cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

دنیای تاریک

در هر لحظه‌اى از زندگى، تو اين قدرت رو دارى كه بگى: داستان من اينجورى تموم نميشه. پایان خوش به قلم : تینا. چ الهه مرگ(پایان یافته) جنگ الهگان(پایان یافته) نگهبانان در شب (پایان یافته ادمین فروشنده رمان @Tina13847

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
551
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
-157 أيام
-1730 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

#part485 سرام:درسته ولی خوش بختانه وقتی فهمیدم برادر عزیزم همراه پادشاه شیاطینه خیلی خوشحال شدم من:باعث افتخاره منه که سزار یکی از افراد مورد اعتماد منه سرام :برای من هم باعث افتخاره برادر همچین ادمیم لبخندی زدم وگفتم خوش حال میشم بعدن یه صحبت باهم داشته باشیم سرام دستش روز سینش گذاشت خم شد وگفت هرچی شما بخواید هر وقت مایل بودید فقط خبرم کنید سریع میام من:ممنونم سرام سرام لبخندی زد وبا اجازه ای گفت رفت سپهر:بهتره یکم درمورد خانواده افرادت تحقیق کنی لوبینی سری تکون دادم وگفتم لازمه حتما برم سراغش دیگه مهمونی داشت برام گسل کننده میشد سپهر:می خوای برقصی نگاهم از جمعیت گرفتم دست سپهر جلوی صورتم بود من:رقصم خوب نیست سپهر:خودم همراهیت میکنم دستم توی دستش گذاشتم وبلند شدم لاریسا:ابجی لوبینی همه چشمارو به سمت خودت جلب کن سری به تاسف تکون دادم بشکنی زدم که پروانه هایی که دنباله لباسم بودن پرواز کردن وروی سرم در حال بال زدن بودن به وسط پیست رقص رفتیم که یه دستم روی شونه سپهر ویه دستم توی دستش بود اونم یه دستش روی کمرم گذاشت اهنگ ملایمی نواخته شد با ریتم اهنگ حرکت میکردیم نور کم سو شد وفقط روی سکو متمرکز بود ولی تمام حواص من به چشم های سپهر بود چشما هایی که بیشتر از همیشه میدرخشید من:برق چشمات بر فرض نور بزارم یا دلیل داری سپهر :دلیلی دارم من:دلیلش سپهر خم شد ولاله گوشم بوسید وهمونجا کنار گوشم حرفی زد که دلم زیرو رو کرد سپهر :خوش حالم چون می دونم بین این همه چشمی ‌که روته تو تمام حواصت به منه لبخند گرمی بهش زدم من:سپهر توی زندگی من خیلی ها هستن ولی هیچ کس هیچ وقت برام مثل تو نبوده ونمیشه کسی که قلب مرده منو بیتاب میکنه کسی که بهم یاد اوری میکنه من یه انسانم که باید زندگی کنم کسی که می دونم اگه کل دنیا از من خوششون نیاد اون یه جا توی بقلش برای من داره
إظهار الكل...
👍 5 3
#part484 آمن:می خوام جونش نجات بدم من:از چی آمن کلافه وناراحت گفت خیلی چیزا با امدن چند نفر به سمتمون آمن ساکت شد وبه سمت اونا رفت مشقول رفت زدن شدن رگنارد:یه خبری هست من:درسته لی پری کوچولو خدمتکارم پیداش شد وجلوم تعظیم کرد لاریسا:چه بازمست لی:درود بانوی من من:لی بدون جلب توجه دور بر بگرد وببین چه خبره لی:چشم بانوی من ناپدید شد لی یه پری شیطانی بود ریز ولی باهوش وقوی (پری های شیطانی جسه کوچیکی دارن حدود ۲۰ سانت قد دارن بخاطر بال های شکننده شون بهشون پری میگن قدرت پری های شیطانی ناپدید شدن وبلند کردن وسایلی که دوبرابر خودشون وزن دارنه ) لوسیفر:حتما باید کنجکاوی تون برطرف کنید نیشخند زدم ودستام به هم گره زدم من:مگه نمی دونستی خوراک من فوضولی توی کار هایی که بهم مربوط نیست سپهر:همیشه هم خودش توی دردسر میندازه خندیدم وگیلاس شرابم از روی میز برداشتم به مبل تکیه دادم وزوج هایی که داشتن میرقصیدن رو دید میزدم درود بر پادشاه شیاطین بزرگ سرم کج کردم که با پسر جوونی که با لبخند بهم نگاه میکرد چشم تو چشم شدم من:بفرمایید چند قدم جلوتر امد ابرو بالا انداختم موهای نقره ای به یه نفر خیلی شباهت داشت پسر:اه نا امید شدم فکر کردم شاید بشناسینم رگنارد:حالت چطوره سرام پس اسم پسره سرامه ولی چرا من باید بشناسمش سرام:به لطف شما حالم خوبه پادشاه رگنارد ملکه با لبخند به من نگاه کرد وگفت خیلی به هم شبیحن سوالی نگاهش کردم من:به کی سپهر پوفی کشید وگفت لوبینی رنگ موها وچشماش تورو یاد کی میندازه دوباره دقت کردم مشکوک گفتم سزار سرام خندید وگفت بزارید خودم معرفی کنیم من سرام مارتیس برادر دو قلو سزار هستم جفت ابرو هام بالا رفتن من:نمی دونستم سزار برادر داره سرام :متاسفانه من وبرادرم چندین ساله از هم دور شدیم من وارد گارد سلطنتی کرها شدم وبرادرم جزو شوالیه های سیاه شد من:باعث تاسفه که دو برادر از هم جدا شدن
إظهار الكل...
