cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

کانال رمان جــٰــانِ نِگــٰــار

🌠به نام خداوند جان و خرد/کزین برتر اندیشه برنگذرد🌠 📚رمان 🍃 #جانِ_نگار🍃 #پارت_گذاری_منظم #پارت_طولانی ✍️به قلم سمانه(آنه) 🌿ارتباط با من🙋🏻‍♀️ @anneshirley1371 ♡پایان خوش♡

إظهار المزيد
لم يتم تحديد البلدلم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
619
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

#پست_321 _باشه، باشه من تسلیم غلط کردم خوبه؟ _اصلا کافی نیس _آیدا به جان خودم اگه دروغ بگم بابا من هرروز تا عصر سر کارم اونم چی درحال یادگیری و همزمان انجام کارای عقب افتاده دیگه عصر که می رسم خونه یه جنازم باور کن بخدا دروغ نمی گم اما بازم حق باتویه باید یه خبر ازت بگیرم حتی اگه از خستگی بمیرم _هوم، حالا این شد یچیزی آفرین دخترم ادامه بده لبخند زدم _خب حالا عالیجناب منو عفو کن و بگو کی اذیتت کرده _اذیت؟ اون که گوه می خوره کثافط _آیدا جان؟ _هان؟ درس اخلاق نده که الان بد سگم پوغی کشیدم _لااقل بگو چیشده من و من کرد _ساسان دیگه همون همکلاسیم که یه مدته رل زدیم _خب؟ _بیشعوره، حرف من تو کلش نمیره شیطونه میگه باهاش کات کنم داغم بمونه به دلش ریز خندیدم _می خندی؟ _غلط بکنم، خب این بخت برگشته چیکار کرده حالا؟ _آقا واسه من ادای آقا بالاسرا در میاره با این بیا، با اون نیا، با این برو، با اون نچرخ دیوونم کرده دیگه پسره امل انتظار داره مثل عهد بوق هرجا میرم آمار بدم هر دورهمی شد اونم ببرم خلاصه دیوونم کرده متعجب گفتم _الان اینا که گفتی بده؟ _نگار با دادی که اسمم را صدا زد گوشی را کمی از گوشم دور کردم _آیدا جونم عزیزم بخدا من نمی خوام ناراحتت کنم ولی معمولا هر دختری انقدر توجه رو دوست داره خب اونم حتما روت حساسه دوست داره اینجوری میگه _بخوره تو سرش این دوست داشتنش که می خواد محدودم کنه با رسیدن به مقصد کرایه را حساب کردم و پیاده شدم از اینجا به بعد دیگر برایم راحت بود مسیر هر روزه ام بود همانطور که گوشی دم گوشم بود پیاده شدم ، سوار تاکسی بعدی که در ایستگاه بود شدم و منتظر ماندم تا ماشین پر شود _خب ببخشید، داشتم سوار ماشین می شدم حواسم پرت شد، ببین آیدا من درک می کنم می دونم تو آدم بکن نکن نیستی حرف حرف خودته اما خب توهم یکم اون پسر رودرک کن اتفاقا من فکر می کنم این از قبلیا خیلی بهتره که حواسش بهت هست دوست نداره از دستت بده توهم اگه دوسش داری یکم با دلش راه بیای بد نیس _آخه نگار اینجوری که نمیشه می دونم پسر خوبیه اگه نبود که کی تمومش می کردم ولی این رفتاراش رومخمه _خب مگه تو می خوای کاری کنی که نگرانی اون همش باهات باشه؟ _نه بخدا هیچ قصدی ندارم والا فقط دلم نمی خواد همه جا ور دلم باشه _خب یه مدت یکم باهاش راه بیا ببین اطمینانش بیشتر میشه یا کلا آدم شکاکیه اگه شکاکه که بیخیالش شو _نه ببین شکاک نیس که، با بعضیا خوشش نمیاد دمخور بشم مثل نیلوفر یا ماریا این دونفری که می گفت را کم و ببش می شناختم حقم داشت مخالفت کند که آیدا با آن ها بچرخد حرصم گرفت _آخه آیدا خودت ببین دیگه اگه یه درصدم شک داشتم الان دیگه مطمئنم حق داره من نمی گم کسی باید برای تو باید و نباید بیاره نه هیچ پسری این حقو نداره اما می فهمم که دوست داره و نگرانه _ولی باید بفهمه من بچه نیستم و بد وخوبم رو تشخیص می دم خب آیدا بود دیگر حرفم حرف خودش بود _باشه، حالا یکم آروم تر اینارو بهش بفهمون که اوقاتتونم تلخ نشه اونم کم کم که روت شناخت پیداکنه حساسیاتش کم میشه اندکی آرامتر از اول تماس بود _خب باشه توهم خسته کردم با حرفام، راستی کجایی؟ _تو ماشینم نشستم موندم تا پر بشه برم خونه فعلا فقط خودمم سه نفر موندن متعجب گفت _این موقع شب؟ _هوم رفته بودم با یاسی خرید همون منشی شرکت رو میگم _آره میشناسمش یکم کار خوبی کردی یکم واسه خودت وقت بذار حالا چیزیم خریدی؟ کمی دیگر با آیدا صحبت کردم و سه نفر دیگر هم آمدند وماشین به حرکت افتاد ساعت حدودا نه و نیم بود که حرکت کردیم یعنی یک ساعت از پاساژ تا الان طول کشیده بود که بیشترش صرف انتظار برای پر شدن ماشین شده بود! حسابی خسته شده بودم دوست داشتم زودتر بخوابم
إظهار الكل...
