cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

شــــــــــــ🍷ــــــــــــراب

نویسنده: راحیل مسیح کتاب های من: شکوه جنون، ترانه عشق یخ زده (در دست چاپ) آنلاین: شراب

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
15 578
المشتركون
-1124 ساعات
-1007 أيام
-40130 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

پارت ها بالاتره
إظهار الكل...
🖕 4👍 2
Repost from N/a
00:08
Video unavailable
🕯⚜ پسری از خاندان سلطنتی که پا به پای کنجکاوی های دخترک پیش می رود و سرنوشت آن دو ... کنار باغچە دراز کشیدە بودیم و مرا با لطافت نوازش می کرد، مثل خواب هایم.  گل زیبایی را در گیرە ای کە قسمتی از موهایم را  جمع کردە بود،فرو کرد.  بە عقب برگشتم. لبخند دلفریبی بە من زد.  او پاداش تمام ناراحتی ها، شب بیداری ها و لحظات تلخ زندگی ام بود. ژانر: عاشقانه،تخیلی،بزرگسال،معمایی https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0 رمان به صورت کامل در : @kabnovels @kabnovels
إظهار الكل...
Repost from N/a
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
إظهار الكل...
👍 2
Repost from N/a
🔥مامانت بهت یاد نداده چطوری از شوهرت تمکین کنی؟! ترسیده خیره به مرد روبه رویم میشوم که با عربده ایی که میکشد کل خانه به لرزه می افتد: - انقدر میزنمت تا خون بالا بیاری هرزه! مانند جلاد ها شده بود و صدای هق هقه من را نمیشنید کمربندش را از کمرش در آورد که با گریه نالیدم: - میلاد غلط کردم....بخدا یاد میگیرم....آخ.... با ضربه ایی که به دستم خورد جیغی از درد کشیدم و دستهایم را محافظ صورتم قرار دادم تا کمربندش به صورتم آسیب نزند. - نزن....دردم...میاد...میلاد... آنقدر با کمربندش به تن و بدنم کوبید که خودش خسته شد و من مانند یک مرده گوشه ی اتاق افتاده بودم و جانی دیگر در من نمانده بود... - یلدا... میخواستم بگویم جانِ یلدا اما این روزها آنقدر تنفر برانگیز شده بود که دیگر میخواستم از زندگی ام برود... - نمیخواستم بزنمت دسته خودم نیست یهویی وحشی میشم! سرفه ایی کردم که خون از دهنم جاری شد و میلاد با دیدن این صحنه ترسیده به سمتم آمد: - یلدا جانم خوبی؟ تاج سرم بخشید گوه خوردم دیگه نمیزنمت! نفسم دیگر بالا نمی آمد گویی دیگر زندگی برایم پایان یافته بود.... - م...میلاد.... - حرف نزن حرففففففف نزننننن یلدا زنگ میزنم آمبولانس.... هول زده تلفن را برداشت و شماره ایی را گرفت: - همسرمه آقا داره خون بالا میاره... نمیدانم پشت خط آن یک نفر چه گفت که خشمگین فریاد کشید: - حرومزاده میگم داره خون بالا میاره تو داری از من بیست سوالی میپرسی؟! - به ولای علی یکم دیگه اینجا نباشید بیمارستانو رو سرتون خراب میکنم! آدرس را  گفت و تلفن را بر روی زمین کوبید، دیوانه وار در خانه قدم میزد و بر خودش لعنت میفرستاد.... دیگر چشمانم را نمی‌توانستم باز نگه دارم... - یلداااا.... یلداااااااااا صداهای اطرافم کمو کمتر شده بود که صدای آمبولانس آمد و..... https://t.me/+_pNJoqyGz89lYWI0 https://t.me/+_pNJoqyGz89lYWI0 https://t.me/+_pNJoqyGz89lYWI0 رمانی متفاوت که همه را به وجد می آورد👌🔥
إظهار الكل...
