دریــای ممنوعـ🚫ـه 🌊
کانال📚دریای رمان ممنوعه🚫🌊 @ma_mm_no⭐ کامل ترین منبع فایل رمان های جدید و قدیمی در ژانرهای مختلف 👑 رمان آنلاین🔥 #در_آتش_آغوش_تو کامنت و گفتگو 📬 @ma_mm_no_comment تبلیغات 💸 @mammno_tab ادمین🦋 @leila_m_7
إظهار المزيد10 304
المشتركون
-524 ساعات
-667 أيام
-33430 أيام
توزيع وقت النشر
جاري تحميل البيانات...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.تحليل النشر
المشاركات | المشاهدات | الأسهم | ديناميات المشاهدات |
01 Media files | 341 | 1 | Loading... |
02 _کی بهت اجازه داد اینقدر تو مهمونی آرایش کنی؟
با شنیدن صدای رابرت از پشتم با هول به سمتش برگشتم و دیدن وضعیت بهم ریختش کافی بود که ترسیده قدمی عقب بزارم
دو دکمه اول پیرهنش باز بود و دستشم یه شیشه و این درحالی بود که معلوم بود کاملا مست و از زمان و مکان جداست
_تو اینجا چیکار میکنی برو بیرون
بی توجه قدم نامتعادلی جلو گذاشت و تو صورتم غرید
_واسه کی اینطور به خودت رسیدی واسه اون رادینِ عوضی؟
عصبی لب زدم
_راجب رادین درست صحبت کن
الانم نری بیرون داد میزنم
تا به خودم بیام با کوبیده شدنم به دیوار صدای غرشش تو گوشم پیچید
_منو از چی میترسونی ؟ منی که حاضرم بخاطرت جون صمیمی ترین رفیقمم بگیرم چون دست گذاشته رو تو!
از ترس اینکه بلایی سر رادین بیاره اشکم چکید و التماس وار لب زدم
_رابرت خواهش میکنمبا رادین کاری نداشته باش اون نباشه من می...
با به کام کشیده شدن لبهام هینی کشیدم که محکم منو بین دیوار و خودش حبس کرد
https://t.me/+X3Z0cwVvny9jOWY0
https://t.me/+X3Z0cwVvny9jOWY0
https://t.me/+X3Z0cwVvny9jOWY0
https://t.me/+X3Z0cwVvny9jOWY0
#پارت_۴۶۴سرچ کن نبود بلفت😳
2ساعت دیگه لینک باطله❌❌
رابرت مرد عاشقی که جلوی چشمش عشقش میره با رفیقش ولی اون مردی نیست که از دارایی هاش به همین آسونی بگذره !
پس تصمیم میگیره که یه شب تو مهمونی ....♨️ | 296 | 1 | Loading... |
03 با اشتیاق می بوسمش و اون بدن برهنش رو روی تنم می کشه تا تحریکم کنه.
دارو خوب عمل کرده که اصلا هوش و حواسش سر جاش نیست و به تنها چیزی که فکر می کنه داشتن یه سکس خشن و پر هیجانه.
لب هاش رو نوبت به نوبت می بوسم و چنگ می زنم به سینه های درشتش که به خاطر حاملگی انقدر بزرگ شدن.
_آه... آرمان...
نفس نفس زدن هاش زیبا ترین سمفونی ممکنه برام و این دختر حالا کوهی از شهوت و نیازه.
به دوربین گوشه اتاق نگاه می کنم و با نیشخند روش خیمه می زنم.
برجستگی کوچیک شکمش زیادی شیرینه و منو بیشتر تحریک می کنه.
جوری وایمیستم که تموم این صحنه ها واضح تو دوربین بیوفتن و سینه های برجسته اسما رو یک به یک می مکم.
_آه... بخورش... بخورش... همش مال توعه...
شهوت کور کرده دخترک ریزه میزه و خبر نداره داره زیر کسی که متجاوزشه ناله می کنه.
شاید که فردا هم از امشب خبر نداشته باشه اما فیلم ضبط شده سند کافی برای نابودی خودشو و خانوادشه.
تنش از شدت بوسیدن های من کبود شده و پاهاش به خاطر نیاز شدید به لرزه در اومدن.
_آر...آرمان...
_هیس...الان تمومش می کنم...الان تموم می شه...
بین پاهام جا گیر می شم و با تنظیم خودم بی هوا خودم رو درونش دفن می کنم و مطمئن می شم که صدای جیغ بلندش حتما تو فیلم ضبط بشه.
تند تند خودم رو تکون می دم و اون مدهوش فقط ناله می کنه.
_آره ناله کن اسما؛ناله کن که قراره این ناله هات بهترین وسیله من برای نابودی پدرت باشه؛ بالاخره می تونم انتقامی که تموم این سال ها انتظارش رو می کشیدم به آخر برسونم؛ همینه دخترک من؛ ناله کن برام؛ ناله کن که ناله هات می شن بهترین آلت قتل برای پدر حروم زادت....
https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk
https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk
پسره برای انتقام از پدر دختره فیلم سکسشون رو براش می فرسته و اونو...🙊❌
https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk
https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk
تاکید این پارت پارت واقعیه رمانه و تو vip آپ شده🔞
عضویت محدود فقط 10 نفر عضو شن لینک برداشته می شه👆👆 | 196 | 1 | Loading... |
04 _قربان شما مطمئنین میخواین روی زنتون شرط ببندین؟
داریوشِ مست با گیجی خندید و بیتعادل پشت میز قمار جا گرفت:
+آره امشب میخوام روی زنم شرط ببندم مشکلی داری؟
بعد برای اینکه ثابت کند در انجام این کار هیچ تردیدی ندارد، با صدای بلند فریاد کشید:
+اصلا داد میزنم که همه بشنون! من داریوش محمودی، امشب روی زنم قمار میکنم... هر کی بتونه من رو ببره این جواهر سکسی امشب توی تختشه!
صدای داریوش باعث شد نگاههای کنجکاو و هیز مردان و زنانی که در کازینو بودند سمت او و زمرد کشیده شود.
زمرد که با دست و پای بسته کنار میز و روی زمین افتاده بود، با حس آن همه نگاه سنگین که جز به جز آنالیز و بررسیاش میکردند، در خودش جمع شد و هق هقهایش پشت چسبی که داریوش روی دهانش زده بود، خفه شدند.
لباسش به خاطر کتکهایی که از داریوش خورده بود، همه پاره بودند و با سخاوتمندی تن سفید و ظریفش را در معرض نمایش قرار میدادند.
تقریبا همهی کسانی که در آنجا حضور داشتند داریوش را میشناختند، رییس مافیای سقوط کردهای که به تازگی برگشته بود و همین باعث شد که در پا پیش شدن شک داشته باشند، معلوم نبود اگر در شرطبندی ببازند داریوش چه بلایی بر سرشان بیاورد، به هر حال او داریوش بود، همه میدانستند که هیچ کس تا به حال موفق نشده شکستش بدهد، حتی اگر مست باشد!
در همین حین که همه بین دو راهی گیر کرده بودند، مردی که تا به آن لحظه در تاریکی ایستاده بود و معرکهی داریوش را تماشا میکرد، جلو آمد و به سمت میز قدم برداشت.
صدای قدمهای محکمش سکوت حاکم بر سالن را شکست و نگاهها از زمرد به سمت او جلب شد.
مرد جلوی داریوش ایستاد، با لبخند سلام کرد و دستش را جلو آورد.
داریوش سرش را بالا گرفت و اول از همه ماسک سیاه رنگی که چشمها و قسمت اعظمی از صورت مرد را پوشانده بود توجهش را جلب کرد.
صدای مرد به نظر داریوش آشنا میرسید اما الکلی که در رگهایش جریان داشت مانع از این میشد که درست فکر و نام مرد را پیدا کند.
داریوش با مرد دست داد و از او خواست که خودش را معرفی کند.
لبخند مرد عمق گرفت و داریوش را ترساند:
_من اسمهای زیادی دارم، شما میتونین فانتوم صدام کنین!
اخمهای داریوش با شنیدن این اسم در هم شدند، اسمش هم آشنا بود اما هیچ چیزی به خاطر نمیآورد.
فکرهای داریوش سرش را به درد میآوردند، پس بیخیال پیدا کردن هویت فانتوم شد و به او اشاره کرد تا روی صندلی رو به رویش جا بگیرد:
+تو روی چی شرط میبندی؟
فانتوم همانطور که خیرهی صورت غرق در اشک زمرد بود، گفت:
همهی داراییم رو!
صدای افراد حاضر در آنجا از شدت تعجب بلند شد و داریوش بهتزده خندید:
+اگه توی این کازینو هستی پس یه مولتیمیلیاردی! یعنی واقعا میخوای به خاطر این دختر روی تمام داراییت قمار کنی؟ این هرزه هیچی جز خیانتکاری که اطلاعات محرمانهی من رو دزدیده نیست.
فانتوم نگاه سردش را به داریوش داد:
_من ارزش هر چیزی رو با یه نگاه میفهمم، و ارزش این دختر خیلی بیشتر از همهی دارایی منه!
داریوش با بیخیالی خندید و به این فکر کرد که فانتوم احتمالا یکی از آن احمقهای تشنهی جنس مخالف است که به خاطر زیبایی زمرد تحت تاثیر قرار گرفته و تمام زندگیاش را میبازد، پس با اعتماد به نفسی کاذب بازی را شروع کرد...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
فانتوم کارت آس را جلوی چشمان ناباور داریوش روی میز پرتاب کرد:
_من شرط رو بردم.
بهت و سکوت تمام سالن را برداشته بود، هیچ کس باورش نمیشد داریوش بزرگ، هیولای دنیای خلاف از یک فرد ناشناس باخته.
داریوش نگاه شوکهاش را به فانتوم دوخت:
+تو... تو کی هستی؟
فانتوم نیشخندی زد، دستش را بالا برد و ماسک را از روی صورتش برداشت که داریوش با دیدن چهرهاش یکهای خورد و با صدایی که گویا از ته چاه بیرون میآمد گفت:
تو... تو...
فانتوم پوزخندی زد و همانطور که از روی صندلی بلند میشد و سمت زمرد میرفت گفت:
آره من... داریوش محمودی... تو زنت رو به بزرگترین دشمنت باختی بدون اینکه بدونی...
کت سیاه رنگش را درآورد و در حالی که خم میشد آن را روی شانههای لرزان زمرد انداخت.
دستش را جلو برد که زمرد بیچارهوار در خودش جمع شد، فانتوم لبخندی زد و چسب را از روی دهانش کند، با سر انگشتانش اشکهایش را از روی صورتش پاک کرد و جلوی چشمان مبهوت داریوش زمرد را در آغوش کشید و بلند شد.
زمرد پیراهن سفید فانتوم را چنگ زد و گریهاش شدت گرفت که فانتوم با صدایی گرفته کنار گوشش پچ زد:
_این دنیا کثیفتر از اونه که با اشکهای تو پاک بشه. جای گریه کردن قوی شو و انتقام بگیر.
زمرد سرش را بالا گرفت و در چشمان سبزِ فانتوم خیره شد:
_کمکم کن قوی بشم فانتوم! کمکم کن انقدر قدرتمند بشم که بتونم از داریوش محمودی انتقام بگیرم...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
❌پارت واقعی رمان❌ | 312 | 0 | Loading... |
05 #پارت201
-عِفت و پاکیش و میگیرم و با شکم بالا اومده ولش میکنم ! انتقام پاپوشی که برات دوخت ومیگیرم رفیق،میخوام همون بلایی و سرش بیارم که بخاطرش از تو شکایت کرد و انداختت زندان !
هاتف با غصب پشت گوشی گفت و هامون سکوت کرده بود.مثل تمام این چندسالی که جوانی اش ، آبرویش. اعتبارش را از دست داده بود .
گوشی را به گوشش چسباند و گفت:
-تو اتاقه داداشم...خبر نداره چه خوابی براش دیدم...تکتک سکانس هاشو ثبت میکنم برات میفرستم !
نفسش را با آهی بیرون فرستاد:
-تو که حرف نمیزنی من دیگه باید برم !
قطع کرد و در اتاق را باز کرد.دخترک در آن لباس قرمز دکلته رو به روی آینه ایستاده بود...
زیادی خواستنی شده بود...
با آن چشمهای معصوم و دلبر....
و برجستگی های زیبای تنش ماتش کرد...
با لبخند محوی به سمتش رفت و سرش را در گودی گردنش فرو برد و عمیق بو کشید:
-میخوای دیوونم کنی...میدونی امشب نمیگذرم !
نغمه کف دستش را روی ته ریش مردانهاش کشید :
-میدونی تو برام با همه فرق داری هاتف ..میدونی تا حالا هیچکسو مثل تو دوست نداشتم...
چیزی در دل هاتف تکان خورد.انگار دخترک قصد داشت با حرفهایش دلش را بلرزاند.
چرخید و تنهایشان چسبیده و مماس باهم شد.
-من دوست نداشتم این کار رو تا وقتی ازدواج می کنیم انجام بدیم ولی تو جوری دلمو لرزوندی که خودمم بخوام دلم نمی ذاره عقب بکشم....!
نفس های هاتف تند شد.سرش را خم کرد و شانه برهنهاش را بوسید و تَبدار و مُلتهب گفت :
-میدونستی منم بدجور دلم میخوادت...این دل وقتی تو رو تمام و کمال داشته باشه آروم میگیره ....
در دل اضافه کرد:
-وقتی انتقام هامون بگیرم ازت !
دوربین داشت تمام لحظات را ثبت میکرد.وقتی با نامردی تمام در جلد یک جوان عاشق لباس های دخترک را از تنش در آورد و روی تنش خیمه زد.
دخترک در میان بوسه های پرحرارتش گم شد.
کارش که تمام شد لبخند به لب با چشمانش بسته دراز کشیدهبود. با نیشخندی حاصل از لذت خُروشید:
-باورم نمیشه این قدر راحت همهچیتو بهم باختی دختر !
دست نغمه که داشت زیر دلش که ماساژ میداد همانجا خشک شد و خیره به چشمان بستهاش گفت:
-چی ؟!
هاتف چشم هایش را باز کرد و دست روی سینه برهنهاش گذاشت و آرام ضربه زد:
-این قلب بیچاره این چند وقت خیلی نقش بازی کرد....خیلی سخته بود تو رو بکشونم تو تختم ولی خب شما دخترا خیلی راحت با چند تا کلمه و جمله ک...شعر عاشقانه میبازید...
نغمه مات مانده بود.باورش نمیشد.از جایش برخاست و در حال پوشیدن شلوارش چشمکی زد و کِینهتُوزانه غرید:
-انتقامم گرفتم ...یه دختر با شناسنامه سفید....چندماه بعد شکم بالا اومده...فیلم های خاکبرسری چه شود....
اشک های حلقه بسته و لب کوچک پربغضش را ندید گرفت؛ ولی نمیدانست روزی برای برگشتن زن و بچهاش حاضر است تمام غرورش را ببازد ..
https://t.me/+iXzIuny7Y7U5NGY0
https://t.me/+iXzIuny7Y7U5NGY0 | 180 | 0 | Loading... |
06 Media files | 382 | 1 | Loading... |
07 _کی باکرگی دختر منو گرفته؟
ترسیده دامن مادرم رو چنگ زدم و کشیدم.
_ مامان بیخیال شو. تورو خدا ابرومو نبر.
بازوم رو گرفت و تکون محکمی بهم داد، با ابروهای شیطونیش زل زد بهم و گفت:
_ تو مگه ابرو هم داری؟
هرزه ی سگ زیر گوش من به کی حال میدی. اونم مجانی.
من تو این خونه ی خراب جون نمیکنم که تو یواشکی بدی.