#پس_320 سرمای مطلوب داخل پاساژ هوای گرم بیرون را می شست و می برد! دانه دانه بوتیک ها را با وسواس می چرخیدیم یاسمن ظاهرا قصد خرید کیف داشت اما درواقع از هیچ بوتیکی چشم پوشی نمی کرد البته من هم دوست داشتم از آخرین باری که با کیان و آیدا رفته بودم خیلی گذشته بود و حالا لذت یک خرید و گشت و گذار دخترانه عجیب می چسبید وارد یک کیف و کفش فروشی بزرگ شدیم یاسمن دنبال یک کار آس و تو چشم بود یک کیف مشکی با دسته مروارید انتخاب کرد دوخت شیک و جنس مرغوبش متمایزش می کرد البته که قیمتش هم متمایز بود و با شنیدن قیمتش چشمان جفتمان گرد شد اما چیزی بود که یاسمن می خواست و پسندیده بود پس همان را خرید! خودم هم دنبال یک کفش راحت و طبی برای سرکاررفتن بودم کفش چرم مشکی ساده ای خریدم که پاشنه سه سانتی بود انقدر پاساژ را بالا و پایین کردیم که خسته شدیم سه ساعت تمام چرخیده بودیم و حالا وفتش بود خودمان را به یک فنجان چای و کیک شکلاتی در کافیشاپ پاساژ مهمان کنیم! ساعت هشت و نیم بود که از پاساژ خارج شدیم راستش را که می گفتم می ترسیدم تاحالا شب تنها به روستا نرفته بودم و این اولین تجربه ام می شد اما چیزی به یاسمن نگفتم تا نگران نشود یاسمن راهنماییم کرد که از جایی که بودیم باید سوار تاکسی می شدم تا برسم به ایستگاهی که همیشه از آنجا به روستا می رفتم می توانستم ماشین دربست یا تاکسی اینترنتی بگیرم اما حقیقتش من دنبال شناخت بودم می خواستم محیط پیرامونم و شهری که در آن زندگی می کنم را خوب بشناسم تا از پس کارهایم بر بیایم بعد از اینکه به یاسمن اطمینان دادم هیچ مشکلی وجود ندارد راهمان از هم جدا شد سوار ماشین که شدم گوشیم زنگ خورد آیدا با دیدن نامش لبخند روی لبانم نقش بست _الو _الو و کوفت الو و درد ابرو بالا انداختم و صدای گوشی را کم کردم تا آبرویم نرود _جان؟ منم دلم برات تنگ شده _خفه شو تو اگه دلت تنگ شده بود یه خبر می گرفتی چهار روزه یه پیامم ندادی آشغال لب گزیدم تا بلند نخندم به آرامی گفتم _چته دختر؟ یکم آروم باش خو چرا انقد وحشی شدی با غیظ گفت _وحشی تویی و اون ساسان دیوث چشم در کاسه چرخاندم _یذره خودتو کنترل کن ببینم چته آخه باز کی حرفی زده به تیریج قبای خانم برخورده ترکشاش اومده واسه من بدبخت؟ _بی خود ننه من غریبم در نیار توهم تقصیرت کم از اون ساسان الدنگ نیس
إظهار الكل...
