cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

🖤(چرا من بی ارزشم)🌙🌙معصومه طباطبایی🖤

عشق یعنی تنها تو هستی که میتونی منه تنها رو آروم کنی" کانال رمان "چرا من بی ارزشم" 🌙 روزهای زوج یک پارت کانال ارتباط با من🔥 @naghd_taba84 محافظ رمان هام💙 @tabatabaee_novels84

إظهار المزيد
إيران205 449Farsi196 987الفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
198
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

🌙🌙 🌙 "چرا من بی ارزشم" #400❤️‍🔥 و بعد از مدتها صدای فریاد بلندش و شنیدم. -صبرکن فرح! فرررررررح!! بیشتر و هیجان‌زده تر خندیدم و سریع با پوشیدن کفش‌هام داخل خونه شدم. و بدو خودم و به اتاقم رسوندم و دیگه بیرون نرفتم. .. -هولی شّت!! درحالیکه پایین بافت موهام رو با کش میبندم، سر به عقب میچرخونم، خیره به نورا میگم: -چی چی شت؟! -باورم نمیشه تو زدی ماشینش و ترکوندی! تازه خرابی باغچه هم بخاطر توئه! امیر خفه‌ت نکرد؟ یادآوری اون بوسه‌ی پرشور تو اتاقش، صورتم و حسابی قرمز میکنه. چشم دزدیده و موهام رو رها میکنم. و به دروغ لب میزنم: -ظاهرا فعلا باهام قهره. ثنا-خب نگران نباش با نصفه‌شبی که تو براش برنامه ریختی مطمئنا زود آشتی میشه! به تصورات ثنا نیشخند میزنم. قطعا من برای امشب یه عالمه برنامه دارم. میخوام امشب یکی از قشنگترین خاطراتم با ارسلان باشه. -به نظرتون کلیپس بزنم؟ نورا-به نظرم میتونستی کلا فقط کلیپس بزنی بعد پیش امیر فقط اونو باز کنی! اینطور فکر نمیکنی؟ -یعنی الان موهامو باز کنم؟ این بار ثنا جواب میده: -میتونی هم بعد از جشن اینکارو بکنی! کمی از میز فاصله میگیرم. لباس قرمز رنگ، قشنگ تو تنم نشسته، جوراب‌شلواری مشکی رنگی به پا زدم و کت مشکی‌ای هم قراره بازوهای برهنه‌م رو بپوشونه. و البته شالم و هم انتخاب کردم. میچرخم و مقابل دخترا قرار میگیرم. -چطور به نظر میرسم؟ نورا با نیش باز انگشت شست و اشاره‌ش رو به نشونه‌ی اوکی به‌هم میچسبونه. -عالی شدی! امیر عاشقت میشه! مطمئنم. خیره به آینه، چتری‌هام رو لمس میکنم، و بی‌اراده نجوا میکنم. -اون همین الانش هم عاشقمه! و اینو تو رفتارش کاملا بهم نشون داده. +اووووووه! نگاه چپ چپی‌ای به جفتشون میندازم و ثنا برام چشمک میزنه، و نورا میگه: -پس عروس بعدی تویی! باید دسته گلم و مینداختم تو بغلت. با نیشخندی کوتاه و پرحرف نگاه ازش جدا میکنم. و اجازه میدم تو خیال خودش خوش باشه. با پوشیدن کفش‌هام و درست کردن شالم، سمت در اتاق میرم. -خب؟ بریم؟ ثنا از روی تخت بلند میشه و با نورا سمتم میان. -بقیه هم اومدن؟ مخصوصا ارسلانت‌. از اتاق خارج میشیم. -ارسلان قراره با پریا و پسرعمه‌هاش بیاد. فعلا فقط شماهایید‌ و یه سری از دوستاش. ..
إظهار الكل...
