذاشت، بلکه بغض بی‌کسی‌اش را بچه‌ها نبینند. اندیشید؛ خدا خیرت نده سیروس! حالا وقت غیب شدن بود؟ دلربا افکار مشوّشش را پس زد و پشت یکی از چرخ‌ها نشست. خطاب به شهلا گفت: - خیلی کار داریم. باید سرویسای آشپزخونه رو‌ تا شب تموم و جمع کنیم. امروز نزدیک بود آبرومون بره. تیدا، بردیا! و با پلک زدن اشاره کرد نزدیک بیایند. _ الان وقت بازی و شوخی نیست. تیدا سقلمه‌ای به بردیا زد، که از نظر دلربا دور نماند. _ با هردوتونم. عین بادیگاردا، چهارچشمی مراقب همه‌جایین و با خواهرتون می‌رین خونه. تو خونه می‌مونین تا من‌ برگردم. با شنیدن صدای چشم گفتن‌شان دلش کمی آرام گرفت‌. _ زود برین! شهلا خودش را به دلربا رساند. _ می‌خوای باهاشون برم؟
2 5604Loading...
16
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_75 ترمه فوری جواب داد: - چشم آقا سرمدی! و چون از طرح‌هایش تعریف کرده بود، به‌نظر خودش سنگ تمام گذاشت و اضافه کرد: - خوش اومدین! و دوباره خودش را مهمان لبخند سرمدی دید. بردیا که رسید دلربا ناهار کشید و تیدای گرسنه، زیر نگاه سنگین ترمه، دوباره هم‌سفره‌شان شد. خواهر و‌ برادر مشغول کل‌کل و خوردن بودند که ترمه متوجه سکوت دلربا شد. با غذایش بازی می‌کرد و اصلاً حواسش آن‌جا نبود. - مامان از قراردادی که بستی راضی‌ای؟ دلربا که انگار منتظر چنین تلنگری بود تا از تفکراتش خارج شود، بشقاب ماکارونی را جلوی بردیا و تیدا که سر رشته‌های ماکارونی تهِ قابلمه کشمکش داشتند، گذاشت. - اینا دهنی نشده. می‌خواین شما بخورین! بچه‌ها عین قحطی‌زده‌ها بشقاب را جلو کشیده و مشغول خوردن شدند. دلربا به خودش تذکر داد، دفعهٔ بعد کمی بیشتر رشته بردارد و رو به ترمهٔ نگران گفت: - راضی‌م؟ اصلاً تو مخیله‌م نمی‌گنجه با چنین تولیدی بزرگی کار کنم. خیلی اسم‌ورسم‌دارن ترمه؛ فقط موندم چطوری به ما پیشنهاد دادن؟! هرچی فکر می‌کنم جز مشیت خدا چیز دیگه‌ای توش نمی‌بینم... فقط ماه‌ اول بهمون سخت می‌گذره، چون تا کار تحویلشون ندیم و به سوددهی نیفتیم، حقوقی نداریم. ترمه صندلی‌اش را نزدیک‌تر کشید و زمزمه کرد: - چرا نذاشتی طرحام رو بفروشم؟ کمک‌خرجمون بود. دلربا اخم کرد اما با انگشتانش گونه‌های لطیف دخترک نگرانش را نوازش کرد. - فروشی هم باشه، برای خودته، اما نه الان. من فقط درمورد شرکت شنیدم که معتبره، اما سرمدی و منفرد رو اصلاً نمی‌شناسم. بهتره صبر کنیم. - اما مامان دانشگاه من کلی هزینه داره. لااقل بذار طرح‌هایی که قبلاً زدم رو بهشون بفروشم. دلربا به چشمان شبرنگ دخترش خیره شد و هشدار داد: - قول می‌دی اگه هیچ‌کدوم رو قبول نکردن، سرخورده نشی؟ ترمه تازه دلیل مخالفت مادرش را متوجه شد. او نگران روحیهٔ نازک دخترش هم بود. - آره مامان. مطمئنم تعداد زیادی‌‌شو قبول نمی‌کنن، اما نگران من نباش! الان نه، دوسال دیگه باید دنبال کار باشم. فکر کنم کنار شما و با همچین شرکتی شروع کنم خیلی‌ برای آینده‌م خوب باشه. دلربا خم شد و پیشانی ترمه را بوسید. - درست می‌گی. کنار خودم خیالمم راحت‌تره. خب بسه دیگه بچه‌ها! شماها برین خونه، تا منم بتونم سفارشام رو زودتر تحویل بدم. و خودش سریع بشقاب و قاشق‌ها را جمع کرد. تا بچه‌ها کمک مادر آن‌جا را جمع‌وجور کنند و لباس بپوشند، دوزنده‌ها رسیده بودند. نزدیک رفتنشان هم خاله شهلا نفس‌زنان رسید. سرووضعش آن‌قدر آشفته بود که همه نگران دورش جمع شدند.
3 2434Loading...
17
نه در برابر چشمی نه غایب از نظری نه یاد می‌کنی از ما نه می‌روی از یاد...! «حافظ» ━━━✿⃟ ⃟✿⃟ ⃟✿━━━
2 94213Loading...
