cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

My novels

ارتباط با نویسنده: https://t.me/BiChatBot?start=sc-356097-T33Vm72 لینک کانال: https://t.me/joinchat/4xSGzNshSYk1YmZk

إظهار المزيد
لم يتم تحديد البلدلم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
793
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

#عشق‌شبانه #فصل9 #پارت49 گرت التم رو از داخلش بیرون کشیدم و محکم روی پشتش قرارش دادم، چون دقیقا مثل قبل به حد کافی عمیقا داخلش نبودم. التم رو داخل بدن در حال پیچ و تابش کوبیدم، به چیزی جز بذرافشانی داخل اون فکر نمیکردم. فکر میکردم دیگه تخمام برای این یکی خیلی خشک شده باشه اما نچ، حتی الان هم حس کردم که با دانه هام پرش کردم، اون جیغ میکشید و با ضربه هایی که بهش میزدم زیر من به سطح سرد سخت کوبیده میشد. حتی حالا هم باو جود اینکه داشتنم میومدم به گاییدن بعدیمون فکر میکردم، انگار برام عقده شده بود. واژنش مثل یه غنچه ی گل باز شده بود، دانه هام رو داخلش پاشیدم و واژنش تمامش رو مکید، همین طور که باسنش روی من بالا پایین میرفت، واژنش دور التم جمع شد. سینه هاش در زیر روشنایی کم مهتاب که از طریق بارش برفی که از پنجره پیدا بود منو صدا میکردند. سرتاسر بدنش رو نشونه گذاشتم تا به همونایی که مطمئن بودم به نوعی توی خوابهام به جا گذاشتم پیوند بخورن. به نظر میرسید بدنهای ما بعد از اینکه هر دومون باهم اومدیم نمیخواستن دست از حرکت بردارن، دهنهامون همدیگه رو پیدا کردند تا اینکه هردوتاییمون احتیاج به نفس کشیدن پیدا کردیم. خودم رو روش انداختم و بلاخره خالی شدم، اما مراقب بودم که لهش نکنم و سریعا به پشت شدم و وزن اون رو روی سینه ام انداختم. مثل میلیون ها باری که قبلا این کار رو کردم، دستم رو پشت سرش گذاشتم.
إظهار الكل...
قسمت ۸ جادوگر پیر جین به جادوگر سلام میکند، در این حین بچه‌ها مات و مبهوت محو تماشای چهره جادوگر میشوند، او فردی بود که به سختی میشد جنسیتش را تشخیص داد، تمام بدنش را موهای زیادی فرا گرفته بود، به شدت لاغر، طوری که میشد استخوان‌های صورتش را دید و حتی آن‌ها را شمرد. جادوگر از جین میخواهد که خواسته خود را بیان کند، جین با چهره‌ای که سعی میکرد بچه‌ها آرام کند رو به آن‌ها نگاه میکند. "خب بچه‌ها کدومتون میخواد آینده خودش رو بدونه؟" آرتور: "من به این مسائل اعتقادی ندارم مادر!" جین با شنیدن این حرف آنجلا را پیشنهاد میدهد، دخترک قبول میکند و کمی جلوتر میرود تا جادوگر پیر او را به خوبی ببیند. جادوگر در چشمان آنجلا خیره میشود گویی چشم‌ها با او حرف میزنند، دخترک از چهره‌ای که جادوگر به خود گرفته بود میترسد و چشمان خود را میبندد، جین با خنده‌ای فضا را آرام میکند، آرتور شاهد تمام این ماجراهاست. جادوگر بار دیگر در چشمان دخترک خیره میشود، جین از جادوگر میپرسد که آیا او میتواند آینده دختر را بگوید. "عجب چهره زیبا و دلنشینی، علاقه تو به برادرت آینده تو رو میسازه، مرگ تو این دنیا رو میسازه، تو آغازی برای ثمر رسیدن اهداف اجدادت هستی" حرف‌های جادوگر کمی برای جین و فرزندانش گیج کننده بود، آن‌ها منظور جادوگر پیر را به خوبی متوجه نشده بودند، آیا دخترک به زودی میمیرد؟ آیا مرگ دخترک در آینده دور همراه با اتفاقی بزرگ خواهد بود؟ سوالاتی از این دست در ذهن همه افراد حاضر در مجلس بود. بعد از دقایقی آن‌ها از خانه جادوگر خارج شدند، بچه‌ها مشغول بازی شدند و حرف‌های جادوگر را فراموش کردند اما مادر آن‌ها کمی آشفته بود و در فکر فرو رفته بود، گویی حرف‌های جادوگر او را تحت تاثیر قرار داده بود، او همیشه به جادوگر پیر اعتقاد داشت و میدانست که دروغ نمیگوید.
