cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

هـتل‌شـیـراز

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
24 870
المشتركون
-1724 ساعات
-587 أيام
-36830 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

پارت جدید❤️👆🏻 فایل کامل و اصلی و بدون سانسور هتل‌شیراز👆🏻‌‌
إظهار الكل...
پارت جدید❤️👆🏻 فایل کامل و اصلی و بدون سانسور هتل‌شیراز👆🏻‌‌
إظهار الكل...
🥹
إظهار الكل...
Repost from N/a
_ پریود شدی سوگلی؟ وحشت زده سرم رو از روی زانوهام بلند کردم آرمین از پشت بوم بغل عبور کرد و روی پشت بوم ما اومد سریع از جا پریدم که باعث شد دلم بیشتر درد بگیره و با درد خم بشم میدونستم تازه از آمریکا برگشته اما نمی‌دونستم چرا با وجود عمارت شاهانه ای که کل محل ازش حرف میزدن و اون همه ثروت و موفقیت هاش چرا باز به این محله‌ی قدیمی برگشته! هول شده به صورتم کوبیدم _ وای کجا میاین آقا آرمین؟ بابام و داداشم خونه‌ن _ بخاطر خونریزیت گریه میکنی؟ تند تند اشک هام رو پاک کردم مهیار هزار بار با کتک و تهدید و سروصدا گفته بود حق ندارم نزدیک آرمین‌راسخ بشم با اینکه دوست صمیمیش بود! خجالت زده سرم رو پایین انداختم و آروم نالیدم _ دلم درد میکنه دست در جیب با استایل خاصش جلوتر اومد ابرویی بالا انداخت _ کجای دلت درد میکنه؟ بی اختیار دستمو زیر دلم گذاشتم با اخم های درهم قدمی جلو اومد _ لباست خونی شده ، نواربهداشتی نذاشتی مگه؟ سریع برگشتم و پشت لباسم رو نگاه کردم و با دیدن لکه ی خون روی شلوارم آه از نهادم بلند شد آبروریزی بیشتر از این جلوی آرمین راسخ، مرد جذابی که از بچگی بهش علاقه داشتم، نمیشد! همیشه سعی می‌کردم خانمانه رفتار کنم تا به چشم این ایده‌آل ترین پسر محله بیام اما هربار با یه سوتی دست‌پاچلفتی جلوه داده می‌شدم! سیگاری از جیبش بیرون آورد و با فندکش روشنش کرد _ هنوز وسط کوچه با دلبری میرقصی؟ با اینکه میدونستم هر لحظه ممکنه بابا و مهیار سر برسن و آرمین خان رو درکنار من با این وضع ببینن ، یا یکی از زن های وراج محله از توی کوچه ما رو روی پشت بوم ببینه و بی‌آبرویی من بشه نقل مجالس سبزی پاک کردن دم درشون اما همیشه در برابر این مرد بی‌اختیار بودم و نمیتونستم بی‌تفاوت از کنارش رد بشم و برم دود سیگارش رو توی صورتم فوت کرد _ هنوز رژ لب قرمز میزنی و بین پسرا بری خاله بازی؟ کل محل میگفتن آرمین راسخ پشت چهره ی جذاب و امپراطوری که با ثروتش راه انداخته خوی وحشی و تندی داره، چندسال قبل بخاطر اینکه رژ لب قرمز مامانم رو زده بودم و رفته بودم توی کوچه بازی کنم آرمین با چه خشونتی لبم رو با آب سرد توی حوض شست و بعد از سیلی که بخاطر رقصیدنم توی کوچه بین پسرا و دخترا بهم زده بود و تحویل مهیار داده بود تا دیگه نذاره از خونه بیرون بیام! دستم رو روی صورتم گذاشتمو بغ کرده زمزمه‌ کردم _ بچه بودم ... ابرویی بالا انداخت و نگاهش قد و هیکل ریزه میزه ام رو از نظر گذروند _ هنوزم کوچولویی! پک عمیقی به سیگارش زد و ته سیگارش رو گوشه ای انداخت _ اما چون پریود میشی دیگه خانوم شدی، خانوم کوچولو! با ته کفش قیمتیش ته سیگار رو زیر پاش له کرد _ به بابات بگو وقت عمل کردن به قولی که چندسال پیش داده‌س سوگلی! دخترش به اندازه‌ای بزرگ شده که سوگلی عمارت آرمین‌راسخ بشه 👇🏻♨️ https://t.me/+9Of3-eZ2Y5Q0MzNk https://t.me/+9Of3-eZ2Y5Q0MzNk https://t.me/+9Of3-eZ2Y5Q0MzNk
إظهار الكل...