🌙🌙 🌙 "چرا من بی ارزشم" #400❤️‍🔥 و بعد از مدتها صدای فریاد بلندش و شنیدم. -صبرکن فرح! فرررررررح!! بیشتر و هیجان‌زده تر خندیدم و سریع با پوشیدن کفش‌هام داخل خونه شدم. و بدو خودم و به اتاقم رسوندم و دیگه بیرون نرفتم. .. -هولی شّت!! درحالیکه پایین بافت موهام رو با کش میبندم، سر به عقب میچرخونم، خیره به نورا میگم: -چی چی شت؟! -باورم نمیشه تو زدی ماشینش و ترکوندی! تازه خرابی باغچه هم بخاطر توئه! امیر خفه‌ت نکرد؟ یادآوری اون بوسه‌ی پرشور تو اتاقش، صورتم و حسابی قرمز میکنه. چشم دزدیده و موهام رو رها میکنم. و به دروغ لب میزنم: -ظاهرا فعلا باهام قهره. ثنا-خب نگران نباش با نصفه‌شبی که تو براش برنامه ریختی مطمئنا زود آشتی میشه! به تصورات ثنا نیشخند میزنم. قطعا من برای امشب یه عالمه برنامه دارم. میخوام امشب یکی از قشنگترین خاطراتم با ارسلان باشه. -به نظرتون کلیپس بزنم؟ نورا-به نظرم میتونستی کلا فقط کلیپس بزنی بعد پیش امیر فقط اونو باز کنی! اینطور فکر نمیکنی؟ -یعنی الان موهامو باز کنم؟ این بار ثنا جواب میده: -میتونی هم بعد از جشن اینکارو بکنی! کمی از میز فاصله میگیرم. لباس قرمز رنگ، قشنگ تو تنم نشسته، جوراب‌شلواری مشکی رنگی به پا زدم و کت مشکی‌ای هم قراره بازوهای برهنه‌م رو بپوشونه. و البته شالم و هم انتخاب کردم. میچرخم و مقابل دخترا قرار میگیرم. -چطور به نظر میرسم؟ نورا با نیش باز انگشت شست و اشاره‌ش رو به نشونه‌ی اوکی به‌هم میچسبونه. -عالی شدی! امیر عاشقت میشه! مطمئنم. خیره به آینه، چتری‌هام رو لمس میکنم، و بی‌اراده نجوا میکنم. -اون همین الانش هم عاشقمه! و اینو تو رفتارش کاملا بهم نشون داده. +اووووووه! نگاه چپ چپی‌ای به جفتشون میندازم و ثنا برام چشمک میزنه، و نورا میگه: -پس عروس بعدی تویی! باید دسته گلم و مینداختم تو بغلت. با نیشخندی کوتاه و پرحرف نگاه ازش جدا میکنم. و اجازه میدم تو خیال خودش خوش باشه. با پوشیدن کفش‌هام و درست کردن شالم، سمت در اتاق میرم. -خب؟ بریم؟ ثنا از روی تخت بلند میشه و با نورا سمتم میان. -بقیه هم اومدن؟ مخصوصا ارسلانت‌. از اتاق خارج میشیم. -ارسلان قراره با پریا و پسرعمه‌هاش بیاد. فعلا فقط شماهایید‌ و یه سری از دوستاش. ..
إظهار الكل...