إظهار الكل...
قسمت ۷ جادوگر پیر آرتور به همراه خواهر و مادر خود راهی جنگل قدیمی میشود تا جادوگر را ملاقات کند، خانه جادوگر درست وسط جنگل قدیمی بود. آن‌ها بعد از دقایقی راه رفتن از دروازه بهشت، وارد جنگل قدیمی میشوند، این نخستین باری است که آرتور قدم به جنگل قدیمی میگذارد، او محو زیبایی جنگل شده بود، به اطراف خود مینگریست، درختان تنومند چند هزار ساله را میدید که روی تنه آن‌ها نقاشی و حکاکی‌هایی موجود بود که به وسیله اجداد او و دیگران بر تنه درختان نقش بسته بودند، حیوانات روی برخی نقش‌‌ها لانه ساخته‌اند و قسمتی از آن‌ها را نابود کرده‌اند ولی این نابودی اثری زیبا و هنری ساخته بود، لانه‌هایی که از دل نقش‌های زیبا سر برآورده‌اند. زیر پای آرتور پر بود از خرگوش‌ها و انواع حیوانات که به پای او میزدند، او خوشحال بود گویی کودک درونش رها شده بود به این سو و آن سو میدوید، آنجلا برادر خود را تعقیب میکرد و با هم سعی در به دام انداختن خرگوشی داشتند تا او را با خود به خانه ببرند اما در این کار ناموفق بودند، جین که به فرزندان خود نگاه میکرد حس خوبی تمام وجودش را فرا گرفته بود، او از این بابت که آرتور میتواند بچگی کند خوشحال است. بعد از دو ساعت پیمودن مسیر جین و فرزندانش به نزدیکی خانه جادوگر پیر میرسند، در اینجا همه چیز متفاوت بود. انگار اینجا جایی خارج از جنگل قدیمی است، درختان فقط تنه خالی بودند که تمام برگ و میوه آن‌ها چیده شده بود، روی شاخه‌ درختان اشیایی مرموز آویزان بود این اشیا شامل چیزهای زیادی میشد، چهره‌ انسان‌های مختلف، نماد‌ها و وسایلی که مربوط به جادو میشوند. با نگاه در چهره آنجلا و آرتور دیگر نمیتوان آن شور و شوق اولیه را دید، آن‌ها تحت تاثیر فضا بودند و کمی ترس بر آن‌ها غلبه کرده بود، گویی پروانه‌ای که مدام در حال پرواز است را محبوس کرده‌اند. کمی جلوتر میروند خانه‌ای چوبی و کوچک که به نظر میرسد سال‌های زیادیست مرمت نشده در دیدگان آن‌ها ظاهر میشود، آرتور با تعجب به خانه نگاه میکند و با خود میگوید مگر ممکن است فردی در این خانه ساکن باشد؟ جین که جلوتر از فرزندان خود در حال حرکت بود به نزدیکی خانه میرسد و با دست به در خانه میزند، صدایی پیر جواب میدهد، کیستی؟ جین خود را معرفی میکند، در باز میشود، آرتور و آنجلا پشت سر مادر خود وارد خانه میشوند.
إظهار الكل...