18
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_74 منفرد کیلویی چند؟ مدت‌ها بود خودش هم فهمیده بود طرح‌هایش تافتهٔ‌جدابافته از دوستانش است و به توصیهٔ دلربا، طرح‌های ساده‌ترش را برای درس و دانشگاه می‌برد، وگرنه فوری کپی می‌شد. کیلوکیلو قند توی دلش آب می‌شد و آن‌چنان در تخیلات و آرزوهای دورودراز غرق شده بود که اصلاً نفهمید مادرش کی چک ضمانت داد و قرارداد امضا کرد. - ترمه در رو باز کن! با صدای مادر از وسط سالن مد و فشن خیالاتش، به میان کارگاه بازگشت. پشت در پارسا منفرد با دو کارگر که بسته‌های بزرگی حمل می‌کردند، ایستاده بود. با چند بار رفتن و آمدن کارگران، بسته‌ها گوشهٔ سالن روی‌هم قرار گرفتند. منفرد بسته‌ها را یکی‌یکی باز و چشمان دلربا و ترمه را میخکوب و مجذوب پارچه‌ها کرد. پارچه‌ها از بهترین نقوش و رنگ انتخاب شده و جنس مرغوبی داشتند. رئیس به آرامی از جا بلند شد. حرکاتش چنان با تأنی و سنگینی بود، انگار که وزنی یک تُنی را جابه‌جا می‌کرد. به منفرد اشاره کرد و او هم فوری کیف بزرگ چرمش را برداشت. - خب خانم کاشفی. ما پارچه‌ها رو زودتر آوردیم تا حسن‌نیتمون رو نشون بدیم. لطفاً سفارشات قبلتون رو جمع‌وجور کنید، تا به امید خدا شروع کنیم. من از فردا صبح این‌جام. البته میز و صندلیم رو خودم میارم. دلربا خواست مخالفت کند که منفرد پیش‌دستی کرد. - یه میز کوچیک طراحیه، می‌ذارمش همین‌جا پشت در. توی اتاق‌هام نمی‌رم. و دو دستش را به حالت تسلیم بالا برد. دلربا که از نمک ریختن‌های منفرد خنده‌اش گرفته بود، خنده را به لبخندی کوچک ختم کرد. - خواستم بگم، ممکنه آماده شدن سفارشات قبلی چند روز طول بکشه. این‌طوری شما علاف نشین! - منم به طرح‌های عقب‌افتادهٔ خودم می‌رسم. ترمه که کنجکاو شده بود، پرسید: - مگه شما طراح لباسی؟ منفرد دسته‌ موی مزاحم، روی پیشانی را بالا زد. - بله با اجازه‌تون! و با اشارهٔ رئیس، بعداز خداحافظی به‌طرف در رفتند. ترمه سینی را برداشت تا به آشپزخاته برگردد، که چشمش پیِ روان‌نویس ناآشنای روی میز رفت. آن را برداشت و بررسی کرد. مال کارگاه نبود. - رئیس! ... روان‌نویس‌تون! دست رئیس ناخودآگاه روی جیب خالی پیراهنش نشست. وقتی مطمئن شد مال خودش است، برای گرفتنش دست دراز کرد. ترمه به سویش رفت. - بفرمایین! - مچکرم دخترجون! و وقتی ترمه پشت کرد تا برود، صدایش کرد. - ببین دخترجون! من ذبیح سرمدی هستم. هرکدوم رو دوست داشتی صدا کن، اما مثل این جوجه رئیس‌رئیس نکن. و چشم‌غره‌ای حوالهٔ منفرد کرد.
2 9953Loading...
19
قرار بود به همه بفهمونم که بزرگترین رئیس مافیا منم و دختر شریکم رو سر عقدش دزدیدم، یه دختر خوشگل و بلبل زبون که دل هر پسری رو با دلبری هاش میبرد، با باباش برای پس دادنش معامله ایی بزرگ کردم ولی با عاشق شدنم به اون دختر همه چیز تغییر کرد، یه روز خواستم بهش بگم که دوستش دارم ولی با دیدنه تنه غرق در خونش نابود شدم... بردمش بیمارستان گفتن مرده! ولی دروغ بود بعد چند سال توی یکی از عملیات هام دیدمش و.... https://t.me/+2pmn__6Bmz1mZDU0 https://t.me/+2pmn__6Bmz1mZDU0 #مافیایی_عاشقانه🖤🔞
10Loading...
20
بمان که عشق به حال من و تو غبطه خورد بمان که یار توام، عشق کن که یار منی! هوشنگ ابتهاج ♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾
2 44715Loading...