3👍 2
Repost from N/a
پسره قبلا با دختره دوست بود و کات کردن الان که دید با یه پسر دیگه‌ای داره حرف میزنه حرصش میگیره و روش غیرتی میشه🥹❤️‍🔥 #پارت_واقعی‌رمان👇 با نگاهش داشت منو میخورد ، سر به زیر انداختم که گفت _ اگه تایم داری باهم یه قهوه بخوریم! ابرو بالا انداختم و با صدای ارومی لب زدم _ ممنون من.... وسط حرفم پرید ،دستش رو به سمت میزی که نزدیکمون بود دراز کرد و گفت _بیا رومو زمین ننداز دیگه.... انگار حالیش نبود که گفتم جلسه دارم خواستم جوابشو بدم که صدایی از پشت سرم با سردی لب زد _خانوم محمدی با من جلسه دارن ، ایشالله یه وقت دیگه با شما یه قرار میذارن! این حرفارو با حرص میزد ، مهران نگاهی بین ما انداخت و در اخر رو به من لب زد _ پس یه وقت دیگه باهم بیایم بیرون...یکم حرف دارم باهات! سر تکون دادم و اروم پچ زدم _باشه...فعلا! چه حرفی میتونست داشته باشه جز پیشنهاد دوستی دادن! یکبار به خودش جرعت داده بود و بهم درخواست داده بود اما قاطعانه ردش کردم! بی توجه به هیرمانی که با اخم غلیظش داست نگاهم میکرد وارد اسانسور شدم. پشت سرم اونم اومد و با بسته شدن در با عصبانیت غرید: _کی بود این یارو؟ سرد نگاهش کردم و چیزی نگفتم ، قدمی سمتم کذاشت و غر زد _میگم کی بود ، لال که نیستی حرف بزن! کلافه نفسمو بیرون فرستادم و با خونسردی گفتم _ به تو ربطی نداره! بازوم رو میون دستش فشرد و غر زد _ ربطشم حالیت میکنم؛ تو غلط میکنی با هر خری که هم دانشگاهیته بخوای قرار بذاری! با نفرت دستمو از لای انگشتاش بیرون کشیدم و عصبی گفتم _به تو چه اخه؛ اونِش به خودم ربط داره که قرار بذارم یا نه! چشمای وحشیش ترس مینداخت به جونم ولی پرو تر از این حرفا بودم که بترسم و عقب بکشم ، انگشتم رو تهدیدوار جلوش تکون دادم و غر زدم _ بار آخرت باشه... انگشتم رو میون انگشتش گرفت ، پایین کشید و میون حرفم پرید _ تهدیدم نکن اِلآی!
ادمه پارت در چنل اصلی لینکش بعد حذف از کانال پاک میشه پس جویین شو و از دستش نده❌👇
https://t.me/+YhroHS01yWE2Yzc0 https://t.me/+YhroHS01yWE2Yzc0 https://t.me/+YhroHS01yWE2Yzc0 رمانی که اوایلش یه عاشقانه ناب داره اما کم کم هیجانی میشه و اتفاقات غیر منتظره‌ای برای اِلآی میفته!📛😨
إظهار الكل...