Repost from N/a
#پارت_واقعی_رمان -طلاقت میدم! من عسلو دوست دارم. باورم نمیشد گفتنش انقدر برای او راحت باشد! اشک‌های سرازیر شده‌ام را پاک و ملتسم پرسیدم: -بخاطر اون زنِ؟؟؟ بخاطر یه زن هرزه میخوای زن خودتو طلاق بدی؟؟ دستش را مشت کرده و محکم روی میز کوبید: -راجب عسل درست حرف بزن ، اونم زن منه و الانم حاملست! دیوانه شده بودم... باورم نمیشد شوهره من سرم هوو بیاورد! و در نهایت بخاطر همان زن تصمیم به طلاق من بگیرد. تند تند سرم را تکان دادم و گفتم: -نه نه نمیتونی اینکارو کنی کیان. نمیزارم بخاطر یه هرزه زندگیمونو خراب کنی. https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8 یکهو کیان عربده کشید: -خفشوو. دوسش دارم میفهمی؟ عاشقش شدم! بدون اون نمیتونم. تو از اولم برام یه هوس بودی. گمشو برو خونه ننه بابات نبینمت. میخوام عشق واقعیمو بیارم تو این خونه. یورش برداشتم سمتش و یقه‌اش را تو دستم گرفتم . مشت‌های بی‌جانم را به تخت سینش می‌کوبیدم و او تنها خنثی فقط نگاه می‌کرد...: -نمیرمم. نمی‌تونی منو بیرون کنی. زن توو منم میفهمی؟ مـــن؟ اون هرزه هیچیه تو نی.... ناگهان محکم هلم داد کنار سمت میز و عربد میزند: -به عسل نگو هـــرزه. بخاطر ضربه ناگهانی کیان ، تیزی میز به شکمم کوبیده میشود و با گره خوردن پاهایم به یکدیگر ، روی زمین میوفتم. کیانی که تا کنون متوجه این اتفاق نشده بود ، با صدای ناله سوزناکم سر برگردوند و وقتی خون جاری بین پاهایم را دید ، چشمانش وحشت‌زده شد: -ا...این خون برای چ...چیه؟ با لبخند بی‌جون و شاید آخرین لبخندم گفتم: -تو بجز کشتن قلب و روحم ، امروز قاتل بچه تو شکمم شدی.... تاریک شدن دیدوانم مصادف صدای بلند کیان شد که گفت: -ساااحل غلـــط کردم . نـــه. https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8 https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8 https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8 https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8 https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8 https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8 کیان بعد از خیانت به زنش ، میخواد ساحلو طلاق بده بخاطر حامله بودن زن دومش ، ولی نمیدونه که ساحلم حامله بود و .....😭💔 https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8 https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8 https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
إظهار الكل...
•تَـــرکِ سـاحــل•

⭕️هرگونه کپی حرام و پیگرد قانونی دارد⭕️ به قلم: ی.جعفری ترک ساحل(آنلاین) نجابتِ گناه(آنلاین) 🔐محافظ: @yaldatag🔐

Repost from N/a
