cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

به چشمانت باختم

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
25 655
المشتركون
-2024 ساعات
-2477 أيام
-1 14130 أيام
توزيع وقت النشر

جاري تحميل البيانات...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تحليل النشر
المشاركاتالمشاهدات
الأسهم
ديناميات المشاهدات
01
#پارت_جدید👆🏻 طفلک برکه💔😭
1110Loading...
02
#پارت_جدید👆🏻 طفلک برکه💔😭
2210Loading...
03
#پارت_جدید👆🏻 طفلک برکه💔😭
2930Loading...
04
#پارت_جدید👆🏻 طفلک برکه💔😭
2060Loading...
05
Media files
5191Loading...
06
سه سال بزور باهاش خوابیدم حاج خانوم! حالا دیگه حتی رو تختم راضیم نمیکنه... نامدار با غیظ می غرد و خاتون ترسیده دست روی لب هایش می گذارد - ه‍یس نامدار... هیس... میشنوه دختره طفلک... گناه داره بخدا مگه چشه آخه؟ نامدار کلافه دست به کمرش می زند - چش نیست؟ هر جا میبرمش آبروم و می بره... نه حرف زدن بلده نه بگو بخند عین ماست می مونه... حیثیتمو جلو همکارام برده! خاتون دست به بازوی پسرش می فشارد تا آرام شود و هیچکدام نمی بینند دخترک هفده ساله را که پشت در ایستاده، مرده... - خب بلد نیست طفلک چیکار کنه؟ سه سال پیش میگفتی میخوامش حالا که به یه جایی رسیدی دیگه نمی پسندیش مادر؟ نگاه کلافه نامدار سمت مادرش می چرخد - راضیش کن بی سر و صدا زیر اون برگه رو امضا کنه. توافقی طلاقش و می دم بره پی زندگیش باشه؟ خاتون پر درد باشه گفته و یاس بی جان تا اتاق خودش را کشانده بود. توافق نامه امضا می کرد برود پی زندگی اش؟ سه سال پیش قرار بود زندگی شان را با هم بسازند و حالا نامدار یک زندگی جدید داشت می ساخت با آن دختر... اسمش مریم بود. خیلی زیبا بود خیلی زیبا تر از اوی ماست... در اینستاگرام عکس و فیلم هایشان را دیده بود همه چیز ها را می دید اما دوستش داشت حرفی نمی زد - عروس خانوم؟ اینجایی؟ بابا مهمون اومده خونتونا چرا اومدی تو اتاق؟ به سختی تنش را از روی تخت بالا کشید و با لبخند به سمت پذیرایی رفت امسال سومین سالگرد ازدواجشان بود. اصلا برای همان مهمانی گرفته بود خودش پخته بود. حتی کیک را... نامدار به کیک شکلاتی حساسیت داشت... این مهمانی آخرین کنار هم بودنشان بود. با حسرت نگاهی به نامدار انداخت خوشحال بود و با برادرش حرف می زد با همه خوب بود قبلا با او هم خوب بود اما الان نه... با پس زدن بغضش کیک را برداشته و بیرون رفت - عروسم؟ کیک چرا پختی؟ نکنه خبریه هان؟؟ همه منتظر خبر خوش بودند جز نامدار او جا خورده اخم کرده بود - امشب سالگرد عروسی مونه مادر جون دید که نفس نامدار آزاد رها شد حتی بچه ی او را هم نمی خواست و او مصمم تر می شد روی تصمیمش... - برات کیک توت فرنگی پختم می دونم دوست داری نامدارجان. نامدار بی حرف نگاهش می کرد. در زمردی های دخترک یک چیزی سرجایش نبود‌... - فقط قبل بریدن کیک اگه میشه من زودتر کادومو بدم مطمئنم منتظرشی اخم های نامدار غلیظ تر شده بود. عطیه که با او حرف نزده بود هنوز! - خیلی گشتم چی برات بخرم یعنی می‌دونستم چی دوست داری ولی بازم فکر می کردم دیگه برات کم باشه این کادو ها و آبروتو ببرم... ضربه ی اولش مهلک بود نامدار تکان خورده بود اما او هنوز می گفت با همان تپق و تته پته هایش... - ح...حرف زدنم‌ بلد نیستم ه... همیشه کلی وقتتونو می گیرم ببخشید. جلو رفته بود که نامدار تنش را بالا کشیده و زیر گوشش غرید: - چه مرگته چرا چرت و پرت می گی؟ خندید. با درد... کادویش را از جیبش در آورده و برای آخرین بار روی پاهایش بلند شده و گونه ی نامردش را بوسید... - این بهترین کادویی که لیاقتشو داری... ورقه امضا شده ی طلاق توافقی را جلویش گرفته و با لبخند اضافه کرد - بهم قول بده خوشبخت بشی منم قول می دم موفق بشم مثل خودت ولی دیگه برای تو نیستم! گفته و میان هیاهوی بالا گرفته میان خانواده از خانه بیرون زد... قرار بود برگردد همانطور که قولش را داده بود... https://t.me/+2iEOP2U1kBw5OThk https://t.me/+2iEOP2U1kBw5OThk https://t.me/+2iEOP2U1kBw5OThk
5080Loading...