21
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_73 - آجی... ! این پسره کی بود؟ تیدا پرسید و جالب بود که خودش و تیدا همزمان به یک چیز فکر می‌کردند. - خودش گفت رابط بین ما و شرکت اصلیه. تیدا درحالی‌که پشت قاشق را به لب‌هایش می‌زد و باریک شدن چشمانش نشان از ان داشت، که خیلی عمیق دراین مورد فکر‌ کرده، گفت: - قد و هیکل خوبی داره، اما ادااطوارش یه‌طوریه... مثل... مثل این پسرای اوب... . ترمه فوری پس‌کلّه‌اش زد. - خجالت بکش تیدا! این کلمات چیه می‌گی؟ منم عین خودت کردی. بعضی وقتا جلوی بقیه، کلی شرمندهٔ حرفایی که یه‌هو از دهنم می‌پره، می‌شم. تیدا غش‌غش خندید. - تو بچه‌ مثبتی، به من چه؟ همهٔ بچه‌های مدرسهٔ ما همین‌طور حرف می‌زنن. تازه من باادب‌ترینشونم. نمی‌بینی انضباطم همه‌ش عالیه؟ ترمه چشم‌غره‌ای به او رفت و انگشت روی بینی‌اش گذاشت. مطمئن بود صدای خندهٔ تیدا بیرون رفته. خودش را کنار در کشید و از لایِ بازِ در گوش سپرد. - وجود منفرد این‌جا الزامیه. تازه خود منم زیاد این اطراف میام. این خط تولید برای ما خیلی مهمه. دخترای شما که برازنده و معقول به نظر می‌رسند، از طرف منفردم من ضمانت می‌کنم که آدم چشم‌ودل پاکیه. مطمئنم مشکلی پیش نمیاد. ترمه از چیزی که شنید، تعجب کرد. مگر منفرد نبود که رئیس پشت‌سرش به این راحتی حرف می‌زد؟ از دست دلربا هم کلافه شد که با چنین دلیل بی‌اهمیتی قصد دَک کردن منفرد را داشت. لای در را بیشتر باز کرد و بیرون را پایید؛ دید فقط مادرش با رئیس مشغول صحبتند. داخل برگشت. آب جوش آمده را درون لیوان‌های کاغذی ریخت. چند چای کیسه‌ای داخل ظرفی جدا و کمی قند و نبات خردشده هم داخل قندان ریخت. همه را داخل سینی گذاشت و به سالن بازگشت. مادرش اشاره کرد سینی را روی میز کوچکی که بین خودش و رئیس گذاشته بود، بگذارد. ترمه سینی را گذاشت و پشت‌سر مادر ایستاد. رئیس پایین دو برگهٔ جلویش را امضا کرد. ناگهان سر بلند کرد و پرسید: - چک ضمانت می‌دین یا سفته؟ دلربا رنجیده پاسخ داد: - شما که جیک‌وپوک ما رو دراوردین، آقابالاسرم که برامون گذاشتین، به نظرتون زیاده‌روی نمی‌کنید؟ مرد بدون تعارف کیسهٔ چای را باز و درون لیوان کاغذی گذاشت، و با مکث دوثانیه‌ای، آن را درآورد و درون لیوان کناری گذاشت. - شما باید چک ضمانت بدی. برای خودم نیست، جزو شرایط شرکته. از این به بعد شما می‌شین امانت‌دار پارچه‌های نفیس ما. دلربا ناچار به قصد آوردن دسته‌چک برخاست و به‌طرف اتاق رفت. ترمه راضی از وقفهٔ پیش آمده، از مرد پرسید: - طرحام واقعاً خوب بودن؟ مرد لیوان را به قصد نوشیدن بلند و همزمان ترمه را برانداز کرد. نگاهش پدرانه و با لبخندی مهربانانه بود. - راستش من از این چیزا سر درنمیارم. بیشتر یه سرمایه‌گذارم، اما زیبایی رو درک می‌کنم و... بله... طرحای تو زیبا بودن. اگه بتونی ذهنت رو‌ پویا نگه‌داری، مطمئنم با کمک منفرد به جاهای خوبی می‌رسی.
2 5275Loading...
22
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_72 این‌بار مرد جوان پرسید: - تا حالا طرحات رو به کسی فروختی؟ ترمه که متوجه شده بود طرح‌هایش نظرشان را جلب کرده، از ذوق قند توی دلش آب شد. فوری گفت: - نه! مرد جوان ادامه داد: - هرچی طرح زدی می‌خوام. پسند کنم، برای هر طرحی که تا حالا زدی دوتومن می‌دم و برای طرح‌هایی که از حالا می‌زنی حقوق ثابت می‌دم. موافقی؟ ترمه با ذوق به انبوه طرح‌هایش فکر کرد که گوشهٔ کمد خاک می‌خوردند. لب باز کرد تا جواب مثبت دهد، که دلربا پیش‌دستی کرد. - اجازه بدین اول درمورد شراکت خودمون صحبت کنیم، بعداً درمورد طرح‌های دخترم صحبت کنیم. و دستش را سمت جناب رئیس، برای طلب برگه‌ها دراز کرد. مرد فوری برگه‌ها را به دلربا برگرداند و روی اولین صندلی نزدیکش نشست. مرد جوان که خود را پارسا منفرد معرفی کرده بود، حرف دلربا را تأیید کرد. - بله شما درست می‌فرمایین. و به دنبال ترمه که برای برداشتن صندلی به‌طرف دیگر کارگاه رفته بود، رفت. نزدیکش که رسید زیرچشمی پشت‌سرش را پایید، وقتی حواس رئیس را پرت دید، سرویس‌های آشپزخانه نیمه‌دوخته را به دست ترمه داد. - قایم‌شون کن! و آن‌هایی که نزدیک خودش بود را روی میز، زیر تکه‌ای پارچه مخفی کرد. ترمه جاخورده از حرکت منفرد، سرویس‌ها را در کمد خالی زیر یکی از میز‌ها گذاشت و درش را بست. وقتی برگشت منفرد دو صندلی را همراه خود برده و کنار صندلی رئیسش گذاشت. دلربا ترمه را صدا زد. - عزیزم چایی بذار! و با چشم‌وابرو به ترمه