Photo unavailable
مروارید دیگرمروارید سابق نبود، مدام دراتاق خودراحبس میکرد و هیچ چیزی نمیخورد برادرش، حمید طی یک تصادف فوت میکند و این میشود شــروع ماجرای مروارید و آرشـــام بابهت وارد شدم وبادیدن جسم بی جان وخونین مروارید فریادی ناخودآگاه ازدهانم خارج شد: -یاحــسین! سمتش قدم برداشتم.. اشک هایم روی گونه هایم سرخورد.. چه کسی می گوید مردهاگریه نمیکنند؟ هرکسی بگوید مقابلش می ایستم و میگویم مامرد هاهم انسان هستیم و نیازداریم به گریه به اینکه خالی شویم. مدام نامش راصدامیزدم و خدارامی طلبیدم. اورادرآغوشم بلند کردم و ازحمام خارج شدم.. باصدای خشدارم روبه اهالی خانه فریادزدم: -دستمال بیارین یچیزی بیارین زودباشین.. سمتــش رفتم بی هوش روی تخت افتاده بود، شقیقه هایم نبض میزد، سرم از شدت غم و خشم به دوران افتاد، نصــیررا حتماآتش میزدم و انتقام می گرفتم، انتقام خون بــرادرعــشقم مرواریــد💔😔 ایــن رمان قشنگ رو میتونید داخل این پیج بخونید🔥🔥😍❤️(دارای صحنه های 🔞❤️‍🔥sexi🔞❤️‍🔥) https://t.me/romanyiyi https://t.me/romanyiyi بخشی ازپــارت های واقعی رمان رو داخل این بنر مــشاهده می کنید🩵💚
إظهار الكل...
AnimatedSticker.tgs0.11 KB
#part481 از قصر دور شدیم که فرمان ایستاد دادم جلوتر از همه ایستادم دستم به سمت جلوم گرفتم و ورد انتقال زیر لب خوندم کم کم دایره های طلسم توی هوا پدیدار شدن ویه دایره بزرگ تشکیل دادن من:حرکت کنید خودم اول از دروازه عبور کردم دقیقا جاده اصلی بودیم از اینجا به قصر پادشاه نیم ساعت راه بود واین راه سرباز های امپراتوری پوشش میدادن چون تمام مهمان ها از اینجا عبور میکنن حرکت کردیم دوباره کنار کالسکه شروع به حرکت کردم لوبینی:چیزی شده بی حوصله از شیشه کالسکه به بیرون نگاه میکرد اونم عاشق اسب سواریه واینکه الان مجبوره سوار کالسکه باشه خیلی عصبیش کرده من:چیزی نیست نیم ساعت دیگه میرسیم یکم تحمل کن لوبینی:مجبورم تحمل کنم خندم خوردم وارد دروازه اصلی شدیم کم کم مردم دیده میشدن تا دیدن کالسکه سرزمین شیاطین میترسیدن وکنار میکشیدن وراه باز میکردن لوبینی:هیچ وقت از اینکه مردم ازم بترسن خوشحال نبودم نیشخند زد وبه راه خالی نگاه کرد درست میگرفت این چیز خوبی بود بخاطر پیمان دوستی بین پادشاهی ها مردم دیگه کاری به شیاطین نداشتن وشیاطین هم به مردم اسیبی نمیزدن ولی هنوزم ترس مردم از بین نرفته چون می دونن موجودی از خودشون قوی تر هست شوالیه های پادشاه جلومون تعظیم کردن درودخیلی خوش امدید ما تا قصر همراهیتون میکنیم سری تکون دادم من:اوکیه به سمت قصر همراهیمون کردن از وروردی قصر عبور کردیم بیرون قصرحسابی زیبا وچشم نواز بود
إظهار الكل...