#پست_319 _باز خوبه حالا یادت موند بگی مشت آرامی به پیشانیم کوبیدم _حالا فعلا بدو برو تا دیر نشده همان طور که با خط و نشان نگاهم می کرد پاتند کرد و رفت با رفتنش من هم سمت اتاقم رفتم تا پایان زمان کار کسی را ندیدم ساعت چهار بود که کیفم را برداشتم وبیرون رفتم شیوا هم همزمان با من بیرون آمد باهم پیش یاسمن رفتیم و هرچه منو یاسمن اصرار کردیم شیوا گفت که امروز شرایط بیرون رفتن را ندارد بقیه اعضای شرکت هم یکی یکی آماده رفتن می شدند سه چهار نفر از کارمندان آقا بودند که تازه دیده بودمشان بیشتر مسئول کارهای بیرون بودند و رفت و آمدشان به داخل اداره کم بود آقای دارابی با عجله خداافظی کرد و تقریبا از جلویمان دوید شیوا خندید _آخ آخ حضرت یار چه می کنه با این بازیکن با خنده سر تکان دادم و هر سه از شرکت خارج شدیم نگاهی به در بسته شرکت رو به رویی انداختم رییس مرموزی داشت! از ساختمان که خارج شدیم شیوا خداحافظی کرد و رفت من و یاسمن هم قدم زنان راه افتادیم یادم آمد به گلمار خبر نداده ام ممکن بود نگرانم شود گوشی را از کیفم در آوردم و به خانه زنگ زدم خوشحال از اینکه گلمار تلفن را زود جواب داد در جریان دیر برگشتنم قرارش دادم انگار او بیشتر از من خوشحال شد بابت هوایی که به کله ام می خورد! بعد از تماس با گلمار با خیال راحت با یاسمن همپا شدم _خب یاسی خانم حالا کجا بریم؟ دستم را کشید _فعلا بریم اون طرف خیابون یه تاکسی سوار بشیم تا بهت بگم مقصد ما پاساژ بزرگ شیکی بود که مطمئنا دست خالی از آن بیرون نمی رفتیم
إظهار الكل...
#پست_318 کم نیاوردم دست به سینه مقابلش ایستادم _والا اینو من باید بهت بگم رفتین با خیال راحت رستوران لااقل صدام می کردین با مراما نه تو نه اون شیوای نامرد یه زنگم نزدین بهم خندید _بابا اینجا اینجوریه دیگه هرکی باید خودش کارشو تا تایم نهار اوکی کنه بیاد رستوران به قول رییس خاله خانباجی بازی ممنوعه بری در بزنی عشقم میای بریم نهار نداریم متعجب نگاهش کردم _جدی؟ سر صندلیش نشست _اوهوم، واسه همین نیومدیم دنبالت یعنی اگه توجه کرده باشی کلا تاخالا ما نیومدیم سراغت خودت اومدی نهار راست می گفت تا حالا پیش نیامده بود اگر هم باهم رفته بودیم اتفاقی شده بود احساس کردم کیان زیادی سخت می گیرد به قول خودش این زمان برای استراحت همه بود پس این دستورهایش دیگر برای چه بود! چپ چپ نگاهش کردم _کمتر واسم بهونه بچین جاش بگو چرا یه زنگ نزدین بهم _بابا این دیگه بدشانسی خودت بود من چوشیمو سر میز جاگذاشته بودم شیوا هم طبق معمول شارژ نداشت که شمارتو به جواهرخانمم ندادی این دفعه شمارتو بده بهش یه موفع نیاز میشه سرتکان دادم ودستم را لبه میزش گذاشتم _دیگه چه کنم یدونه یاسی که بیشتر نداریم این بارو میگذریم با حرفی که زدم ضربه آرامی روی میز زد و خودش را جلو کشید _واستا ببینم اومدی دست پیش گرفتی پس نیفتی خودت این همه مدت اتاق رییس چه غلطی می کردی؟ لبخند دندان نمایی زدم _کار _جون عمت خندیدم _از دست تو، مثلا بجز کار واسه چی می تونم برم؟ پرونده هارو بررسی کرده بودم رفتم بهشون تک تک توضیح دادم یه بار به آقای مجد یبارم آقای ایمانی یعنی بخدا فکم درد میکنه کمرم خشک شده بس که نشستم _هوم که اینطور، خسته نباشی عشقم میگم یساعت دیگه شرکت تعطیله اگه پایه ای بریم تابازار یه دوری بزنیم می خوام یه کیف مجلسی پیدا کنم اگه بشه واسه عروسی دوستم می خوام دو دل نگاهش کردم _بازار؟ نزدیکه؟ اخه من باید تا روستا بریم کلی راه _ای بابا میری دیگه توروخدا بیا بریم من تنهایی بلد نیستم چیزی انتخاب کنم _چی بگم... باشه اما از همونجا می تونم ماشین بگیرم راحت برگردم دیگه؟ _آره بابا خیالت راحت به این چیزا فکر نکن هزار راه برای ماشین گرفتن داریم خودمم دلم می خواست یک دوری بزنم گلمار مدام از دستم گله داشت می گفت حرصش می دهم برای خرید کوچکترین چیزها لحظه ای با به یادآوردن مطلبی هین بلندی کشیدم _خاک به سرم یاسی داشتم میومدم رییس گفت بهت یگم یربع دیگه دفترش باشی یاسمن با دهان باز نگاهم کرد و در عرض یک ثانیه پرید _خاک تو سرت نگار اخه الان وقت گفتنه باز خوبه
إظهار الكل...
#پست_317 اصرار کرد _اه نگار بگو دیگه می خوام ببینم جز اونایی که خودم فهمیدم دیگه چیا بوده با تردید نگاهی به کیان انداختم _اجازه هست؟ قبل از اینکه کیان چیزی بگوید علیرضا دستی در هوا تکان داد _بابا کشتین منو یعنی این وسط فقط من نامحرمم؟ لب گزیدم _خب ببخشید من هنوز اونقدرا به قانون کار مسلط نیستم نمی دونم چه حرفایی باید بزنم چیا رو نباید بگم کیان گوشیش را برداشت و دم گوشش گذاشت _بهش بگو این تا ته همه چیو درنیاره از این اتاق بیرون نمیره همان لحظه مشغول حرف زدن با شخص پشت خط شد متوجه شدم که روسی صحبت می کند علیرضا بی صدا بوسی برایش فرستاد و بلند شد کنار من نشست _خب بیا اینم رضایت که سَرورمون اعلام کرد بگو ببینم چه خبره پوشه را جلو کشیدم و دوباره از اول همه نکات را برای علیرضا هم توضیح دادم بعضی ها را می دانست واز شنیدن بعضی ها متعجب می شد چند نکته ای هم مانده بود که برای کیان توضیح نداده بودم آن ها راهم به علیرضا گفتم چایی که عمو مشتی وسط حرف هایمان آورد حسابی چسبید از بس حرف زده بودیم دهنم خشک شده بود علیرضا برعکس حالت های معمولش که روحیه شوخی داشت در بحث های کاری کاملا جدی بود با حرف هایش من را هم به چالش می کشید تمام که شد پوشه را با ضربه آرامی روی میز کوبیدم _دیگه این شما و اینم گندایی که حساب دار زده بود من خسته شدم از صب روشون کار کردم دوبارهم توضیحشون دادم الان دیگه مغزم تعطیله واقعا گفتم و تکیه ام را به مبل دادم علیرضا به خنده افتاد _خدایی دمت گرم دختر انتظار این گیرایی رو نداشتم هم زود کارو یاد گرفتی هم خوب لبخند زدم _ممنون، دست شماهم درد نکنه همه چیزو بهم یاد دادید وگرنه اگه به خودم بود حالا حالاها لنگ می زدم! بادی به غبغب انداخت _بله خب از خوبی های یه معاون خوب همینه دیگه با خیال راحت همه چیزو میسپری بهش مخاطبش کیانی بود که بعد از آن تماس تمام حواسش پای لپ تاپ و نماس های بعدیش بود نگاهش را از بالای مانیتور به ما داد _تو اگه حواست به کار بود که اون آشغال توبرشو پر نمی کرد به ریش ما بخنده کیان اصلا لی لی به لالای علیرضا نمی گذاشت در دم ضایعش می کرد بی توجه به کلکل هایشان که الکی بود و تهش همان رفاقتشان رخ نشان می داد بلند شدم و کمر خشک شده ام را صاف کردم رو به کیان گفتم _با اجازتون اگه دیگه کاری نیست من برم به نشانه تایید سری تکان داد _به خانم نیازی بگو تا یربع دیگه بیاد باشه ای گفتم و رفتم واقعا خسته بودم به میز یاسمن که رسیدم با دیدنم مثل فشنگ از جا پرید و انگار که دزد گرفته باشد جلویم را گرفت _به به از این ورا راه گم کردی
إظهار الكل...
