cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

مونتیگو ⚽️

°•○●°•○● ﷽ ●○•°●○•° سباسالار #اکالیپتوس #جگوار #مونتیگو #گرگاس #آرتِمیس #پارادایس ✨پایان‌خوش✨ کپی پیگرد قانونی دارد

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
75 603
المشتركون
-22724 ساعات
+4 9807 أيام
+2 31230 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

🔴 رسمی : اینترنت از امروز ظهر به علت فوت رئیسی دوباره ملی میشه. اگه تلگرامتون وصل نمیشه حتما این چنل رو داشته باشین پروکسی های ملیش قطعی ندارن :     •° @Proxy     ‌     •° @Proxy
إظهار الكل...
Repost from N/a
- همینجوری لخت باهام برقص! معذب ملحفه را روی تنم کشیدم. هنوز شرم داشتم مستقیم نگاهش کنم هرچند که امشب دیگر چیزی برای خجالت کشیدن باقی نمانده بود. آرام زمزمه کردم: - می‌شه برم اتاقم؟ می‌ترسم خان عمو بیدار بشه... بد می‌شه برام. بد می‌شد اگر می‌فهمیدند نیمه شب در اتاق ته تغاری توتونچی ها، آن هم شب تولدش، سر از تختش درآوردم! مست بود. بوی الکل و سیگار از تن برهنه‌اش ساطع می‌شد. شورت مشکی‌اش را از پایین تخت برداشت و بی تعادل پوشید. - داغم کردی بچه! کجا بری؟ تازه سر شبه! نگاهم روی عضله‌های پیچ در پیچ و تتوهای عجیب و غریبش لغزید. عاشقش بودم! هیچکس‌نمی‌دانست. وای که اگر می‌فهمیدند، از خانه بیرونم می‌کردند... منِ یتیمِ بی کس را چه به وارث توتونچی‌ها؟ چه به تک پسر این خاندان؟ آن هم مردی که پانزده سال از من بزرگتر بود. دستش را جلویم دراز کرد: - پاشو باهام برقص! نگاه مستش مصمم بود. مرددبا یک دست ملحفه را به سینه جسباند و دست دیگرم را درون دستش گذاشتم. یک ضرب از جا بلندم کرد. با خشونت مختص خودش، با یک حرکت ملحفه را از جلویم کنار کشید. تنم از خجالت گر گرفت و بی اختیار صورتم را به سینه‌اش چسباند. نگاهش روی برآمدگی های بدنم می‌لغزید و دستش هم بیکار نمی‌شنست و نوازش وار کل تنم را لمس می‌کرد. - ببینم این تن سفید و بکرت رو... خودت رو از من قایم نکن بچه! تو مال منی... این بوی وانیل تنت مال جاویده... ضربان قلبم بالا رفت. ساعت سه نصف شب، مثل دیوانه‌ها، برهنه در آغوش هم، بدون آهنگ می‌رقصیدیم. شیطنت کرد. دستش را دوباره وسط پایم سر داد. مست بود و برایش مهم نبود دو راند کمرش خالی شده. داغ بود امشب. تولدش بود. پول نداشتم هدیه‌ای در حد دختر عمو و دختر دایی‌هایش برایش بخرم اما هرچه داشتم را در اختیارش گذاشتم. من امشب تمام خودم را پیشکش کرده بودم. تمام بکارت و عشق و پاکی‌ام را...‌ زیر گوشم داغ لب زد: - یادت نره هر سال تولدم بهم کادو بدی... کادوی تو از همه بیشتر چسبید! نگاه تب دارم را بالا کشیدم و با خواستن به چشمانش زل زدم. نیشخند جذابی روی صورتش نشست. - چیه توله؟ اینجوری نگام می کنی؟ باز می‌خوای؟ منو می‌خوای؟ می‌خوای حسم کنی؟ لگن برهنه‌ام را میان دستانش گرفت و دوباره روی تخت هولم داد. روی تنم خیمه زد: - منم می‌خوامت توله سگ! چشمم را با لذت بستم. نوازش های دست جاوید روی تنم اوج گرفت. حسابی سرگرم هم شده بودیم که ضربه‌ای به در اتاقش خورد و جفتمان در همان حالت معاشقه خشک شریم. پشت بندش صدای مشکوک زن عمو بلند شد: - پسرم؟ ایوا اونجاست؟ https://t.me/+ZkTmodPzNWw4M2M0 https://t.me/+ZkTmodPzNWw4M2M0 https://t.me/+ZkTmodPzNWw4M2M0 https://t.me/+ZkTmodPzNWw4M2M0 پارت واقعی رمانه کپی‌ نکنید❌❌❌😊😊
إظهار الكل...