5
#part483 لوسیفرا:مثل اینکه بانوی خیلی رکی بودی قبلا من:نبابا دختر خوبی بودم البته دختر نبودم سپهر اخرم نتونست جلوی خندش بگیره وریز ریز شروع به خندیدن کرد با نزدیک شدن یه دختر با لباس سفید شیری به سمتمون سکوت کردیم جلو امد واحترام گذاشت دختر:خیلی خوش امدید لوسیفرا:خیلی ممنونم بهتون تبریک میگم ملکه:ارزو میکنم خوش بخت بشی عزیزم رگنارد:ارزوی خوش بختی برات داریم پس عروس ایشون بود وای خدا چقدر ریزه میزه بود من:ارزوی خوش حالی وخوشبخی برات دارم دختر:خیلی ممنونم لطفا هرچی نیاز داشتید بهم اطلاع بدید سپهر:بخاطر دعوت ومهمون نوازیتون ممنونم دختر دوباره احترام گذاشت ودور شد از پشت بهش نگاه میکردم وزیر لب غر زدم این بچه است دهنش بو شیر میده چی میدکنه از شوهر داری اخه ملکه:دخترا در سن کم ازدواج میکنن لوبینی من:یعنی چی مگه کشکه که زود ازدواج میکنن لاریسا:ابجی لوبینی دخترای سرزمین ما بعد پروانه شدن ازدواج میکنن چی چی شدن من:چی شدن؟ ملکه لبش گزید وگفت وقتی بالق میشن اوهه منظورش پریود شدنه چشمام چهارتا شد من:گیرم یه دختر ۱۰ ساله عاد..یعنی پروانه بشه اونوقت چی ملکه:اون دیگه اماده ازدواجه به سپهر نگاه کردم وگفتم بگو توی سرزمنی شیاطین این چیزا وجود نداره سپهر خندید وگفت شیاطین اعتقاد دارن ازدواج باید با قلبهاشون شکل بگیره ونژادشون فرقی نداره باید قلبشون بپذیره من:شیاطین حداقل عقل دارن می دونن عشق چیه رگنارد:این یه رسم از زمان های قدیمه ما کم گم داریم از بین میبریمش مثل هلگا ولاریسا لوسیفر:درسته من نزاشتم خواهرم توی سن کم ازدواج کنه من:کار خوبی کردید معذرت می خوام ولی پادشاه آمن اشتباه کرد آمن:چه اشتباهی بانوی سرخ اصلا تعجب نکردم بوش حس کرده بود ریلکس بهش نگاه کردم که اونم به جمعمون اضافه شد ونشست من:اینکه خواهرتون انقدر زود ازدواج کرد آمن دست لای موهاش گشید وگفت من مجبور شدم خواهرم زودتر شوهر بدم من:میتونم دلیلش بدونم
إظهار الكل...
6👍 1
#part482 جلوی در ورودی ایستادیم از اسب پیاده شدم وبه سمت کالسکه رفتم درو باز کردم من :بفرمایید پایین بانوی من دستم به سمتش گرفتم که دستش توی دستم گذاشت واز کالسکه پایین امد سرباز ها تعظیم کردن سرباز جلوی در تعظیم کرد وگفت درود بر پادشاه شیاطین وارباب شب #لوبینی دستم دوری بازوش سپهر حلقه کرده بودم دوتا پری خدمتکارم پشت سرمون پرواز میکردن میومدن جلوی در ورودی تالار اصلی ایستادیم بشنگی زدم که پروانه های معلق توی هوا به سمتم امدن واز پشت دنباله دامنم شدن حالا جلوش کوتاه وعقبش بلند بود سرباز درو باز کرد وبا صدای بلندی گفت پادشاه شیطاین علیحضره شیطان سرخ وارباب شب تشریف فرما میشوند در کامل باز شد وبا سیلی از ادم ها روبه رو شدیم سرم بالا گرفتم وبا غرور همراه سپهر به جلو قدم برداشتم همه احترام گذاشتن هرچی نباشه منم یه پادشاهم صدای ریز ریز حرف زدنشون میشنیدم ولی توجهی نمیکردم روبه روی پادشاه کرها ایستادم آمن با موهای طلایی وچشم های قهوه ای همخانی باهم نداشتن ولی بهش میومدن موهای کوتاهش روی صورتش ریخته بود آمن :درود بر علیحضرت سرخ وارباب شب خیلی خوش امدید من:خیلی ممنونم جناب آمن سپهر:بخاطر دعوتتون ممنونم آمن :من از اینکه امدید خیلی خوشحالم بفرمایید از این طرف به سمت صندلی هایی که نشون داد رفتیم ونشستیم رگنارد:به به ببین کی رو دارم میبینم با دیدن رگنارد بلند شدیم پدر هلگا بود که همراه