قسمت ۶ جادوگر پیر بعد از تمرینی سخت آرتور اجازه پیدا میکند تا کمی استراحت کند، فردریک مانند همیشه آرتور را به زیرزمین خانه میبرد جایی که در آنجا خدمتکار‌ها برایشان آب گرم تدارک دیده‌اند. بعد از استحمام آرتور سرحال و شاداب به سمت خواهر کوچک خود میرود تا در بازی‌های کودکانه او سهیم باشد، به خوبی میتوان عقده بچگی کردن را در آرتور دید او از سنین بسیار پایین تحت آموزشی سخت قرار داشت و فردریک به او اجازه انجام چنین اعمالی را نمیداد. آن خواهر و برادر مشغول بازی بودند که آنجلا با صورتی خندان مانند همیشه وقایع روزانه را برای برادرش تعریف میکرد. "فردا صبح مادر از پدر اجازه گرفته که ما رو پیش جادوگر پیر ببره، اون میگه جادوگر پیر از روی چهره افراد آینده اون‌ها رو پیشبینی میکنه!" آرتور با شنیدن این حرف به شدت خوشحال شد، اما خوشحالی او بخاطر رفتن پیش جادوگر نبود، او از این بابت خوشحال بود که میتواند یک روز را بدون تمرین سپری کند و آزاد باشد. آفتاب کم کم در حال غروب کردن بود و طبق قوانین خانه، بچه‌ها باید بعد از غروب آفتاب به خواب بروند تا صبح زود آماده فعالیت‌های روزانه باشند. آرتور و آنجلا به اتاق خود میروند، امشب برای آرتور شب ویژه‌ای بود و مثل همیشه که از شدت خستگی زود به خواب میرفت نبود، نگاهی به آنجلا می‌اندازد که غرق در خواب بود، کمی به فردا فکر میکند که قرار است در جنگل قدیمی قدم بزند و بچگی کند که بعد از دقایقی به خوابی عمیق فرو میرود. صبح زود جین فرزندان خود را از خواب بیدار میکند او عادت داشت زودتر از همه‌ی اعضای خانواده بیدار شود، جین فرزندان خود را برای رفتن به جنگل قدیمی نزد جادوگر پیر آماده میکند.
إظهار الكل...
قسمت ۵ آرتور کوچولو محوطه خانه مانند یک کمپ جنگی به نظر میرسید. آدمک‌های چوبی سرتاسر محوطه اصلی قرار داشتند که تیر‌های رها شده از کمان درون آن‌ها فرو رفته بود، این نشانه تمرین بیش از حد تیراندازی است که میتواند هر سربازی را از پای در آورد. تمامی این موارد نشانه از تمرین‌های شبانه روزی دارد. درون محوطه میتوانستید انواع سلاح‌های جنگی را پیدا کنید، از نیزه‌های بلند تا انواع شمشیر و خنجرها. "جین" با عشقی وصف‌ناپذیر از بالای ایوان خانه در حال تماشای شوهر و پسر کوچکش است. فردریک که اکنون مربی آموزش پسر خود شده بود،با چهره‌ای جدی همانند یک مرد جنگی در حال آموزش فنون جنگی به آرتور است. "اینطوری نه سرباز، با این وضعیت در میدان جنگ یک ثانیه هم دوام نمیاری. شمشیر رو محکم توی دست‌هات نگهدار، بار بعد تو مردی" در اطراف حصار‌های چوبی محوطه آموزش، دختری زیباروی در حال تماشای تمرین برادر خود است. او سعی میکند تا توسط برادر و پدرش دیده نشود و خود را از دید آن‌ها پنهان میکند. او میدانست که اگر پدرش متوجه حضورش در محوطه تمرین شود، به شدت تنبیه خواهد شد. اعتقاد پدر بر این بود که دختر‌ها برای جنگیدن ساخته نشده‌اند. جین که سال‌ها با فردریک زندگی کرده بود، این عادت او را میشناخت به طوری که حتی جین به این اعتقادات پایبند شده بود. "آنجلا! مگه بارها به تو تذکر ندادم که سمت محوطه تمرین نرو؟ زود باش، از اونجا دور شو، این محل مردهاست" آنجلا شدیدا به برادر بزرگ‌تر خود حسودی میکرد و از این تبعیض بین فرزندان ناراحت بود. او در حال ترک محوطه با چشمانی گریان به مادر خود میگوید، روزی کاری خواهد کرد که آرتور به او نیاز پیدا کند.
إظهار الكل...