فهماند دم‌دست نباشد و به اتاق برود. ترمه چشمی گفت و فوری به اتاق رفت. تیدا بشقابی از ماکارونی برای خودش کشیده و مشغول خوردن بود. - صبر می‌کردی مامان و بردیام بیان، خانوم شکمو. تیدا مقنعه‌ و کش موهایش را با هم، از روی سرش کشید و روی میز پرت کرد. انبوه موهای خرمایی‌رنگ لَخت، دورتادور شانه‌هایش پخش شد. ترمه در دل رنگ و صافی موهایش را ستایش کرد، ولی درظاهر، با تأسف سر تکان داد و قابلمه را روی اجاق برگرداند. - چرا موهاتو نبافتی، حالا وِز می‌شه؟! درحالی که می‌دانست هیچ‌وقت وز نمی‌شوند، به غرغرهایش ادامه داد: - حالام زودتر ببندشون! مامان خوشش نمیاد موهامون این‌جاها بریزه. تیدا بی‌توجه به خواهرش، تندتند قاشق غذا را به دهان برد. - حالا کو تا مامان بیاد. توام میرزا غلط‌بگیر نشو! ترمه پوف بلندی کشید و کتری برقی را روشن کرد. تیدا فرزند خط‌شکن و پردردسر خانواده بود. صدای دلربا از بیرون شنیده می‌شد که بابت شلوغی و پر بودن دفتر کار عذرخواهی می‌کرد. ترمه نگاهی به اطرافش انداخت. خنده‌اش گرفت. این‌جا به هرچیزی شبیه بود، جز دفتر کار. صدای منفرد که به گوشش رسید، به‌یاد کار جوانمردانه‌اش افتاد. از قضاوت عجولانه‌اش پشیمان شد. قبلاً فکر کرده بود لاپورتشان را به رئیسش بدهد، اما حالا... . - آجی! این پسره کی بود؟
2 8274Loading...
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_84 شهلا زیر نظر همکارِ ستوان فرقانی، هر کاری که گفت را انجام داد. از بازکردن راه‌های هوایی، تا طرز صحیح گذاشتن سر، اما دلربا همچنان بیهوش بود و ستوان درسکوت نظاره‌گر همه‌چیز. تیدا با سر و وضعی آشفته، کنار دلربا، روی خاک‌ها نشست و دست دلربا را گرفت. - مامان توروخدا... مامان چشاتو وا کن! مریم یکی دیگر از دوزنده‌ها بادبزنی از کیفش درآورد و شروع به باد زدن دلربا کرد. زهره یکی دیگر از دوزنده‌ها از بطری آب، کمی آب کف دستش ریخت و به صورت دلربا پاشید. هرکس به طریقی کمک می‌کرد تا دلربا زودتر به هوش بیاید. ناگهان بردیا، مثل تیری که از چله‌ رها شده، برخاست و به‌طرف خواهر بزرگش دوید. شهلا و تیدا که از حرکت ناگهانی بردیا یکه خورده بودند، نگران او را دنبال کردند. تیدا همان‌طور که نشسته بود سرک کشید. دید بردیا نزدیک ترمه شد و خودش را روی او پرت کرد. تیدا هینی کشید و از جا برخاست. بهت‌زده به منظرهٔ روبه‌رویش خیره شد. دید که بردیا با محمودخان درگیر شده و با مشت‌های کوچکش، مردانه به سروصورت مردک می‌زند. محمودخان از پشت به زمین افتاده بود و قصد داشت با عصایش به بردیا بزند، اما چون دقیقاً رویش افتاده بود، نمی‌توانست. حسن چراغی هم زور بی‌خود می‌زد تا بردیا را بلند کند. دلربا که ناله کرد، تیدا فوری برگشت و تندتند بادش زد. همه به سمتی که بردیا معرکه گرفته بود می‌رفتند، حتی ستوان. صدای فحش‌های محمودخان و جیغ و داد بردیا به گوش می‌رسید. همکار ستوان هم وقتی از به هوش آمدن دلربا مطمئن شد، به همان سمت رفت. شهلا و تیدا کمک کردند تا دلربا بنشیند. زهره بطری آب را به شهلا داد. - بدین بهشون! دلربا به کمک شهلا کمی آب خورد. هنوز چشم‌هایش ناخودآگاه بسته می‌شد. مشخص بود درکی از اطرافش ندارد. وقتی بدون کمک شهلا نشست، متوجه قبر و گورکن شد. دوباره بغض کرد و اشک‌هایش سرازیر شد. تیدا لباسش را تکان داد تا خاکش بریزد، اما تأثیری نداشت. از آن طرف ترمه رنگ‌پریده و تلوتلوخوران سمتشان آمد. اصلاً حال خوبی نداشت. کنار دلربا که رسید، روی زمین ولو شد و نالید: - مامان! حالا بی‌بابا چیکار کنیم؟ بابا... من بابامو می‌خوام... . اما صدایش میان صدای جیغ و داد بردیا گم شد. دلربا هشیار سر تکان داد و اطرافش را پایید. - این صدای بردیاست؟ بردیا کجاست؟ وقتی کسی جوابش را نداد، یک‌باره از جا کنده شد و برخاست. انگار نه انگار تا لحظاتی قبل بی‌هوش و بی‌جان بر زمین افتاده بود. - بردیا... ! وقتی او را ندید، دست تیدا را گرفت. - برادرت کو؟ تیدا نیشخندی زد و جواب داد: - داره محمودخان رو می‌زنه. دلربا چنان جا خورد که سکسکه‌ای زد. گیج و متحیر پیرامونش را رصد کرد و وقتی یقهٔ بردیا را در دست ستوان دید، آه از نهادش برآمد. ستوان پشت یقهٔ بردیا را گرفته بود و او را دنبال خودش می‌کشید. لباسش خاک‌آلود و رد اشک‌‌های روی صورتش گِلی بود. ردّ باریک خون از گوشهٔ لب‌، به ‌همراه آب دهانش سرازیر بود. وقتی با دلربا چشم در چشم شد، لبخندی غیرتمند بر لب‌هایش جای گرفت. انگاری به دلربا بگوید، «دیدی حالشو گرفتم؟».