#پست_316 _بازم هست؟ چرا همیشه سوال های دو پهلو و کوتاه داشت؟ توضیح اضافه ای نمی داد همیشه گیجم می کرد لحظه ای ناغافل بی آنکه به سوالش فکر کنم در فکر خودم فرو رفتم و بی حواس خیره به غذای مقابلم گفتم _آره، من غذا خوردنو دوست دارم همیشه با اشتها غذا می خورم یجوری که طرف مقابلم وقتی منو ببینه گشنش بشه اما داشتم روزایی که کلا یه وعده غذا تو خونمون پیدا میشد اونم کسی نبود برام گرمش کنه روزهای تنهاییم را می گفتم روزهایی که نه مامان نرگسی بود نه پرستاری روزهایی که کم هم نبودند اما چقد سخت می گذشتند کوچک باشی، تنها و گرسنه هم باشی قطعا پازل خوبی نیست! این حرف راچرا زدم و اصلا چرا در فکر فرو رفتم نمی دانم اما لیوان آبی که جلویم قرار گرفت مرا از افکارم بیرون کشید نگاهی به صورتش انداختم _یکم بخور، قصد نداشتم ناراحتت کنم جرعه ای از آب نوشیدم _ناراحت نشدم اصلا نمی دونم چیشد که این حرفارو زدم بیخیال، غذامونو بخوریم تا از دهن نیفتاده خودم اول قاشقی در دهان گذاشتم تا بغض گلویم را هم با غذا فرو ببرم _یجورایی انگار خودتی، بی ادا اطوار این از همه عجیب تره قاشقی که سمت ماست برده بودم همانجا ماند نگاهش کردم خیره من بود لبخند گیجی زدم _خب یعنی چی؟ اگه خودم نباشم پس کی باشم؟ کجاش عجیبه؟ همانطور که نگاهم می کرد جوابم را داد _یه وقتایی انقدر خودتی که فکر می کنم داری نقش بازی می کنی، دورو بر من هرکی بوده درگیر یه قاشق می خورم، از این نمی خورم چاق میشم، اون پیازاش بو میده بوده اما تو راحت غذاتو می خوری بی ادا، حتی راحت حرفتم می زنی مثل همین الان خندیدم _راحت... خب بستگی داره چجوری به قضیه نگاه کنیم شاید من انقد سختی های بزرگتری کشیدم که این غذا خوردنه و نازو اداهای دخترونه سوسول بازی باشه اگه راحت میگم یه روزایی قدم به در یخچال نمی رسید به زور صندلی می رفتم بالا یه ظرف غذای سرد ور می داشتم همونجوری می خوردمش شاید بخاطر اینه که پیش باقی دردام این یه زخم سطحیه حتما دوروبر شما همیشه دخترایی بودن که تو نازونعمت بزرگ شدن بایدم ناز کنن چون نازشون خریدار داره باصدای تقه در اتاق نگاه هردویمان به درچرخید علیرضا بی آنکه منتظر اجازه ای از طرف کیان باشد واردشد با ورود علیرضا حرفم نصفه ماند و نگاه غمگین کیان آخرین حرفی بود که زده شد! _به به رییس حسابدارجدیدو خوب تحویل گرفتیا منه بدبخت چند ساله غلام حلقه به گوشتم یه چایی با ما نخوردی ایستادم و سلام آرامی دادم کیان به آسودگی غذایش را می خورد بی آنکه کوچکترین نگاهی به علیرضا بی اندازد با چشم هایش اشاره کرد که بشینم _غذاتو بخور بی آنکه نگاهش کند مخاطب قرارش داد _صد دفعه گفتم در بزن بعد اجازه دادن بیا تو _جون کیان حوصلم نمیکشه بابا سر سفره عقد مگه وکیلم؟ کیان سری به تاسف تکان داد و قاشق را درون ظرف خالی از غذا رها کرد بلند شد و پشت میزش رفت علیرضا جایش را اشغال کرد و مقابلم نشیت _آخیش، خسته شدم از کی سرِپام با احترام گفتم _خسته نباشید، غذا خوردید دست هایش را پشت تکیه های مبل قرار داد و پا روی پا انداخت کاملا آزادو رها انگار در خانه اش لم داده بود _نهار که یه ساندویچ خوردم اما مهم نیس، مهم اینه رییست قدرتو بدونه ازت تشکر کنه لااقل ریز خندیدم کیان اما بازهم سکوت کرد انگار به این لب و دهان همیشه جنبان علیرضا عادت داشت اخرین قاشق غذا راهم خوردم هرچند که با حرف هایی که بین غذا به درازا کشید غذا کمی از دهن افتاد اما باز هم چسبید _چرا نرفتی رستوران؟ علیرضا بود که پرسید لیوان خالی از آب را روی میز گذاشتم _راستش من داشتم به کارای حسابدار رسیدگی می کردم کلا غذارو یادم رفت جفت ابروهایش از تعجب بالاپرید _واقعا؟ خب چه خبر نمی دانستم می توانم حرفی بزنم یانه نگاهی به کیان کردم سرگرم لپ تاپ بود با احساس سنگینی نگاهم سر بالا آورد علیرضا اعتراض کرد _بابا من معاونما نباید به من بگی؟ باید از رییس اجازه بگیری؟ قبل اینکه چیزی بگویم کیان جواب داد _علیرضا جای این وراجیا برو پیگیری کن ببین بار جدیدو چرا انقد گرون کردن لجبازی کرد _باشه میرم، بذار گندای حسابدارم بشنوم بعد
إظهار الكل...
#پست_315 از دهانم پرید _چه تنبیهی؟ گفتم و لب گزیدم این حرف دیگر چه بود؟ احساس گرما می کردم کیان دستی به لبش کشید اشاره ای به غذا کرد و با لحنی که خنده اش پیدا بود گفت _غذاتو بخور تا سرد نشده و بعد از دو ثانیه _درباره تنبیهم حرف می زنیم هجوم خون به صورتم را حس کردم برای اینکه خودم را کمی عادی نشان دهم با غذا مشغول شدم غذای من شبیه همان غذای نیم خورده خودش بود قیمه قاشق اول را خوردم انگار واقعا بدنم به غذا احتیاج داشت قاشق بعدی را پرتر در دهان گذاشتم _می خواستم برات مرغ ترش بگیرم بی حرکت نگاهش کردم دهانم پر از غذا بود و چشمانم در آن حالت که هم از یادآوری مرغ ترش چندشم شده بود هم آن اشتیاقم برای غذا خوردن فروکش کرده بود نه اینکه نخورم نه اما طعمش را زیاد دوست نداشتم و گلمار حداقل هفته ای یک بار این غذا را می پخت! از دیدن چهره ام در آن حالت طرح لبخندی هرچند نامحسوس روی صورتش شکل گرفت! غذا را جویدم و قورت دادم جرعه ای آب نوشیدم _فکر کنم باید همونو می گرفتم تنبیه خوبیم میشد اعتراض آمیز نگاهش کردم _از صب که چیزی نخوردم بعدشم که از شما حرف خوردم حالام یه لقمه غذا گذاشتین جلوی ما کوفتمون کنید اصلا شما و آیدا تخصص خوبی دارید توکور کردن اشتهای من جفت ابروهایش بالاپرید _پس اشتهات کور هم میشه؟ قاشق را در بشقاب رها کردم _عجبا... مگه من چقد غذا می خورم که همه منو سوژه می کنن؟ _همه؟ چپ چپ نگاهش کردم _بله _مثلا؟ _شما، آیدا آرمان بچه های شرکت بازم بگم
إظهار الكل...