07
-نصف دخترای شهر عطش اینو دارن که حداقل یه شب تا صبح رو تخت من باشن. دلشون میخواد که من با همین دستام، لخت شون کنم و اینقدر نقطه به نقطه تن شون و به بازی بگیرم، تا از شدتِ لذت خمار و بی تاب بشن. قرمز شدنِ صورتِ دخترک رو از نظر میگذرونه.. گوشه لب ها و چشم هاش به چینی از تمسخر دچار میشن و یه لنگه ابروش بالا میره. دستاش و بهم میکوبونه و غَراتر ادامه میده: -حالا تو، از بین اون همه دخترای رنگارنگ و همه چیز تمومی که ناخن کوچیک شون هم از نظرِ زیبایی و ثروت نیستی، این شانس و داشتی که مهمون عمارتِ من باشی. شانس آوردی دختر جون! این حرفها... تک به تک این جملات- شنیدنش برای این دختر دردآوره و منزجر کننده. و نازگل، این درد و داره به خوبی حس میکنه.. با همه وجودش. و نمیدونه که به چه گناهی مستحق تحمل این حرف‌هاست!؟ چونه‌اش محکم بین انگشتای آران فشرده می‌شه. جوری که سرِ نازگل با این کار بالا میاد، تا احتمالاً نگاهِ پایین افتاده‌اش تصاحب بشه. -پس سعی کن از این شانس درست استفاده کنی و دختر خوب و حرف گوش کنی باشی! مثل اینکه اونقدر فشار بر روی چونه ی ظریفِ دخترک زیاد هست که اینبار بدونِ تعللی کوتاه، آروم، اما ناباور از همه چیز- ' بله ای ' رو زمزمه میکنه‌. -خوبه... درست بعد از این تاکیدِ کوتاه، نگاهی اسکن وار به سر تا پای نازگل میندازه و درست یه موضوع دیگه برای سرکوبش پیدا میکنه. -دوباره که این شالِ مسخره رو انداختی سرت.. مگه نمیفهمی وقتی بهت میگم خوشم از این اَدا و اصول ها نمیاد- یعنی چی! هنوز اجازه ی حَلاجیه جمله ش رو به دخترک نداده که با یه حرکت، شالِ آبی رنگ رو از روی سرش میکشه و خرمنِ موهای قهوه ایه نازگل برای مرتبه دوم این مرد رو کمی، شگفت‌زده میکنه. تا به حال این حجم از پُر پشتی و بلندیِ مو رو در دخترای اطرافش ندیده. اما اونقدر حس تنفر و انزجار از ظاهر نمایی هایِ این دختر در وجودش غالب هست، که اجازه هیچ گونه تمرکزی روی این شگفتی رو واسش باقی نمیذاره. لب های نازگل تکون میخورن، میخواد حرفی بزنه دخترک، اما انگار کلمه ای پیدا نمیکنه. آران، نگاهِ تیزش و ازش میگیره و با قدم های بلند خودش رو به شومینه ی اتاق میرسونه و شال داخلِ دستش رو پرت میکنه درونِ شعله های نارنجی رنگِ آتش. صدایی از دخترک بلند نمیشه، جز هق هقی ممتد و اعصاب خرد کن! - از صدای گریه خوشم نمیاد.. پس ساکت شو! اینقدر لحنش محکم و پرصلابت هست که نازگل دستش و جلوی دهنش میذاره تا صدای هق هقِ ناباور و ترسیده ش از خشمِ عجیبِ این مرد، کمی بی صدا بشه.. -برو یه قهوه تلخ واسم درست کن بیار کارت دارم. زود باش! دخترک با شنیدنِ این جمله، فرصت رو غنیمت میشمره تا زودتر از مقابلِ این مرد دور بشه، بلکه بتونه نفس لرزون ش رو آزاد کنه. https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
1760Loading...