🌙🌙 🌙 "چرا من بی ارزشم" #400❤️‍🔥 و بعد از مدتها صدای فریاد بلندش و شنیدم. -صبرکن فرح! فرررررررح!! بیشتر و هیجان‌زده تر خندیدم و سریع با پوشیدن کفش‌هام داخل خونه شدم. و بدو خودم و به اتاقم رسوندم و دیگه بیرون نرفتم. .. -هولی شّت!! درحالیکه پایین بافت موهام رو با کش میبندم، سر به عقب میچرخونم، خیره به نورا میگم: -چی چی شت؟! -باورم نمیشه تو زدی ماشینش و ترکوندی! تازه خرابی باغچه هم بخاطر توئه! امیر خفه‌ت نکرد؟ یادآوری اون بوسه‌ی پرشور تو اتاقش، صورتم و حسابی قرمز میکنه. چشم دزدیده و موهام رو رها میکنم. و به دروغ لب میزنم: -ظاهرا فعلا باهام قهره. ثنا-خب نگران نباش با نصفه‌شبی که تو براش برنامه ریختی مطمئنا زود آشتی میشه! به تصورات ثنا نیشخند میزنم. قطعا من برای امشب یه عالمه برنامه دارم. میخوام امشب یکی از قشنگترین خاطراتم با ارسلان باشه. -به نظرتون کلیپس بزنم؟ نورا-به نظرم میتونستی کلا فقط کلیپس بزنی بعد پیش امیر فقط اونو باز کنی! اینطور فکر نمیکنی؟ -یعنی الان موهامو باز کنم؟ این بار ثنا جواب میده: -میتونی هم بعد از جشن اینکارو بکنی! کمی از میز فاصله میگیرم. لباس قرمز رنگ، قشنگ تو تنم نشسته، جوراب‌شلواری مشکی رنگی به پا زدم و کت مشکی‌ای هم قراره بازوهای برهنه‌م رو بپوشونه. و البته شالم و هم انتخاب کردم. میچرخم و مقابل دخترا قرار میگیرم. -چطور به نظر میرسم؟ نورا با نیش باز انگشت شست و اشاره‌ش رو به نشونه‌ی اوکی به‌هم میچسبونه. -عالی شدی! امیر عاشقت میشه! مطمئنم. خیره به آینه، چتری‌هام رو لمس میکنم، و بی‌اراده نجوا میکنم. -اون همین الانش هم عاشقمه! و اینو تو رفتارش کاملا بهم نشون داده. +اووووووه! نگاه چپ چپی‌ای به جفتشون میندازم و ثنا برام چشمک میزنه، و نورا میگه: -پس عروس بعدی تویی! باید دسته گلم و مینداختم تو بغلت. با نیشخندی کوتاه و پرحرف نگاه ازش جدا میکنم. و اجازه میدم تو خیال خودش خوش باشه. با پوشیدن کفش‌هام و درست کردن شالم، سمت در اتاق میرم. -خب؟ بریم؟ ثنا از روی تخت بلند میشه و با نورا سمتم میان. -بقیه هم اومدن؟ مخصوصا ارسلانت‌. از اتاق خارج میشیم. -ارسلان قراره با پریا و پسرعمه‌هاش بیاد. فعلا فقط شماهایید‌ و یه سری از دوستاش. ..
إظهار الكل...
🌙🌙 🌙 "چرا من بی ارزشم" #400❤️‍🔥 و بعد از مدتها صدای فریاد بلندش و شنیدم. -صبرکن فرح! فرررررررح!! بیشتر و هیجان‌زده تر خندیدم و سریع با پوشیدن کفش‌هام داخل خونه شدم. و بدو خودم و به اتاقم رسوندم و دیگه بیرون نرفتم. .. -هولی شّت!! درحالیکه پایین بافت موهام رو با کش میبندم، سر به عقب میچرخونم، خیره به نورا میگم: -چی چی شت؟! -باورم نمیشه تو زدی ماشینش و ترکوندی! تازه خرابی باغچه هم بخاطر توئه! امیر خفه‌ت نکرد؟ یادآوری اون بوسه‌ی پرشور تو اتاقش، صورتم و حسابی قرمز میکنه. چشم دزدیده و موهام رو رها میکنم. و به دروغ لب میزنم: -ظاهرا فعلا باهام قهره. ثنا-خب نگران نباش با نصفه‌شبی که تو براش برنامه ریختی مطمئنا زود آشتی میشه! به تصورات ثنا نیشخند میزنم. قطعا من برای امشب یه عالمه برنامه دارم. میخوام امشب یکی از قشنگترین خاطراتم با ارسلان باشه. -به نظرتون کلیپس بزنم؟ نورا-به نظرم میتونستی کلا فقط کلیپس بزنی بعد پیش امیر فقط اونو باز کنی! اینطور فکر نمیکنی؟ -یعنی الان موهامو باز کنم؟ این بار ثنا جواب میده: -میتونی هم بعد از جشن اینکارو بکنی! کمی از میز فاصله میگیرم. لباس قرمز رنگ، قشنگ تو تنم نشسته، جوراب‌شلواری مشکی رنگی به پا زدم و کت مشکی‌ای هم قراره بازوهای برهنه‌م رو بپوشونه. و البته شالم و هم انتخاب کردم. میچرخم و مقابل دخترا قرار میگیرم. -چطور به نظر میرسم؟ نورا با نیش باز انگشت شست و اشاره‌ش رو به نشونه‌ی اوکی به‌هم میچسبونه. -عالی شدی! امیر عاشقت میشه! مطمئنم. خیره به آینه، چتری‌هام رو لمس میکنم، و بی‌اراده نجوا میکنم. -اون همین الانش هم عاشقمه! و اینو تو رفتارش کاملا بهم نشون داده. +اووووووه! نگاه چپ چپی‌ای به جفتشون میندازم و ثنا برام چشمک میزنه، و نورا میگه: -پس عروس بعدی تویی! باید دسته گلم و مینداختم تو بغلت. با نیشخندی کوتاه و پرحرف نگاه ازش جدا میکنم. و اجازه میدم تو خیال خودش خوش باشه. با پوشیدن کفش‌هام و درست کردن شالم، سمت در اتاق میرم. -خب؟ بریم؟ ثنا از روی تخت بلند میشه و با نورا سمتم میان. -بقیه هم اومدن؟ مخصوصا ارسلانت‌. از اتاق خارج میشیم. -ارسلان قراره با پریا و پسرعمه‌هاش بیاد. فعلا فقط شماهایید‌ و یه سری از دوستاش. ..
إظهار الكل...
دوستانی که کنکور داشتن، امیدوارم موفق باشید❤️ اما یادتون نره که بخاطرش خودتون رو اذیت نکنید اگر ازش راضی نبودین فداسرتون‌ بدونید تو کنکوری که سالها عادلانه نبوده، غصه خوردن کار بیخودیه‌ چون شما قطعا تلاشتون و کردین🥰❤️‍🔥
إظهار الكل...
پارت جدید❤️ فرح ماشین ارسلان و داغون کرد🥲😂 تصور قیافه‌ی ارسلان فقط😁
إظهار الكل...
🌙🌙 🌙 "چرا من بی ارزشم" #399 .. با خنده و هیجان، ضربه‌ی محکمی روی پاش میکوبه: -خب؟! بعدش چیشد؟ فهمید براش چی کادو درست کردی؟! لبم رو گزیده و گوشواره‌ی جدیدی که موقع خرید با ثنا گرفتم و برمیدارم تا داخل گوشم بندازم. -اگه میفهمید که خودمو میکشتم! نورا هم همراه با ثنا میخنده و باهم سربه‌سرم میذارن. اما ذهن من پریده به دیروز. زمانی که با ذوقی وافر داشتم هدیه‌شو نگاه میکردم و دور مچش تصورش میکردم، یهو در اتاق و باز کرد و اومد تو، همچین وحشت کردم که... آروم میخندم، قیافه‌م مطمئنا خیلی ضایع و خنده‌دار شده بود. سریع جعبه رو از پشت رو میز گذاشتم، اما اون مشکوک شده بود و با چشم‌های ریزشده‌ش انگار میخواست بخورتم‌. هنوز صداش تو سرمه. "چیو قایم کردی؟" یه لحظه زبونم بند اومد انگار! و بعد اولین چیزی که به ذهنم رسید و گفتم. "جاسوئیچی! یه جاسوئیچیه‌." اومد سمتم. "خب بده منم ببینمش." "اصلا! مال ثناست، گفت به کسی نشون ندم. منم بهش قول دادم." از قیافه‌ش مشخص بود که چندان حرفم و باور نکرده. ولی همینم که دیگه اصرار نکرد و خودشو به ندونستن زد خوب بود. "خب...