cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

♡عشق‌پاییزی♡

🍂🍂فصل دوم عشق پاییزی🍂🍂 شات ها: #oneshot #1 فن فیکشن ها: اکسی توسین(oxytocin) ♡عشق‌پاییزی♡ ارتباط با من👇🏻 https://t.me/BiChatBot?start=sc-97508-khI9IFo https://t.me/BChatBot?start=sc-101308-S چنل ناشناس: https://t.me/joinchat/SQc6L8EqHECmVxXk

إظهار المزيد
لم يتم تحديد البلدلم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
563
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

إظهار الكل...
🍂دَردِ مشـتـــرک‌🍂

من معشوقه‌ی خوبی نبودم اما تنها او را با تمام نابلدی‌هایم خیلی دوست داشتم... خیــــلی...:) لینک ناشناس نویسنده:

https://t.me/BiChatBot?start=sc-297991-IcH01X3

چنل پیام‌های ناشناس:

https://t.me/joinchat/Sqy26jFoRwzPNru6

إظهار الكل...
فراموشـیِ عشـق🖤⛓️

تمام فکر و ذکرم شد، یادت لحظه به لحظه ام شد، عشقت با این حال... اگر خاطراتت از ذهنم محو شود، در قلبم باقی میماند! 🖤⛓️ 𝙁𝙖𝙩𝙚𝙢𝙚𝙝:💜⛓️

https://t.me/BiChatBot?start=sc-5592-6i3irYq

𝙉𝙖𝙛𝙞𝙨𝙚𝙝:💙⛓️

https://t.me/BiChatBot?start=sc-211212-qiJru6

إظهار الكل...
مـــــــاه و خـــــورشــــید:)

چه فرقی می کند که کجایی؟! در ازدحام بمبئی یا سکوت شانزلیزه! چه دور، چه نزدیک! دلتنگی، دمار از آدم در می آورد، وقتی که، پای عشق میان باشد:) ناشناسم🥑🌱

https://t.me/BiChatBot?start=sc-334427-XvJejk3

إظهار الكل...
✧ مُسـافرِ مــٰاه

الف.میم: این خیلـی عجیبـه که هرگـز نفهمـیدم تو از مـاه اومدی یا خـودِ ماهـي! ر.ه: عجـیب تر میشـه اگـه بفهمـی برای دیدنـت از چه زمـان و مڪاني عبور کردم! 💜∞💙 Code: 78 ☯ فیکـِ اول: قلبهآ آلزایمـر نمیگیرند! |حنا‌دات‌را|

إظهار الكل...
『نشود‌فاش‌کسی』

『به وقت مرگ من اما میان دستانت به رسم معجزه عیسی بغل بگیر تنم را...🖤🌑』 • •چنلِ ناشناس نویسنده ها:

https://t.me/joinchat/AAAAAEtrw610GReiIQvaEg

إظهار الكل...
『منو دریآب』

نبودی یا گمت کردم؟نبودم ؛یا گمم کردی؟ فقط این یادمه هرشب ،دلم میخواست برگردی.. #علیرضا_آذر چنل ناشناس نویسنده‌