Repost from N/a
-اوپنی؟ یا بابای بی‌غیرتت انداختت بهم یادت باشه هرمز خان دختر آکبند میخواد نه هرزه و زیر خواب دخترک لرزید و قلبش بی صدا شکست. دلارا پاک بود،مثل آب زلال رودخونه. اما وقتی برادرش خواهر اون مرد رو کشت دنیاش به سیاهی چادرش شد: -من...من دخترم ارباب دور دخترک قدمی زد: -معلوم میشه دختر رضا پاپتی مرد قدرتمندی که دخترا برای اینکه یه شب توی تختش سرویس بدن هر کاری میکردن اما دخترک جرات نداشت حتی به چشمای به خون نشسته اربابش نگاه کنه هنوز یک ساعت نشده خون بس اومده بود عمارت و خوب میدونست چه بلایی قراره سرش بیاد. از شلاق ارباب میترسید مینا خانوم نیشخندی زد و با نفرت گفت : -چه دل خوشی داری خان داداش این پاپتی های دهاتی هر روز لنگشون واسه یکی بالاست گفته بود و قلب دخترک هزار تیکه شد ارباب اما حواسش به روبنده ی دخترک بود. شرط کرده بود روبنده ش رو هیچ وقت برنداره و ارباب هم قبول کرده بود اما حالا دخترک و بدون روبنده زیرش میخواست : -امشب قراره زیر خودم زن بشی... بابای پفیوزت واسه جون داداشت پردتو فروخته فقط وای به حالت دروغ بگی و پرده نداشته باشی جات تو قفس سگاست سرش رو جلو آورد و نفس های داغش پوست دخترک رو به آتیش کشید: -امشب باید صدای جیغ و التماست توی تو روستا بپیچه همه باید بدونن هرمز خان چه بلایی سر خونبسش آورده از ترس به سکسکه افتاده بود. از بخت سیاهش بغض کرد با لکنت گفتم : -بخدا...طاقت نمیارم -دیگه واسه این حرفا دیره اهوی فراری... باید امشب آرومم کنی تاریخ انقضات که تموم شد پرتت میکنم بیرون اما ارباب هرمز نمیدونست به همون زودی ها آهوش فرار میکنه و برای دیدن دوباره اون یه جفت تیله سبز در به در و آواره میشه https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8 https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8 https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8 https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8 هرمز خان! مرد جدی و سختگیری که خواهرش رو میکشن برای انتقام خواهر قاتل خواهرش رو میاره عمارت هر شب بهش تجاوز میکنه و روزا زیر کمربندش جون میده... اما وقتی به خودش میاد میبینه که دلش برای آهوی فراری رفته دخترک از عمارت فرار میکنه و هرمز خان در به در دنبال یه جفت تیله سبز آواره میشه https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8 https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8 https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8 https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8
إظهار الكل...