نوک سینه ی دخترک رو در دهانش گرفته بود... و تند تند با فک کوچکش با چشم های بسته ای مک میزد طوری که سوین حس می‌کرد سینه اش دیگر زخم شده و می‌سوز! با صورتی درهم از درد سینه اش را از دهان نوزاد بیرون کشید خواست بلند شود اما صدای گریه نوزاد دوباره تو اتاق پیچید و ناچار دوباره به حالت قبل برگشت و از فرط خستگی نالید: - ترو خدا بخواب آخه منم که شیری ندارم که تو بخوری داره آتیش میگیره سینم بغضش گرفته بود دیگر و به یک باره صدای مردونه ی پسر عمویش اون رو از جا پروند: - تو اصلا مگه زن شدی که حالا مامان بشی شیر داشته باشی بدی این بچه؟چیکار می‌کنی؟ نگاهش به امیرحسام که در درگاه در ایستاده بود کشیده شد و برای یک لحظه به قدری از وجودش خوشحال شد که یادش رفت با چه وضعیتی جلوی یک مرد جوون روی تخت دراز کشیده و گفت: - وای امیر اومدی! کجا بودی پسر داداشت منو کشت... هر کار میکنم آروم نمیشه نیم نگاهی به نوزاد کرد: - ولی الان آرومه خیلیم انگار از وضعیتش راضی سوین تازه یاد حالتش افتاد هینی کشید و ملافه ای روی بالا تنه و نوزاد کشید که امیر نیشخند صدا داری زد و سمت تخت رفت. روی تخت نشست و سومین با صورتی سرخ شده نگاه گرفت ازش و امیر خسته روی تخت دراز کشید و گفت: - آقا جون حالش بد شده باز بردیمش بیمارستان دارم می‌میرم از خستگی سوین کمی فاصله گرفت و گفت: - همه چی ریخته سرت، یهو داداشت مرد این بچه افتاد وسط زندگیت یهو آقا جون حالش بد من شدم سرباز زندگیت نمدونم آقا جون اگه چیزیش بشه خدایی نکرده من چیکار کنم کجا برم قطره اشکی روی صورتش افتاد و امیر نگاهش را به سوین بیست ساله ای داد که پدر بزرگش او را بزرگ کرده بود و حالا کسی را نداشت. دستش را روی صورتش کلافه گذاشت: -من خیلی فکر کردم سوین! تو یه دختری من یه مرد جوون و این جوجم که نوزاد بهتر... مکثی کرد و ملافرو کنار زد که سوین در خودش جمع شد و گفت: - چیکار می‌کنی من... من... من لختم امیر نگاهش را به چشم های سوین داد: - بچه خفه میشه زیر ملافه! بعدشم محروممی صیغمی به قدری جدی حرف میزد که سوین سکوت کرد و امیر ادامه داد: - می‌گفتم، تو دختری من مردم این بچست ما همین الانشم یه خانواده ی کاملیم! تو به من نیاز داری برای زندگیت من به تو نیاز دارم برای بزرگ کردن بچه ی برادر مردم چون به کسی نمتونم اعتماد کنم... آقا جونم این جوری دم آخری خیالش راحت میشه سوین دهنش باز مانده بود و نمی‌دانست چه بگوید که امیر از روی تخت بلند شد و خیره به بچه ی برادرش که سینه ی سوین در دهانش بود شد و سوین لب زد: - خجالت میکشم نگاه نکن اون طوری امیر لبخند کمرنگی زد و سوین ادامه داد: - یعنی یعنی چی ما همین الانم خب باهم داریم زندگی می‌کنیم دیگه امیر این بار بی رو در وایسی حرفش رو زد: - آقا جون عمرش دیگه زیاد کفاف نمی‌ده تو تا آخر رو دوش منی پیش من زندگی می‌کنی پس بهتر عقدم شی برای من زنونگی کنی برای این بچه مادری سوین مات ماند، کلمه ی زنانگی در سرش دوره شد و منظور امیر واضح بود... اما پس دوست داشتن و عشق در قصه ها و رمان ها چی می‌شد؟! مگر قرار نبود عاشق شود و بعد ازدواج کند؟ با این حال جرعت مخالفت نداشت انکار چاره نداشت و امیر این بار خیره شده به نوزاد برادرش و زمزمه کرد: - چقدر سفیدی شیر برنج... https://t.me/+jTWS2FYB0KoyMTE8 https://t.me/+jTWS2FYB0KoyMTE8 https://t.me/+jTWS2FYB0KoyMTE8 داستان درمورد آدمای کوچیک و بزرگیه که زندگی محبورشون می‌کنه یک خانواده بشن یک خانواده...!
إظهار الكل...