همسرش به سمتمون امد بقلش باز کرد وسپهر در اغوش گرفت ملکه:بانوی سرخ خندیدم وگفتم همون لوبینی صدام کنید لطفا همو بقل گرفتیم رگنارد هم دستم توی دستش گرفت وبوسید این احترام بین افراد والا مقام بود سپهر هم دست ملکه رو بوسید روبه روی ما نشستن رگنارد:خیلی وقته ندیدمتون من:حسابی سرمون شلوغ شده ملکه که خیلی زیبا وشاداب تر از قبلش بود خندید وگفت بله دیگه بانوی سرخ الان پادشاه یه سرزمین خیلی بزرگه خندیدم حرفس راست بود شیاطین خیلی زیاد بودن وسرزمین شیاطین خیلی بزرگه فقط پایتخت اندازه یه سرزمینه اگه شهر های کوچیک در نظر بگیرین که نصب این دنیا رو شیاطین پوشش میدن من:حق با شماست سرم خیلی شلوغ بوده رگنارد:ولی دلیل نمیشه به ما سر نزنید سپهر:سعی میکنیم یه روز رو خالی کنیم ملکه:خیلی هم عاالی رگنارد:بانوی لوبینی خیلی زیبا وچشم گیر شدید لبخند ملایمی زدم وگفتم نظر لطف شماست جناب رگنارد لوسیفرا:حدص زدم این درخشش باید از پادشاه شیاطین باشه نگاهم به لوسیفرا ولاریسا افتاد که با لبخند به سمتمون امدن من:لوسیفر رگنارد:جناب لوسیفرم که تشریف اوردن لوسیفر دستم بوسید وسپهر بقل کرد با رگنارد دست داد ودست ملکه رو بوسید اونم امشب خوشگل شده بود لاریسا بقل کردم من:حالت چطوره دختر کوچولو لاریسا:خیلی خوبم ابجی لوبینی جلوی دهنش با دستش گرفت وگفت اوه ببخشید باید میگفتم بانوی سرخ ابرو بالا انداختم وگفتم من هنوزم ابجی لوبینی ام فهمیدی بچه همه دوباره نشستیم لوسیفر:بعد این همه مدت همه یه جا جمع شدیم سپهر:درسته این اتفاق خیلی خوبیه لاریسا یه لباس بنفش پوشیده بود که خیلی زیباش کرده بود لوسیفر موهای نارنجی رنگش کوتاه کرده بود ولباس خیلی شیکی تنش بود من:شمارو نمی دونم ولی من این چند وقته پدرم در امده ملکه:تازه پادشاه شدی کلی کار برای انجام داشتی من:نبابا همه کار ها با سپهر بود من فقط با اشراف درگیر بودم لوسیفرا:چرا من:چون رو مخم بودن باید درسی بهشون میدادم که دیگه برام ..... حرفم خوردم پیش چندتا پادشاه دارم چی میگم سپهر دستش روی لبش کشید تا خندش نمایان نشه لاریسا:دیگه چی ابجی لوبینی با صورت کنجکاو بهم نگاه کرد که لبخند زایه زدم وگفتم هیچی عزیزم بعضی وقت ها یادم میره کجام
إظهار الكل...
5
#part480 #سپهر از اتاق خارج شدم تا حاضر بشه می دونم حسابی حرصش دادم ولی لازم بود مالکیت خودم نشون بدم عصبی دستی لایی موهام کشیدم وقتی دیشب تئور بهم لیست مهمون های جشن داد اعصابم بهم ریخت نمیزارم دست یکی شون به چیزی که مال منه بخوره من حاضر شده بودم پس به بچه ها اخرین حرفامم زدم وجلوی کالسکه منتظر لوبینی موندم لباس های اشرافی نتنها برای بانو ها پوشیدنش سخته بلکه برای مرد هاهم سخته سعی کردم یه لباس راحت بپوشم تا بتونم تا اخر جشن اعصابم اروم بمونه یه پیراهن سفید با یه کت سیاه رنگ که رگه های قرمز روش داشت با صدای قدم برداشتن سرم بلند کردم ونگاهم به بانوی زیبام افتاد که چطور توی اون لباس داشت میدرخشید یه لباسی از جنس پروانه با دامن کوتاه که پاهای خوش تراشش به نمایش میزاشت لباسی فیکس تنش موهای که دم اسبی بسته شده بود چشمای قرمزش که برق میزد لبای براق صورتی وپروانه ای خیلیی کوچول که روی گونه سمت چپش نشسته بود موهای جلوی صورتش چتری بود وروی پیشونیش ریخته بود که صورتش خیلی بامزه کرده بود تاحالا با موهای چتری ندیده بودمش خیلی به صورت ریزش میومد روبه روم ایستاد