https://t.me/joinchat/SlsOvwl4LEeFhHD7

إظهار الكل...
  • File unavailable
  • File unavailable
واران مِرتِنز داییِ آرکا
إظهار الكل...
حرصی شده گفتم: •حتما لیاقتش و داره، برای تمام این نگاه ها و افتخارات زحمت کشیده و تاوان داده حقش نیست با زندگیش بازی کنی .. این و قبول کن که رهام از تو بهتره و حقِ تو نیست جایزه رو ببری .. تلاش کن برای سال بعد پوزخند زد و با لحن نیش دارش گفت: +من مثل تو احمق نیستم که به کمترین قانع باشم، سال ها بهترین و با استعداد ترین میکروبیولوژیست اینجا من بودم .. نمیتونم به سادگی بشینم تا اسم یه ایرانی قبل از من بیاد. نگاه بدی بهش انداختم •هر اطلاعاتی که بخوای بهت میدم، همه چیز و بهت میگم فقط کاری به زندگیش نداشته باش اخماش و تو هم کشید +احمق اطلاعاتش و به من بدی، توی زمان کمتر آزمایشات بهتر و موفق آمیزتر از قبل انجام میده .. صاف ایستاد و با چشمای ریز شده و دست به سینه نگاهم کرد و ادامه داد +صبر کن ببینم، تو چرا انقدر داری سنگ این هادیان رو به سینه میزنی؟ نیشخندی زد و انگشت اشاره‌ش و به طرفم گرفت +البته فکر کنم بدونم .. آب دهنم و قورت دادم •تو چی میدونی؟ تابی به گردنش داد +به اونم میرسیم .. اول تو موافقت کن که همراهیم میکنی! شمرده شمرده گفتم: •من .. هیچ .. کاری .. با تو .. ندارم. همراه با پوزخندش گفت: +مطمئنی؟ چهره‌ش به طور عجیبی مرموز بود و باعث میشد استرسی به دلم بیفته، با این حال گفتم: •مطمئنم. خیلی خونسرد و ریلکس روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت +باشه پس منم یه زنگ به بابای مسلمونِ تُرکِت میزنم و میگم پسرش عاشق همکارِ مردش شده و یه همجنسگراس چطوره؟ دهنم از شدت شوکه شدن باز موند .. خنده‌ی بلندی زد .. چرا تا حالا نفهمیده بودم انقدر پست و منفوره و از چهره‌ش نکبت میباره!؟ +چیه؟ انتظار نداشتی که الکی بیام نقشه‌ای که تو سر دارم و بهت بگم!؟ انقدر احمق و عاشقی که حتی متوجه نشدی توی جمع چجوری همه‌ی حواست به اون ایرانیه! آب دهنمو قورت دادم •این و هرگز به کسی نگو! نمیتونی تهدیدم کنی. تک خنده ای کرد و از روی صندلی بلند شد +نه دیگه اول تو کارِ منو راه میندازی بعد منم این مسئله رو فراموش میکنم .. اگر هم بخوای شیطونی و خبرچینی کنی خیلی راحت زندگی خودت و پدرت و به هم میریزم. با حرص بلند شدم و کوبیدم روی میز •آشغال بابا مریضه نمیتونی با اون تهدیدم کنی، مادرِ من میشه خواهرت، انقدر هرزه شدی کی بخوای زندگی خواهرتو ... با سیلی که تو صورتم خورد حرفم نیمه تموم موند .. جای دستش روی صورتم میسوخت +اینو زدم که بفهمی هر کثافتی به زبون نیاری در ضمن هرزه اونیه که به یه مرد متاهل دل میبنده با نفرت نگاهش کردم •خیلی آشغالی .. شونه ای بالا انداخت +آشغال یا هر چی؛ کاری که میخوام و انجام بده .. آرکا بچه جون این و بفهم و توی کله‌ت فرو کن، من از بچگی با آرزوی گرفتن اون جایزه و اینکه منو پروفسور صدا کنن بزرگ شدم، خواهر و مادر و خانواده و هیچکدوم از اینا واسم مهم نیست .. الانم که به یه قدمیِ اون جایزه رسیدم و تحقیقاتم و تکمیل کردم نمیتونم اجازه بدم یه نفر از راه نرسیده که قشنگ بغلِ گوشِ من ایستاده، جایزه رو از من بقاپه .. نمیتونم بخاطرش یکسال دیگه صبر کنم، امسال من و هادیان و یه احمق دیگه کاندید دریافت جایزه شدیم، میدونم اون احمق برنده نمیشه و رقیبِ من هادیانه! اگر میخوای زندگی خودت و خانوادت و اون عوضی به هم نریزه بهم کمک کن. چرا چاره‌ای ندارم؟ باید بین خانواده‌ی خودم و زندگیِ رهام یکی رو انتخاب کنم. با غم گفتم: •تو همینجوریش داری زندگی رهام و به هم میریزی .. دایی التماست میکنم، یه راه دیگه ای پیدا کن، اون همسرش و خیلی دوست داره، کاری به زندگیشون نداشته باش روی صندلی نشست و با لحن آرومی گفت: +نمیشه، امتحان کردم نشد .. تنها راهیه که جلوی پام هست .. حالا هم بگو خانواده‌ت یا هادیان؟ ناخودآگاه بغض کردم .. رهام، امیر منو ببخشید .. من نمیخوام بهتون بد کنم، مجبورم، پدرم مریضه ممکنه خیلی پیشم نباشه .. بدون مادرمم نمیتونم زندگی کنم .. مجبورم، مجبور! سرم و پایین انداختم و با غم و صدای آرومی گفتم: •اگر بهم قول بدی با بابا و مامان کاری نداشته باشی هر کاری بخوای واست انجام میدم .. دایی با شک گفت: +آرکا توی تمام این مدتی که میخوایم این نقشه رو عملی کنیم عین سایه دنبالتم و حواسم بهت هست، از تعداد لیوان های آب خوردنت با خبر میشم اگر بخوای سرم کلاه بذاری خیلی واست گرون تموم میشه .. سرم و بالا گرفتم +گفتم هستم .. وقتی میدونم انقدر آشغالی هیچوقت نمیام تو رو دور بزنم پوزخندی زد +خوبه حالا هم کاری که میگم و انجام بده... از کاری که میخواستم انجام بدم متنفرم، نمیتونم عامل خراب کردن زندگی رهام و امیر باشم بخاطر اینکه دایی به اهدافش برسه .. اگر همین الان بهم بگن بین مرگ و این زندگی کدوم و انتخاب میکنی بی دریغ انتخابم مرگه!
إظهار الكل...
بعد از مسواک زدن از سرویس بیرون اومدم و لامپ ها رو خاموش کردم روی تخت، کنار رهام دراز کشیدم دستش و واسم باز کرد تا برم توی بغلش .. خیلی آروم سرم و روی بازوش گذاشتم و بوسه‌ای به سرشونه‌ش زدم با انگشتای همون دستی که زیر سرم بود، مشغول بازی با موهام شد _خب عزیزم .. سرم و بهش نزدیک تر کردم و گوشه‌ی لبش و عمیق و طولانی بوسیدم انگشتِ شستم و گوشه‌ی چشمش کشیدم _خب راستش .. من .. رفته بودم هتل بابات و ببینم ولی نشد، یعنی به رسپشن هتل سپرده کسی رو نمیخوان ببینن رهام اخماش و تو هم کشید و نگاهم کرد _چرا خواستی بابا رو ببینی؟ سرم و پایین انداختم و هیچی نگفتم _امیر من ظهر بهت گفتم همه چیز تموم شد دیگه لازم نیست الکی تقلا کنی، مسیر هر کسی مشخص شده سرم و بالا گرفتم و توی چشماش نگاه کردم _ولی من میخواستم تلاشم و بکنم تا تو خوشحال باشی دستش و جمع کرد و منو کشید تو بغلش و دو بار پیشونیم و بوسید _قربونت برم من با تو خوشحالم و آرامش دارم، به این قضیه هم باید زمان داد .. دیگه بهش فکر نکن، بگیر بخواب سرم و جلو بردم و بوسه ای به لبش زدم _شبت بخیر _شب بخیر عمرم. یک ماه بعد از سوزِ سرمایی که توی اتاق پیچید، از روی صندلی بلند شدم و پنجره و بستم و چند ثانیه‌ای به منظره‌ی پاییزیِ بیرون نگاه کردم .. همه چیز ترکیبی از رنگ زرد و نارنجی و قرمز بود .. یه ترکیب دوست داشتنیِ که من عاشقشم، اصلا توی این فصل دلم میخواد با رهام بشینیم خونه و صبح تا شب نوشیدنی گرم بخوریم و از خاطرات گذشته