چیزی میخواستی بهم بگی؟" "من نه ولی تو انگار میخوای چیزی بگی!" با خنده گوشواره‌ی دیگه رو به گوش راستم میندازم. ارسلان واقعا خوب میتونه یه عوضی باشه! خیلی خوشگل حرف انداخت تو دهنم. -چرا ادامه‌شو نمیگی فرح؟ -هیچی تونستم یه جوری بپیچونمش، اما حرف انداخت تو دهنم. گفت انگار چیزی میخواستی بگی. منم مجبور شدم بگم، بهم رانندگی یاد بده! نورا نمیتونه هیجانش و کنترل کنه و از جا میپره: -خب؟!! باور کرد؟ از جا بلند میشم. -هیچی دیگه! باور کرد، قبول کرد، و بردتم‌ تو حیاط و سوار ماشینش شدیم. ذهنم سمت دیروز پر میکشه. .. دست و پاهام میلرزید و نفس نفس میزدم. استرس داشت دیوونه‌م میکرد. این اولین باری بود که پشت فرمون می‌شستم و...و درعین هیجان، ترس داشت! با نشستن ارسلان، درست صندلی کنارم، قلبم یه لحظه ریخت و شوکه نگاهش کردم. ولی اون انگار برعکس من هم خونسرد بود و هم شیطون شده بود. -خب؟ چرا منو نگاه میکنی؟ استارت بزن. صدام انگار کوتاه لرزید. -فکر نمیکنی اول باید یکم آماده‌م کنی؟ وای از اون لبخند و برق شرارت نگاهش! -حتما عزیزم. اونایی که پایین پات هستن و میبینی؟ یکی‌ش ترمزه و اون یکی کلاژ... اون توضیح میداد‌ و من با سینه‌ی شتاب گرفته‌م نگاهش میکردم. هم میفهمیدم‌ چی میگه و هم نمیفهمیدم! -خب حالا استارت بزن. بزاقم رو قورت دادم و طبق گفته‌ش عمل کردم، خودش دنده رو برام درست کرد. -خب حالا یکم کلاژ رو فشار بده تا ماشین حرکت کنه. لحظه‌ی عجیبی بود. من طبق گفته‌ش عمل کردم. طوری به نظر میرسید که با فشار دادن کلاژ ماشین حرکت میکنه، و در عین حال اگه فشارش ندی ماشین نمی‌ایسته و کنترلش از دستت درمیره! و همینم شد. تونستم ماشین رو به حرکت دربیارم، و لحظه‌ی حرکت انگار قلبم ریخت. ارسلان دنده رو روی عقب تنظیم کرد، و من کلاژ رو فشار دادم و به عقب حرکت کردیم. یه لحظه انگار ولش کردم، و رفتیم عقب، عقب و عقب. ترسیدم و بی‌اختیار جیغ کشیدم، ارسلان هم هول شده بود. مدام میگفت ترمز و فشار بده، اما من انگار نمیدونستم چیکار کنم. و درست وقتی محکم به چیزی برخورد کردیم ترمز و فشار دادم. مبهوت و شوکه از اتفاقی که افتاد، سرم رو از روی فرمون بلند کردم. و به کندی سر کج کردم و خیره‌ی ارسلان شدم. داشت بهت‌زده و ناباور نگاهم میکرد. انگار باورش نمیشد که من الان ماشین خوشگلش و کوبوندم‌ به یه جایی! همونطور با اون چشم‌های گشاد شده‌ش سر به طرفین تکون داد. -فرح! انگار انتظار داشت بهش بگم اشتباه فک کردی و چیزی نشده! اما نمیتونستم. ماشین واقعا خورده بود به دیوار. تنها لبم و سمت پایین کشیدم. و آروم نجوا کردم: -ببخشید. ارسلان مثل برق گرفته‌ها در ماشین و باز کرد و پرید بیرون. اون رفت عقب ماشین رو ببینه، و با لبی که زیر دندونم بود، با نگاهم دنبالش کردم. و تونستم ببینم به کجا خوردیم. ماشین رفته بود تو باغچه و صاف خورده بود به دیوار. نتونستم خنده‌مو کنترل کنم...