Repost from N/a
- خان‌آقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید. با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم. دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟ با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم: - چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟ - شریک آقا از عمان اومدن. آقا می‌خوان شما رو نشونشون بدن. نفسم را با حسرت بیرون فرستادم. لباس توصیه کرده‌ی خان‌آقا را تن زدم. به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست‌. با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت: - برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم! نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد. همان شریک از عمان برگشته‌ی خان‌آقا! روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث می‌شد خیره‌اش بمانی... برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خان‌آقا گفت: -خان‌! نمی‌دونستم دختر این سنی دارید... بدنم از نفرت جمع شد نفرت و انزجار! من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم.... خان‌‌آقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد: - دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه! چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد. چه کسی بود که از دشمنی خان‌آقا با اتابک بی خبر باشد؟ چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد: - متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟ خان‌ با نیشخندی نگاهم کرد: - نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونه‌ی اتابک؟ در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود! دردانه‌ی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت... هیچ وقت نمی‌توانستم‌ روی حرف خان حرفی بزنم اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهره‌داغ شدم هنوز در خاطرم بود. تشر زد: - بگو! میدانستم چاره‌ای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم. بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم: -من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان‌ کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت. الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام. سر پایین انداختم و نمی‌دانستم چرا من را به این مرد معرفی می‌کند تا این که گفت: -دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش با این حرف سر بالا آوردم خانواده پدریم فکر میکردن من مردم! برزو با مکث گفت: -خب چرا منو صدا زدید؟ لبخندی روی لب خان‌آقا نقش بست که فقط من می‌دانستم تا چه حد شرور و شیطانی‌ است. -دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونه‌ش بیرون کنه؟ با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد: - یا با شکم خالی؟ تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست. برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید. - می‌خواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟ خان به من اشاره کرد: -‌ دخل این دختر باکره‌ی آفتاب مهتاب ندیده‌ی من با تو چی می‌تونه باشه برزو؟ تنم لرز گرفت. برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد: -می‌خوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزاده‌ش شکمش اومده باشه بالا... می‌خوام فکر کنن بچه‌ی من تو شکمشه! بچه‌ی خان! وحشت زده از جا پریدم. -نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم! صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت! هق هقم شکست و خان‌ ادامه داد: - تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله می‌کنی، یا خودت... تاکید می‌کنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک می‌کنی و جنازه‌ش رو می‌فرستی واسه خانواده‌ش! برزو با ترحم نگاهم کرد. خان تاکید کرد: - توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه! با التماس به چشم پر جذبه‌ی برزو خیره شدم. در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم: - فقط یه گلوله تو سرم خالی کن! اخم‌های برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد. مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها می‌برد با صدای بلندی به خان گفت: - من حامله‌ش می‌کنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حامله‌س حق نداره حتی دست بزنه! https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
إظهار الكل...
Repost from N/a