#پست_316 _بازم هست؟ چرا همیشه سوال های دو پهلو و کوتاه داشت؟ توضیح اضافه ای نمی داد همیشه گیجم می کرد لحظه ای ناغافل بی آنکه به سوالش فکر کنم در فکر خودم فرو رفتم و بی حواس خیره به غذای مقابلم گفتم _آره، من غذا خوردنو دوست دارم همیشه با اشتها غذا می خورم یجوری که طرف مقابلم وقتی منو ببینه گشنش بشه اما داشتم روزایی که کلا یه وعده غذا تو خونمون پیدا میشد اونم کسی نبود برام گرمش کنه روزهای تنهاییم را می گفتم روزهایی که نه مامان نرگسی بود نه پرستاری روزهایی که کم هم نبودند اما چقد سخت می گذشتند کوچک باشی، تنها و گرسنه هم باشی قطعا پازل خوبی نیست! این حرف راچرا زدم و اصلا چرا در فکر فرو رفتم نمی دانم اما لیوان آبی که جلویم قرار گرفت مرا از افکارم بیرون کشید نگاهی به صورتش انداختم _یکم بخور، قصد نداشتم ناراحتت کنم جرعه ای از آب نوشیدم _ناراحت نشدم اصلا نمی دونم چیشد که این حرفارو زدم بیخیال، غذامونو بخوریم تا از دهن نیفتاده خودم اول قاشقی در دهان گذاشتم تا بغض گلویم را هم با غذا فرو ببرم _یجورایی انگار خودتی، بی ادا اطوار این از همه عجیب تره قاشقی که سمت ماست برده بودم همانجا ماند نگاهش کردم خیره من بود لبخند گیجی زدم _خب یعنی چی؟ اگه خودم نباشم پس کی باشم؟ کجاش عجیبه؟ همانطور که نگاهم می کرد جوابم را داد _یه وقتایی انقدر خودتی که فکر می کنم داری نقش بازی می کنی، دورو بر من هرکی بوده درگیر یه قاشق می خورم، از این نمی خورم چاق میشم، اون پیازاش بو میده بوده اما تو راحت غذاتو می خوری بی ادا، حتی راحت حرفتم می زنی مثل همین الان خندیدم _راحت... خب بستگی داره چجوری به قضیه نگاه کنیم شاید من انقد سختی های بزرگتری کشیدم که این غذا خوردنه و نازو اداهای دخترونه سوسول بازی باشه اگه راحت میگم یه روزایی قدم به در یخچال نمی رسید به زور صندلی می رفتم بالا یه ظرف غذای سرد ور می داشتم همونجوری می خوردمش شاید بخاطر اینه که پیش باقی دردام این یه زخم سطحیه حتما دوروبر شما همیشه دخترایی بودن که تو نازونعمت بزرگ شدن بایدم ناز کنن چون نازشون خریدار داره باصدای تقه در اتاق نگاه هردویمان به درچرخید علیرضا بی آنکه منتظر اجازه ای از طرف کیان باشد واردشد با ورود علیرضا حرفم نصفه ماند و نگاه غمگین کیان آخرین حرفی بود که زده شد! _به به رییس حسابدارجدیدو خوب تحویل گرفتیا منه بدبخت چند ساله غلام حلقه به گوشتم یه چایی با ما نخوردی ایستادم و سلام آرامی دادم کیان به آسودگی غذایش را می خورد بی آنکه کوچکترین نگاهی به علیرضا بی اندازد با چشم هایش اشاره کرد که بشینم _غذاتو بخور بی آنکه نگاهش کند مخاطب قرارش داد _صد دفعه گفتم در بزن بعد اجازه دادن بیا تو _جون کیان حوصلم نمیکشه بابا سر سفره عقد مگه وکیلم؟ کیان سری به تاسف تکان داد و قاشق را درون ظرف خالی از غذا رها کرد بلند شد و پشت میزش رفت علیرضا جایش را اشغال کرد و مقابلم نشیت _آخیش، خسته شدم از کی سرِپام با احترام گفتم _خسته نباشید، غذا خوردید دست هایش را پشت تکیه های مبل قرار داد و پا روی پا انداخت کاملا آزادو رها انگار در خانه اش لم داده بود _نهار که یه ساندویچ خوردم اما مهم نیس، مهم اینه رییست قدرتو بدونه ازت تشکر کنه لااقل ریز خندیدم کیان اما بازهم سکوت کرد انگار به این لب و دهان همیشه جنبان علیرضا عادت داشت اخرین قاشق غذا راهم خوردم هرچند که با حرف هایی که بین غذا به درازا کشید غذا کمی از دهن افتاد اما باز هم چسبید _چرا نرفتی رستوران؟ علیرضا بود که پرسید لیوان خالی از آب را روی میز گذاشتم _راستش من داشتم به کارای حسابدار رسیدگی می کردم کلا غذارو یادم رفت جفت ابروهایش از تعجب بالاپرید _واقعا؟ خب چه خبر نمی دانستم می توانم حرفی بزنم یانه نگاهی به کیان کردم سرگرم لپ تاپ بود با احساس سنگینی نگاهم سر بالا آورد علیرضا اعتراض کرد _بابا من معاونما نباید به من بگی؟ باید از رییس اجازه بگیری؟ قبل اینکه چیزی بگویم کیان جواب داد _علیرضا جای این وراجیا برو پیگیری کن ببین بار جدیدو چرا انقد گرون کردن لجبازی کرد _باشه میرم، بذار گندای حسابدارم بشنوم بعد
إظهار الكل...