و خندیدم. همون لحظه ارسلان با اون چشم‌های از حدقه دراومده نگاهم کرد، و من سریع چشم دزدیدم و سرم و پایین انداختم. دستم و مقابل دهنم گرفتم و شونه هام لرزید. من..من واقعا ماشین ارسلان و کوبوندم تو دیوار! -وای! سخت بود نخندیدن. نمیدونم چه مرگم بود اما نزدیک بود از خنده منفجر شم و غش کنم. در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم و درحالیکه دستم مقابل دهنم بود، به عقب ماشین رفتم. -خیلی بد شده؟ -داری میخندی؟ سرم و انداختم پایین و سعی کردم لرزش شونه‌هام و کنترل کنم. ولی انگار شدنی نبود! -ماشین منو کوبیدی تو دیوار و داری میخندی؟ واقعا دست خودم نبود. ارسلان هم بهت‌زده بود هم خشمگین. انگار میخواست خفه‌م کنه. بی‌اختیار با خنده گفتم غلط کردم و سریع سمت خونه دویدم.
إظهار الكل...
Photo unavailable
به یاد پرواز #PS752🖤🖤🖤
إظهار الكل...
پارت جدید❤️ میدونم الان میخواید خفه‌م کنید😬 و کاملا حق میدم🥲 میتونید هرچقدر که میخواید فحشم بدید🫣 ولی خیلی دوستتون‌ دارم🫶❤️
إظهار الكل...
🌙🌙 🌙 "چرا من بی ارزشم" #398 .. آروم انگشتم و رو سطح لواشک میکشم، و وقتی میبینم خشک شده، ذوق‌زده میخندم. من...برای اولین بار...لواشک درست کردم! هیجان‌انگیزه برام. می‌ایستم. نگاهم و بین سینی‌ها و لواشک‌های پهن شده روشون میچرخونم. و همینطور اون سفره‌ی بزرگ. اون از مربای هویج، اینم از لواشک‌ها. مطمئنا برگه‌ها هم به زودی آماده‌ی خوردن میشن. با حوصله مشغول تیکه کردن لواشک و پیچیدنشون‌ میشم. و در این بین، به یه سری چیزها هم فکر میکنم. مثلا...۲شب دیگه! چشم به‌هم گذاشتیم روز تولده رسید. با نورا و خاله حرف زدیم. قرار شد من کیک و با نظارت خاله بپزم، و نورا تزئینش کنه. و البته، امروز ثنا قراره بیاد دنبالم تا باهم بریم پیش کسی که میتونه اون دستبند و درست کنه. تنها چیزی که نیاز دارم، اندازه‌ی مچ دست ارسلانه‌. و البته موهایی که قراره امروز ترتیبش‌ و بدم. دلم میخواد یه لباس جدید هم بخرم. ولی خب...تو جمعی که مردها هم هستن، گزینه‌های محدودی دارم! ولی یه فکرهایی دارم، دلم میخواد...