لوبینی:چطور شدم من:همیشه فوقلعاده بودی ولی اینبار چیزی بالاتر از فوقلعاده شدی دست روی گونش گذاشتم من: ماه خیلی از نظرم زیباست ولی وقتی دارم از توی چشمای تو بهش نگاه میکنم لبخند نرمی زد وگفت مخ زن خوبی هستی سپهر پیشونیش بوسیدم من:من مخ کسی که قلبم دزدیده رو نزنم دستش توی دستم گرفتم من:بریم بانوی زیبای من لوبینی :بریم همسر جذابم به سمت کالسکه همراهیش کردم و کمک کردم سوار بشه سرباز ها اماده حرکت بودن به سزار نگاه کردم من:همه چیز به شما میسپارم سزار:نگران چیزی نباشید سفر خوبی داشته باشید سری تکون داد اسبم برام اوردن که سوار شدم دوتا پری که قرار بود خدمتکار لوبینی باشن روی سقف کالسکه نشستن بخاطر ریز جسه بودنشون اصلا قابل توجه نبودن لیونل همراه شوالیه های که لوبینی ومن انتخاب کرده بودیم اماده حرکت بودن من:بریم لیونل دستور حرکت داد همون دختری که لوبینی باهاش درگیر شده بود وبعدش به لوبینی پیمان وفاداری خورده عقب سرباز ها شروبه به حرکت کرد لیونل سمت چپ کالسکه ومن سمت راست گالسکه بودیم چند سرباز هم اطراف واون پسری که لوبینی گفته بود جلوتر از همه بود از دروازه خارج شدیم یکم که قصر دور بشیم تله پورت انجام میدم زیاد قدرت میگیره ازم ولی چیز مهمی نیست جشن تا دوساعت دیگه شروع میشه
إظهار الكل...
10
#part479 من:خدا جای حق نشسته می دونسته چطور دو نفر جفت انتخاب کنه سپهر:تو جفت منی یعنی تمامت مال منه من :وتو مال منی نمیزارم حتی انگشت کسی بهت بخوره سپهر :گربه وحشی نیشخند زدم وگفتم این گربه می دونه کی پنجول بکشه سپهر دستش روی گونم گذاشت وسرم تاب داد سمت صورت خودش وهمینطور که سرش نزدیک میاورد گفت پنجولات غلاف کن پیشی کوچولو لبش روی لبم گذاشت وشروع به بوسیدن لبم کرد حالا می دونستم چه باید بپوشم گازی از لبم گرفت ولش کرد سرش توی گردنم فرو کرد صدای خنده ریزش شنیدم من:چیشده سپهر:چطور اونارو قایم کردی چیرو قایم کردم لیسی روی گردنم زدم که رعشه به ستون فقراتم وارد شد سپهر:کبودی هارو اوه منظورش اون مایه ابرو ریزی ها بود من:با ...اه .. گردنم مکید این پسر می خواد ابروی منو حتما به اب بده سپهر:حرفت کامل کن لبم گاز گرفتم گردنم گاز گرفت که ناخداگاه اه بلندی کشیدم من:بس... کن ..اوخ خاستم از زیر دستش فرار کنم که محکم گرفتتم نزاشت سپهر:بگو لوبینی چیکار کردی من:با .... طلسم ... ناپدیدشون کردم نیشخندی زد وسرش از گردنم در اورد از اینه به چشمای خمارم نگاه کرد وگفت پس اینارم می تونی بپوشونی شکه نگاهش کردم نگو دوباره اینکارو کرده سریع از بقلش فرار کردم گردنم توی اینه نگاه کردم نه خدایا دوباره من:سپهررر با حالت زاری بهش نگاه کردم ولی اون دست به سینه وبا غرور به شاهکارس نگاه کرد وگفت پیشی کوچولو هربار که بخوای بپوشونیشون من بیشتر کبودت میکنم پس بهتره فکر مخفی کردن اونارو از سرت بیرون کنی به سمتش برگشتم وبا چشمای مظلوم بهش نگاه کردم دست روی سینش گذاشتم وسرش بلند کردم من:ولی خجالت میکشم سپهر سپهر با شستش گونم نوازش کرد وگفت اونا مارک مالکیت منه لوبینی ازشون خجالت میکشی توی صداش موج ها دلخوری داشت من:نه ولی خب من پادشاهم سپهر پیشونیم بوسید وگفت ومنم شوهرتم لوبینی پس خجالت نکش مرغ سپهر یه پا داشت من:باش لبخند ارومی زد وگفت افرین دختر کوچولو حالا حاضر شو که دیرمون نشه
إظهار الكل...
👍 5 2
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.