Repost from N/a
_ جوجه‌شهریِ ناناز، این ‌ادا‌ها رو شبا واس شوهرت دربیار نه ما! شنیدم آقاتون دُم‌کلفته! کجاست که از زندون در نیووردتت؟ نکنه ولت کرده دیگه نمی‌خوادت؟ زانوهایم را بیشتر در بغل جمع کردم. حال حرف زدن نداشتم. هنوز باورم نمی‌شد کارم به این‌جا کشیده… گوشه‌ی بند نشسته و آن‌قدر گریه کرده بودم که چشم‌هایم شده بود دو کاسه‌ی خون. زن دیگر که هیکل درشتی داشت گفت: _ شنیدم قهرمان تیم ملی تکواندو بودی! عروس یه خاندان پولدار و سیاست مدار؟ راسته؟… شوهرت دیگه عمرا دنبالت نمیاد. مادرشوهرتو رو به کشتن دادی. کدوم مردی با قاتل مادرش رو یه تخت می‌خوابه؟؟ قطره‌ی دیگری از چشمم پایین افتاد. راست بود. از عرش به فرش افتاده بودم… _ من کسی رو نکشتم. فاطی تمسخر آمیز قهقهه زد و کتری آب جوش را روی میز وسط اتاق گذاشت. _ اگه نکشته بودی که این‌جا نبودی، چِش‌آبی! قیافتم شبیه خارجیاست! امیرپارسا هروقت موهای طلایی‌ام را می‌بوسید می‌گفت عاشقشان است. دلم برایش تنگ بود… یک ماه از ندیدنش می‌گذشت… هرگز به ملاقاتم نیامد… هیچ‌کس نیامد… _ عکس شوهرشو دیدم. بد لقمه ایه. خوش قد و بالا و کراواتی. اوووف! شنیدم مادرشوهرشو کشته. دوباره قلبم شکست. لرزیدم: _ من نکشتم. بقیه خندیدند. کبرا گفت: _ شوهرت بی زن نمیمونه. هرکی بیاد تو بند، جاش بیرون زود پُر می‌شه. امیرپارسا بود اسمش؟؟؟ جووون بابا! _ خفه شو! یک‌دفعه قیامت شد. حمله کرد سمتم. بقیه‌ هم طرف او بودند. کتکم زدند. نفهمیدم چه شد. تعدادشان زیاد بود. خون از دماغم می‌ریخت. سرباز خانمی وارد بند شد. محکم گفت: _ جواهریان، بیا بیرون ‌ملاقاتی داری! شوهرت اومده. شوکه شدم. تپش قلب گرفتم. از خوشحالی نمی‌دانستم چه کنم. گریه‌ام گرفت. امکان داشت واقعا امیر باشد؟ فاطی با لحن چندشش گفت: _ الان که وقت ملاقات نیست. اوووو! انگار راست‌راستکی شوهرت خیلی خاطرتو ‌می‌خواد! چادر رنگی انداختم روی سرم. دقایقی بعد دست‌بند به دست نشستم مقابلش. عصبانی بود. از چشم‌هایش خون می‌چکید. زل زدم به صورتش… به ته‌ریش‌هایش… به چشم‌ها و لب‌هایش… دلم لک زده بود برای آن بوسه‌های داغش… اخمش غلیظ‌تر شد. غرید: _ صورت چی شده؟ این‌جا اذیتت می‌کنن؟ می‌دم پدرشونو دربیارن! سرم را پایین انداختم و هق زدم. _ نه، چیزی نیست… دستش را جلو آورد. به زیر چشمم کشید: _ هم‌بندیات بودن؟ بیچاره‌شون می‌کنم. لبخند خیسی زدم… پر از بغض! پر از عشق… مثل بچگی‌ها پشتم بود. حامی‌ام بودم… دستم را گرفت و اخم‌آلود فشرد: _ چوب حراج زدی به زندگی و آبروم… ولی زنم بودی! دوستت داشتم… _ داشتی؟ دیگه نداری؟ _ نمی‌ذارم این‌جا اذیتت کنن… عمر و جون من بودی پناه. _ بودم؟ دیگه نیستم؟ _ هلن‌بانو داره می‌میره… به خاطر تو! کل خونواده رو به هم ریختی! حیثیتمو بردی! تو کشتی منو! برخاست. از کتش گرفتم. چرا به صورتم نگاه نمی‌کرد؟ متنفر بود از من؟ پس چرا بعداز ماه‌ها تا این‌جا آمده بود؟ ناگهان چشمم به حلقه‌اش افتاد: _ این حلقه‌ چیه؟ گریه کردم. هق زدم. جیغ زدم: _ امیر این حلقه چیه؟ رفت سمت در. سربازهای خانم بازویم را گرفتند. من را می‌کشیدند سمت بند و من هنوز نگاهم به عقب بود. به امیرپارسا… هفته‌های بعد، دیگر کسی جرأت نمی‌کرد دست روی من بلند کند. شرایط عوض شد. هوایم را داخل بند داشتند. می‌دانستم کار خودش است… ولی دیگر ندیدمش… دیگر هرگز به ملاقاتم نیامد… من ماندم و کابوس حلقه‌ای که توی انگشتش بود. ندیدمش تا روزی که آزاد شدم و همان لحظه ی اول، ماشین سیاهی مقابل زندان منتظرم بود… ❌پارت واقعی رمان_ کپی ممنوع❌ قسمت بعدی پسره بعد یه سال دختره رو جلوی زندان می‌بینه و عشق اولش و دور از چشم همه می‌بره خونه‌ی خودش، ولی دختر عاشق قصه نمی‌دونه که….😭😰 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
إظهار الكل...
_ یکی یکی دستتونو بکنید تو واژنش صف بکشید لطفا نگران نباشید زمانِ زایمان هرکاری بکنیم پارگی داریم مخصوصا برای ایشون که سنشون کمه و لگن کوچیکه دخترک وحشت زده هق زد درد شکمش کم بود که ماما هم می‌ترساندش یکی از دانشجوهای مامایی پرسید _ استاد اینجور مواقع هیچ راهی جز پارگی نیست؟ _ باید سزارین بشه ، بیمارستانای خصوصی انجام میدن اما اینجا نه چون بودجه ندارن تا آخرین لحظه به هزینه‌ی بیمارستان سزارین انجام نمیدن ماما که برای ضدعفونی دست هایش رفت دانشجوی دیگری با دلسوزی سمتش خم شد و آرام گفت _ شوهرت نمیتونه پولشو بده؟ بدنت نابود میشه دردش وحشتناکه اینجا بیمارستان دولتیه وضع همینه آذین دستش را مقابل دهانش گرفت تا از دردش فریاد نکشد شوهرش؟ شوهرش سهامدار اصلی بیمارستانِ نور بود! بزرگ ترین و مجهزترین بیمارستانِ ایران حالا او کجا بود؟ در جنوبی ترین و ضعیف ترین بیمارستانِ تهران بی توجه میانِ گریه التماس کرد _ توروخدا بهم بی حسی بزنید ، دارم میمیرم ماما وارد اتاق شد با اخم و بی حوصله _ چه بی حسی دخترجون؟ باید جون داشته باشی زور بزنی حس نکنی چطوری میخوای فشار بیاری؟ آذین بی جان پچ زد _ کمرم داره میشکنه _ چندسالته؟ _ شونزده انگار دلِ ماما به رحم آمد که رو به دانشجوها اشاره زد _ بریم زائوی اتاق ۳۳ آموزش این بچست تحمل نداره آذین بغض کرده با تشکر نگاهش کرد که زن صدایش را بالا برد _ زور بزن ، زور بزن خونریزی کنی بیچاره ای دخترک با درد هق زد _ خیلی درد داره _ زور بزن گل دختر یکم ناز و عشوه میومدی شوهرت میفرستاد بیمارستان خصوصی سزارین ریز هق زد ناز و عشوه؟ هیچکس خبر نداشت از زندگیِ فلاکت بار دخترک _ بیرون ایستاده؟ من باهاش حرف بزنم آذین با غم گریه کرد _ نه ... آی خدا مردم ... نیومد باهام کارش تا همینجا بود ... انتقامشو گرفت و بیخیال شد زن از حرف هایش هیچی نمی‌فهمید آذین دوباره از درد فریاد کشید و زن کیف کهنه اش را آورد _ بیا زنگ بزن باهاش حرف بزنم آذین ترسیده هق زد _ منو میکشه _ زنگ نزنی از خونریزی می‌میری! 😭😭😭😭😭😭😭😭قرار بود دختره رو بدونِ عقد حامله کنه تا انتقامِ مرگ خواهرشو بگیره اما....... پارتش کامل موجوده تو کانال🔞 دو پارت بعد👇 با خشم رو به منشی دستور داد _ قراردادای سال دیگه رو با شرکت آرارات لغو کن اگر دلیل پرسیدن بگو دستورِ پیمان خان بوده با خودم تماس بگیرن من سهام نصفِ مراکز خصوصی درمانی رو دارم ، بی خبر از ما حق نداره بیاد این سمت منشی مضطرب جواب داد _ چشم رئیس هم زمان موبایلش به صدا درآمد به شماره نگاه کرد و دندان روی هم فشرد دخترکِ مزاحم تماس را وصل کرد _ چی میگی آذی؟ نگفتم فقط وقتی زنگ بزن که در حال مرگ باشی؟! اونم نه چون نجاتت بدم ، بخاطر اینکه خیالم راحت شه دخترِ توحید رفته پیشِ خواهرِ جوون مرگم! صدای زن غریبه بود _ چی میگی جناب؟ من مامای بیمارستان بعثتم پیمان اخم کرد بیمارستان چرا؟ باز هم موش شدنِ دخترک و مظلوم نمایی هایش؟ با پوزخند سمتِ آسانسور رفت بهش بگید پیمان گفته دیشب اونقدر نزدمت که کارت به بیمارستان بکشه خودشو به موش مردگی نزنه زن بهت زده سکوت کرد و پیمان با بی رحمی ادامه داد _ صدا رو آیفونه؟ میشنوی آذین؟ امشب ولی اصلا رو مودِ خوبی نیستم اصلا هرچی به سالگردِ پروانه نزدیک‌تر میشیم بیشتر دلم میخواد زیر دست و پام لهت کنم تا بیمارستانی واسه خودت مسکن و آرام‌بخش بگیر ، امشب و دووم بیاری! درس خوبی داده بود دلش نمی‌خواست دخترک حس کند با این مظلوم نمایی ها کوتاه می آید خواست تماس را قطع کند که صدای جیغ آذین و بعد جمله ی زن در گوشش پیچید _ من متوجه نمیشم چی میگید آقای محترم خانمتون دارن وضع حمل میکنن لگنشون خیلی برای زایمان طبیعی کوچیکه اگر بودجه‌اشو دارید انتقال بدیم بیمارستان خصوصی برای سزارین وگرنه جونِ مادر و بچه در خطره پیمان پوزخند زد بودجه؟ او نمیدانست بودجه‌ی نیمی از بیمارستان خصوصی های تهران از جیبِ پیمان تامین می‌شود؟ با خباثت پچ زد _ بودجه‌اشو ندارم خانم ، بذارید بمیره! هم خودش ، هم توله‌ی چموشش که زیر مشت و لگد باباش نمرد! آذین دوباره از درد هق زد و پیمان تماس را قطع کرد نمیدانست تا سال ها ، آخرینِ صدایی که از دخترک شنیده همان صدای گریه می‌شود! که پزشکِ زنان دلش می‌سوزد و به هزینه‌ی خودش دخترک را به بیمارستان دیگری منتقل‌ میکند ، مادر و فرزند زنده می‌مانند و بعد از سه سال ورق برمی‌گردد!! که بعد از مرگِ پزشکِ بی کس و کار تمام ارث و میراث به آذین و پسرکوچولویش می‌رسید آذین برمی‌گردد تا پیچک شود به جانِ پدرِ بچه‌اش! https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk
إظهار الكل...