إظهار الكل...
#پست_314 _بله؟ _میگم دنبال چیزی می چرخی؟ _نه...فقط سبک دیزاین اتاقتون جالبه آرام تر ادامه دادم _قدرتمند، اصیل نگاهی به صورتش انداختم موشکافانه نگاهم می کرد _و البته کاملا حساب شده همه چیز اینجا از چوب ساخته شده اونم از بهترین و مستحکم ترین نوع شما این حسو به مخاطب می دید که روی کارتون تسلط و ایمان کامل دارید تکیه اش را از میز برداشت دستی روی سطح چوبی میزش کشید _دقیقا همینطوره من به کاری که می کنم ایمان کامل دارم چون برای رسیدن به جایگاهی که الان می بینی با همه جنگیدم همه دارن روزای اوج کیان مجدو می بینن اما کسی خبر از پوستایی که تو این کار کنده شده نداره لبخند آرامی زدم _همه بجز گلمار جوابم را با نگاه خیره اش داد ادامه دادم _گلمار همیشه همه حرفش اینه که شما زحمت کشیدید عمرتونو پای اینکار گذاشتید اون همیشه نگرانتونه نگاهش خیره نقطه ای بود که زمزمه وار گفت _گلمار دلیل اصلی جنگیدن من بود بزرگترین داراییم حرف هایی که میزد آن هم برای من عجیب بود و عجیب تر آن که گلمار بزرگترین دارایی کیان بود! کیان شاید در ظاهر احساساتش را بروز نمی داد اما تمام رفتارهایش حول محور گلمار ورضایتش می چرخید هر دو سکوت کرده بودیم کیان را نمی دانم اما من در این فکر بودم که گلمار بزرگترین دارایی من هم بود بزرگترین پناهم همان مامان نرگس بود برایم با همان حجم از علاقه با صدای در اتاق نگاهم چرخید کیلن اجازه داد و درباز شد عمو مشتی با دو سینی وارد اتاق شد کیان زودتر به سمتش رفت و یکی از سینی ها راگرفت _بذارش جلوی خانم رادمنش مشتی عمو مشتی سینی غذا را جلویم گذاشت میان تعجبم تشکر آرامی کردم اصلا به فکرم هم نرسیده بود کیان برای من غذا سفارش داده نمی دانم چرااما اصلا در این فکرنبودم گرسنه بودم به شدت اما گمان می کردم باید تا موقع برگشت به خانه خودم را با هله هوله سیر کنم عمو مشتی که رفت سر بلند کردو به کیانی که به سمتم می آمد نگاه کردم _خیلی ممنون، راستش فکرشم نمی کردم غذا سفارش داده باشید رو به رویم نشست وغذایش راروی میز گذاشت _همین بیست دقیقه پیش یود تماس گرفتم خجالت زده گفتم _خب از کجا می دونستم برا کی سفارش دادید مخصوصا بعد از سرپیچی از قانونی که انجام دادم! آرنجش را روی زانو ستون کرده بود کمی به جلو متمایل شد یک تای ابرو بالا داد _هراشتباهی یه تنبیهی داره و برای کسی استثنا وجود نداره البته که اشتباه تو اون هم برای بار اول قابل ببخشه مگه اینکه اصرار به تنبیه داشته باشی هوم؟ از حرفهایی که میزد ضربان قلبم بالا وپایین میشد حرف هایش نگاهش همه دو پهلو بود دهانم خشک شده بود مانده بودم جوابش را چه بدهم
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.