cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

انارستان( ماهنامه اجتماعی ، سیاسی)

نشریه ای برای توسعه و جامعه مدنی گیلان و مازندران ارتباط با ما : [email protected] تلفکس نشریه: ۰۱۳۴۲۶۲۴۱۳۵

إظهار المزيد
إيران206 260Farsi191 751الفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
208
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
+17 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Photo unavailableShow in Telegram
رای در دور دوم برای نجات ایران و نه بزرگ به جهل مقدس
إظهار الكل...
Photo unavailableShow in Telegram
با سلام و سپاس از توجه دوستان گرامی این کتاب چنانچه از عنوان آن بر‌می‌آید، دیوان حافظ بر اساس تاریخ سرایش شعرهای حافظ است که به پنج دوره از زندگی حافظ تنظیم شده است. و در 606 صفحه به قیمت 370 هزار تومان به تعداد 100 نسخه زیر چاپ است. 1. این کتاب بدون همت و حمایت همه‌جانبۀ بزرگوارانی از جمله سرور ارجمندمان، جناب آقای هادی علی‌پور و سایر دوستانی که اجازه ذکر نامشان را ندارم، به چاپ نمی‌رسید. 2. تمام درآمدهای احتمالی فروش این کتاب، به مؤسسۀ «محبت» (مؤسسۀ حمایت از بیماران تهیدست املش) تعلق می‌گیرد.
إظهار الكل...
Photo unavailableShow in Telegram
این کتاب چنانچه از عنوان آن بر‌می‌آید، دیوان حافظ بر اساس تاریخ سرایش شعرهای حافظ است که به پنج دوره از زندگی حافظ تنظیم شده است. و در 606 صفحه به قیمت 370 هزار تومان به تعداد 100 نسخه زیر چاپ است.
إظهار الكل...
کلافه می‌شود و می‌گوید: "بس کنید دیگه!" "شما با شوهرت مشکل داشتید؟" "نه بیشتر از بقیه مردم. همان مشکلات عادی زن و شوهرها بعد از سال‌ها زندگی مشترک... فرسودگی... فرسودگی...." "فرسودگی؟ فرسودگی چی؟" "فرسودگی امیال." "یعنی چی، فرسودگی امیال؟" "از خودتان نقل قول کردم چون از اصطلاحات آبکی و دستمالی‌شده بدتان می‌آمد." ناگهان حرفش را عوض می‌کند. انگار از این گفت‌وگو ناراحت شده است. می‌گوید: "اصلا یادتان هست که چه بلایی سرتان آمده؟" "نه، مگر بلایی سرم آمده؟" "وقتی داشتی از پله‌ها پایین می‌رفتید ناگهان برگشتید و گفتید: صدایم کردی؟ بعد تعادل‌تان را از دست دادید و به پشت افتادید و ... حالا خودم را مقصر می‌دانم. ای‌کاش من می‌افتادم." "این جنایت کجا اتفاق افتاد؟" "چرا شلوغش می‌کنید؟ کدام جنایت؟" "خودتان گفتید مقصرید. پس باید جنایتی اتفاق افتاده باشد." "اشکال از آنجاست که در داستان‌های‌تان همیشه ترس، سوء‌ظن، تردید ..." به فکر فرو می‌روم. او چه می‌گوید‌ چه داستانی نوشته‌ام؟ می‌گویم: "دست بردارید. انتظار دارید حرف‌های‌تان را باور کنم؟ با همین کلک‌ها می‌خواهید آدم دیگری از من بسازید. آینده‌ای متفاوت درست کنید که سر به راه بشوم؟ آن‌طور که دوست دارید؟" "حالا که این‌طور فکر می‌کنید باید بگویم بله. می‌خواهم دوباره خلقتان کنم. از نو بسازم. شوهری باب دل خودم. مرد رویاهام. این رویای هر زنی است که دوست دارد بعد از سی سال شوهر جدید و متفاوت داشته باشد. بله، من پرستارتان نیستم. رام‌کننده‌تان هستم." "نگفتم؟ رفتید از پرورشگاه حیوانات ..." می‌رود به آشپزخانه و با یک لیوان آب به طرفم می‌آید و می‌گوید: "حالا بیایید قرص‌هایتان را بخورید و بروید بگیرید بخوابید!" "این تابلوها را هم شما کشیدید. شما نقاشی می‌کنید نه من. حالا هم می‌خواهید بوم نقاشی را پاک کنید نقشی دیگر از من بیافرینید." "شما هرگز حافظه‌‌تان را از دست نداده‌اید. همه‌چیز یادتان هست." "نه. یادم نیست. آن جنایت یادم نیست." "در بیمارستان دکترها و پرستارها کمکتان کردند تا حافظه‌تان برگردد. من کسی را نداشتم. تک‌ و تنها اینجا فقط ناخن‌هایم را می‌جویدم و حرص می‌خوردم‌." "اگر حافظه‌ام را هم از دست نداده‌ باشم و می‌دانم  شما را نمی‌‌شناسم. این شما هستید که وانمود می‌کنید فراموشی گرفته‌ام و قصد کلاهبرداری دارید. دارید دعوا راه می‌اندازید تا ثابت کنید خشونت و انتقام باعث می‌شود تا زن و شوهر با هم باشند. این را بدانید این لباسی که برایم دوخته‌اید به تنم نمی‌نشیند." "مسلم بود که یک جایی باهم مشکل داریم و مشکل از شما بود که همیشه از من ایراد می‌گرفتید و کارهایم را بی‌سروته می‌دانستید. حالا می‌خواهم از تو یک انسان برتر بسازم تا..." "پس حالا بگویید آن لحطه آخر چه اتفاقی افتاد؟" "هر چیزی پایانی دارد. زندگی مشترک ما هم عمری داشت." "خوب، که چی؟" "می‌خواستم عمری دوباره بدهم به زندگی‌مان و با برنامه‌ریزی مجدد تا زندگی تازه‌ای را شروع کنیم." "پس حقیقت را بگویید که چه اتفاقی برایم افتاده است." "خودتان بهتر می‌دانید که جه اتفاقی افتاده، چون به نفع‌تان است که زدید به فراموشی." "ما که پله نداریم. چرا گفتید روی پله افتادم؟" "بهانهء دیگری به ذهنم نرسید. مثل همیشه در صحبت با شما دستپاچه شدم." "پس حقیقت را بگویید." "نمی‌توانم. دارم سعی می‌کنم خودم را هم فراموش کنم." "چرا؟" "چون دوستتان دارم. نمی‌خواستم شما را از دست بدهم. از طرفی هم از این زندگی خسته شده بودم. آن روز بحثمان شد. گفتم می‌خواهم از این زندگی بروم. به طرف من آمدید. فکر کردم دارید حمله می‌کنید. آمدم از خودم دفاع کنم. این مجسمه را برداشتم و ... می‌خواستم خودم را بزنم ولی ..." "نمی‌فهمم چرا ان‌موقع می‌خواستید بروید و حالا می‌خواهید بمانید و ادامه بدهید؟" "در موقعیتی که افتادم مجبور شدم بمانم و عشقی را که مثل یک غده در من رشد کرده بود به شکلی دیگر حفط کنم. عشقی که دوامش با حضور دوبارهء شما بزک کنم تا همچنان دوستش داشته باشم. اگر با این وضعیت ترکتان می‌کردم تا آخر عمرم زجر می‌کشیدم." ۱۹/۶/۱۴۰۲ املش @Naghl_e_Ma
إظهار الكل...