هقی زدم و التماسش کردم. ولی اون هرزه بود! اره مادر من هرزه بود و خانه ی فساد داشت، خودش هم مشتری رد می کرد و یه جورایی واژن طلای مردا بود.
من رو برای یه پیرمرد نگه داشته بود که برای پردم پول خوب بده ولی من...
_ الت سیاهای بی مصرف، بگید کدومتون به دختر من دست درازی کرده. پرده ی این جونورو گذاشته بودم واسه شیخ.
همه ی دخترای توی فساد خونه بهم زل زده بودن، به منی که با وجود مادری هرزه جسارت عاشق شدن رو داشتم و همون...
_ من زدم...پرده ی تنگ دخترت سهم الت سیاه من شد، از شیخ هم پولدارتم.
با شنیدن صدای غریبه ای به عقب برگشتم و با دیدنش نفسم رفت. این...این کیه؟
با پوزخند و کت شلوار شیکش اومد جلو.
_ نه...مامان این نه من...
با گرفته شدن شورت قرمز توریم لال شدم. تو جیبش بود. مامانم عصبی غرید.
_جنده ی سگ، می کشمت. به ارواح خاک اون پدر تخم سگت میکشمت.
با گریه روی زمین نشستم.
_ من با این نبودم.
مردی که نمیدونستم کیه جلوی پام زانو زد و شورتم رو گذاشت روی پام.
_ اسمم اریاست، یادت رفت؟
تو کل مهمونی بهم چسبیدی و گفتی عشقم نرو.
نفسم بند اومد. اون شب چون نامزدم ولم کرده بود قرص خوردم و بعدش با این...
_ دختر من فروشی بود.
_ من میخرمش، برای یک شب هم نه! برای همیشه!!!
https://t.me/+2S39VM58OUUzZmFk
https://t.me/+2S39VM58OUUzZmFk
https://t.me/+2S39VM58OUUzZmFk
وقتی نامزدم ولم کرد نفهمیدم چی شد ولی وقتی به خودم اومدم که زیر یه غریبه داشتم ناله میکردم و ازش می خواستم ارضام کنه...
فرداش چیزی یادم نمیومد!
مادرم که رییس فاحشه خونست فهمید و از اونجایی که واژن دست نخورده ی من برای یه سگ پیر گرو گذاشته شده بود مادرم می خواست من رو بکشه تا این که اون اومد...
مردی که من رو زن کرد، اون خشن جذاب و وحشیه و با پیشنهاد پول بیشتر من رو خرید و...
https://t.me/+2S39VM58OUUzZmFk | 371 | 0 | Loading... |
08 _تا کی میخواستی بچهام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟میخواستین کی بهم بگین مامان؟!
چمدانها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان میتوانست حالم را خوب کند.
بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکیاش گفت:
_با کی کار دارید؟
دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم:
_سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟
نگاهی به داخل حیاط انداخت:
_ اسم من رازِ
_چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونهس.
سرش را به آرامی تکان داد:
_مامان بزرگ هست.
تا آن لحظه احساس میکردم، نوه یکی از همسایهها یا چه میدانم دوستهای مامان است. اما باشنیدن حرفهای دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیدههایم داشتم.
_اسم مامان بزرگت چیه ؟
_ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ
دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟
صدای آشنایی به گوش می رسد...
_راز ؟ کی بود مامان ؟
قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت....
°.°.°.°.°.°.°.°.
_شربتت رو بخور پسرم.
نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم.
کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود:
_مزاحم شدم مثل اینکه.
هول زده گفت:
_ این چه حرفیه میزنی مامان جان.
سردی کلامم دسته خودم نبود:
_معلومه از دیدنم هیچ خوشحال نشدی.
نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت.
_توام چه حرفایی میزنی میثاق .
نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند.
صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانهای برای نشنیدن نداشته باشد:
_دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟
مامان با ظرف آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود.
_کی ازدواج کرده؟
رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد
_اسمش چیه؟!
بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم:
_در حق دختر خوندهات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟!
نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش میشد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه راز کردم:
_بابات کجاست؟
_یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده.
_اسم بابات چیه؟
مامان مداخله کرد:
_بچه رو نترسون.
سوالم را بار دیگر تکرار کردم.
_ اسم بابات چیه بچه جون ؟
_میثاق
قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم:
_دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟؟؟؟
مامان بی صدا اشک میریخت:
_تا کی میخواستین بچهام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟!
چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟
با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ...
_ مامان ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته !
بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند
_ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ...
اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇❌😱
https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0
https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0
پارت واقعی خود رمانِ کپی ممنوع ❌❌
محشره رمانش با همون پارتای اولش غوغا کرده💥🍓
محدودیت سنی رعایت شود 🔞💦 | 197 | 0 | Loading... |
09 چادر رو محکمتر به تن نیمهبرهنهم فشردم…
سرم گیج میرفت و حالت تهوع داشتم. جو پاسگاه و صدای مأمورا و آدمای دورم حالمو بهم میزد. یکدفعه خم شدم و هر چی خورده بودم رو بالا آوردم!
صدای مأمور زنی که کنارم بود با داد بلند شد:
-صاف بایست! چادر و بگیر دورت دختر چیکار میکنی صاف بایست میگم !
نمیتونستم صاف وایسم. همون موقع صدای مردونهی آشنایی به گوشم خورد:
-سروان شما مرخصید.
-سرگرد ولی...
-گفتم مرخصین!
سرم رو بالا اووردم. به خاطر تهوع انگار چشمام باز شده بود. امیرپارسا بود؟!
با چشمای قرمز و رگ گردن متورّم، مچ دستمو گرفت و سمت یکی از اتاقها کشید.
نالیدم:
-امیر...
اهمیتی نداد. محکم هولم داد تو اتاق؛ طوری که چادر از دورم افتاد و در و پشت سرش بست!
فقط نگاهش کافی بود تا بفهمم از خونم نمیگذره. تندتند لب زدم:
-به خدا نمیدونستم پارتیشون این قدر مستهجنه! نمیرفتم وگرنه به خدا !
داشت دیوونه میشد. یکی محکم زد تو گوش خودش! جیغ کوتاهی زدم. داد زد:
-خاک تو سر من!
یکی محکمتر زد:
_ خاک تو سر من بی غیرت که نامزدم و باید از پارتیای که رابطهی نامشروع و زنا توش آزاده بکشم بیرون! اونم با این وضع! بدون لباس!... خاک خاک خاک!
با هر حرفش محکمتر میکوبید تو صورتش. من با چشمای گریون چادر و دور خودم گرفتم و گوشه ی اتاق کز کردم. داد زد:
-واس همینا عقد و هی عقب میندازی!
واس همین کثافت کاریات میترسی با من به اندازهی اون مهمونی و آدماش خوش نگذره بهت!!
لب زدم:
-امیر چی میگی...
-خــــــفـــــــــه شــــــو... دهنتو ببند پناه!
هقی زدم که ادامه داد:
-این سریو کوتاه نمیام! میری پزشک قانونی زنگ میزنم آقا جونم همین الانم بیاد و نوهی خاندان جواهریان و تو این وضع، بی لباس تحویل بگیره!!
جیغ زدم:
-نه ترو خدا امیرپارسا! گوش کن به خدااا من نمیدونستم. نمیدونستم. تو همچین مهمونی بهم مواد دادن. نمیدونم چیکار کردن. دوستم باهام بود. گوش بده به حرفم.
چیزی نگفت. حالش داغون بود. ادامه دادم:
-منو از تیم ملی حذف میکنن اگه خبر پخش بشه برم پزشک قانونی! امیر نکن! آقا جونم منو میکشه! همه چیز زیرو رو میشه نکن این کارو!
-من کاری نکردم بچه جون! خودت گل گرفتی به سرت! پناه تو گند زدی! گند زدی به عشقمون! به همهچی!
نگاهش رو روی تنم پایین کشید و با خشم و بغض خفهای گفت:
_ دعا کن کار از کار نگذشته باشه… وگرنه منی که یه عمر واس داشتنت جلو همه وایسادمم از دست میدی!
برام مهم نبود! مهم نبود اونو از دست بدم! من هیچ وقت مثل اون دوستش نداشتم.
مردی با عقاید قاجاری و قانونای سفت و سخت، به دردم نمیخورد.
اما این مهمونی هم از اون مهمونیهایی که همیشه میرفتن نبود. یکی قشنگ برام پاپوش درست کرده بود تا از تیم ملی حذف بشم...
نفس نفس زدم:
-اگه خبر بپیچه از تیم حذفم میکنن! تروخدا مگه دوستم نداری؟ به خدا من نمدونم چی شد!
اهمیتی نداد فقط تلخند زد. حالش خراب بود. از اتاق خارج شد و صداش رو شنیدم:
-سروان، به خانم داخل اتاق رسیدگی کنید. بعدشم ببریدش پزشک قانونی برای بقیه مراحل.
با این حرف زجه زدنام شروع شد. مامور زنی سمتم اومد. جیغ زدم و تقلا کردم:
-نمیام نمیام! کثافتا ولم کنید نمیام! من کاری نکردم! نمیاممممم ولم کنننن!
با صدای جیغ و دادام، مامور دیگهایام اومد تا مهارم کنه. امیرپارسا جلوی در ایستاده بود و خیره به من و جیغ زدنام نگاه میکرد.
-امیر نذار ببرنم! من خیلی من منتظر بودم به اینجا برسم! امیر ترو خدا امیرررر !
با اخم دردناکی راهش رو گرفت و رفت. گریههام قطع نمیشد.
-نمیبخشمت نمیبخشمت امیر جواهریان!
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
-آیا وکیلم شمارو به عقد دائم آقا امیرپارسا جواهریان در بیاورم؟
صدای عاقد برای بار سوم تو سالن پیچید.
اگه میگفتم نه چی میشد؟!
حتما باز میرفتم زیر مشت و لگدای اقاجون و دوباره تو خونه اسیر بودم.
نگاهم رو به امیر دادم. منتظر زل زده بود به دهن من. کاش میدونست با دوست داشتنش چه بلایی سر زندگیم اوورد...
مردی که کل آرزوهامو نقش بر آب کرد!
ناچار گفتم:
_بله
صدای کل و جیغ و دست بلند شد. نیشخند زدم؛ چون تمام این جمع فردا برای به خاک سپردنم دوباره جمع میشدن و همین کِلارو بالا سر سنگ قبرم میکشیدن. من امشب خودم رو زنده نمیذاشتم...
امیر خم شد و پیشونیم رو بوسید. زمزمه کردم:
_نذاشتی برسم به چیزی که دوست دارم!
نگاهش رو به چشمام داد:
_چی؟
-منم نمیذارم تو برسی به من، چیزی که دوست داری...
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk | 206 | 2 | Loading... |
10 _چند تا دست داری بابایی؟!
هامان سعی میکند با انگشتانش…پاسخ دهد:
_سه تا…
هاکان بلند میخندد:
_مشکلت با عدد ۲ چیه آخه مرتیکه؟!…چند تا پا داری؟!…
هامان دوباره پاسخ میدهد:
_سه تا…
هاکان دوباره ریسه میرود:
_دوتا پا داری بابایی…اون وسطی و که نباید حساب کنی که…
از حرفش مهلا هم به خنده می افتد…اویی که به شدت سعی دارد گاردش را حفظ کند…
میز شام را میچیند و بی توجه به هاکان…هامان را زیر بغل میزند…
روی صندلی نشسته دوباره سمت هاکان میدود…
_بابا بیا…گذا…
زیر چشمی نگاهی به مهلای اخمو میکند و بلند لب میزند:
_من با ترانه شام خوردم…برو بخور نوش جونت بابایی…
هامان لبانش را غنچه میکند:
_تلانه کیه؟!…
مهلا دوباره او را زیر بغل میزند:
_یه سگ کثیف و مریضه که نباید کسی سمتش بره…وگرنه مریض میشه…
هاکان به زور جلوی خنده ش را میگیرد…
خب به او چه که دوست دختر قدیمش با خط او تماس گرفته بود!!!
بی خیال روی زمین دراز میکشد…
چند دقیقه ای میگذرد که صدای زنگ گوشی هاکان دوباره بلند میشود…
قبل از رسیدن دست هاکان به گوشی…هامان آن را چنگ میزند و فرار میکند..
تماس که وصل میشود…صدای ترانه در فضا میپیچد…
_الو هاکان…
هامان با لحن بچگانه ش حرف میزند…
_سلام…
_سلام به روی ماهت خوشگل من…
_من هامانم…
_میدونم فداتشم…منم ترانهم…
هامان بدون معطلی سوال میپرسد:
_تو سگی؟!کفیثی؟؟…
جا خوردن ترانه پر واضح است:
_نه فداتشم…منم آدمم مثل خودت…
_نه…مامانم گفت سگی…
مهلا هینی می کشد و ضربه ای پشت دستش میزند و رو به هاکان به گوشی اشاره میکند:
_پاشو بگیر اینو از دستش…الان کل…
هاکان بامزه ابرو بالا می اندازد:
_قهر بودی…نباید باهام حرف میزدی…
مهلا رو میگیرد و سمت آشپزخانه قدم برمیدارد…
_به جهنم…
با حرص و غر غر در حال جمع آوری ظرفهاست…
که ناگهان تن هاکان از پشت به او می چسبد:
_ایشالا که ترانه رو مورد عنایت قرار میدی…
از او فاصله میگیرد…
_برو اونور…
_بچه بازی نکن مهلا…گفتم که کاری باهاش ندارم…فقط کارمندمه…
مهلا با اخم چانه اش را از زیر انگشتان هاکان نجات میدهد…
_هر چی مهم نیست…هر کاری میخوای بکن…
صدای مکالمه ی هامان و ترانه همچنان از گوشی می آمد…
هاکان پیشانی به پیشانی مهلا می چسباند و با لبخند لب میزند:
_آخ که نمیدونی چقد دلم میخواد الان رو تختمون ماساژت بدم…
مهلا چشم می دزدد و لبخند کم رنگی میزند…او حتی منت کشی هم بلد نبود…
هاکان با اشتیاق آرام زمزمه میکند:
_توام خوشت میاد نه؟!…
مهلا لب باز میکند تا پاسخش را بدهد که با جمله ی ترانه به هامان…همانطور با دهان باز…مات چشمان هاکان میشود:
_به بابات بگو …تلانه داره واست یه داداش یا آجی میاره…هنوز جنسیتش مشخص نیست…امروز دکتر فقط بارداری رو تایید کرده…هاکان گوشی رو اسپیکره…میشنوی؟!…پس کی قراره مهلا بره؟!…بابا ما بچمونم داره دنیا میاد دیگه…دکش کن…
ادامه😭😭😭👇
https://t.me/+ozpr_SlGx-5lYjZk
https://t.me/+ozpr_SlGx-5lYjZk
https://t.me/+ozpr_SlGx-5lYjZk
https://t.me/+ozpr_SlGx-5lYjZk
https://t.me/+ozpr_SlGx-5lYjZk | 344 | 1 | Loading... |
11 Media files | 294 | 2 | Loading... |
12 من هاکانم❤️🔥
دورگهی ایرانی ترکتباری که مدل معروف مجلههای مده، فن زیاد دارم و خیلیا بهم پیام میدن اما وقتی یه دختر ناشناس بهم ویس داد و برای اولین بار صداشو شنیدم عجیب دلم براش رفت!🥹
اون خیلی چیزا ازم میدونست ولی یه عکسم از خودش توی اینستاگرامش نداشت، دلم میخواست ببینمش اما همش از زیرش در میرفت و پاپیچ شدنمم بیفایده بود...
حالا چندسالی گذشته و من یه دختر کوچولوی چهارساله دارم که خیلی روش حساسم!
