حرصی شده گفتم:
•حتما لیاقتش و داره، برای تمام این نگاه ها و افتخارات زحمت کشیده و تاوان داده حقش نیست با زندگیش بازی کنی .. این و قبول کن که رهام از تو بهتره و حقِ تو نیست جایزه رو ببری .. تلاش کن برای سال بعد
پوزخند زد و با لحن نیش دارش گفت:
+من مثل تو احمق نیستم که به کمترین قانع باشم، سال ها بهترین و با استعداد ترین میکروبیولوژیست اینجا من بودم .. نمیتونم به سادگی بشینم تا اسم یه ایرانی قبل از من بیاد.
نگاه بدی بهش انداختم
•هر اطلاعاتی که بخوای بهت میدم، همه چیز و بهت میگم فقط کاری به زندگیش نداشته باش
اخماش و تو هم کشید
+احمق اطلاعاتش و به من بدی، توی زمان کمتر آزمایشات بهتر و موفق آمیزتر از قبل انجام میده ..
صاف ایستاد و با چشمای ریز شده و دست به سینه نگاهم کرد و ادامه داد
+صبر کن ببینم، تو چرا انقدر داری سنگ این هادیان رو به سینه میزنی؟
نیشخندی زد و انگشت اشارهش و به طرفم گرفت
+البته فکر کنم بدونم ..
آب دهنم و قورت دادم
•تو چی میدونی؟
تابی به گردنش داد
+به اونم میرسیم .. اول تو موافقت کن که همراهیم میکنی!
شمرده شمرده گفتم:
•من .. هیچ .. کاری .. با تو .. ندارم.
همراه با پوزخندش گفت:
+مطمئنی؟
چهرهش به طور عجیبی مرموز بود و باعث میشد استرسی به دلم بیفته، با این حال گفتم:
•مطمئنم.
خیلی خونسرد و ریلکس روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت
+باشه پس منم یه زنگ به بابای مسلمونِ تُرکِت میزنم و میگم پسرش عاشق همکارِ مردش شده و یه همجنسگراس چطوره؟
دهنم از شدت شوکه شدن باز موند ..
خندهی بلندی زد .. چرا تا حالا نفهمیده بودم انقدر پست و منفوره و از چهرهش نکبت میباره!؟
+چیه؟ انتظار نداشتی که الکی بیام نقشهای که تو سر دارم و بهت بگم!؟ انقدر احمق و عاشقی که حتی متوجه نشدی توی جمع چجوری همهی حواست به اون ایرانیه!
آب دهنمو قورت دادم
•این و هرگز به کسی نگو! نمیتونی تهدیدم کنی.
تک خنده ای کرد و از روی صندلی بلند شد
+نه دیگه اول تو کارِ منو راه میندازی بعد منم این مسئله رو فراموش میکنم .. اگر هم بخوای شیطونی و خبرچینی کنی خیلی راحت زندگی خودت و پدرت و به هم میریزم.
با حرص بلند شدم و کوبیدم روی میز
•آشغال بابا مریضه نمیتونی با اون تهدیدم کنی، مادرِ من میشه خواهرت، انقدر هرزه شدی کی بخوای زندگی خواهرتو ...
با سیلی که تو صورتم خورد حرفم نیمه تموم موند ..
جای دستش روی صورتم میسوخت
+اینو زدم که بفهمی هر کثافتی به زبون نیاری در ضمن هرزه اونیه که به یه مرد متاهل دل میبنده
با نفرت نگاهش کردم
•خیلی آشغالی ..
شونه ای بالا انداخت
+آشغال یا هر چی؛ کاری که میخوام و انجام بده .. آرکا بچه جون این و بفهم و توی کلهت فرو کن، من از بچگی با آرزوی گرفتن اون جایزه و اینکه منو پروفسور صدا کنن بزرگ شدم، خواهر و مادر و خانواده و هیچکدوم از اینا واسم مهم نیست .. الانم که به یه قدمیِ اون جایزه رسیدم و تحقیقاتم و تکمیل کردم نمیتونم اجازه بدم یه نفر از راه نرسیده که قشنگ بغلِ گوشِ من ایستاده، جایزه رو از من بقاپه .. نمیتونم بخاطرش یکسال دیگه صبر کنم، امسال من و هادیان و یه احمق دیگه کاندید دریافت جایزه شدیم، میدونم اون احمق برنده نمیشه و رقیبِ من هادیانه! اگر میخوای زندگی خودت و خانوادت و اون عوضی به هم نریزه بهم کمک کن.
چرا چارهای ندارم؟ باید بین خانوادهی خودم و زندگیِ رهام یکی رو انتخاب کنم.
با غم گفتم:
•تو همینجوریش داری زندگی رهام و به هم میریزی .. دایی التماست میکنم، یه راه دیگه ای پیدا کن، اون همسرش و خیلی دوست داره، کاری به زندگیشون نداشته باش
روی صندلی نشست و با لحن آرومی گفت:
+نمیشه، امتحان کردم نشد .. تنها راهیه که جلوی پام هست .. حالا هم بگو خانوادهت یا هادیان؟
ناخودآگاه بغض کردم .. رهام، امیر منو ببخشید .. من نمیخوام بهتون بد کنم، مجبورم، پدرم مریضه ممکنه خیلی پیشم نباشه .. بدون مادرمم نمیتونم زندگی کنم .. مجبورم، مجبور!
سرم و پایین انداختم و با غم و صدای آرومی گفتم:
•اگر بهم قول بدی با بابا و مامان کاری نداشته باشی هر کاری بخوای واست انجام میدم ..
دایی با شک گفت:
+آرکا توی تمام این مدتی که میخوایم این نقشه رو عملی کنیم عین سایه دنبالتم و حواسم بهت هست، از تعداد لیوان های آب خوردنت با خبر میشم اگر بخوای سرم کلاه بذاری خیلی واست گرون تموم میشه ..
سرم و بالا گرفتم
+گفتم هستم .. وقتی میدونم انقدر آشغالی هیچوقت نمیام تو رو دور بزنم
پوزخندی زد
+خوبه حالا هم کاری که میگم و انجام بده...
از کاری که میخواستم انجام بدم متنفرم، نمیتونم عامل خراب کردن زندگی رهام و امیر باشم بخاطر اینکه دایی به اهدافش برسه ..
اگر همین الان بهم بگن بین مرگ و این زندگی کدوم و انتخاب میکنی بی دریغ انتخابم مرگه!