قسمت ۴ آرتور کوچولو ۲۰ سال قبل محله‌ای کوچک و زیبا، به دور از هیاهوی شهر، در نزدیکی جنگل قدیمی وجود داشت که مردم لاندان آن را با نام "دروازه بهشت" میشناختند. محله‌ای پوشیده شده از درختان زیبا و بلند که سنجاب‌ها در آن‌ها لانه ساخته بودند و مدام در حال حرکت هستند. در این طبیعت بکر پویایی زندگی به خوبی به چشم میخورد. صدای آواز گنجشک‌ها و پرندگان مختلف جوری هماهنگ شده بود که گویی درحال شنیدن یک سمفونی زیبا هستید. دروازه بهشت در کناره‌های شهر مرکزی کشور لاندان درست بین شهر و جنگل قدیمی قرار داشت. در اطراف این محله، کارگاه‌های چوب‌بری برای تهیه هیزم و نیازهای کشور وجود داشتند. این کارگاه‌ها از صبح و هنگام طلوع آفتاب تا شب و هنگام غروب آفتاب فعالیت میکردند. ساکنان دروازه بهشت اغلب افراد پولدار و اشراف‌‌زاده هستند که اینجا را به دور از هیاهوی شهر برای زندگی مجلل خود انتخاب کرده‌اند. دلیل دیگری که باعث فرار آن‌ها از شهر شده بود، اختلافات سیاسی و جنگ‌های داخلی است. در میان آن‌ها اسامی معروفی از برترین خاندان‌ها به چشم میخورد که یک اسم در میان آن‌ها میدرخشید، "فردریک مورگان" از خاندان اصیل مورگان‌ها. خانه‌ای بزرگ و اشرافی در ضلع شمالی محله وجود داشت که بیشتر از دیگر خانه‌ها جلب نظر میکند. زیبایی‌های معماری و خوش ساخت بودن خانه در کنار اسم فردریک مورگان معروف بودن این کاخ را دوچندان میکرد. صدای برخورد شمشیر‌های چوبی که برای تمرین استفاده میشوند به گوش میرسد، یک نفر در حال تمرین و یادگیری فنون جنگی است.
إظهار الكل...
قسمت ۳ دوئل جان همچنان در حال تحریک آرتور است و به او گوشزد میکند که خون این انسان‌ها بیهوده ریخته نشده است. آنجلا شاهد تمام این صحنه‌ها است، این اتفاقبرای وی که برادرش را اینگونه سست میدید، بسیار تلخ و غیرقابل هضم است. اکنون جان، آن دشمن دیرینه در موضع قدرت قرار دارد و آرتور سست و شکننده در حال نظاره کردن است. آنجلا که معروف‌ترین کماندار لاندان شناخته میشد، تیری را در کمان خود که ساخته شده از "درخت زندگی" است قرار میدهد و آن را به سمت جان رها میکند. فاصله جان بسیار دورتر از برد کمان است و تیر رها شده در نیمه راه سقوط میکند. آرتور با دیدن این صحنه، شجاعتی وصف‌ناپذیر را دریافت میکند، آنجلا از آرتور میخواهد که اگر توان اتمام کار را ندارد به او اجازه دهد تا با جان مبارزه کند. آنجلا تیری دیگر را در کمان زیبای خود که منقش به اشکال طلایی است قرار میدهد و با ذکر این جمله که "من بهترین کماندار لاندان هستم" آن را به سمت جان شلیک میکند. تیر از میان غبارها به پرواز در می‌آید و به زره جان برخورد میکند. آسیبی متوجه جان نمیشود. آرتور با دیدن این صحنه شمشیر خود را محکم در دستش میگیرد و به سمت جان میدود.
إظهار الكل...