Repost from N/a
- شرت و کُرسِتایی که برات خریدم و حراج کردی تو دیوار بی‌آبرو؟! دست روی سینه اش گذاشت و هینی کشید: - وای سکته کردم برزو جون! نمی‌تونی دو تا تقه به در بزنی...اومدیم و لخت بودم! درب اتاقمان را محکم روی هم کوبیدم! - تو فقط بلدی حیثیت منو لخت کنی سرخودِ بی‌حیا! پیشانی‌ام از فرط عصبانیت نبض می‌زد. کارد می‌زدی خونم در نمی‌آمد! همین مانده بود آبرو و ابهت سی و چند ساله‌‌ی جهانگیری‌ها را یک دختر بچه‌ توی دیوار حراج کند! روی تخت بغ کرد و کمی عقب کشید: - نکن اینجوری می‌ترسم...مگه حالا چیشده؟ با حرص کنارش نشستم و آگهی را باز کردم: - چیزی نشده! این مگه شماره‌ی بی‌صاحاب تو نیست؟ اسم آگهی دهنده مگه نزده گلرو سعادت؟! سوتینات ولو کردی رو تخت، عکسِ منم اونور پاتختیه چش سفید! بزاق دهانش را با ترس فرو داد که آگهی را خواندم. - بهترین سوتینای فانتزی و س.کسی برند‌، نو و استفاده نشده سایز هفتاد و پنج! توافقی! تو توضیحاتم نوشتی سینه‌هام در حال رشده و اینا برام تنگن! با هشتاد و پنجِ نوی همین برند هم تعویض می‌کنم! آخه احمقِ... مثل بچه‌ها فوراً بغض کرد: - خب برام تنگن! توام که خرجی بهم نمی‌دی! صبح تا شب تو این عمارت بی‌صاحاب زندونی‌ام! اصلاً تو که نه بهم دست می‌زنی نه سایزمو می‌دونی بیخود اینهمه سِت‌و خالی کردی تو کمدم! پتو را محکم چنگ زدم و گوشی را از میان دستانش با ضرب بیرون کشیدم: - اعتماد نکردم، گوشی بخرم بدم دستت توش با آبروم یه قول دوقول بازی کنی! بگیر با دستای خودت پاکش کن تا خودت از رو زمین پاک نکردم... با لجبازی پا فشاری کرد و مته کشید روی اعصابم: - خب منم پاک کن برزوجون! مثل همه آدمایی که کشتی منم بکش! چه فرقی به حالم می‌کنه؟ مگه من زندگی می‌کنم که مردنم مهم باشه؟ نفسی از کلافگی کشیدم: - حالت خوبه تو؟ الآن می‌خوای نازت بکشم؟ حالیته کی جلوت نشسته؟ زندگي تو همینه گلرو! بهت گفتم بهش عادت کن! نگفتم؟ از حرف‌هایم بیشتر بغض کرد: - تو که خودت می‌خواستی بشی ملک عذابم دیگه چرا منو تو از حجله‌ی خان‌آقا کشیدی بیرون؟ بازویش را محکم گرفتم: - من به توی دریده اعتماد کردم و تو گند زدی بهش! پس الآنم به جای این ننه غریبم بازیا، حرف گوش کن و اون آگهی کوفتی رو پاک کن تا بازدیدش نرفته بالاتر! گوشی را ازم گرفت و با حرص آگهی‌اش را پاک کرد. - بیا دلت خنک شد؟ مشکلاتت تموم شدن؟ آنقدر عصبی شده بودم که لباس خیس عرق بود. دکمه‌های پیراهنم را باز کردم: - دِ نده! بزرگترین مشکلم اینه تو یه علف بچه شدی زن عقدی من و من شدم شوهرت! راحت روی تخت لم داد و دراز کشید: - عه؟ اسم خودتو گذاشتی شوهر و حتی سایز سینه‌های زنت نمی‌دونی؟! با انگشت گوشه‌ی لبم را پاک کردم و پوزخندی زدم. انگار که این بچه امشب قصد داشت مرا از خود بیخود کند. پیراهن از تن درآورده و آن را به گوشه‌ای پرت کردم. - خیلی دوست داری سایز همه جات دستم باشه نه؟! اشکال نداره! سایزش می‌کنم برات... روی تنش خیمه زدم و به چشمان هراسانش خیره شدم. - اوخ نه! نه! من غلط کردم برزو جون اصلاُ! انگشت روی لب‌های وسوسه کننده‌ش گذاشتم: - ششششش! دست به مهره حرکته بچه جون! https://t.me/+1qxYZ2Y37b0wYmE0 https://t.me/+1qxYZ2Y37b0wYmE0 https://t.me/+1qxYZ2Y37b0wYmE0 https://t.me/+1qxYZ2Y37b0wYmE0
إظهار الكل...
پارت جدید❤️👆🏻 فایل کامل و اصلی و بدون سانسور هتل‌شیراز👆🏻‌‌
إظهار الكل...
پارت جدید❤️👆🏻 فایل کامل و اصلی و بدون سانسور هتل‌شیراز👆🏻‌‌
إظهار الكل...
پارت جدید❤️👆🏻 فایل کامل و اصلی و بدون سانسور هتل‌شیراز👆🏻‌‌
إظهار الكل...