خشونت برای زندگی/ حسین ثاقبی "این همان مبلی است که رویش می‌نشستید و کتاب می‌خواندید." به مبل فرسوده‌ای که اشاره کرده، نگاه می‌کنم. می‌فهمد که نمی‌خواهم روی مبل پاره‌ای که فنرش هم بیرون زده است بنشینم. می‌گوید: "هزار بار گفتم بگذار پارچه‌اش را عوض کنیم، گفتید روشنفکری است. گفتم فنرش در رفته به بدنتان فرو می‌رود. می‌گفتید روشنفکری است، عقربه‌های ذهن و فنر هوشیاری و این مزخرفات... جیر جیر پایه‌هایش هم برایتان حکم زنگ خطر داشت که از هم‌گسیختگی جهان خبر می‌داد." وقتی می‌بیند هاج و واج نگاهش می‌کنم رویش را برمی‌گرداند و ادامه می‌دهد: "این هم میز کارتان! خدا نکند بخواهم تمیزش کنم که آن‌وقت واویلا. گویی می‌خواهم نظم بایگانی تاریخ را به هم بزنم با این‌همه کاغذهای انباشته‌شده. کتاب‌ها هم با یک من گردوغبار مثل نان بیات برایتان مقدسند." می‌گویم: "پس زندگی با من برایتان جهنم است." می‌گوید: "جهنم بود." از حرفش سر در نمی‌آورم. نمی‌دانم چه بر من گذشته است‌. همه‌اش تقصیر این کلاه کشی است که به دور سرم پیچید‌ه‌اند. آن روز دو نفر وارد اتاقم شدند و آن که لباس پرستاری پوشیده بود صدایم زد آقای سربندی. نفهمیدم چرا به این اسم صدایم زد. نتوانستم هویتم را پیدا کنم. فقط اسم‌هایم در مهد کودک یادم می‌آید و مسواک‌کردن. چطور ممکن است هجی‌کردن کلمات در شش‌سالگی یادم باشد؟  خودم را متقاعد می‌کنم که همه‌اش تقصیر این کلاه است. اگر آن را بردارم و مغزم آزاد شود می‌فهمم کی هستم. خانمی که همراه پرستار بود و روپوش پرستاری نداشت مدام به من لبخند می‌زد و صورتم را نوازش می‌داد و هی می‌گفت زنم است و امروز می‌رویم خانه خودمان و مثل گذشته با هم زندگی می‌کنیم. به او شک دارم. من که یادم نمی‌آید زن داشته باشم ولی ای‌کاش زنم باشد. حالا که آمدیم اینجا، هیچ‌چیز این خانه برایم آشنا نیست. گویی یک چمدان خالی را از بیمارستان آورده است. هیچ‌چیز در من نیست. اما او می‌گوید اینجا خانه‌مان است. باورم نمی‌شود زن من باشد چون اگر زن من است چرا خطابم می‌کند ‌"شما." می‌گویم:  شوهرت را دوست داشتی؟ اگر نداشتی الآن فرصت مناسبی گیرت آمده که از شرش خلاص شوی و به یکی دیگر دل ببندی." می‌گوید: "حالت بهتر شده. داری خودت می‌شوی. همان شوخی‌های همیشگی به سرت زده." می‌گویم:‌ "از کجا بدانم شوهرتان بودم؟ این روزها مد شده که مردم به مراکز نگهداری حیوانات گمشده می‌روند و سرپرستی یکی از آنها را قبول می‌کنند و به دلخواه خودشان تربیتشان می‌کنند. شما هم آمدید بیمارستان و  مثل زن‌های شوهرمرده و بیوه که مردهای فراموشکار را به دام می‌اندازند و به خانه‌شان می‌برند تا هرطور که بخواهند تربیشان کنند چشمتان به من افتاد و خوشتان آمد." با تاکید بیشتری می‌گوید: "بگو، بگو، بازهم بگو. داری به خودت می‌آیی." می‌گویم: "شما بیوه‌اید؟" می‌گوید: "دیوانه! من زن شما هستم." "پس چرا خطابم می‌کنید شما؟" "با این سوال‌هایت مثل همیشه دست و پایم را گم می‌کنم." "از کجا بدانم؟" "به این تابلوها نگاه کنید!" چند تابلوی نقاشی کلهء اسب، فضای زمستان، یک شاخه شکسته پرشکوفه که روی دیوار نصب است. می‌گویم: "قشنگه. شما کشیدید؟" "نه. نقاشی‌های خودتان است." "دیگه چه هنری دارم؟ حسود هم بودم؟" "حسود؟ اصلا می‌گفتی به من اطمینان داری. و این حرصم را در می‌آورد." " تو چی؟ به من اعتماد داشتی؟" "تو که همیشه خانه بودی. می‌خواندی، می‌نوشتی، نقاشی می‌کشیدی ..." "نقاشی؟ واقعا؟" با دست راستش به قفسه کتاب‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید: "یک نگاه به کتابخانه‌تان بیندازید ... ببینید چیزی یادتان نمی‌آید؟" کتاب‌های خاک‌گرفته‌ در قفسه‌ها چیده شده‌اند. به نوشتهء عطف کتاب‌ها خیره می‌شوم. چیزی یادم نمی‌آید. چند کتاب برمی‌دارد و صفحه اول کتاب‌ها را باز می‌کند و جلوی صورتم می‌گیرد و می‌گوید: ‌"بینید نوشته‌اید: به ماریا، همسرم. کسی که او را می‌پرستم... این هم اسم و امضای خودتان." " اگر من شوهرتان هستم هنوز که نمرده‌ام." "ولی گذشته مرده است. آب شده... بخار شده... چه می‌دانم... دیگر نیستند." "چرا مثل زن‌های شوهرمرده حرف می‌زنید؟" "راست می‌گویید. مثل بیوه‌ای هستم که آرزوهای بزرگ دارد. در جست‌وجوی آینده‌ای درخشان. امیدوارم حافظه‌تان برگردد و از عشق و امید بنویسید تا من به شما افتخار کنم." از حرف‌های او سر در نمی‌آورم. چطور در این سن و سال می‌خواهد از من نویسنده‌ای بسازد که باعث سربلندی‌اش بشوم. می‌گویم: "خیلی عجیب است که ناگهان مرد غریبه‌ای شوهر آدم باشد." "عجیب و متنوع. برای شما چی؟" "از زن زیبایی اطاعت می‌کنم که نمی‌شناسمش. زنی که به من لبخند می‌زند و به خانه‌اش می‌برد و پرستاری می‌کند و ادعا هم دارد که شوهرش بوده‌ام."
إظهار الكل...
《زخم‌های خشک‌نشده》 او آن طرف دیوار با لباس عروس بین فامیل و دوست و آشنا خوشحال بود، می‌رقصید و دلبری می‌کرد، ما هم این‌ورِ دیوار، تک و تنها با پای زخمی و باندپیچی شده مشغول کندن باندِ رویِ زخمهای خشک نشده پایمان بودیم و با خود زمزمه می‌کردیم. تو را نادیدنِ ما غم نباشد که در خیلت "به" از ما کم نباشد. او رفت، ما هم رفتیم. چه رفتنی؟ ما رفتیم ولی ماندیم! یعنی می‌خواهم بگویم جسم از روحم جدا شد. روحم ماند همانجایی که او مدتها آنجا بود تا از عطر حضورش نفس بکشد و جسمم راه افتاد و رفت مثل کسی که کشتی‌اش در دریا غرق شده باشد. تا آن تصادف لعنتی. در همسایگی ما عروسیش بود. درست همان شبی که قرار بود پانسمان پایم را عوض کنم. سوراخ‌های ریزِ باند،لایِ گوشتِ پام فرو رفته بود و کنده نمی‌شد. آب داغ را می‌ریختم روی زخمهای خشک‌نشده‌ و بیشتر درد می‌گرفت. صدای اِکوی جشن آنورِ دیوار به همراه درد زخمهای پا، دست به یکی کرده بودند و مثل بمبِ ساعتیِ در حالِ انفجار در گوشم می‌پیچیدند که یارای تحمل نبود. توی گوش او؟ لابد صدای رینگ، آهنگ‌های شاد، تا قِرِ رسوب کرده در کمرش را بیرون بریزد. راستی کدام آهنگ را بیشتر از همه‌ی آهنگ ها دوست داشت؟ سعی کردم آهنگ مورد علاقه‌اش را به یاد آورم. آها الان حرف‌هایش یادم آمد: «صبر می‌کنم. یه سال، دو سال، حتی شده ده سال!» با خود فکر می‌کردم کار درستی نیست، خدا هم راضی نیست که او پاسوز جیب خالی و کارِ نداشته‌ام بشود. راستی گفتم پاسوز؟ پام داشت می‌سوخت. نه یک روز نه دو روز. حدود ده روز بود که می‌سوخت. دست‌هایم را انقدر روی مچ پاهایم فشار داده بودم که دیگر حسشان نمی‌کردم. دست‌های او؟ لابد آنقدر توی هوا چرخانده و قِر داده بود امشب که دیگر حسشان نمی‌کرد. شاید هم می‌کرد. چه می‌دانم. آدم شب عروسیش دست‌هایش راحس می‌کند دیگر. مگه نه؟ قوطی بتادین را خالی کردم روی زخمهای خشک نشده پام و چشم‌هایم را فشار دادم روی زانوهایم. همیشه زانوها بهترین جا برای پاک‌کردن اشک‌های آدمند، حالا گیریم  او هم همان شب بخواهد اشک شوقش را روی شانه‌ی فلانی پاک کند! یک دقیقه، دو دقیقه، یا ده دقیقه همینطوری نشسته بودم توی آب گرم و باز هم باندها باز نمی‌شدند. بعضی زخم‌ها آنقدر عمیقند که می‌چسبند به گوشت تنِ آدم مثلِ خاطراتِ تلخی که رسوب می‌کنند تهِ دل آدم و ول‌کن هم نیستند. چاره‌ای نیست جز کندن و دور انداختن‌شان. به اندازه‌ی کافی صبر کرده بودم. مگر او یک سال صبر کرده بود که من یک ساعت صبر بکنم؟ اصلا کی گفته که صبرکردن خوب است؟ چشم‌هایم را بستم و یک، دو... تا ده شمردم و باند را از ته کندم! خون پاشید بیرون و تشت پر شد از خونابه. مثل گلبرگ‌های سرخی که می‌ریزند رویِ سرِ عروس و داماد. بعد از باز کردن باندِ زخم های خشک نشده و شنیدن ساز و آواز از پشت دیوار خانهِ همسایه خیلی حالم بد بود، طوری که زدم زیر گریه! آدمها توی حالِ بدشان خیلی احساس تنهایی میکنند. مادرم خانه نبود،برای اینکه از آن حس وحال بیرون بیایم زنگ زدم به یکی از دوستانم،حرف زدم وگریه کردم،او هم گوش می داد ولی گریه نمی کرد، گفت: چند ماهی از نارنجستان دل بکن بیا پیشِ من. هی دلداریم می داد ولی گریه نمی کرد،من که غرقه شده بودم در اشک، بعد از خدا حافظی گوشی را قطع کردم،باز حالم بدتر شد. مادرم نبود،رفتم پیش خواهرم برایش حرف زدم وگریه کردم،بغلم کرد ولی گریه نکرد،دست هایم را محکم گرفت ولی گریه نکرد. گفت: درکم می کند وهمیشه کنارم خواهد ماند ولی گریه نکرد. برگشتم خانه،مادرم آمده بود.هیچی نگفتم فقط بغلش کردم وگریه کردم،مادر چیزی نپرسید فقط اشکهایش بود که می ریخت روی شانه هایم،نفس هایش بود که صورتم را می لرزاند و آغوشِ گرمش بود  که به من جان می داد.از آن روز فهمیدم تنها کسی که می تواند معنی گریه های آدم را بفهمد و انگار جای خودِ او هست،مادرست،بدون اینکه حرفی بزنی حرف هایت را از نگاهت می خواند. ولی الان!!؟ همین محمود حبیبی صوفی http://t.me/anarestanshomal
إظهار الكل...
انارستان( ماهنامه اجتماعی ، سیاسی)

نشریه ای برای توسعه و جامعه مدنی گیلان و مازندران ارتباط با ما : [email protected] تلفکس نشریه: ۰۱۳۴۲۶۲۴۱۳۵

اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.