توی این سالایی که گذشت بزرگترین اشتباهو با آوردن یه زنِ موذی تو زندگیم کردم ولی با اومدن دخترداییِ اون زن که خارج از کشور زندگی میکرد زندگیم زیر و رو شد...
فهمیدم اون همون دختریه که من مدتها دنبالش گشته بودم و خودش نخواسته بود پیداش کنم، طی چند هفته دخترم جوری بهش وابسته شد که با هر خواهشی شده کشوندمش خونهم تا به عنوان پرستارش پیشش باشه؛ به واسطهی کارم در و داف دورم زیاد بود و چشمم سیر بود از این چیزا اما اون فنچِ لوند با دلبریاش کاری کرد که من با وجود یه زن دیگه توی زندگیم دلم براش بلرزه و بیملاحضه تن بکر و دست نخوردهشو...🤤🔞
https://t.me/+_D53S_ehU6RiYmI8
https://t.me/+_D53S_ehU6RiYmI8 | 278 | 0 | Loading... |
13 #پولدارترین مرد دبی عاشق شده
پارت واقعی
با دو رفتم توی اتاقش و رفتم سمت قفسه کتابهاش و برشون داشتم و با خشونت یکییکی پرتشون کردم روی زمین… انقدر عصبانی بودم دست خودم نبود و نمیدونستم دارم چیکار میکنم… فقط میخواستم یه جوری این عصبانیتم و خالی کنم و کارش و تلافی کنم… نمیدونم چند دقیقه تو حال خودم نبودم و فقط مشغول بهم ریختن اتاقش بودم با صدای زنونهای به خودم اومدم و چرخیدم سمت صدا
- اینجا چه خبره؟
یه زن میانسال با کت و دامن که کلی هم طلا و جواهر بهش آویزون بود کنار در ایستاده بود و نگاهش با اخم به من بود
اومدم لب باز کنم مسیر نگاهش رو عوض کرد... کنجکاو نگاهش و دنبال کردم… چشمم به حسیب افتاد... تکیه داده بود به میز و نگاهش رو به من دوخته بود… دوباره عصبانیتم شعلهور شد و پا تند کردم سمتش به کتابهای روی زمین اشاره کردم
- این ماله پاره کردن لباسهام تو تنم! ترسوندنم هم باشه طلبت!
خونسرد دستش و فرو کرد توی جیب شلوارش و تکه پارچه پیراهنم و درآورد و گرفت جلوی بینیش و بو کشید
متحیر بهش چشم دوختم
کی برش داشته بود؟ اصلاً چرا برش داشته گذاشته تو جیبش؟
- میگم اینجا چه خبره؟
با صدای دوباره زنه روم و برگردوندم سمتش
اومد سمتمون و کنارمان ایستاد و با جدیت نگاهی به سرتا پام انداخت و ادامه داد: تو کی هستی مقابل شیخ قد علم میکنی؟
گیج نگاهش کردم
شیخ؟
سرش و چرخوند سمت حسیب و ادامه داد: این زن کیه وهاب؟ چطور اجازه دادی این رفتار ازش سر بزنه؟
وهاب؟ وهاب کیه؟
- مهمان نور جهان!
با شنیدن صدای حسیب اونم وقتی داشت خیلی واضح و روان فارسی صحبت میکرد متحیر برگشتم طرفش
این بلده فارسی صحبت کنه؟ یعنی تمام این مدت دستم انداخته بود و سرکارم گذاشته بود؟
اومدم یه حرف درشت بارش کنم از کنارم گذشت و از اتاق رفت بیرون… اومدم برم دنبالش؛ ولی زنه اومد جلوم ایستاد و دوباره نگاهی گذرا به سرتا پام انداخت
- پس مهمان نور جهان تویی؟ نوشی نه؟
- بله! نوه نورجهان هستم و شما؟
- فرح بانو هستم! مادر وهاب جرجانی! شیخ طایفه جرجانی!
گیج و گنگ پرسیدم: وهاب؟ شیخ طایفه جرجانی؟ متوجه نمیشم؟ چرا این پسره رو وهاب صدا زدین؟
اخمهاش در هم شد
- این پسره؟ درست صحبت کن! میخوای سرت و به باد بدی؟ شیخ وهاب جرجانی مقابلت ایستاده نه یه پادو!
از حرفش مات موندم
شیخ؟ شیخ وهاب اونه؟ پس چرا حنیفه خانم گفت رانندهی شیخه و اسمش حسیبه؟ یعنی تمام این مدت...
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0 | 273 | 1 | Loading... |
14 من رشیدم...
کفترباز بد دهن محل که هیچ دختری از تیکه های من در امان نیست.
تا این که دختر تخس و نیم وجبی حاجی محل از خشتکم آویزون شد و گفت الا و بلا باید عقدش کنم وگرنه کفترامو به گا میده...😂😂😂
به زور عقدش کردم ولی نمیدونستم این سلیطه قراره واسم کمر و آبرو نذاره تازه جا خودم اونم کفتر باز شده...💦🤣🤣🤣
https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0
https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0
#محدودیت_سنی
این رشیده قراره با دختره سکس سرپایی کنن اونم کجا تو کفتردونی.... 😂🤣
- سینه های من یا کفترات؟
با اخم به سینه های دختر نگاه کرد.
- بپوشون و برو بیرون دختره بیحیا!
اما دخترک با پررویی جلوتر رفت.
- خب انتخاب کن. اما بگم اگه سینه های سفید من و نخوای، منم همینطوری میرم بیرون جلو پنجره تا...
حرفش رشید و دیوونه کرد و کمر دختر و چسبید.
- سیاه و کبودش میکنم کار دستت بیاد!
با مک اولش، دخترک آه کشید و...
https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0
دختر پولداری که زن یه پسر کفترباز شده و برای ح..شری کردنش...🙊💦🔞
باورتون میشه تو لونه کفترا و...😂🫢❌ | 173 | 0 | Loading... |
15 #پارت۱۳
دستم را تکان میدهم.
اخلاقش را شناخته بودم.
میدانستم حرف که زند پای حرفش میماند.
- من با تو هیچ جا نمیام، خودم خونه دارم میرم اونجا…
مکث میکنم:
- با یه متجاوز زیرِ یه سقف نمیمونم!
نیشخند میزند ، جای انگشتهایش رویِ دستم باقی مانده بود.
- زِکی! الان شدم متجاوز؟
ترهای از موهایم را میان انگشتهایش پیچ میدهد:
- وقتی خودتو زیرم پهن کردی بودی متجاوز نبودم، الان شدم بکن در رو خوشگلم؟
لحنِ صحبتش مرا میترساند.
میترسیدم دنبالِ او روانه شوم، میدانستم که استخوانِ سالم برایم باقی نمیگذارد!
- نشنیدی چی گفتم؟ من خودم خونه دارم، میخوام برم خونم!
دستش را برای تاکسیِ خطی زرد رنگ بلند میکند:
- سندِ خونتو بذا تو طاقچه نیگاش کن حسرت بخور!
چون قرار نیست پاتو بذاری اونجا!
اون خونه واسه روزای مجردی و خراب بازیت بود، الان دیگه باس بچسبی به زندگیت!
حرص در شقیقهام میتپد و بغض بیخِ گلویم را میچسباند:
- من خراب نیستم!
از گوشهیچشم خیرهام میشود، لحنش بویِ کنایه میداد!
- اون همه عشوه و آه و ناله فقط از یه اینکارش بر میاد قناری!
اینکاره بودی که خودت خواستی تقتو بزنم!
https://t.me/+iw2cHeu-yiNlNjJk
https://t.me/+iw2cHeu-yiNlNjJk
https://t.me/+iw2cHeu-yiNlNjJk
https://t.me/+iw2cHeu-yiNlNjJk | 186 | 1 | Loading... |
16 Media files | 332 | 1 | Loading... |
17 “بازی”
خنديدم:
-يه سوال خارج عرف.
-شما دو تا خارج عرف بپرس.
لبخندي زدم:
-شما پسرا تو ديت اول به چي دقت ميكنيد؟
يك تاي ابرو بالا داد:
-اومدي واسه ديتهاي بعديت آماده شي؟
شونه بالا دادم:
-کي از اطلاعات اضافه ضرر كرده؟
-فرقت با دختراي ديگه داره بیشتر ميشهها.
چشمکي ردم:
-من كه گفتم.
دستم رو گرفت و سمت كاناپه برد.
به خيال خودش آروم آروم و نامحسوس بهم نزديك ميشد ولي من اين جماعت رو از بر بودم. هم سروشي رو كه دو هفته باهاش سر كرده بودم و هم اين راياني كه الان بي ترس توي خونهاش، كنارش روي كاناپه نشسته بودم.
دستش رو دور شونهام انداخت و گفت:
-راستشو بگم ديت اول تمامش ختم به اين ميشه كه طرف تا كجا پا ميده!
-خب حالا از كجا به نتيجه ميرسيد؟
-گفتي فرق داري؟
-هوم، فرق دارم؟
-راحت باشم؟
-ما قرار نيست تا ابد تو زندگياي هم باشيم. واسه آدماي گذرا هميشه ميشه راحت بود.
جفت ابروها بالا رفت:
-كمكم دارم جديتر ازت خوشم ميادا. وحشي ميزني انگار.
من هم ابرو بالا دادم:
-نه ديگه، ايست كن! من همون فيلم ملياي هستم كه به نفعته تماشاش نكني.
-ولي يه سكانسشو ميشه ببينم، هوم؟
مدل خودش گفتم:
-شما دو سكانس ببين!
باز بلند خنديد.
لبخندي بهش زدم و گفتم:
-جواب سوالم موندا. قرار بود راحت باشي.
-پسرا تريك دارن. يه فني ميزنن از توش در ميارن دختره تا كجا پايهاس.
-چه تريكي؟
-مثلا همين دعوت به خونه. اوني كه اوكي ميده يعني ٥٠ درصد قضيه حله.
-استدلال جالبيه.
-جالب؟ تابلوعه دختر!
-نيست! تو جواب منو كامل بده، منم عوضش اطلاعات مفيد ميدم بهت واسه ديتهاي بعديت.
https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0 | 211 | 0 | Loading... |
18 _ یه روز همین جا میبوسمت دردانه.
هروقت تنها میشدیم این را زمزمه میکرد، حالا اما فقط صدایش توی گوشم مانده بود و خودش توی راه فرودگاه بود تا برای همیشه از این کشور برود. بستهی قرص را توی آب حل کردم و با گرفتن شمارهاش روی تخت نشستم.
صدای بوق می آمد و لیوان بین دستانم سنگینی می کرد، گذاشت بوق ها بخورند و لحظه ی آخر صدای گرفته اش را شنیدم:
_ دردونه؟
تلخی لبخندم عمیق تر شد. هنوز به من می گفت دردونه و حاضر شده بود رهایم کند؟
_ داری می ری عشقم؟
صدای غیرعادی ام، باعث شد زمزمه کند:
_کجایی؟
_حتما رسیدید فرودگاه، آره؟
_ برمی گردم، راضیشون می کنم و برمی گردم، کجایی تو بچهم؟
پوزخندی زدم، به لیوان قرص چشم دوختم و لب هایم آرام لرزید:
_ نباید تنهام میذاشتی.
حال خودش هم خوب نبود.
_موقتیه، باید محکم باشی تا برگردم.
_گفتم اگه بری زنده نمی مونم...
ترس، وحشت، هر آنچه می شد توی صدایش نشست:
_نترسونم دردانه، برمی گردم عروسک، آتیش بزرگترا که بخوابه برمی گردم، بعد اون طور که شایستهی عزیز دل منه می برمت خونه ی خودم، نه پنهونی و نه یواشکی...
لیوان را چسباندم به لبهایم، اشک ها روی گونه هایم ریختند، می دانستم خانواده های پرکینه ی ما رضایت نمی دهند. امید واهی داشت که خودش را از منی که از کودکی دوستش داشتم دور می کرد. لیوان را سر کشیدم... ممتد و بی وقفه و بین صدازدن های پروحشت او، تنها نالیدم:
_ دوستت داشتم، رفیق بچگیم....
اسمم را حالا داشت با ترس و نگرانی فریاد می کشید، من اما می خواستم آخرین نگاهم....
https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
پسر نابغهی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود.
نور چشمی بزرگترها
عاقل، جذاب، دوستداشتنی و متین.
همهی فامیل روی سرش قسم میخوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری میکردن.
اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونهی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد.
عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنتهاش ازش دوری میکردن.
تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...
https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk | 318 | 0 | Loading... |
19 _قربان شما مطمئنین میخواین روی زنتون شرط ببندین؟
داریوشِ مست با گیجی خندید و بیتعادل پشت میز قمار جا گرفت:
+آره امشب میخوام روی زنم شرط ببندم مشکلی داری؟
بعد برای اینکه ثابت کند در انجام این کار هیچ تردیدی ندارد، با صدای بلند فریاد کشید:
+اصلا داد میزنم که همه بشنون! من داریوش محمودی، امشب روی زنم قمار میکنم... هر کی بتونه من رو ببره این جواهر سکسی امشب توی تختشه!
صدای داریوش باعث شد نگاههای کنجکاو و هیز مردان و زنانی که در کازینو بودند سمت او و زمرد کشیده شود.
زمرد که با دست و پای بسته کنار میز و روی زمین افتاده بود، با حس آن همه نگاه سنگین که جز به جز آنالیز و بررسیاش میکردند، در خودش جمع شد و هق هقهایش پشت چسبی که داریوش روی دهانش زده بود، خفه شدند.
لباسش به خاطر کتکهایی که از داریوش خورده بود، همه پاره بودند و با سخاوتمندی تن سفید و ظریفش را در معرض نمایش قرار میدادند.
تقریبا همهی کسانی که در آنجا حضور داشتند داریوش را میشناختند، رییس مافیای سقوط کردهای که به تازگی برگشته بود و همین باعث شد که در پا پیش شدن شک داشته باشند، معلوم نبود اگر در شرطبندی ببازند داریوش چه بلایی بر سرشان بیاورد، به هر حال او داریوش بود، همه میدانستند که هیچ کس تا به حال موفق نشده شکستش بدهد، حتی اگر مست باشد!
در همین حین که همه بین دو راهی گیر کرده بودند، مردی که تا به آن لحظه در تاریکی ایستاده بود و معرکهی داریوش را تماشا میکرد، جلو آمد و به سمت میز قدم برداشت.
صدای قدمهای محکمش سکوت حاکم بر سالن را شکست و نگاهها از زمرد به سمت او جلب شد.
مرد جلوی داریوش ایستاد، با لبخند سلام کرد و دستش را جلو آورد.
داریوش سرش را بالا گرفت و اول از همه ماسک سیاه رنگی که چشمها و قسمت اعظمی از صورت مرد را پوشانده بود توجهش را جلب کرد.
صدای مرد به نظر داریوش آشنا میرسید اما الکلی که در رگهایش جریان داشت مانع از این میشد که درست فکر و نام مرد را پیدا کند.
داریوش با مرد دست داد و از او خواست که خودش را معرفی کند.
لبخند مرد عمق گرفت و داریوش را ترساند:
_من اسمهای زیادی دارم، شما میتونین فانتوم صدام کنین!
اخمهای داریوش با شنیدن این اسم در هم شدند، اسمش هم آشنا بود اما هیچ چیزی به خاطر نمیآورد.
فکرهای داریوش سرش را به درد میآوردند، پس بیخیال پیدا کردن هویت فانتوم شد و به او اشاره کرد تا روی صندلی رو به رویش جا بگیرد:
+تو روی چی شرط میبندی؟
فانتوم همانطور که خیرهی صورت غرق در اشک زمرد بود، گفت:
همهی داراییم رو!