_ کت من رو پهن کن زیر باسنت صندلی ماشین خونی نشه دخترک بغض کرده پچ زد _ آخه ... آخه میخوای بری مهمونی کتت کثیف میشه حیفه امیر عصبی روی فرمون کوبید و زیرلب غرید _ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن آناشید با درد به زمین خیره شد روبروی بیمارستان بودن دخترک نیم ساعت پیش مرخص شده بود و ۳۰ دقیقه زمان برده بود تا با وجود خونریزی و درد بتونه برسه یه ماشین دیشب اولین رابطه‌اش با این مرد بود اونم تو مستی! زن عقدیش بود اما هرگز تو هوشیاری دست بهش نمی‌زد... سعی کرد صداش نلرزه _ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه امیر خیره نگاهش کرد دودل بود لعنت به این ازدواج صوری لعنت به دیشب که مست بود لعتت به دخترک که جلوشو نگرفته بود دندوناشو روی هم فشار داد قرار بود دخترونگیشو نگیره آناشید آروم زمزمه کرد _ برو ... نگران من نباش نگران نبود! فقط کمی عذاب وجدان داشت هم زمان صدای گوشیش بلند شد دایره سبزو فشرد اما یادش رفته بود موبایل به سیستم ماشین وصله صدای علیرضا فضا رو پر کرد _ امیر؟ کجا موندی؟ بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه همینطوریشم بابای مهسا وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه حالا ده شب شد هنوز آقا نرسیده امیر عصبی پوف کشید _ بسه دیگه دارم میام آناشید بغض کرده سرش رو پایین انداخت دختره‌ی آویزون رو با اون بودن؟! محمدحسین خندید _ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای زودترم ردش کن بره از زندگیت بندازش بیرون جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخاله‌ی مهسام! اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این..... امیر با خشم تماس رو قطع کرد و زیرلب غرید _ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق سرش رو که بالا گرفت با لب های لرزون دخترک مواجه شد دلش به حال مظلومیتش سوخت ناخواسته غرید _ بشین میذارمت خونه بعد میرم آناشید آروم پچ زد _ نمی‌خوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که می‌مونم شب می‌ترسم دوستت راست میگه منِ دهاتی از حاشیه‌ی تهرون اومدم عادت ندارم به این خونه های مجلل دست ارسلان دور فرمون مشت شد ناخواسته با عذاب وجدان نالید _ آنا... آناشید بینیشو بالا کشید سنی نداشت فقط ۱۸ سالش بود که دل داده بود به این مرد روز عقد تو آسمونا بود و حالا... _ من حالم خوبه سعی کرد لبخند بزنه _ برو به کارت برس‌... هوا روشن شد میخوابم من عادت کردم به بی‌خوابی از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم امیر به ساعت مارک دور مچش نگاه کرد ده و ربع... عاقد تا ده و ربع بیشتر نمی‌موند قرار بود امشب صیغه محرمیت بخونه بین امیر و مهسا _ فقط.. صدای دخترک می‌لرزید با خجالت ادامه داد _ میشه بهم ... یکم پول بدی؟ آخه ... آخه لباس خونه‌ای تنمه ... کارت اتوبوس ندارم ... اگر وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم ... ولی ... خونریزی دارم خانواده‌ی مهسا سند زمینای شهرک سیگل چالوس رو خواسته بودن برای مهریه و اون بی چون و چرا قبول کرده بود و حالا زن عقدی و رسمیش پول نداشت! با اعصابی خورد کیف پولش رو بیرون کشید و غرید _ لعنتی پول نقد ندارم فقط کارتام هست بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم دخترک با مظلومیت تو کیف سرک کشید _ همون دوتومنیه بسه با اتوبوس میرم مزاحمت نمی‌شم از دهن امیر در رفت : _ اونو گذاشته بودم صدقه بدم! قطره اشک ناخواسته روی صورت آناشید چکید تلخ لبخند زد _اشکال نداره! صدقه‌ی نامزدی شوهرم با عشقش برای من! خم شد و با درد دوتومنی رو بیرون کشید و پچ زد _ خدافظ امیر با خشم پاشو روی گاز فشرد و دوباره روی فرمون کوبید _ لعنت بهت حاجی لعنت به این روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی لعنت به دیشب که باهاش خوابیم بیشتر گاز داد عذاب وجدان داشت خفه‌اش میکرد _ لعنت به تو آنا که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی خونریزی داشت ضعیف شده بود اگر توی راه مزاحمش میشدن چی؟ اصلا این ساعت اتوبوس بود؟ عروسِ خانواده‌ی کُهبُد قرار بود از بیمارستان با اتوبوس خونه برگرده؟ ناخواسته فرمون رو چرخوند و دور زد دخترک رو میرسوند خونه و بعد میرفت! با چشم دنبالش گشت دختری کم سن با اندام ظریف و بی جون که دیشب به اوج لذت رسونده بودش با دیدن چندنفری که کنار خیابون جمع شده بودن روی ترمز کوبید و بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید صدای زن چادری متاسف بود _ دخترم تو پدرمادر نداری؟ سرت خورده به جوب پیشونیت خون میاد مرد جوونی اضافه کرد _ آره خانم سرت شکسته نمیشه تنها بری کس و کارت کیه؟ زنگ بزنیم بیاد دنبالت صدای گرفته‌ی آناشید هم زمان شد با جلو دویدنِ امیر _ من هیچکسو ندارم که بهش زنگ بزنم توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه تا اتوبوس برسه بهتر می‌شم https://t.me/+fJ8sZgaF0dIxZjc8 https://t.me/+fJ8sZgaF0dIxZjc8 پارت اصلی رمان❌
إظهار الكل...