قسمت ۲ دوئل آنجلا محو تماشای برادر خود شده بود. آرتور وقتی شمشیر را در دست میگرفت، بسیار زیبا و رشید به نظر میرسید. برای چند لحظه، سکوتی عجیب در میان آن همه هیاهو حکم‌فرما شد. آرتور سرپا شده بود. در آن میان ناگهان صدایی مهیب سکوت مرگبار حاکم بر فضا را شکست. آنجلا به سمت منشاء صدا برگشت، جنگجویی قدرتمند با هیکلی ورزیده از پس غبارها بیرون آمد. "جان" با چهره‌ای برافروخته و عصبانی به آرتور نگاه میکند. [آرتور! این چیزی بود که سال‌ها من و تو براش مبارزه کردیم. زود باش، بیا تمومش کنیم.] جان، آرتور را به مبارزه‌ای تن به تن دعوت میکند، تنها افراد باقی‌مانده از جنگ این سه تن بودند که بر طبق نوشته‌های "کتاب باستانی" برای دستیابی به "شمشیر پادشاه" فقط باید یک تن زنده میماند. آرتور با شنیدن این سخنان از جانب جان، به یکباره از فکر و خیال بیرون آمد. لحظاتی شک و تردید در او پدیدار گشته بود، اما با تفکر به اینکه او کل زندگی خویش را وقف این لحظه کرده است از فکر و خیال دست کشید. [الان وقت سست بودن نیست، من باید بتونم تمرکز کنم] جان همچنان در پس غبارها منتظر آرتور است. او همانند کوره‌ای که مدام در حال اشتعال است، عصبانی و برافروخته‌تر میشد. قصد جان، تحریک آرتور بود.
إظهار الكل...
قسمت ۱ دوئل آتشفشان شهر لاندان فوران کرده بود. از آخرین فوران "کوه مقدس" ۳۰۰ سال میگذرد. در آن زمان "پادشاه ادوارد" حاکم کل سرزمین بود. همه میدانند که این کوه در چه مواقعی فوران میکند و قرار است سرنوشت لاندان رقم بخورد. غبار ناشی از فوران "کوه مقدس" فضا را پر کرده است. رنگ نارنجی آسمان فضا را بیش از پیش وحشتناک‌تر جلوه میدهد، گویی حتی آسمان این روز را نفرین کرده است. در دامنه "کوه مقدس" تعداد زیادی جسد دیده میشود که همگی مرده‌اند و تعدادی از آن‌ها در حال مرگ هستند که صدای ناله‌های گوش‌خراش آن‌ها فضا را پر کرده بود، نفس کشیدن در چنین فضایی واقعا سخت و دشوار است. آرتور به اطراف خود نگاهی می‌اندازد، کوهی از اجساد را میبیند که همگی در اثر جنگی بزرگ کشته شده‌اند. در میان آن‌ها شروع به قدم زدن میکند، مات و مبهوت چهره آن‌ها را میبیند، تمام آن‌ها از دوستان و آشنایان او هستند. این‌ها همرزمان جوانی وی بودند. [آیا ارزشش رو داشت؟ این‌ها همگی برادران و خواهران من هستند] صدایی از دور‌دست به گوش میرسد، دختری جوان با اندامی ظریف و چهره‌ای زیبا، آرتور را صدا میزند. استرس و ترس در چهره "آنجلا" به خوبی مشهود است. [آرتور، صدای من رو میشنوی؟ الان وقت پا پس کشیدن نیست برادر، شمشیرت رو بردار] آرتور که برای نخستین بار در عمر خود سست شده بود، با شنیدن صدای آنجلا به سمت شمشیر خود دوید.
إظهار الكل...
درود، وقت بخیر. عباس هستم، قرار هست از امروز در این کانال فعالیت کنم و رمانم که زاییده ذهن خودم هست اینجا قرار بدم. این رمان کاملا فانتزی و تخیلی هست که برای نوشتن اون از رمان‌های کینگ آرتور و دیگر رمان‌های فانتزی الهام گرفتم. داستان کم کم جلو میره و باید با دقت اون رو بخونید تا متوجه بشید و ممکنه در ابتدا کمی شلوغ و پیچیده به نظر برسه. هر شب ساعت ۹ یک قسمت داریم به جز روز‌های جمعه و پنجشنبه. ممکنه گاهی بیشتر داشته باشیم که بستگی به تایمم داره. امیدوارم خوشتون بیاد و لذت ببرید. برای هرگونه ارتباط با نویسنده و همچنین نقد یا پیشنهاد میتونید از لینک ناشناس من استفاده کنید. https://t.me/BiChatBot?start=sc-356097-T33Vm72
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.