صدای افراد حاضر در آنجا از شدت تعجب بلند شد و داریوش بهتزده خندید:
+اگه توی این کازینو هستی پس یه مولتیمیلیاردی! یعنی واقعا میخوای به خاطر این دختر روی تمام داراییت قمار کنی؟ این هرزه هیچی جز خیانتکاری که اطلاعات محرمانهی من رو دزدیده نیست.
فانتوم نگاه سردش را به داریوش داد:
_من ارزش هر چیزی رو با یه نگاه میفهمم، و ارزش این دختر خیلی بیشتر از همهی دارایی منه!
داریوش با بیخیالی خندید و به این فکر کرد که فانتوم احتمالا یکی از آن احمقهای تشنهی جنس مخالف است که به خاطر زیبایی زمرد تحت تاثیر قرار گرفته و تمام زندگیاش را میبازد، پس با اعتماد به نفسی کاذب بازی را شروع کرد...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
فانتوم کارت آس را جلوی چشمان ناباور داریوش روی میز پرتاب کرد:
_من شرط رو بردم.
بهت و سکوت تمام سالن را برداشته بود، هیچ کس باورش نمیشد داریوش بزرگ، هیولای دنیای خلاف از یک فرد ناشناس باخته.
داریوش نگاه شوکهاش را به فانتوم دوخت:
+تو... تو کی هستی؟
فانتوم نیشخندی زد، دستش را بالا برد و ماسک را از روی صورتش برداشت که داریوش با دیدن چهرهاش یکهای خورد و با صدایی که گویا از ته چاه بیرون میآمد گفت:
تو... تو...
فانتوم پوزخندی زد و همانطور که از روی صندلی بلند میشد و سمت زمرد میرفت گفت:
آره من... داریوش محمودی... تو زنت رو به بزرگترین دشمنت باختی بدون اینکه بدونی...
کت سیاه رنگش را درآورد و در حالی که خم میشد آن را روی شانههای لرزان زمرد انداخت.
دستش را جلو برد که زمرد بیچارهوار در خودش جمع شد، فانتوم لبخندی زد و چسب را از روی دهانش کند، با سر انگشتانش اشکهایش را از روی صورتش پاک کرد و جلوی چشمان مبهوت داریوش زمرد را در آغوش کشید و بلند شد.
زمرد پیراهن سفید فانتوم را چنگ زد و گریهاش شدت گرفت که فانتوم با صدایی گرفته کنار گوشش پچ زد:
_این دنیا کثیفتر از اونه که با اشکهای تو پاک بشه. جای گریه کردن قوی شو و انتقام بگیر.
زمرد سرش را بالا گرفت و در چشمان سبزِ فانتوم خیره شد:
_کمکم کن قوی بشم فانتوم! کمکم کن انقدر قدرتمند بشم که بتونم از داریوش محمودی انتقام بگیرم...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
❌پارت واقعی رمان❌ | 196 | 0 | Loading... |
20 _تاحالا با هیچ دختری سکس کامل نداشتی یعنی که انقدر هولی؟! ⚠️
نیشخند نشست گوشه لبش و سر خوش دستش رو روی سینه های درشتم چرخوند.
_تو خودت یه باکره ای از کجا می خوای بفهمی تجربه دارم یا نه؟!
_یعنی نداشتی؟!
خم شد و لب هاش شاهرگ گردنم رو لمس کردن.
حس بدی داشتم از این لمس شدن؛ اما باید دووم میاووردم...
به خاطر هدفم...
_تو فکر کن قراره بکارتت رو به کسی بدی که بلده چطور یه اولین بار زیبا برات بسازه!🔥
ثاتیه ای کوتاه از حرفش خندم گرفت...
چقدر پر ادعا و مغرور بود... و نفرت انگیز...
_خیلی از خودت مطمئنی شاهکار! یعنی در این حد کارت درسته؟!❌
تموم مدتی که حرف می زدم نگاه اون فقط به برهنگی سینه هام خیره بود.
خمار...
مست...
سرخوش و بی هوش و حواس...
دقیقا همون چیزی که من می خوام البته با آپشن فراموشی گرفتن فرداش...
نگاهم چرخید رو سینه هام و لب زدم:
_می خوایشون؟!💧
جوابش بهم تنها سر تکون دادن بی حواسش بود و من عذابم رو پشت لبخندم عشوه گرم پنهون کردم و انگشتم رو تو امتداد خط سینه هام کشیدم.
_پس چرا نمیای ازم بگیریشون؟!😈
حرفم کامل شده و نشده بی هوا سمتم حمله ور شد و داغی دهنش که با کنار رفتن لباسم رو گردی سینم نشست نفس رو تو سینم حبس کرد و اون...
****
نگاه رنگ پریدم خیره شاهکار بی هوش شده از خستگی بود و دردی عجیب تو دل و کمرم زبونه می کشید.
دردی که انگار قصد کشتنم رو داشت...
از تو کیفم که پایین تخت افتاده بود گوشیم رو برداشتم دستام می لرزید وقتی که پلیس رو می گرفتم.
دستم رو روی دلم از درد مشت کرده بودم که تماس وصل شد و من گفتم:
_می خواستم یه گذارش زنا بدم؛ یکی از همسایه ها دختر غریبه به خونش برده و صدای رابطشون کل ساختمون رو برداشته؛ خواهش می کنم زودتر خودتون رو برسونید...⚠️🔞
https://t.me/+UDyRv9Pvi0UwZGE0
https://t.me/+UDyRv9Pvi0UwZGE0
https://t.me/+UDyRv9Pvi0UwZGE0
https://t.me/+UDyRv9Pvi0UwZGE0
https://t.me/+UDyRv9Pvi0UwZGE0 | 297 | 1 | Loading... |
21 من ستاره ام، بخاطر بی پولی مجبور شدم صیغه ی مرد38 ساله ی متاهل بشم و وارثش رو بدنیا بیارم اما...❌
https://t.me/+DzIJYQ2QHQQ1MGRk | 69 | 0 | Loading... |
22 Media files | 289 | 1 | Loading... |
23 از شونزده سالگی زن مردی شدم که دوستم نداشت.
از شونرزده سالگی با چشمای خودم دیدم که میون تن زن دیگه ای آروم می گیره.
سیزده سال تموم جلوی چشم بقیه ، کنارش موندم اما زیر سقف خونمون ، راه ما از هم جدا بود.
من شبا روی کاناپه می خوابیدم و اون خیلی از شبا خونه نبود.
حالا بعد از سیزده سال تصمیم خودمو گرفتم.
تصمیم گرفتم که برم.
ولی انگار این تصمیم من به مذاقش خوش
نیومد!
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk | 279 | 0 | Loading... |
24 آهو خانم نترسین برقا رفته از فیوز هم نیست کلا برقا رفته
با ترس لب زدم:
_من از تاریکی میترسم جاوید خان شما کجایین؟
آروم گفت:
_نگران نباشید من اینجام برو بشین رو مبل
با استرس لب زدم:
_بیاین بشینین پیشم من میترسم به خدا
جاوید خان آروم با نور گوشیش اومد کنارم نشست و چشماش و بست
بعد پنج دقیقه با نوک انگشتم و زدم بهش که آقا جاوید بلند شین ببینین برقا کی میاد
جاوید خان پوفی کشید و بلند شد و گفت:
_آهو خانم برقا تا دو نمیاد الان ۱۱شبه شما هم بخوابین
بی اراده چنگی به دستش زدم و لب زدم:
_اقا جاوید تو رو خدا بغلمکنین من حس میکنم یکی کنارمه
آقا جاوید استغفرالله ای گفت و لب زد:
_آهو خانم مثل اینکه ما نامحرمیم چه جوری من شمارو بغل کنم
تو این تاریکی من و شما دو تا نفر سوم شیطان رجیمه
با بغض نالیدم:
_من....من خب میترسم نمیدونم چیکار کنم
جاوید خان پچ زد:
_یه پیشنهاد میدم فکر نکنم من هَولی چیزیم من به خاطر اینکه تو نترسی و بتونم بغلت کنم یه صیغه ۱روزه میخونم
مهریت و هر چی میخوای بگو
لب زدم:
_من مهریه نمیخ..ام اخه
جاوید خان با ملایمت گفت:
_عزیزمن این سنت پیامبره نمیشه بدون مهریه!
یه سکه بهار آزادی خوبه؟
باشه ای زیر لب گفتم
با خوندن صیغه و گفتن قبلتُ من
دولا شد سمتم با برخورد دست داغش به شونه ی لختم تازه یادم افتاد لباس مناسب تنم نیست
جاوید خان فهمید که دارم به این فکر میکنم لب زد:
_تو دیگه محرم منی فکر گناه به سرت نزنه تو الان از هر حلالی برا من حلال تری اهوخانم
https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw
https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw
https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw
جاوید مردی که زنش و از دست داده و مجبوره از بچه هاش به تنهایی مراقبت کنه
این وسط بعد از بیماری پدرش دختری بعنوان پرستار وارد زندگی جاوید میشه جاویدی که خیلی هم تنها نیست و گاهی روابط باز داره
آهو معادلات جاوید رو بهم می ریزه و..
♨️😍♨️😍♨️😍♨️😍♨️😍♨️😍♨️😍♨️
https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw
https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw
https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw
رمانی با داستان متفاوت و جذاب 📛♨️ | 146 | 0 | Loading... |
25 - شرط طلاق دادنت این که یک هفته باهام بخوابی!
با چشمهای گرد شده بهش نگاه میکند.
این چه شرطی بود؟
- این چه شرط مزخزفیه که داری میذاری؟ ما از روز اول تصمیم گرفته بودیم که سر یک سال طلاق بگیریم.
دستاشو تو جیب شلوارش برد.
- نظرم عوض شده، یا باهام میخوابی یا تا آخر عمرت زن من میمونی.
جلو رفت و عصبی از یقهی لباسش گرفت.
توص صورتش فریاد زد:
- امروز نوبت دادگاهمونه. باید بریم و کار رو تموم کنیم.
خندید و سر تکان داد.
دستش رو دور کمر لاغر ترنج حلقه شد و گفت:
- حرف من همین حرفیه که الان گفتم. اگه میخوای ازم جدا بشی باید یک هفته، هر شب باهات سکس کنم!
- هیچ میفهمی چی ازم میخوای؟ من چرا باید با تو سکس کنم؟
لبهاشو زیر گوشش برد و با صدای خشداری زمزمه کرد:
- چون شوهرتم. چون وظیفهت اینه که نیازهای شوهرت رو رفع کنی!
داشت عذابش میداد.
چطور توقع داشت که این پیشنهادش رو قبول میکند؟
- و...ولی من نمیتونم دخترونگیم رو به تو بدم!
زیر گوشش را محکم بوسید.
نفسش برید و در حالی که لبهای کلفت و مردانهش، پوست تنش را فتح میکرد گفت:
- اول باکرگی تو میخوام و بعد هفت راند سکس، توی هفت شب.
اگه تونستی قبول کنی که طلاقت میدم وگرنه خبری از طلاق نیست دلبر کوچولو!
نفسهایش نامنظم و عمیق شده بود.
لبهای گرمش، کل تنش را داشت میسوزاند.
- با همین دوتا بوس داغ کردی؟ اگه زیر تنم باشی، من کاری با بدنت میکنم که از حال بری.
- نم.. نمیخوام.
تنش شل و سست شده بود. تنش گر گرفته بود و معلوم بود که این حرفش از سر لجبازی بود.
دکمهی شلوارش را باز کرد و دستش را داخل شلوار ترنج برد.
مچ دستش اسیر انگشتهای ظریف دخترک شد.
- ن...نکن. چرا داری کاری میکنی که به نفع هیچ کدوممون نیست؟ آخر ماه مگه عروسیت نیست؟
- چرا این قدر دیر فهمیدم که دلم با اون نیست؟
تقلا کرد که خودش را از حصار دست او آزاد کند ولی نتوانست.
جایشان را عوض کرد و کمر دختر را به دیوار تکیه داد.
دستش را داخل لباس زیر دخترک برد.
- آره میخوام با یکی دیگه ازدواج کنم ولی تو رو هم طلاق نمیدم.
قطره اشکش پایین چکید و با صدای لرزانی گفت:
- چرا؟ توی این یک سال کم زجر نکشیدم که حالا با یه هوو کنار بیام. پس بهتره طلاقم بدی و بری با اون عشق و حال بکنی!
لبهایش را روی قطره اشک گذاشت و بوسید.
- باهاش ازدواج نمیکنم ولی شرط دارم!
ترنج دماغش را بالا کشید:
- چه شرطی؟
- یک هفته با من میخوابی و دخترونگی تو به من میدی.
اگه دیدی نمیتونی با من ادامه بدی اون وقت طلاقت میدم ولی اگه بمونی قول میدم بهترین زندگی رو واست بسازم.
انگشتش را وسط چاک پای او کشید و ادامه داد؛
- توام منو میخوای پس نه نیار!
آهی کشید و به ناچار سر تکان داد.
بدنش در مقابل او واکنش سریع از خود نشان میداد.
تحریک شده بود.
- باشه. فقط هفت بار باهات میخوابم، نه بیشتر نه کمتر!
سر تکان داد و شلوار دخترک را پایین کشید....
https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0
https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0
https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0
https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0
https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0
https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0
https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0 | 133 | 0 | Loading... |
26 اینا تا نبرنت پرورشگاه از اینجا نمیرن
کدوم گوری قایم شدی تخـ*ـم حروم؟!
بیا بیروون
دخترک وحشت زده از روی تخت بیمارستان پایین رفت که کیانا فریاد زد
_عرضه ندارید یه بچه رو تو دوتا اتاق بیمارستان پیدا کنید؟!
بغضش ترکید و کنار پایهی تخت جمع شد
سوزن سِرُم کشیده شد
خون از دستش بیرون زد
بازهم فریاد زن و صدای قدم هایی که نزدیک اتاق شد
_همون موقع که کیارش توی حرومزاده رو برد عمارتش خودم باید مینداختمت بیرون تا الان به خاطر تو لب مرگ نباشه
باورش نمیشد مرد روی تخت بیمارستان بود
بزرگترین رئیس مافیای کشور که دخترک را دزدیده بود اما به جای اذیت کردنش...
از ته دل هق زد و سر روی زانویش گذاشت
بازهم قلبش درد گرفته بود که دکتر نگذاشته بود وارد آی سی یو شود و کیارش را ببیند
او تنها کسی بود که باهاش مهربان بود
برعکس رفتارش با دیگران
در یکدفعه باز شد
با دیدن چشمان سرخ کیانا گریهاش شدت گرفت
_خا..نوم تروخـ..دا من.. من نمیخوام برم.. آقا قول داده بود هیچوقت تنهامـ...
کیانا که یکدفعه به سمتش هجوم برد و موهایش را چنگ زد با وحشت چانهاش لرزید
_انگار دست توئه...فکر کردی حالا که کیارش پشتت نیست میزارم دور و برش باشی هرزه؟!
تنش را روی کف بیمارستان کشید که سوزن سرم از دستش کنده شد
از درد ضعف کرد
_بابای حرومزادهت کم بود که توی یه ذره بچه هم میخوای گو*ه بزنی به زندگی داداشم؟!