آنــــــاشــــــید. مریم عباسقلی

#یغما(چاپ شده از انتشارات علی)📚 #سراب‌راگفت📚 #به‌گناه‌آمده‌ام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسه‌ام‌کن📚 #لیلیان📚 #قرارمان‌کناررازقی‌ها📚 #کرانه‌های‌آسمان✍️ #آناشید✍️ #رویای‌گمشده✍️

-گوشیتو خاموش نمی‌کنی! ..‌. جوابمو ندی در خونتونم! آذین با بغض و کینه نگاهش کرد: -این بازی پر عذابت کی تموم میشه دکتر نیک‌زاد؟ ... کی راحتم می‌ذاری؟ مرد اخمی تصنعی کرد و پشت دستش را نوازش‌گونه روی گونه‌ی سرخ و لطیف دخترک کشید: -من ازت خوشم میاد چرا اینقدر کودنی آذینِ درخشان؟ آذین توی خودش جمع شد.این مرد با آن نگاهِ تاریک و مرده‌اش که هیچ حسی نداشت نمی‌توانست عاشقش باشد. -بهم دست نزن ... اذیت می‌شم ..‌. نامحرمی. صدای خنده‌های بلند و پر تمسخر مرد گوش‌هاش را اذیت می‌کرد. بازویش به طرز دردناکی کشیده شد و ناله‌ی نچندان آرامش را در آورد. به خود که آمد روی پای پیمان نشسته بود. با چشمانی درشت شده هین بلندی کشید. پیمان با سرگرمی ابرو بالا و پایین کرد: -آخ اسلامو به خطر انداختی آذین! ... مستقیم می‌برنت جهنم از این گوشت خوشمزه‌ی تنت کباب باربیکیو میسازن. آذین دستش را روی شانه‌ی پهن و سفت او گذاشت و خواست بلند شود که انگشتان پیمان نزدیک کشاله‌ی رانش نشست. تهدید که نه هشدار داد: -یه حرکت کوچیک که بکنی دستم میره جایی که دوست نداری! آذین با ناباوری و گریان نگاهش کرد: -منو ببر...خونمون ..‌.تو رو خدا پیمانی ‌‌‌.‌‌.. -جان؟ ترسیدی؟ ...ولی مگه تو به من گوش میدی که من گوش بدم؟ گفت و کمی انگشتانش پیش روی کرد و زهره‌ی دخترک بیچاره را ترکاند. هر دو دست آذین روی دستش نشست و التماس کرد: -گ...گوش میدم ... بخدا گوش میدم ... نکن. پیمان با رضایت جز به جز صورت زیبایش را از نظر گذراند. یک دستش را پشت کمر آذین گذاشت و او را روی کاناپه خواباند و خودش روی تنش خیمه زد و راه فرار نگذاشت. هر دو دست آذین روی سینه‌‌ی سفت و سختش نشست و بلند زیر گریه زد: -م‌...من که گفتم‌‌‌... هر کاری بگی ... می‌کنم ... پیمانی؟.‌‌‌.‌. مگه نگفتی از من خوشت میاد ...چجوری ‌.‌.. چجوری دلت میاد اذیتم کنی؟ لب‌های زیبا و داغ مرد روی چانه‌اش نشست و آذین از این بوسه‌ی پر گناه جان داد و ترس بیخ گلویش را گرفته بود. -اذیت؟ ... من که دارم طوافت می‌کنم دختر توحید! ... ترسیدی که زوری بُکُنمت؟ هوم؟ آذین خجول و گریان سر تکان داد. -خواهرِ منم می‌ترسید دختر توحید! ... اونم گریه می‌کرد ..‌. جیغ می کشید ... درد داشت ....ولی بابات مگه اهمیتی می داد؟ ... دیدی چجوری خواهرم خودشو از دست بابات کُشت؟ آذین به سکسکه افتاد. حالت تهوع جانش را می‌خورد. ترسیده بود که پیمان همان بلاها را سرش بیاورد. پیمان با لب های بسته لبخند زد و موهای فر نارنجی اش را از روی پیشانی مرطوبش کنار زد. با نرمشی دور از انتظار گفت: -آروم هویج کوچولوم! .‌‌.. من که بابای قرمساقت نیستم نه؟ ... تو نازت زیاده ... منم نازتو گرون می‌خرم ... اینقدر رو مخِ من راه نرو! وقتی میگم ازت خوشم میاد یعنی میاد! اینقدر دنبال اره اوره و شمسی کوره نباش! وا بده دختر! تو که می‌دونی من بی‌خیالت نمی‌شم و هر چقدر بیشتر فرار کنی بیشتر تو چنگمی! آذین ناچار سر تکان داد و او راضی از روی تنش کنار رفت. -بگردم یه عاقدی چیزی پیدا کنم یه صیغه نود و نه ساله بخونه سندشم بده دستم که تو اینقدر ادا تنگا نیای! ... من نمی‌ذارم واسه من بهونه داشته باشی آذین! آذین وا رفته لب زد: -بابا‌م پیمان چپ چپ نگاهش کرد: -بابات چی؟! ... اجازشو می‌خوای؟ اون اصلاً صلاحیت نظردهی نداره! منم که نیاز به این تشریفات ندارم هر کاری بخوام باهات میکنم فقط به خاطر تو می‌خواستم از خودگذشتگی کنم حالام نمی‌خوای که هیچ! آذین بازوی عضلانی‌اش را گرفت ملتمس گفت: -ببخشید ... می‌خوام ... صیغه بخونیم پیمان کجخندی زد: -می‌خونیم هویج کوچولوم. آذین با بغض پچ زد: -بعدا عقد رسمی می‌کنیم؟ پیمان به خوش خیالی اش در دل خندید و با بدجنسی گفت: -اگه دختر خوبی باشی ... می‌کنیم! https://t.me/+shz8fxpwuvowMTZk https://t.me/+shz8fxpwuvowMTZk https://t.me/+shz8fxpwuvowMTZk
إظهار الكل...
دستی داغ زیر بلوزش خزید و صدای مردانه‌ای آمد: -خواب بسه هویج کوچولو! ... پاشو الآن می‌خوامت! میان خواب و بیداری ناله کرد: -تو رو خدا پیمان! ... اگه بابام بفهمه منو می‌کشه. خنده‌ی بدجنس مرد بلند شد: -باهام راه بیا تا نذارم بفهمه.اگه کولی بازی دراری لخت و پتی کشون کشون می‌برمت میندازمت جلوش! آذین نق زد و خواست دست او را کنار بزند که پهلویش را به چنگ گرفت: -هیش! ... می‌دونی که بیخیالت نمی‌شم! ... می‌خوای اذیت بشی؟ آذین بازوی پیمان را ملتمسانه گرفت و جگر سوز گفت: -همه تنم درد می‌کنه پیمانی.مگه دیروز نگفتی تا دو روز باهام کار نداری؟ ... تو رو روح پروانه راحتم بذار. پشت دست مرد به نرمی روی لب‌هاش فرود آمد. -اسمِ خواهرِ منو به دهنت نیار! ... مگه وقتی خواهرم درد داشت بابات بیخیالش می‌شد؟ ... ادا نیا آذین که هنو روزای خوبته! تحملتو ببر بالا دختر توحید! آذین ناغافل چنگی به صورتش زد و خواست از زیر تن سنگینش بیرون بجهد که پیمان بازویش را سخت و محکم گرفت. -احمق! ..‌. کدوم گورستونی می‌خوای فرار کنی؟ ... می‌خوای بفهمن چند دست زیر پیمان نیک زاد خوابیدی؟ ‌... خیله خب بریم! آذین با چشمانی گشاد شده و ترسیده دنبالش کشیده می‌شد. با گریه التماس کرد: -نکن پیمان! .‌‌.. هر چی تو بخوای! ... هر چی تو بگی! ... همه رو گوش میدم. به جون مامان فیروزم گوش میدم. پیمان با ضرب او را روی زمین رها کرد و آذین دست روی دهانش گذاشت تا ناله‌هایش را کسی نشنود. دست در جیب با نگاهی سرد و بی‌رحم ایستاده بود و منتظر بود. -لخت شو! آذین با غم صدایش زد: -پیمان؟ -جان؟ لخت شو هویج کوچولو.فقط وقتی زیرمی می‌تونم به خواسته‌هات گوش بدم. آذین ناچارا اطاعت کرد و عریان مقابلش ایستاد. -میشه...میشه بریم تو حموم؟ مرد خنده‌ای تو گلو کرد و باسنش را چنگ زد و دخترک به واسطه‌ی دردی که داشت روی پنجه‌هایش بلند شد. -نه عزیزم.همینجا تو تختِ خودت خوش می‌گذره! ... می‌ترسی صدات بیرون بره؟ آذین مظلومانه سر تکان داد و اشکش چکید. انگشتان بلند مرد روی گلویش نشست و لب‌هاش را با لب‌های خودش لمس کرد اما نبوسید: -تو نمی‌دونی آذین چقدر کیفور می‌شم وقتی می‌تونم هر پوزیشن سخت و خشنی رو روت پیاده کنم و تو از ترس بابات و آبروت مجبوری خفه خون بگیری. دخترک را به سمت تخت کشید و او را به شکم خواباند و زیر شکمش بالش گذاشت. -درد...دارم. -پروانه هم درد داشت! کمربندش را باز کرد. -اگه مثل پروانه خودمو بُکُشم ... راحت می‌شم. مرد با بی‌رحمی کمربندش را روی باسن او فرود آورد و آذین از درد بالش عروسکی‌اش را گاز گرفت -دست از پا خطا کنی بعد خودت باقی اعضای خونوادتم میان پیشت! ‌... بیچاره مامان فیروزت! آذین مشتش را روی تخت کوبید: -خودمو می‌کشم...می‌کشم...می‌کشم. پیمان عصبی سیگاری از جا سیگاری‌ بیرون کشید و آتش زد. آذین حتی به پشت نخوابید و انگار منتظر بود که باز هم شبی سخت را داشته باشد. زیر نگاه خیره و متفکر مرد بود. پیمان سیگار را روی میز خاموش کرد و کنارش دراز کشید. بازوی او را گرفت و تن سبکش را به سمت خودش کشید و او را میان بازوانش جا داد. آذین با چشمانی خیس و شاد نگاهش کرد: -می‌خوابیم؟ پیمان گوشه‌ی لبش را بوسید و با حرص گفت: -منو با کشتن خودت تهدید می‌کنی دختر توحید؟ ... دارم واست! امشبو سعی کن خیلی خوب بخوابی که واسع فردا انرژی داشته باشی! -فردا؟ پیمان هومی کشید. -به پام میفتی که عقدت کنم آذین! .‌.. وقتی همه بفهمن دست خورده‌ی منی ... وقتی بابات مثل یه تیکه آشغال پرتت کنه بیرون ... وقتی نتونی سرتو جلو فامیل بلند کنی ... واسه اومدن تو این تخت و زیر من بودن له له می‌زنی! https://t.me/+shz8fxpwuvowMTZk https://t.me/+shz8fxpwuvowMTZk https://t.me/+shz8fxpwuvowMTZk
إظهار الكل...