إظهار الكل...
56👍 28🤔 5😢 2
Repost from نشر علی
Photo unavailable
آغاز دوره جدید رسیدگی به تخلفات و جرائم اینترنتی. طبق روال گذشته مجموعه انتشارات در راستای حمایت از نویسندگان خود و پیگیری حقوق مولفین و مصنفین دوره جدید رسیدگی به تخلفات در فضای مجازی با موضوعیت انتشار غیر قانونی فایل آثار منتشر شده و آثار دارای مالکیت مادی ومعنوی و همچنین کسب درآمد نامشروع، به شدت پیگیر این مورد است و در طی چند روز آینده پرونده های سنگین و زیادی تسلیم مراجع قضایی می گردد. در حال حاضر یکی از بزرگترین پرونده های مجموعه انتشارات علی به نتایج بسیار خوبی رسیده و انگیزه ای شد برای پیگیری بیشتر و برخورد شدیدتر با افراد و سایت ها و صفحات مجازی ذیربط. با همت تیم همراه مجموعه انتشارات علی و مشاوران حقوقی و همچنین همکاری نویسندگان نتایج بهتری حاصل خواهد شد و مراتب با کسب اجازه از مراجع قضایی منتشر خواهد شد.
إظهار الكل...
👍 12
Photo unavailable
آغاز دوره جدید رسیدگی به تخلفات و جرائم اینترنتی. طبق روال گذشته مجموعه انتشارات در راستای حمایت از نویسندگان خود و پیگیری حقوق مولفین و مصنفین دوره جدید رسیدگی به تخلفات در فضای مجازی با موضوعیت انتشار غیر قانونی فایل آثار منتشر شده و آثار دارای مالکیت مادی ومعنوی و همچنین کسب درآمد نامشروع، به شدت پیگیر این مورد است و در طی چند روز آینده پرونده های سنگین و زیادی تسلیم مراجع قضایی می گردد. در حال حاضر یکی از بزرگترین پرونده های مجموعه انتشارات علی به نتایج بسیار خوبی رسیده و انگیزه ای شد برای پیگیری بیشتر و برخورد شدیدتر با افراد و سایت ها و صفحات مجازی ذیربط. با همت تیم همراه مجموعه انتشارات علی و مشاوران حقوقی و همچنین همکاری نویسندگان نتایج بهتری حاصل خواهد شد و مراتب با کسب اجازه از مراجع قضایی منتشر خواهد شد.
إظهار الكل...
به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم میگذرد آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند... لحظه ها عریانند به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز...! زندگی ذره گاهی ست که کوهش کردیم زندگی نام نگویی ست که خارش کردیم زندگی نیست به جز نم نم باران بهار زندگی نیست به جز دیدن یار زندگی نیست به جز عشق به جز حرف محبت به کسی ورنه هر خار و خسی زندگی کرده بسی زندگی تجربه تلخ فراوان دارد دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه یک عمر بیابان دارد ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم «سهراب سپهری» ━━━✿⃟ ⃟✿⃟ ⃟✿━━━
إظهار الكل...
29🙏 2
سلام دوستان شرمنده برای پارت‌های این دو روز. می‌دونم ناراحت‌کننده‌ست، ولی ناگزیر بودم از مطرح کردن و گذاشتنش. سعی کردم کوتاه و سریع بگذرم. خلاصه شرمنده♥️♥️♥️
إظهار الكل...