کیانا تنش را محکم وسط راهروی بیمارستان پرت کرد
با عجز هق زد
گوشهی دیوار مچاله شد
_من نمیخوام بر..م پرورشگاه...آقـ..ا گفته بود نمیزاره برگردم اونـ..جا
کیانا بیتوجه به آن مرد های سیاهپوش اشاره زد
کیارش گفته بود اینها بادیگاردهایش هستند
دخترک پر وحشت چشمان آبیاش را میانشان چرخاند
با اینکه کیارش سرش را به سینهاش فشرده بود تا نترسد
اما شنید که این مردها آن روز آن مرد را کشتند
همانی که دخترک را اذیت کرد
به دستور کیارش
_اینو میبرید میندازید جلوی اون زن و مردی که جلوی بیمارستان وایسادن...از پرورشگاه اومدن... وای به حالتون کیارش به هوش بیاد و بفهمه این بچه توی تصادف نمرده
دخترک هیستریک وار سر تکان داد
بچه ها هم اذیتش میکردند
بازهم وقتی شب ها از درد قلبش بنالد بچه ها میزدنش
اما کیارش هیچوقت او را نزده بود
حتی وقتی میگفت درد دارد بیمارستان میبردش و تمام شب میگذاشت روی سینهاش بخوابد
بیپناه در خودش جمع شد و اشک ریخت
زیر لب به خودش دلداری داد
_آقـ..ا به هوش میاد... وقتی بیدار بشه بهش میگم نمیخواستم تنهاش بزارم...بازم میاد دنبالــ...
پشت دست کیانا که یکدفعه به دهانش کوبیده شد خون از لب هایش بیرون ریخت
کیانا غرید
_چه گوهی خوردی؟!
با وحشت سر تکان داد
_ببخـ..شید
قلبش تیر میکشید
هیکل کیانا دوبرابر دخترک بود و سنش هم
دخترک فقط 16 سالش بود
_رزا تو تصادف سه روز پیش مرده... تو مگه زندهای که میخوای برگردی پیش کیارش؟!
زار زد که دست کیانا اینبار محکم تر به صورتش کوبیده شد
بلند غرید
_نشنیدم صداتو هرزه... رزا زندهاس؟!
چشمانش از دردی که یکدفعه در سینهاش پیچید سیاهی رفت
کیانا خواست دوباره دستش بالا بیاید که دخترک با گریه نالید
بازهم همان حالت ها
نفسش سنگین شده بود
_نـ..ـه.. رزا تو..تو تصادف مرده
کیانا نیشخند زد و پایش چرخید
نوک تیز پاشنهی کفشش را روی دست دخترک که زمین را چنگ زده بود گذاشت و فشرد که دخترک بیحال ناله کرد
حتی نتوانست جیغ بزند
درد بیشتر شد و چشمانش سنگین تر
_نشنیدم... رزا کجاست؟!
دخترک با درد نفس نفس زد
دندان هایش بهم میخورد
_مر..ده..رزا..مرده
پایش را برداشت و نیشخندش جمع شد
چانهی ظریفش را تهدید آمیز چنگ زد
جوری فشرد که دندان های دخترک از درد جیغ کشید
_فقط دلم میخواد دوباره ریختت و ببینم این اطراف... میدونی اونموقع چی میشه؟!
دخترک در سکوت با هق هق نگاهش کرد که سرش را نزدیک گوشش برد
آرام پچ زد
_تو که دلت نمیخواد...تیمور بیاد دیدنت؟!
تن دخترک هیستریک شروع به لرزیدن کرد
بدنش قفل شد
تیمور
همان کسی که هرشب در انبار زیر پله آزارش میداد
کیانا با حس خیسی شلوار دخترک نیشخند زد
چانهاش را رها کرد
_یادم باشه بگم هرشب پوشکت کنن
دخترک با خجالت اشک ریخت و سر پایین انداخت
کیانا به آدم های کیارش اشاره زد
_ببرینش...دیگه تا آخر لال میمونه
مردها که سمتش آمدند ناخودآگاه خودش را عقب کشید
لرزش هیستریک تنش بیشتر شد
رنگش روبه کبودی رفت
کاش مرد بود
کیانا خیره به پرستارهایی که نگاهشان میکردند لب زد
_اینارو هم خفه کنید وقتی کیارش به هوش اومد چیزی نگن
_اگر من بیهوش نباشم چی؟!
با صدای غریدن کسی چشمان بیحال دخترک مات چرخید
آن مرد با لباس های یک دست سیاه که داشت سمتشان میآمد...
کیارش بود؟!
ادامهی پارت🖤🔥👇
https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0
https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0 | 265 | 0 | Loading... |
27 Media files | 310 | 1 | Loading... |
28 #پارت_واقعی
در حالی که فنجانها را روی میز میگذاشت، اشارهای به پروندهی مقابل صحرا کرد و گفت:
_ کامل خوندیش؟
صحرا سرش را بلند کرد و با نگاهی عجیب او را برانداز کرد.
آراز سرش به معنای چیه تکان داد که صحرا به ساعت اشاره کرد.
_ کلا از وقتی که من از اتاق اومدم بیرون، نیم ساعتم نمیگذره، بعد توقع داری توی این تایم من تمام صفحههای این پرونده رو خونده باشم؟ چیزی زدی؟
آراز اخمهایش را درهم کشید، یکدفعه خودش را روی میز به سمت صحرا کشاند و پر قدرت ولی آرام غرید:
_ چی؟!
همان خشمش باعث شد صحرا با ترس خودش را عقب بکشد.
_ خب بابا رم نکن...امم.. نه... منظورم اینه عصبانی نشو... نشید جناب!
سپس با لحنی بامزه که انگار میخواست خجالت را در آن بگنجاند ولی گنجیده نمیشد، گفت:
_ نتونستم کامل مطالعهاش کنم، اگه اجازه بدید، هنوز وقت لازم دارم.
آراز از شدت کلافگی و خنده دستی به سرش کشید و موهای پشت سرش را کمی میان پنجههایش فشرد که باز هم صحرا نتوانست جلوی زبانش را بگیرد.
_ درسته پلیسی ولی بخند وگرنه ابهتت باعث میشه بترکی!
اینبار اخمهایش را درهم کشید تا بهتر بتواند مانع آن خندهی بعد موقع شود که صحرا کمی روی مبل به جلو خم شد و در حالی که لپهایش را باد میکرد، گفت:
_ اخمات بدترش کرد داری سرخ میشی، بخند بابا، خندهام مثل گوز... نه نه مثل باد معده میمونه... به قول یکی از دوستام که میگه بادی بود و راهی داشت مگه با کسی کاری داشت، اینم خندهاس دیگه، با هیچ کسم کار نداره، جلو منم خندیدی قول میدم به کسی نگم یه پلیس پر ابهت، جلو یه دزد همه فن حریف خندید.
آراز در حالی که هنوز تلاش میکرد تا مانع خندیدنش شود، ابروهایش را در برابر تعریف صحرا بالا انداخت که صحرا باد لپهایش را خالی کرد.
_ چیه توقع داشتی وقتی قراره به کسی نگم جلوم خندیدی، از خودم تعریف نکنم؟ شرمنده، اولین ویژگی بنده تعریف ازخود است که واقعیت محضه.
گوشهی لبهای آراز لرزیدند و کمی به خنده باز شدند که صحرا با خنده گفت:
_ قبوله همینم قبوله... دیگه داری میترکی، پس تا نترکیدی و ابهتت به چو... به فنا نرفته...من دستشویی لازم شم، دستشویی کجاست؟
آراز با سرش به دری دقیقا پشت سر صحرا اشاره کرد که صحرا به سرعت سمت آنجا رفت و در حالی که داخل دستشویی شده بود، سرش را از در بیرون برد و گفت:
_ اینجا عایق صداست؟
آراز متعجب نگاهش کرد که صحرا با لبخند گفت:
_ همون جریان باد...
آراز دیگر نتواست تحمل کند و قهقه زد.
صحرا در حالی که خودش هم ریز ریز میخندید، وارد دستشویی شد و با نگاه به آینه، لبخند از روی لبانش رفت و قیافهای جدی به خودش گرفت و لب زد:
_ تونستی به اینجا برسی، بقیهاشم حلش میکنیم! میدونم که میتونی صحرا، ما بخاطرش مرگ خودمونو امضاء کردیم! عمرا پا پس بکشیم.
سپس مشتش را به آرام به آینه کوبید و انگار دوباره عهد بست با خودش!
https://t.me/+y0fzCYpIBrM2NmI0
https://instagram.com/novel_berk
https://t.me/+y0fzCYpIBrM2NmI0
https://instagram.com/novel_berk | 167 | 0 | Loading... |
29 - مادر نوک سینه نداری تو؟
در حالی که حوله رو دور تن بچه میچیدم متعجب به خاتون نگاه کردم.
نگاهش صاف روی سینه هام بود.
- جانم خاتون چی شده؟
- دختر تو چرا سینه هات اینجوریه؟ فقط قلمبن. نوکشون کو؟
با خجالت به سینه هام نگاه کردم. کراپم خیس شده بود و چسبیده بود به سینه هام. عادت نداشتم سوتین ببندم.
بچه رو روی زمین گذاشتم و نشستم.
خاتون اومد بالاسرم.
- چطوری به بچه شیر میری؟
در حالی که پوشک بچه رو میبستم با خجالت گفتم:
- شیرش نمیدم. شیر خشک میخوره خاتون.
- وا! اگه نمیتونی شیر بدی میگفتید من یکی میوردم شیر بده این طفل معصوم.
ببین چقدر چاقه.
همش عوارض شیر خشکه.
عصبی شدم ولی نمیتونستم چیزی بگم. میثاق بهم گفته بود کسی نفهمه من پرستار بچشم.
همه باید فکر میکردن که مادرشم.
شالم رو روی سینه هام میندازم و شلوار بچه رو پاش میکنم و در همون حال زمزمه میکنم :
- والا خاتون سینمو نگرفت تقصیر من چیه؟
- صد دفعه به این پسر گفتم زن شهری نگیره.
من که میدونم چه خبره.
متعجب سر بالا بردم.
- چی چه خبره؟ من نوک ندارم خاتون خودتم دیدی. ارثیه.
- چی چی ارثیه؟ زن همین که چند صباح پستوناش بره لا دهن مردش نوکش میاد بالا.
بعدشم بچه اولته چطوری شیر نگرفت؟
جوابی نداشتم واسش.
نمیدونستم چطور قانعش کنم و از طرفی میخواست وارد مسائل زناشویی بشه چیزی که من هیچی ازش نمیدونستم چون میثاق شوهرم نبود.
فقط یه صیغه ی ساده برای حجاب و الحق که مردونگی داشت چون بهم دست نزد.
بچه رو نشوندم تا موهاشو شونه کنم.
- والا خاتون من کلا همین جوریم.
مادرمم اینطوریه سینه هامون نوک نداره.
- مادرت حیا میکرد پستونشو نمیداد پدرک بمکه، تو و میثاق که همش تو اتاقید. پس اینهمه وقت وردل هم چیکار میکنید شما ها ؟
حرصی خواستم چیزی بگم که با دیدن میثاق اونم پشت سرش حرفمو خوردم. کتشو انداخت رو بازوش و اومد جلو...
- مامان اینجا چه خبره؟
- زنت پستونش نوک نداره. حالا این بچه رو شیرنداد بعدیو شیر بده.
چند صباح مکش بزنی درمیاد مادر چین این سینه هاش.
از شدت خجالت بچه رو گذاشتم بغلش وخودم رفتم تو اتاق. وای که دیگه روم نمیشد حتی نگاهش کنم.
در باز شد و اومد تو، نگاهی به من و کراپ خیسم انداخت و گفت:
- سینه هات خیلی هم قشنگن حرفشو به دل نگیر.
مات موندم که دست دور کمرم انداخت و لبمُ...
https://t.me/+8Cyhdw1T_tk3NDFk
https://t.me/+8Cyhdw1T_tk3NDFk
https://t.me/+8Cyhdw1T_tk3NDFk
پارت واقعی رمان❌👆
دارای محدودیت سنی 🔞🔞💦💦 | 276 | 0 | Loading... |
30 #پارت_1
#مأمن_بهار
با تمام سرعت پا برهنه می دویدم.
سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد.
جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد.
بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون
و اصلا حواسم به هیجا نبود.
فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم.
قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق
ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم.
همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با
سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد.
محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید.
از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا
گریه کردم.
مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد
کنارم زانو زد
_خانوم حالتون خوبه؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم
از جام بلند بشم
_اره خوبم…اخ
دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم.
به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم.
مرد با نگرانی لب زد
_صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید..
بعد زیرلب زمزمه کرد
_اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟
حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره.
دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که
ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ
کشیدم.
ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت.
همونجور که اشک میریختم گفتم
_خیلی درد دارم نمیتونم!
انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به
ریش نداشته اش کشید.
بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم
گرفت بلندم کرد.
_چیکار میکنی…ولم کن.
برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم.
نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم.
_لطفا بزارم زمین…
بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم
لب زدم
_منو کجا میبری؟
در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند.
بعد درو بست خودش دور زد سوار شد.
بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که
عصبی گفتم:کجا داری میری؟
نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد
_بیمارستان
با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر
میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد.
خیلی زود با صدای لرزونی گفتم
_نه نه لطفا بیمارستان نرو
بالاخره زبون باز کرد
_نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه!
دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم.
_نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه!
_اما باید بریم بیمارستان.
درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم.
گریم به هق هق تبدیل شد
_من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم.
نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد.
نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم
_چی شد؟ کجا میری؟
_خونه من
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه… | 185 | 0 | Loading... |
31 -من زن خان نمی شم اقاجان، تو رو خدا جلوی خانم بزرگو بگیر!
اخم تندی کرد و ترش کرده غرید:
-ببند دهنتو دختر.
حالیت نیست مثل اینکه، توی رعیت بدبخت داری می شی زن خان... نونمون تو روغنه.
سر روی زانویم گذاشتم و هق زدم... مادرم دست پشتم گذاشت و غصه دار از اینکه دختر دسته گلش را دارد عروس می کند لب زد:
-مرد این دختر بچس هنوز. خان سی سالشه، فلجه... دختر ما به دردش نمیخوره.
رحم نداری مگه تو، دخترتو با پول داری معامله می کنی؟
بیرون امدن این حرف از دهان مامان همان و حمله کردن پدرم به سمتش همان.
کمربندش را که دور دستش پیچید جیغ بلندی کشیدم و دست روی گوشم گذاشتم.
-جای اینکه دخترتو واسه عروسیش اماده کنی رو حرف من حرف می زنی زنیکه؟
الان که سیاه و کبودت کردم می فهمی دیگه از این گوها نخوری!
جلوی چشمانم مادرم را انقدر زد که زن بیچاره با صورت خونی روی زمین بیهوش شد!
مجبور بودم عروسش شوم، اگر حرفشان را گوش نمی دادم مادر بیچاره ام را می کشتند!
***
-با اجازه بزرگترا بله!
زنان کل کشیدند و دست زدند... خان تور سفید را از جلوی صورتم کنار زد و نگاهش را توی صورتم گرداند اما من سر پایین انداختم.
-دستمو ببوس عروس، هنوز بلد نیستی باید چکار کنی؟
دستش را با بغض بوسیدم و او نامحسوس بدون اینکه بقیه ببینند با ان یکی دستش کنار صورتم را نیشگون گرفت.
-اخ!
اخم وحشتناکی کرد و گفت
-پاشو، باید بریم اتاق بکارتتو چک کنم
-اما... اما من باکرم خانم بزرگ
این را با خجالت گفتم اما گوشش بدهکار نبود که گوشت بازویم را کند و پشت ویلچر خان ایستاد.
-حرف نباشه دنبالم بیا تو اتاق این جماعتی که اینجان واسه گل روی تو نیومدن
اومدن فضولی که ببینن عروس خان پرده داره یا نه!
اشک از گوشه ی چشمم ریخت و دنبالشان وارد اتاق شدم
اما همین که سر بالا اوردم با دیدن عضو خان که از شلوارش بیرون بود چشمانم درشت شد
-چیو نگاه می کنی ذلیل مرده ی غربتی؟
بیا بشین روش
-چطوری بشینم روش، اون خیلی بزرگه
خانم بزرگ پوزخندی زد و لباس عروسم را با خشونت از تنم در اورد
لخت جلویشان ایستاده بودم که مرا کشید و وادارم کرد پایم را باز کنم و روی عضو خان بشینم
-هیش نترس جوجه!