پیچَک

✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارت‌گذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫

👍 2
_ اسم دل‌آرا رو بیاری شیرم رو حرومت می‌کنم. _ اونوقت چرا؟ بازهم ننه سوزنش به من و دل‌آرای بی‌نوا گیر کرده بود. _ دختری که با تو بشینه تو کارگاه، تخته برش بزنه، میز پیچ کنه، می‌تونه مادر نوه‌های من بشه؟ سعی کردم با خنده تمامش کنم. _ عوضش سرویس‌خواب نوه‌تو خودش درست می‌کنه. خوابش را باید می‌دیدم. دل‌آرا کجا من کجا؟ هنوز حرص ننه خالی نشده بود. _ فکر کردی نمی‌بینم، مدام سرِ بی‌روسری جلوی تو می‌چرخه؟ قروقمیش میاد؟ از ادایی که برای دل‌آرا درآورد خنده‌ام گرفت. _ نگو، مادر من! اون که همش لچک سرشه. خودم مجبورش کرده بودم روسری سر کنند، نمی‌خواستم خاک روی موهایش بنشیند. _ من دیپلم‌ردّی رو چه به دل‌آرا! درس‌خونده‌ست، باسواد، مربی یوگاست. _ اگه اینهمه کمالات داره، پس چرا چسبیده به تو و کارگاهت؟ _ اگه می‌بینی اومده باهام کار کنه از سر ناچاریه. نمی‌خواد از خونه بیرون بره و چشمش به این کیان‌مهر نامرد بیفته. هنوز هم دل‌آرا دوستش داشت، با آن همه بلایی که کیان‌مهر سرش آورد، دستبند یادگاری او را از دستش درنمی‌آورد. ننه ول‌کن قضیه نبود. _ معلوم نیست با پسر حاج‌عنایت چه بندی آب داده که چپیده ور دل تو توی کارگاه. که آویزون تو شه. دل‌آرا از دست کیان به من پناه آورده بود. _ نگو گیس‌گلاب! _ دهنم رو ببندم، پسرم بره یه زن بی‌ایمون بگیره، خدا رو خوش میاد؟ سجاده را پهن کرد. _ فؤاد قربون سجاده‌ت بره، خدا قهرش میاد. چشم‌غره رفت ولی کوتاه نیامد. _ دختر برات پیدا کردم عین پنجهٔ آفتاب، یه تار موش رو نامحرم ندیده. _ چی میگی واس خودت، ننه؟ دستی به گلویش گرفت و خواهش کرد: _ فؤاد، من از دار دنیا فقط تو رو دارم. وقتی مظلوم میشد دهانم را می‌بست. سکوتم را دید و ادامه داد: _ من دیروز با زن حاج ضمیریان حرف زدم، دربارهٔ دخترش. کجا می‌رفتم وقتی دلم جای دیگری گیر بود. _ تو برو خواستگاری منم، میام. فهمید سربه‌سرش می‌گذارم، تسبیحش را محکم سمتم پرت کرد. قبل از اینکه در را باز کنم و نیشم با دیدن دل‌آرا پشت در بسته شود... سرهمی آبی‌ کار پوشیده بود، موهای فر دور سرش ریخته و از لچک بیرون زده بودند. _ دل‍...‌دلی... تو از کی اینجایی؟ چشم‌های قرمزش... فؤاد بمیرد... سرش را پایین انداخت. دستش وقتی دریل را سمتم گرفت می‌لرزید. _ اومدم بگم دیگه نمیام کارگاه... کیان... کیان زنگ زده... می‌خواد باهام صحبت کنه... https://t.me/+OSetzdi4kf81NDg0 https://t.me/+OSetzdi4kf81NDg0 تا حالا دختر کابینت‌ساز دیدید؟ من دل‌آرا، اولین دختری شدم که پابه‌پای فؤاد با تخته و چوب کار می‌کردم. چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمی‌داد هیچ‌جا کار پیدا کنم. عشق قدیمی من، کیانمهر سپهسالار... هر جا که برای کار رفتم باعث شد سه‌سوت اخراج شم. اما یه نفر تو کابینت‌سازی بهم کار داد: فؤاد.... سرش درد می‌کرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود. نه از کیان می‌ترسید، نه از عاقبت کمک به من... تا اینکه.. https://t.me/+OSetzdi4kf81NDg0
إظهار الكل...