37👍 12
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_83 خیال دلربا کمی راحت شد. حال بهتر می‌توانست با تنها مرد زندگی‌‌اش وداع کند. تمام بهار زندگی و عمرش را در کنار این مرد سپری کرده بود. مردی که روزی به وجودش افتخار می‌کرد و مایهٔ سرافرازی‌اش بود و اینک، این‌جا، در گوشهٔ متروک گورستان‌، مثل یک بی‌خانمان، به خاک سپرده می‌شد، چرا که آن‌ها توان پرداخت هزینه‌های گورستان را نداشتند. بیچاره سیروس، با آن خانوادهٔ اسم‌ و رسم‌دار، فکرش را هم نمی‌کرد که عاقبتی این‌چنینی پیدا کند و به‌جای مقبرهٔ خانوادگی پرافتخارشان در این ده‌کورهٔ بی‌آب‌ و علف مدفون شود. میان گردوخاک به هوا بلند شده، دلربا سر بلند کرد و به اندک مردم جمع شده نگاهی انداخت. تعدادی‌‌ از زیارت‌کنندگان اهل قبور، به امید ثواب تشیع و خاکسپاری دورشان جمع شده بودند. کمی آن‌طرف‌تر، چند نفر کت‌وشلواری‌پوش توجهش را جلب کردند. از ورای چشمان اشکی توانست قامت سروان فرقانی و همکارش را تشخیص دهد. کمی عقب‌تر از دیگران ایستاده بودند و گاه درگوشی صحبت می‌کردند. آیا درست می‌دید؟ آن‌ها این‌جا چه می‌کردند؟! دلربا اشک چشمانش را پاک کرد تا بهتر ببیند. محمودخان نشسته بر صندلی تاشو و حسن‌چراغی دستمال‌به‌دست کنارش ایستاده بود. هر دو قیافهٔ حزن‌انگیزی به خود گرفته و کارگر گورستان را تماشا می‌کردند.‌ محمودخان با آن سر باندپیچی شده و عصا و تیپ، بیشتر شبیه افراد مفلوک و بدبخت بود، تا املاکی ثروتمند. دیشب با خبر پزشک قانونی و حال خراب بچه‌ها از زیر جلسهٔ خواستگاری فرار کرده بودند، اما شب‌های بعد را چه می‌کردند؟ فرار؟! فرار هم فکر خوبی‌ بود. همه‌چیز را همین‌جا، پشت‌سر بگذارند و بروند. ناگهان با ستوان فرقانی چشم در چشم شد. آه از نهادش برآمد. از دست محمودخان فرار می‌کرد، پلیس را چه می‌کرد؟ آهی جانسوز از سینه‌اش برآمد، آن‌قدر جانسوز که احساس کرد سراسر سینه‌اش را سوزاند و به آتش کشید. احساس خفگی کرد و دیگر هیچ نفهمید... . دست بردیا که کشیده شد، متوجه مادرش شد که از صبح رهایش نکرده بود. دید مردمک چشم‌هایش پشت پلک رفته و دهانش باز مانده. ترسید. دست بر گونهٔ مادر کشید و صدایش زد: - مامان... مامان... وقتی دید جواب نمی‌دهد، فریاد کشید: - خاله! مامانم! شهلا که ترمه را در آغوش داشت، رهایش کرد و به سویشان دوید. تیدا هم که هوشیارتر بود، به‌سختی بلند شد و کنارشان آمد. هرچه دلربا را صدا زدند و بر صورتش نواختند، به هوش نیامد که نیامد. صدای کسی آمد که با اورژانس تماس گرفته؛ ستوان فرقانی بود. همکارش به خاله شهلا گفت: - روی زمین بخوابونیدش و راه‌های هواییش رو باز کنید! شهلا تن دلربا را از دست بردیا که دیگر توان نگه‌داشتنش را نداشت، بیرون کشید و روی زمین خواباند. کیفش را زیر سرش گذاشت و گرهٔ روسری‌اش را کمی شل کرد. بردیا انگار که بار سنگینی از دوشش برداشته شده، سر بر زانوانش گذاشت و شروع به گریه کرد.
إظهار الكل...