شل کن دردت نیاد خب؟
با بغض و لب های برچیده سری تکان دادم و همین که خودش را وارد بدنم کرد از درد جیغ کشیدم و خانم بزرگ با دیدن خون بکارتم هلهله کرد و دستمال را بیرون برد!
-کوچولوی تنگ پاشو ببینم چکارت کردم، الان کاری می کنم دردت از بین بره!
دستمال را بین پایم فشرد و وقتی سینه ام را به دهان کشید ناله ی از سر لذتم بلند شد!
فکر نمیکردم خان انقدر مهربان باشد!
https://t.me/+_rs362UHopY1YWY0
https://t.me/+_rs362UHopY1YWY0 | 296 | 0 | Loading... |
32 Media files | 296 | 1 | Loading... |
33 #پارت201
-عِفت و پاکیش و میگیرم و با شکم بالا اومده ولش میکنم ! انتقام پاپوشی که برات دوخت ومیگیرم رفیق،میخوام همون بلایی و سرش بیارم که بخاطرش از تو شکایت کرد و انداختت زندان !
هاتف با غصب پشت گوشی گفت و هامون سکوت کرده بود.مثل تمام این چندسالی که جوانی اش ، آبرویش. اعتبارش را از دست داده بود .
گوشی را به گوشش چسباند و گفت:
-تو اتاقه داداشم...خبر نداره چه خوابی براش دیدم...تکتک سکانس هاشو ثبت میکنم برات میفرستم !
نفسش را با آهی بیرون فرستاد:
-تو که حرف نمیزنی من دیگه باید برم !
قطع کرد و در اتاق را باز کرد.دخترک در آن لباس قرمز دکلته رو به روی آینه ایستاده بود...
زیادی خواستنی شده بود...
با آن چشمهای معصوم و دلبر....
و برجستگی های زیبای تنش ماتش کرد...
با لبخند محوی به سمتش رفت و سرش را در گودی گردنش فرو برد و عمیق بو کشید:
-میخوای دیوونم کنی...میدونی امشب نمیگذرم !
نغمه کف دستش را روی ته ریش مردانهاش کشید :
-میدونی تو برام با همه فرق داری هاتف ..میدونی تا حالا هیچکسو مثل تو دوست نداشتم...
چیزی در دل هاتف تکان خورد.انگار دخترک قصد داشت با حرفهایش دلش را بلرزاند.
چرخید و تنهایشان چسبیده و مماس باهم شد.
-من دوست نداشتم این کار رو تا وقتی ازدواج می کنیم انجام بدیم ولی تو جوری دلمو لرزوندی که خودمم بخوام دلم نمی ذاره عقب بکشم....!
نفس های هاتف تند شد.سرش را خم کرد و شانه برهنهاش را بوسید و تَبدار و مُلتهب گفت :
-میدونستی منم بدجور دلم میخوادت...این دل وقتی تو رو تمام و کمال داشته باشه آروم میگیره ....
در دل اضافه کرد:
-وقتی انتقام هامون بگیرم ازت !
دوربین داشت تمام لحظات را ثبت میکرد.وقتی با نامردی تمام در جلد یک جوان عاشق لباس های دخترک را از تنش در آورد و روی تنش خیمه زد.
دخترک در میان بوسه های پرحرارتش گم شد.
کارش که تمام شد لبخند به لب با چشمانش بسته دراز کشیدهبود. با نیشخندی حاصل از لذت خُروشید:
-باورم نمیشه این قدر راحت همهچیتو بهم باختی دختر !
دست نغمه که داشت زیر دلش که ماساژ میداد همانجا خشک شد و خیره به چشمان بستهاش گفت:
-چی ؟!
هاتف چشم هایش را باز کرد و دست روی سینه برهنهاش گذاشت و آرام ضربه زد:
-این قلب بیچاره این چند وقت خیلی نقش بازی کرد....خیلی سخته بود تو رو بکشونم تو تختم ولی خب شما دخترا خیلی راحت با چند تا کلمه و جمله ک...شعر عاشقانه میبازید...
نغمه مات مانده بود.باورش نمیشد.از جایش برخاست و در حال پوشیدن شلوارش چشمکی زد و کِینهتُوزانه غرید:
-انتقامم گرفتم ...یه دختر با شناسنامه سفید....چندماه بعد شکم بالا اومده...فیلم های خاکبرسری چه شود....
اشک های حلقه بسته و لب کوچک پربغضش را ندید گرفت؛ ولی نمیدانست روزی برای برگشتن زن و بچهاش حاضر است تمام غرورش را ببازد ..
https://t.me/+iXzIuny7Y7U5NGY0
https://t.me/+iXzIuny7Y7U5NGY0 | 252 | 0 | Loading... |
34 جلوش تا زانو باز خم شدم: - بفرمایید چایی آقا
نیم نگاهی بهم نکرد و نگاهش وقتی به پایین کشیده شد مکث کرد و با نیشخندی برای بار سوم دستوری گفت:
- یه چیز دیگه بیار
این بار حرصی پا کوبوندم زمین و حواسم نبود این مرد آقا زاده و کله گندست:
- تو منو مسخره خودت گیر آوردی پسره ی یلا قبا؟ ببین منو من فقط و فقط تا آخر امشب مهماندارتم پس این قدر عقده بازیاتو نشون نده
پر اخم سرشو آورد بالا خیره به لبام لب زد:
- برداشتن جا مهماندار سگ هار گذاشتن... جای دوستت اومدی اما از فردا بگو دیگه همون دوستتم نیاد اخراجه
و با پایان جملش بلند شد و رفت روی صندلی دیگه ای نشست که من تو دیدش نباشم و وا رفته خیره بهش لب زدم:
- دوستم به این کار نیاز...
حرفمو قطع کرد: - چایی رو عوض کن یه چی دیگه بیار
باز پا کوبوندم زمین و این بار از حرص لبمو گاز گرفتم که صداش با ته مونده ی خنده اومد:
- زمین خاکی نیست این طوری پا میکوبیا هواپیمام خط بیفته خط خطیت میکنم
بی توجه رفتم تا چایی و با آب میوه ای عوض کنم و زیر لب زمزمه کردم:
- نترس بابا جونت یه رنگ دیگشو میخره برات
آب میوه ای داخل لیوان ریختم سمتش رفتم و این بار با دیدن آب میوه تو دستم گفت:
- خم شو
با اخم خم شدم و آب میورو با مکث برداشت و خواستم پاشم که گفت: - همون طوری میمونی تا آب میوه تموم شده وگرنه دوستت از فردا اخراج
حرصی نگاهش میکردم که لبخندی تو صورتم زد و قلپ کوچیکی از آب میوه خورد و ادامه داد: - برو دعا کن از فردا دیگه نمیبینند وگرنه...
ادامه نداد و من دختر جسوری بودم:
- وگرنه چی؟ مملکتو که صاحابید ما هم صاحبین حتما؟
خیره به لبام نیشخندی زد: - لبات اولین جایی بود که بهم میدوختمشون اونم با...
به یک باره صدای بادیگاردش اومد: - آقا مدارک تو کیف نیست!
جوری از جا پرید که منم صاف ایستادم و دادش باعث شد این بار بترسم:
- یعنی چی؟ فلش کو؟؟؟؟؟ بگو اولین فرودگاه بشینه کجا داریم میریم وقتی فلش نی
چی بشینه؟ من فردا صبح باید خونه میبودم!
- من من فردا باید...
یک جوری نگاهم کرد که ترسیده عقب رفتم با نگاه پر خشمش غرید:
- بری؟ کجا بری؟ فلش مدارک تو هواپیما گم شده نکنه تو برداشتی
چی؟! دهنم بازو بسته شد که ادامه داد:
- از طرف کی اومدی
-چی چی میگی؟
نیشخندی زد، سر جاش نشست و پاهاشو باز کرد و غرید:
- بیا بشین وسط پام کمربندمو باز کن یالا
وا موندم و سینی از دستم افتاد و خواستم عقب برم که محافظش اجازه نداد و اون بدون ذره ای شوخی گفت:
- قرار بود اگه موندگار شی لباتو بدوزم بهم یادت رفته؟ تا وقتی فلش پیدا شه دزد کوچولو ناشی تو همین جا میمونی!
...
https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، بهجای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید!
مردی جذاب و باصلابت...و به هماناندازه بیرحم!
چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥
و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟
https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 | 167 | 0 | Loading... |
35 _زاپ شلوارت کم مونده برسه به خشتک، چه وضعشه اینطوری اومدی مدرسه؟
امیر پارسا با حیرت چرخید و به دختر کم سن و سالی که یک لباس فرم سورمه ای پوشیده بود نگاه کرد!
اولین روزی بود که می خواست برای این مدرسه تدریس کنه.
دختر بچه جلو اومد.
_ندیده بودم اولیا اینطوری بیان مدرسه! به سنتون نمیخوره از پدر بچه ها باشین.
به سر تا پای امیرپارسا نگاه کرد، یه هودی کلاه دار با شلوار زاپ دار آبی رنگ.
_و همچنین به پوششتون! از برادر دانش آموزا هستین؟
امیرپارسا که از صدای دختره خسته شد، دست به جیب شد و با خونسردی گفت:
_سعی نکن توجه منو جلب کنی بچه جون...
چشمای دختر از حدقه بیرون زد.
_چه طرز حرف زدنه اقای محترم؟ نه پوششتون درسته نه ادب بلدین... بفرمایید بیرون تا نگهبانی رو خبر نکردم.
پوزخندی زد و دست به سینه شد، بازوهای برجسته اش از زیر هودی بیرون زد.
_تو میخوای منو بیرون کنی فنچول؟ برات گرون تموم میشه بچه جون...
دخترک دهانش باز مونده بود و پسر جلو اومد، بی هوا بازوی دختر رو گرفت و اونو جلو کشید.
_میدونم تو سنی هستی که نیاز به این کارا داری... هر جا پسر میبینی شیطنت کنی و کرم بریزی! ولی حواست باشه هر سخن جایی هر نکته مکانی دارد!
دستای دختر بالا رفت و سیلی محکمی به گونه ی امیر پارسا زد، صدای جیغ جیغیش بلند شد.
_مرتیکه ی عوضی چیکار میکنی میدم پدرتو در بیارن ازت شکایت میکنم...
امیرپارسا که از سیلی که خورده بود عصبی شده بود، بازوی دختر رو محکم تر گرفت و کمرش رو به دیوار کوبید...
محکم بهش چسبید و غرید:
_چه گهی میخوری تو بچه؟ عجب دانش اموز روداری هستی...
عصبی گلوش رو گرفت و فشار داد .
_با یه حرکت من تو اخراج میشی از این مدرسه... دختره ی پتیاره ی عوضی.
دنیز با حرص زیر دستش کوبید و لگد محکمی به شکمش زد.
امیر پارسا که انتظار این قدرت و دفاع رو نداشت عقب عقب رفت و دنیز داد کشید.
_میخوای چه غلطی بکنی تو؟ من مدیر این مدرسه ام! میدم پدرتو در بیارن به جرم دست درازی و توهین.
با حیرت به دختر ریز نقشی که میگفت مدیره نگاه کرد که همون لحظه معاون پرورشی وارد دفتر شد.
_خانم یزدانی اینم پرونده ی معلم جدیدی که به تازگی از آلمان اومده... بفرمایید.
دنیز به سمت پرونده رفت و با باز کردن پرونده عکس امیر پارسا رو رو به روش دید!
هر دو با حیرت و تعجب به هم خیره شدن و ...
https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
من امیرپارسا توکلیم.
یه معلم زبان دورگه که برای فرار از گذشتهی عذابآورم به اردبیل پناه آوردم اما نمیدونستم فرارم قراره من رو مقابل دنیز قرار بده؛ یه دختر ریزه میزه با موها و رنگ چشمهای عجیب. وحشتی که در عین جذابیت هر چیزی بهش میخوره جز اینکه مدیر مدرسه باشه.
مدیر مدرسهای که من قراره توش مشغول به کار بشم....
ژانر: روانشناسی، اجتماعی، خانوادگی، عاشقانه
#معمار_گلوگاه_کو_حفره_میخواهم
کار جدید نویسنده آشفتگی مرا داروگ میفهمد🔥❤️🔥❌️
https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk | 260 | 0 | Loading... |
36 _وقتی برگشتم از وجود نحست تو این خونه خبری نباشه
شوکه قدمی جلو گذاشت تو این شرایط هم قلبم از ضعفش به درد اومد آروم نالید
_چی میگی حامی...
با خشم و تمسخر نگاهی به جسم لرزونش کردم
_تویی که بخاطر تهدید توخالی دوتا عوضی و وعده وعید هاشون پشت پا میزنی به عشقمون و دم از طلاق میزنی هیچ ارزشی دیگه برام نداری
هقی زد
_نه حامی اینطور که تو فکر میکنی نیست بزار توضیح بدم..
عصبی بازوهاشو گرفتم و تو دستام فشار دادم
_حالا که کارمونو به اینجا کشوندی باید بهت بگم که رو پیشنهاد دختر عمم هم فکر میکنم تو هم بهتره تا برگشتم اینجا نباشی!
بدون توجه به حال بدش رهاش کردم و زدم بیرون
نمیدونم چقدر بیرون بودم و خودمو عذاب دادم تا که راضی شدم برگردم خونه وقتی فکر میکردم که وقتی برگشتم روژیا ای نیست که به استقبالم بیاد قلبمو به درد میاورد
تا در و باز کردم با دیدن روژیای غرق خون که کف زمین افتاده بود نفسم رفت و به خودم لرزیدم......
https://t.me/+KLEALn6TR5tjMmVk | 163 | 0 | Loading... |
37 Media files | 78 | 0 | Loading... |
38 عاشق دختری شدم که اولین بار برهنه دیدمش ،با گذشته ای مرموز که ازش بیخبر بودم تا اینکه یک روز توی فضای مجازی چیزی دیدم.... که تصمیم گرفتم تلافی کنم ...
تو فکر بودم که دو نفرکنارم نشستن و یکیشون با پوزخند گفت:اونی که منتظرشی خودش باهامون هماهنگ کرده که بیایم ببریمت پس منتظر نباش،نمیاد.
لحظه ای رنگ از روم پرید ولی باور نکردم و گفتم:امکان نداره،دروغ میگید.
هردو کمی مکث کردن و بعد یکی به اون یکی گفت:فرشاد زنگ بزن به باربد تا باورش بشه.
زنگ زدن و گذاشتن رو اسپیکر،جواب داد:بله؟
فرشاد گفت:باربد مرسی از کمکت برای گرفتن طناز،گفته بودی ازش خسته شدی بهت قول میدم که دیگه هیچوقت مزاحم زندگیت نمی شه...
با شنیدن جمله اش چشمام گرد شد.باور نمیکردم که باربد انقدر بی رحمانه من رو فروخته باشه و...
https://t.me/+SQYYNtZw93Q2NDA8 | 99 | 0 | Loading... |
39 عاشق دختری شدم که اولین بار برهنه دیدمش ،با گذشته ای مرموز که ازش بیخبر بودم تا اینکه یک روز توی فضای مجازی چیزی دیدم.... که تصمیم گرفتم تلافی کنم ...
تو فکر بودم که دو نفرکنارم نشستن و یکیشون با پوزخند گفت:اونی که منتظرشی خودش باهامون هماهنگ کرده که بیایم ببریمت پس منتظر نباش،نمیاد.
لحظه ای رنگ از روم پرید ولی باور نکردم و گفتم:امکان نداره،دروغ میگید.