بگیم و برای فردامون نقشه بکشیم و خیال پردازی کنیم .. دوباره پشتِ میزم نشستم و آخرین بررسی پروژه انجام دادم، بالاخره بعد از یک ماه فشرده کار کردن و دوندگی این پروژه طولانی و سنگین هم تموم شد؛ قصد دارم تا مدت ها کار جدید نگیرم و یه استراحتی کنم و خرده کاری ها رو به تیم طراحی بسپرم. با تقه ای که به در خورد سرم و بالا آوردم و گفتم: _بفرمایید در باز شد و آرتان اومد داخل •چطوری امیر لبخندی زدم و به باکس توی دستش نگاه کردم _عالیم، امروز خاص ترین روز زندگیمه! به باکس توی دستش اشاره ای کرد و روی میز، مقابل چشمام گذاشتش •تولدِ رهامه؟ همونطور که نگاه و حواسم پیِ بسته بندی شیکِ باکس بود همراه با لبخندی جواب دادم _نه امشب سالگرد ازدواجمونه •اوه پس بگو چرا امروز انقدر سرحالی و چشمات برق میزنه! تک خنده ای کردم و باکس به طرف خودم کشیدم _واقعا!؟ انقدر هیجانم مشخصه؟ روی مبل های چرم مشکی نشست •آره کاملا مشخصه .. بهت تبریک میگم امیر جون چشمکی زدم و گفتم: _مرسی، برسه روزی که ما هم به تو تبریک بگیم. دوتا دستاش و جلوم گرفت و گفت: •نه ممنون از همین اوضاعی که دارم راضیم از این دعاها واسه من نکن‌. ریز ریز بهش خندیدم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم _پاشو بریم جلسه، این پرژوه لعنتی و تموم کنیم دیگه! آرتان از روی صندلی بلند شد و لپ تاپ و برداشت •یعنی انقدر که تو توی این پروژه از اول تا آخرش غر زدی میتونم قسم بخورم مادر بزرگ پدری و مادربزرگ مادریِ من تو کلِ عمرشون انقدر غر نزدن سرم و بالا گرفتم و بهش چشم غره‌ای رفتم _آرتان جان هر وقت میخوای با من صحبت کنی قبلش پیش خودت یادآوری کن که من یه رزمی کارم، این دفعه حرفت و نشنیده گرفتم تای ابروش و داد بالا •نه بابا!! من یه حقیقت و گفتم.. خدایی همه میدونن تو چقدر غر میزنی! طفلی اون رهام بیچاره! نقشه های لول شده رو برداشتم و رفتم سمتش که از دستم فرار کرد و با قدم های تند خودش و به در رسوند _جرات نداری بایستی که! با خنده گفت: •مگه دیوونم؟ دهنم و کج کردم _دیوونه نیستی بیشتر یه روانی هستی! سری تکون داد •اوکی مهندس تو جلسه میبینمت چشم غره ای بهش رفتم و بعد از مرتب کردن لباسم از اتاق بیرون اومدم. آرکا باورم نمیشه این آدمی که رو‌به روم ایستاده دایی من باشه! میدونستم خیلی عوضیه ولی نه دیگه تا این حد از حرفایی که زد سرم سنگین شده و سوت میکشه آب دهنم و قورت دادم و به سختی گفتم: •از اینجا برو، حرفایی که زدی هم فراموش میکنم. دوتا کف دستش و روی میزم کوبید و خودش و کشید جلو و خیره شد توی چشمام +کاری که ازت میخوام و انجام‌ بده آرکا! سرم و به طرفین تکون دادم •هرگز! من به رهام خیانت نمیکنم اون دوسته منه! تو چطور میتونی انقدر پست باشی؟ با زندگیش چیکار داری؟ اگر راست میگی به جای این نقشه های کثیف تلاش کن. با حرص و عصبانیت غرید +نمیفهمی؟ نمیبینی که نمیشه؟ به هر قیمتی شده جایزه نوبل امسال مالِ منه نمیذارم اون ایرانیه بی همه چیز تموم تلاشهای منو هیچ و پوچ کنه و دستش به جایزه‌ی من برسه .. از وقتی اومده تمام حواس ها و نگاه ها به اونه، از وقتی هادیان اومد من دیگه دیده نشدم
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.