😢 62👍 28 9😱 2💔 1
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_82 ترمه گوشی را قاپید و روی بلندگو گذاشت. - الو! سلام. می‌شه دوباره تکرار کنین. مادرم حالشون بد شد. صدای بی‌حوصلهٔ مرد و خبرش، مو‌ بر اندام هر دو دختر راست کرد. - چندبار بگم خانم. صبح رأس ساعت هشت، پزشک قانونی باشید، برای احراز هویت جسد. صدای بوق ممتد حکایت از قطع تماس داشت و دیگر هیچ صدایی نبود. نه صدایی از دلربا برخاست و نه جیکی از دخترکان پرشروشورش. تنها بهت و بغض بود، که نفسشان را گرفته بود و سکوتی سهمگین. کسی جرئت ابراز آنچه به آن فکر می‌کرد را نداشت. سایهٔ شوم مرگ بر خانهٔ کوچک آن‌ها هم افتاده بود. همان، که شتری بود و جلوی همهٔ خانه‌ها می‌خوابید. * * * * * - دلربا خاک‌برسر شده... ! صدای منحوس زن، پشت‌سرهم در گوشش تداعی می‌شد. - دلربا خاک‌برسر شده... دیرزمانی فراموشش کرده بود و حالا دوباره بعداز سالیان بسیار، صدا پرطنین‌تر، در گوشش تکرار می‌شد. - دلربا خاک‌برسر شده! صدای شیون دخترکانش گوش فلک را کر کرده بود. چنان گیسو پریشان کرده و خاک بر سر می‌ریختند، گویی پدری دلسوز و جان‌برکف را از دست داده‌اند. حق هم داشتند. سیروس درظاهر پدر مهربان و خوبی بود. حتی دلربا هم که این اواخر از دستش خسته شده بود، می‌دانست، بودن سایه‌اش بهتر از نبودش است. بشکند آن دستی که این تحفهٔ خانمان برافکن را در دامن دلربا و بچه‌هایش گذاشت و زندگی شیرینشان را همچون زهر تلخ کرد. بردیا بازویش را محکم‌تر فشرد. دلربا دید که تلقین تمام شده و مردی بیل‌به‌دست به قبر نزدیک می‌شود. پسرکش از صبح عصای دست مادر شده بود. چسبیده به بازوی مادر حرکت می‌کرد و ساعت‌ها بود که عضوی جدانشدنی از او شده بود. در سکوتی وهم‌انگیز، گاهی سر بر شانهٔ مادر گذاشته گریه می‌کرد، گاهی نیز مردانه گردن می‌افراشت و اشک‌ها را پاک می‌کرد. کارگر گورستان شروع به ریختن خاک درون حفرهٔ قبر کرد. دلربا انگار جان می‌داد. نفس در سینه‌اش گره خورد و به سرفه افتاد. ترمهٔ نازک‌دل، تاب نیاورد و برای سومین‌بار از حال رفت. قلب دلربا، با هر بار ضعف بچه‌هایش فرو می‌ریخت. خودش هم دست‌کمی از آن‌ها نداشت و چاره‌ای جز صبر نبود. خواست برخیزد، اما پاهایش نای بلند شدن نداشت. نگاه پرعجزش را به شهلا دوخت. شهلا تنهایش نگذاشته بود. همراه با دوززنده‌های کارگاه برای خاکسپاری آمده بودند. به اشارهٔ دلربا سراغ دخترها رفتند و به هر جان‌کندنی بود، آن‌ها را از سر خاک پدر بلند کردند و دورتر بردند.
إظهار الكل...
😱 39😢 25😭 15👍 12 8😁 1
من مهر تو بر، تارک افلاک نهم دست ستمت، بر دل غمناک نهم هر جا که تو بر، روی زمین پای نهی پنهان بروم، دیده بر آن خاک نهم... »مولوی» ━━━✿⃟ ⃟✿⃟ ⃟✿━━━
إظهار الكل...
25👍 1
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_81 - زودتر امرتون رو می‌گین؟ طاقت دلربا تمام شده بود. هم ترسیده بود برای محمودخان مشکلی پیش آمده باشد، هم می‌ترسید شرّ این اتفاق دامن خود و بچه‌هایش را بگیرد. اما حسن‌چراغی را هم کم‌وبیش می‌شناخت. از تعریف‌های سیروس می‌دانست حلال و حرام سرش می‌شود، سر سفرهٔ پدرومادر بزرگ شده و تومنی‌دوزار با محمودخان فرق دارد. نگران پرسید: - محمودخان اومد سراغتون؟ بهتر بود؟ آخه تو کوچه خورده بود زمین. حسن‌چراغی با صورتی درهم سر بلند کرد و با صدایی گرفته جواب داد: - کاشکی زمین نخورده بود آبجی! این محمود خیلی کینه‌ایه. حالا بیچاره‌مون می‌کنه. حساب نون و نمکیه که باهاش خوردم و دست رفاقتی که دادم، وگرنه عمراً الان این‌جا بودم! دست‌های پینه‌بستهٔ روغنی‌اش را بین موهای جعد سیاهش برد و آن‌ها را کشید. کلافگی‌اش کاملاً هویدا بود. - آبجی، محمود گفت که بگم... گفت که بگم الان می‌ره پزشک قانونی و بیمارستان، اما حتماً شب میاد برای خواستگاری. بلاتکلیف و مردّد یک دور، دورخودش چرخید تا برود، اما بازگشت و برای قانع کردن دلربا، شاید هم خودش ادامه داد: - گفتم کینه‌ایه، اما... اما... خاطر دخترتم می‌خواد. می‌خواد... . دلربا اما امانش نداد و در را روی هم کوبید. پیشانی را به در تکیه داد و زمزمه کرد: - می‌خوام صدسال سیاه خاطر دخترم رو نخواد. مردک لجن بی‌شعور! ... خدایا ... خدایا می‌بینی تنهام؟ یه فرجی برسون دیگه. این سیروس حالا که باید باشه کجاست؟ لطفاً برسونش! اما بغضی سنگین، چون گرهی کور راه گلویش را بست، چرا که می‌دانست سیروس هم اگر بود، راه به جایی نمی‌برد.‌ وثیقه سنگین‌تر از آن بود که از عهده‌اش برآیند و محمود سمج‌تر از آن که دست بردارد. خدا خدا خدا... من رو می‌بینی؟ ترمه و تیدا کنارش آمدند. صدای بغض‌دار ترمه جگرش را خراشید. - مامان! من قبلاً تصمیمم رو گرفتم. اگه تو این‌جا کنارمون باشی و جای خودت و بچه‌ها امن باشه، منم کنارِ... کنارِ... دلربا بلافاصله برگشت و انگشت بر لبان ترمه گذاشت. - اصلاً به زبونش نیار! من به حکمت خدا مطمئنم. مطمئنم خودش یه فرجی ومی‌رسونه. خدا همیشه به مو می‌رسونه برای امتحان ما، اما مو پاره نمی‌شه و خودش به فریادمون می‌رسه. دلربا دست دور شانه‌های دخترکانش انداخت و سرهایشان را به خودش نزدیک کرد. - خدا کمکمون می‌کنه، از این گرفتاری هم رد بشیم. بهتون قول می‌دم. صدای زنگ گوشی از توی کیفش، از هم سوایشان کرد. آه از نهادش برآمد. یادش آمد توی کارگاه، یک‌ دفعه هول و اضطراب سراغش آمده و به دلش افتاده بود بچه‌ها در خطرند، پس همه‌چیز را رها کرده و به خانه آمده است. - وای دخترا... حتماً شهلاست. سفارشا مونده. احتمالاً من امشب دیر میام، شما... حرفش ناتمام ماند و نگاه مشکوکی به اسم مخاطب کرد. گوشی را دم گوشش گذاشت. - بفرمایین! ... بله خودم هستم. ... بله درسته. ... با بدنی مرتعش و صدایی لرزان پرسید: - ببخشید! یه بار دیگه آدرس رو بگین! گوشی از دستش رها شد و برای نیفتادن به لباس دخترها چنگ زد.