آخر شب و با ارسلان بگذرونم، و تو تنهایی هدیه‌شو بدم. میخوام تمام واکنشش و، تمام اون لحظه‌ها رو تو سرم ثبت کنم. مطمئنا خیلی وقتها به کارم میاد. همه‌ی سینی‌ها رو روی هم گذاشته و لواشک‌ها رو، رو آخرین سینی میذارم. با بلند کردنشون، سمت در پشت‌بام راه میوفتم. و بعد پله‌ها، و بعد طبقه‌ی پایین. باید لواشک‌ها رو قسمت کنم. نصف بیشترش و باید برای خودم کنار بذارم، و باقی‌ش رو برای بقیه تقسیم کنم. به اندازه‌ی کافی زیاد هستن که همه راضی باشن! -چه عجب اومدی! ظرفا با تو. نرگس؛ نگاهش میکنم. و اون تنها بی‌حرف از کنارم رد میشه. گاهی حس میکنم بعد از اتفاقاتی که ماه پیش افتاد، رفتارش با من تغییر کرده! نمیدونم... سینی اول و روی اپن، و بقیه رو سرجاشون‌ قرار میدم. -کسی به اینا دست نزنه تا قسمتشون‌ کنم. آستین‌هام رو بالا زده و مقابل سینک می‌ایستم. گاهی حس میکنم تو یه جور روزمرگی گیر افتادم. دلم واسه خیلی چیزا تنگ میشه، مثل شِیکی که هرجمعه میخوردم و لیوانش و نگه میداشتم‌. قرار بود حتی بعد از مرگ مامان هم این...برنامه رو ادامه بدم. اما انگار...فراموش کردم. گاهی دلم یه چیزای عجیب غریب میخواد! من الان تو آروم‌ترین مدل خودمم. این باید خوب باشه، که اعصابم آرومه! اما گاهی دلم کمی خشم میخواد، یه بهونه نه، یه چیزی که واقعا عصبانی‌م کنه و باعث بشه بخوام داد بزنم و فحش بدم. ولی...حس میکنم حتی اگر بخوام هم اینکارو نمیکنم. بیشتر، درمونده میشم و بغض کرده! خب؟ من الان اعصابم ضعیفه‌ یا قبلا؟ و اینو حتی خودمم نمیدونم. شایدم تو حالت غصه قرار دارم. احتمالا خاطره جمع کردن دپرسم‌ کرده. آه آرومی زیرلب کشیده و سر به طرفین تکون میدم. -تمومش کن فرح! و شیر رو برای آبکش کردن ظرف‌ها باز میکنم. .. مقابل آینه نشستم، لپ‌هام قرمز شده، لبخند هیجان‌زده‌ای رو لبمه‌ و تند و عمیق نفس میکشم، قفسه‌ی سینه‌م مدام تکون میخوره، موهام با اون رنگِ قرمز قهوه‌ای‌شون، دورم و گرفتن. و من باید یه تیکه‌ش و ببافم و ببرم. اما نمیدونم از کدوم قسمت موهام! لبم و آروم زیر دندون کشیده و نیمه‌ی موهام رو روی شونه‌م میریزم، و بالای طره‌ی کوچیکی رو با کش میبندم، و بعد شروع به بافتن میکنم. تا انتهای موهام. بلند میشه! و من از تصورش به دور مچ ارسلان، بی‌اختیار و ناگهانی میخندم. و قلبم هم با خوشحالی و شور میکوبه. پایینش رو با کش کوچیکی میبندم. و حالا قیچی! برش میدارم، از بالای کش بسته شده... خیره به خودم داخل آینه، پلک میزنم. و می‌بُرَم. بافت باریکی که یک سانت بیشتر نیست رو مقابلم میگیرم. و دور مچم میبندم. جلوه‌ش...زیباست! و تصورش رو مچ بزرگ و مردونه‌ی ارسلان زیباتر هم هست! بافت رو با احتیاط خم کرده و داخل جیبم میذارم. و از پشت میز توالت بلند میشم. باید برم اتاق ارسلان، اونجا ساعت‌هاش هست. میدونم رو چه اندازه‌ای میبندتشون‌. با زنگ خوردن موبایلم، از داخل جیبم درش میارم. ثناست. تماس رو وصل میکنم. -الو؟ -من جلوی عمارتم. کی میای؟ دستپاچه میشم. من اصلا آماده نیستم! -نمیای تو؟ صداش کلافه‌ست. -توروخدا نگو که آماده نیستی! لبم رو با زبون تر میکنم. -نیستم. -ای لعنت! درو باز کن بیام. خنده‌ی آرومی کرده و از اتاق بیرون میزنم.
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.