هردو کمی مکث کردن و بعد یکی به اون یکی گفت:فرشاد زنگ بزن به باربد تا باورش بشه.
زنگ زدن و گذاشتن رو اسپیکر،جواب داد:بله؟
فرشاد گفت:باربد مرسی از کمکت برای گرفتن طناز،گفته بودی ازش خسته شدی بهت قول میدم که دیگه هیچوقت مزاحم زندگیت نمی شه...
با شنیدن جمله اش چشمام گرد شد.باور نمیکردم که باربد انقدر بی رحمانه من رو فروخته باشه و...
https://t.me/+SQYYNtZw93Q2NDA8 | 266 | 1 | Loading... |
40 Media files | 264 | 1 | Loading... |
Repost from N/a
_کی بهت اجازه داد اینقدر تو مهمونی آرایش کنی؟
با شنیدن صدای رابرت از پشتم با هول به سمتش برگشتم و دیدن وضعیت بهم ریختش کافی بود که ترسیده قدمی عقب بزارم
دو دکمه اول پیرهنش باز بود و دستشم یه شیشه و این درحالی بود که معلوم بود کاملا مست و از زمان و مکان جداست
_تو اینجا چیکار میکنی برو بیرون
بی توجه قدم نامتعادلی جلو گذاشت و تو صورتم غرید
_واسه کی اینطور به خودت رسیدی واسه اون رادینِ عوضی؟
عصبی لب زدم
_راجب رادین درست صحبت کن
الانم نری بیرون داد میزنم
تا به خودم بیام با کوبیده شدنم به دیوار صدای غرشش تو گوشم پیچید
_منو از چی میترسونی ؟ منی که حاضرم بخاطرت جون صمیمی ترین رفیقمم بگیرم چون دست گذاشته رو تو!
از ترس اینکه بلایی سر رادین بیاره اشکم چکید و التماس وار لب زدم
_رابرت خواهش میکنمبا رادین کاری نداشته باش اون نباشه من می...
با به کام کشیده شدن لبهام هینی کشیدم که محکم منو بین دیوار و خودش حبس کرد
https://t.me/+X3Z0cwVvny9jOWY0
https://t.me/+X3Z0cwVvny9jOWY0
https://t.me/+X3Z0cwVvny9jOWY0
https://t.me/+X3Z0cwVvny9jOWY0
#پارت_۴۶۴سرچ کن نبود بلفت😳
2ساعت دیگه لینک باطله❌❌
رابرت مرد عاشقی که جلوی چشمش عشقش میره با رفیقش ولی اون مردی نیست که از دارایی هاش به همین آسونی بگذره !
پس تصمیم میگیره که یه شب تو مهمونی ....♨️
📝🦋رهـــایی🦋زهرا ظفرآبادی🩷
﷽ رمان های آنلاین آرامِ دلم💕آنلاین 🦋رهایی✨ آنلاین ❤️دیوان عشق🥀 پایان ❤️🔥عشق تصادفی🍂 پایان 🍂افسونگر🥀پایان 🥷🏻غریبه ی آشنا🍃پایان 🌙ماه هور🌔حق عضویتی لینک کانال داستان های کوتاه من👇🏻
https://t.me/+RHCmxfgCKapmMzM0https://t.me/+RHCmxfgCKapmMzM0
👍 1
29610
Repost from N/a
با اشتیاق می بوسمش و اون بدن برهنش رو روی تنم می کشه تا تحریکم کنه.
دارو خوب عمل کرده که اصلا هوش و حواسش سر جاش نیست و به تنها چیزی که فکر می کنه داشتن یه سکس خشن و پر هیجانه.
لب هاش رو نوبت به نوبت می بوسم و چنگ می زنم به سینه های درشتش که به خاطر حاملگی انقدر بزرگ شدن.
_آه... آرمان...
نفس نفس زدن هاش زیبا ترین سمفونی ممکنه برام و این دختر حالا کوهی از شهوت و نیازه.
به دوربین گوشه اتاق نگاه می کنم و با نیشخند روش خیمه می زنم.
برجستگی کوچیک شکمش زیادی شیرینه و منو بیشتر تحریک می کنه.
جوری وایمیستم که تموم این صحنه ها واضح تو دوربین بیوفتن و سینه های برجسته اسما رو یک به یک می مکم.
_آه... بخورش... بخورش... همش مال توعه...
شهوت کور کرده دخترک ریزه میزه و خبر نداره داره زیر کسی که متجاوزشه ناله می کنه.
شاید که فردا هم از امشب خبر نداشته باشه اما فیلم ضبط شده سند کافی برای نابودی خودشو و خانوادشه.
تنش از شدت بوسیدن های من کبود شده و پاهاش به خاطر نیاز شدید به لرزه در اومدن.
_آر...آرمان...
_هیس...الان تمومش می کنم...الان تموم می شه...
بین پاهام جا گیر می شم و با تنظیم خودم بی هوا خودم رو درونش دفن می کنم و مطمئن می شم که صدای جیغ بلندش حتما تو فیلم ضبط بشه.
تند تند خودم رو تکون می دم و اون مدهوش فقط ناله می کنه.
_آره ناله کن اسما؛ناله کن که قراره این ناله هات بهترین وسیله من برای نابودی پدرت باشه؛ بالاخره می تونم انتقامی که تموم این سال ها انتظارش رو می کشیدم به آخر برسونم؛ همینه دخترک من؛ ناله کن برام؛ ناله کن که ناله هات می شن بهترین آلت قتل برای پدر حروم زادت....
https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk
https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk
پسره برای انتقام از پدر دختره فیلم سکسشون رو براش می فرسته و اونو...🙊❌
https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk
https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk
تاکید این پارت پارت واقعیه رمانه و تو vip آپ شده🔞
عضویت محدود فقط 10 نفر عضو شن لینک برداشته می شه👆👆
19610
Repost from N/a
_قربان شما مطمئنین میخواین روی زنتون شرط ببندین؟
داریوشِ مست با گیجی خندید و بیتعادل پشت میز قمار جا گرفت:
+آره امشب میخوام روی زنم شرط ببندم مشکلی داری؟
بعد برای اینکه ثابت کند در انجام این کار هیچ تردیدی ندارد، با صدای بلند فریاد کشید:
+اصلا داد میزنم که همه بشنون! من داریوش محمودی، امشب روی زنم قمار میکنم... هر کی بتونه من رو ببره این جواهر سکسی امشب توی تختشه!
صدای داریوش باعث شد نگاههای کنجکاو و هیز مردان و زنانی که در کازینو بودند سمت او و زمرد کشیده شود.
زمرد که با دست و پای بسته کنار میز و روی زمین افتاده بود، با حس آن همه نگاه سنگین که جز به جز آنالیز و بررسیاش میکردند، در خودش جمع شد و هق هقهایش پشت چسبی که داریوش روی دهانش زده بود، خفه شدند.
لباسش به خاطر کتکهایی که از داریوش خورده بود، همه پاره بودند و با سخاوتمندی تن سفید و ظریفش را در معرض نمایش قرار میدادند.
تقریبا همهی کسانی که در آنجا حضور داشتند داریوش را میشناختند، رییس مافیای سقوط کردهای که به تازگی برگشته بود و همین باعث شد که در پا پیش شدن شک داشته باشند، معلوم نبود اگر در شرطبندی ببازند داریوش چه بلایی بر سرشان بیاورد، به هر حال او داریوش بود، همه میدانستند که هیچ کس تا به حال موفق نشده شکستش بدهد، حتی اگر مست باشد!
در همین حین که همه بین دو راهی گیر کرده بودند، مردی که تا به آن لحظه در تاریکی ایستاده بود و معرکهی داریوش را تماشا میکرد، جلو آمد و به سمت میز قدم برداشت.
صدای قدمهای محکمش سکوت حاکم بر سالن را شکست و نگاهها از زمرد به سمت او جلب شد.
مرد جلوی داریوش ایستاد، با لبخند سلام کرد و دستش را جلو آورد.
داریوش سرش را بالا گرفت و اول از همه ماسک سیاه رنگی که چشمها و قسمت اعظمی از صورت مرد را پوشانده بود توجهش را جلب کرد.
صدای مرد به نظر داریوش آشنا میرسید اما الکلی که در رگهایش جریان داشت مانع از این میشد که درست فکر و نام مرد را پیدا کند.
داریوش با مرد دست داد و از او خواست که خودش را معرفی کند.
لبخند مرد عمق گرفت و داریوش را ترساند:
_من اسمهای زیادی دارم، شما میتونین فانتوم صدام کنین!
اخمهای داریوش با شنیدن این اسم در هم شدند، اسمش هم آشنا بود اما هیچ چیزی به خاطر نمیآورد.
فکرهای داریوش سرش را به درد میآوردند، پس بیخیال پیدا کردن هویت فانتوم شد و به او اشاره کرد تا روی صندلی رو به رویش جا بگیرد:
+تو روی چی شرط میبندی؟
فانتوم همانطور که خیرهی صورت غرق در اشک زمرد بود، گفت:
همهی داراییم رو!
صدای افراد حاضر در آنجا از شدت تعجب بلند شد و داریوش بهتزده خندید:
+اگه توی این کازینو هستی پس یه مولتیمیلیاردی! یعنی واقعا میخوای به خاطر این دختر روی تمام داراییت قمار کنی؟ این هرزه هیچی جز خیانتکاری که اطلاعات محرمانهی من رو دزدیده نیست.
فانتوم نگاه سردش را به داریوش داد:
_من ارزش هر چیزی رو با یه نگاه میفهمم، و ارزش این دختر خیلی بیشتر از همهی دارایی منه!
داریوش با بیخیالی خندید و به این فکر کرد که فانتوم احتمالا یکی از آن احمقهای تشنهی جنس مخالف است که به خاطر زیبایی زمرد تحت تاثیر قرار گرفته و تمام زندگیاش را میبازد، پس با اعتماد به نفسی کاذب بازی را شروع کرد...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
فانتوم کارت آس را جلوی چشمان ناباور داریوش روی میز پرتاب کرد:
_من شرط رو بردم.
بهت و سکوت تمام سالن را برداشته بود، هیچ کس باورش نمیشد داریوش بزرگ، هیولای دنیای خلاف از یک فرد ناشناس باخته.
داریوش نگاه شوکهاش را به فانتوم دوخت:
+تو... تو کی هستی؟
فانتوم نیشخندی زد، دستش را بالا برد و ماسک را از روی صورتش برداشت که داریوش با دیدن چهرهاش یکهای خورد و با صدایی که گویا از ته چاه بیرون میآمد گفت:
تو... تو...
فانتوم پوزخندی زد و همانطور که از روی صندلی بلند میشد و سمت زمرد میرفت گفت:
آره من... داریوش محمودی... تو زنت رو به بزرگترین دشمنت باختی بدون اینکه بدونی...
کت سیاه رنگش را درآورد و در حالی که خم میشد آن را روی شانههای لرزان زمرد انداخت.
دستش را جلو برد که زمرد بیچارهوار در خودش جمع شد، فانتوم لبخندی زد و چسب را از روی دهانش کند، با سر انگشتانش اشکهایش را از روی صورتش پاک کرد و جلوی چشمان مبهوت داریوش زمرد را در آغوش کشید و بلند شد.
زمرد پیراهن سفید فانتوم را چنگ زد و گریهاش شدت گرفت که فانتوم با صدایی گرفته کنار گوشش پچ زد:
_این دنیا کثیفتر از اونه که با اشکهای تو پاک بشه. جای گریه کردن قوی شو و انتقام بگیر.
زمرد سرش را بالا گرفت و در چشمان سبزِ فانتوم خیره شد:
_کمکم کن قوی بشم فانتوم! کمکم کن انقدر قدرتمند بشم که بتونم از داریوش محمودی انتقام بگیرم...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
❌پارت واقعی رمان❌
〘رقــص بــا اوهــام⚚〙
﷽ خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمیشود📵 پارتگذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah
31200
Repost from N/a
#پارت201
-عِفت و پاکیش و میگیرم و با شکم بالا اومده ولش میکنم ! انتقام پاپوشی که برات دوخت ومیگیرم رفیق،میخوام همون بلایی و سرش بیارم که بخاطرش از تو شکایت کرد و انداختت زندان !
هاتف با غصب پشت گوشی گفت و هامون سکوت کرده بود.مثل تمام این چندسالی که جوانی اش ، آبرویش. اعتبارش را از دست داده بود .
گوشی را به گوشش چسباند و گفت:
-تو اتاقه داداشم...خبر نداره چه خوابی براش دیدم...تکتک سکانس هاشو ثبت میکنم برات میفرستم !
نفسش را با آهی بیرون فرستاد:
-تو که حرف نمیزنی من دیگه باید برم !
قطع کرد و در اتاق را باز کرد.دخترک در آن لباس قرمز دکلته رو به روی آینه ایستاده بود...
زیادی خواستنی شده بود...
با آن چشمهای معصوم و دلبر....
و برجستگی های زیبای تنش ماتش کرد...
با لبخند محوی به سمتش رفت و سرش را در گودی گردنش فرو برد و عمیق بو کشید:
-میخوای دیوونم کنی...میدونی امشب نمیگذرم !
نغمه کف دستش را روی ته ریش مردانهاش کشید :
-میدونی تو برام با همه فرق داری هاتف ..میدونی تا حالا هیچکسو مثل تو دوست نداشتم...
چیزی در دل هاتف تکان خورد.انگار دخترک قصد داشت با حرفهایش دلش را بلرزاند.
چرخید و تنهایشان چسبیده و مماس باهم شد.
-من دوست نداشتم این کار رو تا وقتی ازدواج می کنیم انجام بدیم ولی تو جوری دلمو لرزوندی که خودمم بخوام دلم نمی ذاره عقب بکشم....!
نفس های هاتف تند شد.سرش را خم کرد و شانه برهنهاش را بوسید و تَبدار و مُلتهب گفت :
-میدونستی منم بدجور دلم میخوادت...این دل وقتی تو رو تمام و کمال داشته باشه آروم میگیره ....
در دل اضافه کرد:
-وقتی انتقام هامون بگیرم ازت !
دوربین داشت تمام لحظات را ثبت میکرد.وقتی با نامردی تمام در جلد یک جوان عاشق لباس های دخترک را از تنش در آورد و روی تنش خیمه زد.
دخترک در میان بوسه های پرحرارتش گم شد.
کارش که تمام شد لبخند به لب با چشمانش بسته دراز کشیدهبود. با نیشخندی حاصل از لذت خُروشید:
-باورم نمیشه این قدر راحت همهچیتو بهم باختی دختر !
دست نغمه که داشت زیر دلش که ماساژ میداد همانجا خشک شد و خیره به چشمان بستهاش گفت:
-چی ؟!
هاتف چشم هایش را باز کرد و دست روی سینه برهنهاش گذاشت و آرام ضربه زد:
-این قلب بیچاره این چند وقت خیلی نقش بازی کرد....خیلی سخته بود تو رو بکشونم تو تختم ولی خب شما دخترا خیلی راحت با چند تا کلمه و جمله ک...شعر عاشقانه میبازید...
نغمه مات مانده بود.باورش نمیشد.از جایش برخاست و در حال پوشیدن شلوارش چشمکی زد و کِینهتُوزانه غرید:
-انتقامم گرفتم ...یه دختر با شناسنامه سفید....چندماه بعد شکم بالا اومده...فیلم های خاکبرسری چه شود....
اشک های حلقه بسته و لب کوچک پربغضش را ندید گرفت؛ ولی نمیدانست روزی برای برگشتن زن و بچهاش حاضر است تمام غرورش را ببازد ..
https://t.me/+iXzIuny7Y7U5NGY0
https://t.me/+iXzIuny7Y7U5NGY0
18000
Repost from N/a
_کی باکرگی دختر منو گرفته؟
ترسیده دامن مادرم رو چنگ زدم و کشیدم.