إظهار الكل...
🤔 60👍 25 12
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_80 دلربا که نامحسوس دو طرف کوچه را می‌پایید، حرصی میان حرفش پرید: - شما درست می‌گین. من باهاش حرف می‌زنم. بفرمایین سر پا واینسین! بفرمایین! می‌خواست تا کسی نرسیده و شاهدی بر ماجرا نیست، محمودخان را از آن‌جا دور کند. محمودخان همچنان که زیرلب غرغر می‌کرد، با لب‌های آویزان و سری خونین، از جلوی دلربا گذشت. دلربا راضی از کم شدن شرّش خواست به خانه برود که زن همسایه را لای در خانه‌شان دید. زن که مثل همیشه رنجور و بیمار به‌نظر می‌رسید، بی‌رمق پرسید: - چی شده؟ دلربا کلافه از دیده شدنش، نگاهی به محمودخان که می‌رفت، کرد و وقتی مطمئن شد به‌اندازهٔ کافی دور شده، جواب داد: - بندهٔ خدا زمین خورده. زن بلافاصله دست روی هم کوبید و لب پایینش را گاز گرفت. او هم به خوبی می‌دانست این مرد شرّ است. - خدا بهمون رحم کنه! دلربا از ته دل آمین گفت و با حالی خراب وارد خانه شد. از خودش و ضعفی که نشان داده بود، متنفر بود. در را بر هم زد، که ترمهٔ ترسیده و نگران را پشت در یافت. - چرا تو تنهایی؟ پس تیدا و بردیا... . همین موقع تیدا در را باز کرد و ترمه را صدا زد. - ترمه خوابت برد اون پایین. اما با دیدن مادرش، مشکوک شد و از پله‌ها پایین آمد. - چی شده؟ چرا این‌جایی مامان؟ دلربا چشم‌غره‌ای حواله‌اش کرد و بازویش را گرفت و تکان داد. - مگه نگفتم خواهرتون رو تنها نذارین؟ منم کمک، منم کمک.... ادای تیدا را درآورد. - این‌طوری کمک می‌کنین؟ اگه نرسیده بودم... بازوی تیدا را ول کرد و روی اولین پله ولو شد. - خداروشکر که به دلم بد افتاد و اومدم! ترس و وحشتی که با دیدن افتادن محمودخان و ترمه، جلوی در خانه دچارش شده بود، تمام توانش را گرفته بود. شانه‌های نحیفش شروع به لرزیدن کرد و نوای سوزناک گریه‌اش در محیط کوچک پشت در پیچید. تیدا دست دور شانهٔ نحیف مادر انداخت و او را بغل کرد. ترمه هم جلوی پایش زانو زد و اشک‌های سرازیر شده‌اش را پاک کرد. - الهی قربونت برم! گریه نکن! اما اشک‌های دلربا تمامی نداشت و ترمه و تیدا را هم به گریه واداشت. تنها صدای در خانه توانست آرامشان کند. تیدا برخاست و پشت در رفت. صدای مرد پشت در به‌وضوح شنیده می‌شد که با دلربا کار داشت. دلربا اشک‌هایش را پاک کرد و پشت در رفت. حسن‌چراغی تعمیرکار سر کوچه بود. همان که رفیق محمودخان بود و از قضا امروز شهلا را برای یافتن کارگاه تعقیب می‌کرده. سلام کرد و برای گفتن ادامهٔ حرفش سربه‌زیر مِن‌‌مِن کرد. - زودتر امرتون رو می‌گین؟
إظهار الكل...
👍 86🤔 10 3
تسجيل الدخول والحصول على الوصول إلى المعلومات التفصيلية

سوف نكشف لك عن هذه الكنوز بعد التصريح. نحن نعد، انها سريعة!