👍 4
Photo unavailable
پلیسی که با آشنا شدن با یک پری وارد سرزمین پری ها می شود و ... انگشتانش با فشاری مناسب روی آلتم با حرکاتی اروتیک و هوس انگیز حرکت کردند. چشم هایم حرکات انگشت هایش را با وسواس فراوان تعقیب کردند. لب هایش را گزید و مثل کسی که بی نهایت از این کار لذت می برد، ناله های بلندی سر می داد. وقتی احساس کردم بیشتر از آن نمی توانم تحمل کنم، ناله ای سر دادم. ⚜مجموعه رمان °سرزمین پری ها°جلد جدید در حال پارت گذاری:👇🏻 @kabnovels 🔞پارت آینده🔞واقعی https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0 https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0 ژانر : عاشقانه_تخیلی_بزرگسال_معمایی ❌محدودیت سنی❌رمان بزرگسالان ❌
إظهار الكل...
❌رمانی بر اساس واقعیت که تلگرام رو حسابی ترکونده❌ https://t.me/+YZ2e9yQAJftiZjhk _گوش کن بهم گلشید!!! گلشید دستش را با خشونت بیرون میکشد: _ولم کن…انقد نچسب بهم…من خودم دوس پسر دارم،برو بچسب به این همه دختر که اینجا تنهان… پوزخند حسین بیشتر کفری اش میکند مردک چه فکری با خودش کرده بود! حسین دوباره نزدیکش می‌شود: _تو اسم اونو میذاری دوست پسر؟!اون حتی خودشم نمیدونه زنه یا مرد؟ کف دستانش را پرحرص بر سینه ی حسین میکوبد: _اون معلومه چیه…اینی که اینجا مجهول الهویته تویی عوضی، بار آخرتم باشه که اینجوری راجع به آرسان حرف میزنی… استرس گلشید از سر رسیدن آرسان،باعث شده بود که دستپاچه شود…حوصله ی جنجال نداشت و خودش به اندازه ی کافی او را مورد عنایت قرار داده بود ولی امشب حسین ول نکن ترین انسان دنیا بود.. _ببین منو …آخرش که چی !!!فکر کردی از یه آدم که نصفش مرده و نصف دیگه اش زن..واسه تو شوهر درمیاد!!!! اینبار گلشید بلندتر پاسخ می‌دهد: _به توچه…به تو چه؟ تو چیکاره‌ای اصلا؟! مهم منم که عاشقشم… دوباره نزدیک گلشید می‌شود : _چطور عاشق آدمی شدی که خودش دختره؟ تو یه مرد میخوای بالای سرت… دست مشت میکند که بر سینه اش بکوبد ولی شانه ی حسین پر ضرب به عقب کشیده می‌شود و همزمان آرسان میغرد: _الان تو که خیلی مردی…مردونگیت بهت میگه مزاحم ناموس من بشی؟!!! و مشتی که گوشه لب حسین را پاره می‌کند. https://t.me/+YZ2e9yQAJftiZjhk 🌈داستان یک پسر ترنس🌈 جوین شو ادامه رو بخون😭❌
إظهار الكل...
🤍🩶🖤 Lucifer🤍🩶🖤

🍂بسم قلم🍂 📌روزانه سه الی چهار پارت✔️ 🪄برگرفته شده از داستانی واقعی 📕چاپی لینک چنل👇

https://t.me/+kvjK6gxIMs1kNjY0