_ مامان بیخیال شو. تورو خدا ابرومو نبر.
بازوم رو گرفت و تکون محکمی بهم داد، با ابروهای شیطونیش زل زد بهم و گفت:
_ تو مگه ابرو هم داری؟
هرزه ی سگ زیر گوش من به کی حال میدی. اونم مجانی.
من تو این خونه ی خراب جون نمیکنم که تو یواشکی بدی.
هقی زدم و التماسش کردم. ولی اون هرزه بود! اره مادر من هرزه بود و خانه ی فساد داشت، خودش هم مشتری رد می کرد و یه جورایی واژن طلای مردا بود.
من رو برای یه پیرمرد نگه داشته بود که برای پردم پول خوب بده ولی من...
_ الت سیاهای بی مصرف، بگید کدومتون به دختر من دست درازی کرده. پرده ی این جونورو گذاشته بودم واسه شیخ.
همه ی دخترای توی فساد خونه بهم زل زده بودن، به منی که با وجود مادری هرزه جسارت عاشق شدن رو داشتم و همون...
_ من زدم...پرده ی تنگ دخترت سهم الت سیاه من شد، از شیخ هم پولدارتم.
با شنیدن صدای غریبه ای به عقب برگشتم و با دیدنش نفسم رفت. این...این کیه؟
با پوزخند و کت شلوار شیکش اومد جلو.
_ نه...مامان این نه من...
با گرفته شدن شورت قرمز توریم لال شدم. تو جیبش بود. مامانم عصبی غرید.
_جنده ی سگ، می کشمت. به ارواح خاک اون پدر تخم سگت میکشمت.
با گریه روی زمین نشستم.
_ من با این نبودم.
مردی که نمیدونستم کیه جلوی پام زانو زد و شورتم رو گذاشت روی پام.
_ اسمم اریاست، یادت رفت؟
تو کل مهمونی بهم چسبیدی و گفتی عشقم نرو.
نفسم بند اومد. اون شب چون نامزدم ولم کرده بود قرص خوردم و بعدش با این...
_ دختر من فروشی بود.
_ من میخرمش، برای یک شب هم نه! برای همیشه!!!
https://t.me/+2S39VM58OUUzZmFk
https://t.me/+2S39VM58OUUzZmFk
https://t.me/+2S39VM58OUUzZmFk
وقتی نامزدم ولم کرد نفهمیدم چی شد ولی وقتی به خودم اومدم که زیر یه غریبه داشتم ناله میکردم و ازش می خواستم ارضام کنه...
فرداش چیزی یادم نمیومد!
مادرم که رییس فاحشه خونست فهمید و از اونجایی که واژن دست نخورده ی من برای یه سگ پیر گرو گذاشته شده بود مادرم می خواست من رو بکشه تا این که اون اومد...
مردی که من رو زن کرد، اون خشن جذاب و وحشیه و با پیشنهاد پول بیشتر من رو خرید و...
https://t.me/+2S39VM58OUUzZmFk
37100
Repost from N/a
_تا کی میخواستی بچهام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟میخواستین کی بهم بگین مامان؟!
چمدانها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان میتوانست حالم را خوب کند.
بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکیاش گفت:
_با کی کار دارید؟
دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم:
_سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟
نگاهی به داخل حیاط انداخت:
_ اسم من رازِ
_چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونهس.
سرش را به آرامی تکان داد:
_مامان بزرگ هست.
تا آن لحظه احساس میکردم، نوه یکی از همسایهها یا چه میدانم دوستهای مامان است. اما باشنیدن حرفهای دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیدههایم داشتم.
_اسم مامان بزرگت چیه ؟
_ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ
دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟
صدای آشنایی به گوش می رسد...
_راز ؟ کی بود مامان ؟
قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت....
°.°.°.°.°.°.°.°.
_شربتت رو بخور پسرم.
نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم.
کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود:
_مزاحم شدم مثل اینکه.
هول زده گفت:
_ این چه حرفیه میزنی مامان جان.
سردی کلامم دسته خودم نبود:
_معلومه از دیدنم هیچ خوشحال نشدی.
نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت.
_توام چه حرفایی میزنی میثاق .
نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند.
صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانهای برای نشنیدن نداشته باشد:
_دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟
مامان با ظرف آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود.
_کی ازدواج کرده؟
رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد
_اسمش چیه؟!
بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم:
_در حق دختر خوندهات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟!
نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش میشد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه راز کردم:
_بابات کجاست؟
_یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده.
_اسم بابات چیه؟
مامان مداخله کرد:
_بچه رو نترسون.
سوالم را بار دیگر تکرار کردم.
_ اسم بابات چیه بچه جون ؟
_میثاق
قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم:
_دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟؟؟؟
مامان بی صدا اشک میریخت:
_تا کی میخواستین بچهام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟!
چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟
با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ...
_ مامان ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته !
بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند
_ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ...
اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇❌😱
https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0
https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0
پارت واقعی خود رمانِ کپی ممنوع ❌❌
محشره رمانش با همون پارتای اولش غوغا کرده💥🍓
محدودیت سنی رعایت شود 🔞💦
19700
Repost from N/a
چادر رو محکمتر به تن نیمهبرهنهم فشردم…
سرم گیج میرفت و حالت تهوع داشتم. جو پاسگاه و صدای مأمورا و آدمای دورم حالمو بهم میزد. یکدفعه خم شدم و هر چی خورده بودم رو بالا آوردم!
صدای مأمور زنی که کنارم بود با داد بلند شد:
-صاف بایست! چادر و بگیر دورت دختر چیکار میکنی صاف بایست میگم !
نمیتونستم صاف وایسم. همون موقع صدای مردونهی آشنایی به گوشم خورد:
-سروان شما مرخصید.
-سرگرد ولی...
-گفتم مرخصین!
سرم رو بالا اووردم. به خاطر تهوع انگار چشمام باز شده بود. امیرپارسا بود؟!
با چشمای قرمز و رگ گردن متورّم، مچ دستمو گرفت و سمت یکی از اتاقها کشید.
نالیدم:
-امیر...
اهمیتی نداد. محکم هولم داد تو اتاق؛ طوری که چادر از دورم افتاد و در و پشت سرش بست!
فقط نگاهش کافی بود تا بفهمم از خونم نمیگذره. تندتند لب زدم:
-به خدا نمیدونستم پارتیشون این قدر مستهجنه! نمیرفتم وگرنه به خدا !
داشت دیوونه میشد. یکی محکم زد تو گوش خودش! جیغ کوتاهی زدم. داد زد:
-خاک تو سر من!
یکی محکمتر زد:
_ خاک تو سر من بی غیرت که نامزدم و باید از پارتیای که رابطهی نامشروع و زنا توش آزاده بکشم بیرون! اونم با این وضع! بدون لباس!... خاک خاک خاک!
با هر حرفش محکمتر میکوبید تو صورتش. من با چشمای گریون چادر و دور خودم گرفتم و گوشه ی اتاق کز کردم. داد زد:
-واس همینا عقد و هی عقب میندازی!
واس همین کثافت کاریات میترسی با من به اندازهی اون مهمونی و آدماش خوش نگذره بهت!!
لب زدم:
-امیر چی میگی...
-خــــــفـــــــــه شــــــو... دهنتو ببند پناه!
هقی زدم که ادامه داد:
-این سریو کوتاه نمیام! میری پزشک قانونی زنگ میزنم آقا جونم همین الانم بیاد و نوهی خاندان جواهریان و تو این وضع، بی لباس تحویل بگیره!!
جیغ زدم:
-نه ترو خدا امیرپارسا! گوش کن به خدااا من نمیدونستم. نمیدونستم. تو همچین مهمونی بهم مواد دادن. نمیدونم چیکار کردن. دوستم باهام بود. گوش بده به حرفم.
چیزی نگفت. حالش داغون بود. ادامه دادم:
-منو از تیم ملی حذف میکنن اگه خبر پخش بشه برم پزشک قانونی! امیر نکن! آقا جونم منو میکشه! همه چیز زیرو رو میشه نکن این کارو!
-من کاری نکردم بچه جون! خودت گل گرفتی به سرت! پناه تو گند زدی! گند زدی به عشقمون! به همهچی!
نگاهش رو روی تنم پایین کشید و با خشم و بغض خفهای گفت:
_ دعا کن کار از کار نگذشته باشه… وگرنه منی که یه عمر واس داشتنت جلو همه وایسادمم از دست میدی!
برام مهم نبود! مهم نبود اونو از دست بدم! من هیچ وقت مثل اون دوستش نداشتم.
مردی با عقاید قاجاری و قانونای سفت و سخت، به دردم نمیخورد.
اما این مهمونی هم از اون مهمونیهایی که همیشه میرفتن نبود. یکی قشنگ برام پاپوش درست کرده بود تا از تیم ملی حذف بشم...
نفس نفس زدم:
-اگه خبر بپیچه از تیم حذفم میکنن! تروخدا مگه دوستم نداری؟ به خدا من نمدونم چی شد!
اهمیتی نداد فقط تلخند زد. حالش خراب بود. از اتاق خارج شد و صداش رو شنیدم:
-سروان، به خانم داخل اتاق رسیدگی کنید. بعدشم ببریدش پزشک قانونی برای بقیه مراحل.
با این حرف زجه زدنام شروع شد. مامور زنی سمتم اومد. جیغ زدم و تقلا کردم:
-نمیام نمیام! کثافتا ولم کنید نمیام! من کاری نکردم! نمیاممممم ولم کنننن!
با صدای جیغ و دادام، مامور دیگهایام اومد تا مهارم کنه. امیرپارسا جلوی در ایستاده بود و خیره به من و جیغ زدنام نگاه میکرد.
-امیر نذار ببرنم! من خیلی من منتظر بودم به اینجا برسم! امیر ترو خدا امیرررر !
با اخم دردناکی راهش رو گرفت و رفت. گریههام قطع نمیشد.
-نمیبخشمت نمیبخشمت امیر جواهریان!
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
-آیا وکیلم شمارو به عقد دائم آقا امیرپارسا جواهریان در بیاورم؟
صدای عاقد برای بار سوم تو سالن پیچید.
اگه میگفتم نه چی میشد؟!
حتما باز میرفتم زیر مشت و لگدای اقاجون و دوباره تو خونه اسیر بودم.
نگاهم رو به امیر دادم. منتظر زل زده بود به دهن من. کاش میدونست با دوست داشتنش چه بلایی سر زندگیم اوورد...
مردی که کل آرزوهامو نقش بر آب کرد!
ناچار گفتم:
_بله
صدای کل و جیغ و دست بلند شد. نیشخند زدم؛ چون تمام این جمع فردا برای به خاک سپردنم دوباره جمع میشدن و همین کِلارو بالا سر سنگ قبرم میکشیدن. من امشب خودم رو زنده نمیذاشتم...
امیر خم شد و پیشونیم رو بوسید. زمزمه کردم:
_نذاشتی برسم به چیزی که دوست دارم!
نگاهش رو به چشمام داد:
_چی؟
-منم نمیذارم تو برسی به من، چیزی که دوست داری...
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
20620
Repost from N/a
_چند تا دست داری بابایی؟!
هامان سعی میکند با انگشتانش…پاسخ دهد:
_سه تا…
هاکان بلند میخندد:
_مشکلت با عدد ۲ چیه آخه مرتیکه؟!…چند تا پا داری؟!…
هامان دوباره پاسخ میدهد:
_سه تا…
هاکان دوباره ریسه میرود:
_دوتا پا داری بابایی…اون وسطی و که نباید حساب کنی که…
از حرفش مهلا هم به خنده می افتد…اویی که به شدت سعی دارد گاردش را حفظ کند…
میز شام را میچیند و بی توجه به هاکان…هامان را زیر بغل میزند…
روی صندلی نشسته دوباره سمت هاکان میدود…
_بابا بیا…گذا…
زیر چشمی نگاهی به مهلای اخمو میکند و بلند لب میزند:
_من با ترانه شام خوردم…برو بخور نوش جونت بابایی…
هامان لبانش را غنچه میکند:
_تلانه کیه؟!…
مهلا دوباره او را زیر بغل میزند:
_یه سگ کثیف و مریضه که نباید کسی سمتش بره…وگرنه مریض میشه…
هاکان به زور جلوی خنده ش را میگیرد…
خب به او چه که دوست دختر قدیمش با خط او تماس گرفته بود!!!
بی خیال روی زمین دراز میکشد…
چند دقیقه ای میگذرد که صدای زنگ گوشی هاکان دوباره بلند میشود…
قبل از رسیدن دست هاکان به گوشی…هامان آن را چنگ میزند و فرار میکند..
تماس که وصل میشود…صدای ترانه در فضا میپیچد…
_الو هاکان…
هامان با لحن بچگانه ش حرف میزند…
_سلام…
_سلام به روی ماهت خوشگل من…
_من هامانم…
_میدونم فداتشم…منم ترانهم…
هامان بدون معطلی سوال میپرسد:
_تو سگی؟!کفیثی؟؟…
جا خوردن ترانه پر واضح است:
_نه فداتشم…منم آدمم مثل خودت…
_نه…مامانم گفت سگی…
مهلا هینی می کشد و ضربه ای پشت دستش میزند و رو به هاکان به گوشی اشاره میکند:
_پاشو بگیر اینو از دستش…الان کل…
هاکان بامزه ابرو بالا می اندازد:
_قهر بودی…نباید باهام حرف میزدی…
مهلا رو میگیرد و سمت آشپزخانه قدم برمیدارد…
_به جهنم…
با حرص و غر غر در حال جمع آوری ظرفهاست…
که ناگهان تن هاکان از پشت به او می چسبد:
_ایشالا که ترانه رو مورد عنایت قرار میدی…
از او فاصله میگیرد…
_برو اونور…
_بچه بازی نکن مهلا…گفتم که کاری باهاش ندارم…فقط کارمندمه…
مهلا با اخم چانه اش را از زیر انگشتان هاکان نجات میدهد…
_هر چی مهم نیست…هر کاری میخوای بکن…
صدای مکالمه ی هامان و ترانه همچنان از گوشی می آمد…
هاکان پیشانی به پیشانی مهلا می چسباند و با لبخند لب میزند:
_آخ که نمیدونی چقد دلم میخواد الان رو تختمون ماساژت بدم…
مهلا چشم می دزدد و لبخند کم رنگی میزند…او حتی منت کشی هم بلد نبود…
هاکان با اشتیاق آرام زمزمه میکند:
_توام خوشت میاد نه؟!…
مهلا لب باز میکند تا پاسخش را بدهد که با جمله ی ترانه به هامان…همانطور با دهان باز…مات چشمان هاکان میشود:
_به بابات بگو …تلانه داره واست یه داداش یا آجی میاره…هنوز جنسیتش مشخص نیست…امروز دکتر فقط بارداری رو تایید کرده…هاکان گوشی رو اسپیکره…میشنوی؟!…پس کی قراره مهلا بره؟!…بابا ما بچمونم داره دنیا میاد دیگه…دکش کن…
ادامه😭😭😭👇
https://t.me/+ozpr_SlGx-5lYjZk
https://t.me/+ozpr_SlGx-5lYjZk
https://t.me/+ozpr_SlGx-5lYjZk
https://t.me/+ozpr_SlGx-5lYjZk
https://t.me/+ozpr_SlGx-5lYjZk
👍 1
34410
تسجيل الدخول والحصول على الوصول إلى المعلومات التفصيلية
سوف نكشف لك عن هذه الكنوز بعد التصريح. نحن نعد، انها سريعة!