08
_ قسمتی از بدن بیمار که باید ازش عکس برداری بشه رو بگیرید توی دستتون خانم پرستار! بی حوصله سمت مریض رفتم خونریزی شدید ماهانه بی حوصلم کرده بود. با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود بهت زده ایستادم. چشمام گشاد شد و تمام تنم لرزید. دکتر از پشت پرده تشر زد _ آخر وقته سریع تر لطفا. تمام تنم به عرق نشست امیر با دیدنم پوزخند زد. با اخم های درهم و ته ریش روی تخت دراز کشیده و چشماش از درد سرخ بود _ عوض شدی خانوم پرستار! با تمسخر نگاهی به بالاتنم انداخت و ادامه داد. _ چاق شدی! فرار از خونه ی شوهرت بهت ساخته انگار...! دکتر تشر زد: _ خانم شایگان این سری به معاون بیمارستان میگم چه قدر حواست پرته... بهت زده جلو رفتم و التماس کردم _ آبرومو نبر ، اینجا نمیدونن شوهر دارم سرد جواب داد _ داشتی! طلاقت دادم. دروغ میگفت! میدونستم هنوزم اسمم تو شناسنامشه! با التماس اروم نالیدم _ هرکار بخوای میکنم خب؟ اگر اخراجم کنن بیچاره میشم دندوناشو روی هم فشرد و با تاسف خندید _ از ملکه‌ی عمارت امیر کُهبُد بودن انصراف دادی که حالا برای عکس برداری فلان جایِ مردارو بالا نگه داری؟! بهت زده لب زدم _ چی؟! تازه چشمای گشاد شدم به پاهای برهنه اش افتاد یک دستمال بزرگ سفید رنگ بین پاهای عضلانیش بود دستمالی که برای نقاط آسیب دیده استفاده میکردیم! از خجالت و کلافگی سرخ شدم و اون سیگاری از جیبش بیرون اورد _ هنوز تایم پریودت گر میگیری؟ دکتر دوباره صداشو بالا برد _ چیکار داری میکنی خانم شایگان؟! به جون بچم از یقه‌ات میگیرم پرتت میکنم از این بیمارستان بیرون! امیر کام عمیقی از سیگارش گرفت و توی صورتم فوتش کرد _ گذشت اون دورانی که اگر کسی چپ نگاهت میکرد خشتکشو دور گردنش پاپیون میکردم؟ حالا این آشغالا هرچی دلشون بخواد بارت میکنن و تو هم مثل یابو گوش میدی و نمیکوبی تو دهنشون؟ بغض کرده زمزمه کردم: _ برای همین وحشی بازیات فرار کردم برای اینکه حرف زدنت مشت و لگد بود واسه اینکه اگر کسی تو دانشگاه مزاحمم میشد آدمات میرفتن سراغش که شده بودم مسخره دست مردم که حتی استادا جرات نمیکردن نمرمو کم بدن! تمومش کن لعنتی اینجا محیط کارمه مثل زندگی تو زمین مبارزه نیست! امیر با تمسخر پوزخند زد و هم زمان در اتاق با شدت باز شد صدای فریاد دکتر راهرو بیمارستان رو گرفت _ امروز باز چته خانم شایگان؟ یک مدت شایعه شده بود ازدواج کردی تو نامزدی طلاق گرفتی گفتم اوکی باهات کاری نداشته باشم الان چی؟ چرا مثل احمقا رفتار میکنی؟ اگر نمیتونی من.... حرفش تموم نشده بود که امیر نیم خیز شد و با ساعد ضربه وحشتناکی توی بینی‌اش کوبید با ترس خیره به خون روی زمین جیغ کشیدم و دقیقه ای نگذشت که رئیس بیمارستان وارد شد _ چه خبره از عصر اینجا رو گذاشتید رو سرتون؟ نگاه متعجبی به دکتر انداخت. منتظر بودم برای بردن امیر به حراست زنگ بزنه اما اون کلافه گفت _ چیکار کردید جناب کُهبُد؟ مگه اینجا چاله میدونه؟ اون سری بهتون گفتم خودم حلش میکنم. ناباور نگاهشون کردم چطور همو می‌شناختن؟ مرد سمت دکتر رفت و ادامه داد _ قرار بود ما حواسمون به خانم شایگان باشه شما هم اسپانسر مالی بیمارستان باشید قرار نبود به نیروهای من آسیب بزنید! وارفته به امیر خیره شدم با خونسردی روی تخت دراز کشید و غرید _ نیروت لقمه گنده تر از دهنش برداشته بود حالام یکی رو بفرست کار عکس برداری رو تموم کنه بهم آرام بخش بزنه دردش داره پارم میکنه رئیس بیمارستان با جدیت بهم اشاره کرد _ لطفا شما حواستون به بیمار باشه خانم شایگان متوجه بودم که در برابر امیر چه قدر محترم تر باهام برخورد میکنه همراه دکتر از اتاق خارج شدن با دست و پایی لرزون آمپول مسکن رو اماده کردم و لب زدم _ به شکم بخوابید لطفا پوزخند زد _ نمی‌تونم‌، نمیبینی؟ نگاهی به بین پاش انداختم و همونطور که آمپول رو تو رگ دستش میزدم پرسیدم _ چه بلایی سرش اومده؟! ازینکه اون عضو بدنشو جدا از خودش حساب کرده بودم حرصی لب گزیدم لعنت بهت آناشید. لب هاش کش اومد _ مثل اینکه اون پسری که تو دانشگاه مزاحمت شد زیادی کینه کرده بود! بهت زده نالیدم _ چیکارش کردی؟ با خونسردی لب زد _ احتمالا سینه قبرستون باشه چشمامو بستم امیر همین بود انقدر بی رحم و غیرتی که حتی من هم ازش وحشت داشتم چه برسه به دشمناش کارهای عکس برداری رو کردم و پوزخند زدم تمام این مدت زیر نظرم داشت و من فکر میکردم فرار کردم به رئیس بیمارستان رشوه داده بود و من امیدوار بودم رهام کنه.... بالاخره به سختی از جا بلند شد دو نفر از آدماش سمتش اومدن که دستش رو بالا اورد _ نیازی نیست به خانم کمک کنید وسیله هاشو جمع کنه بهت زده سر تکون دادم _ چ ... چی؟ من نمیام خودش رو به نشنیدن زد و کتش رو مرتب کرد _ برمیگردیم عمارتِ کُهبُد آناشید، همین امشب! https://t.me/+B03NjuGHKEBmYWY0 https://t.me/+B03NjuGHKEBmYWY0
1982Loading...
09
جررر عکس لختی خودشو اشتباهی برای رییسش می فرسته🤣 _ خدای من این چیه دیگه؟ با شوک به آلارم نمایان شده در بالای صفحه ام خیره شدم چند ثانیه پلک زدم تا واقعی بودنش را هضم کنم .. رییس آن هم این وقت شب .. چه کاری میتوانست با من داشته باشد ؟ روی نوتفیکیشن ضربه زدم و وارد صفحه چت شدم... _ خانم آرمان؟ تنها همین را گفته بود .. من هم هول زده بدون اینکه فکر کنم شاید بد نباشد سلامی بکنم نوشتم : _ بله رییس چند ثانیه طول کشید تا پاسخم را بدهد _ فکر نمی کنید بیدار بودن تا این ساعت برای خانم شاغلی مثل شما مناسب نیست ؟ چشمانم گرد شد و خنده ناباوری کردم .. خدای من او خود به من پیام داده و حالا که پاسخش را دادم مرا بابت بیدار ماندم تا این ساعت بازخواست میکند ؟ با تعجب تایپ کردم : رییس ؟ مثل اینکه شما به من پیام دادید ها ! منتظر پاسخش ماندم امت با دیدن نقطه های چرخان بالای صفحه فهمیدم که در حال ویس گرفتن است.. وای ویس می گیرد ؟ آن هم برای من ؟ خدایا در شرکت به اندازه کافی مرا با آن چشمانش از راه به در میکند حتی در خانه هم راحتم نمی گذارد ؟ صدای کوبش های قلبم بلند تر میشد و وقتی ویسش بر صفحه ظاهر شد به اوج خودش رسید با حالی عجیب روی آن زدم تا پلی شود و لحظاتی بعد صدای فوق جذاب او در گوشم پخش شد . خونسرد و با لحن جذابی می گفت : خانم آرمان درسته من پیام دادم اما دلیل نمی شد که شما این وقت شب بیدار باشید .. حتما فردا هم مثل همیشه میخواید بگید وای ترو خدا ببخشید آقای فروزنده خواب موندم اگر فردا دیر کنید من میدونم و شما...! کارای زیادی باهاتون دارم از طرفی صدای بم و جذابش از خود بی خودم کرده بود و از طرف دیگر از اینکه ادایم را در آورده بود حرصی شده بودم. اخمی کردم و بدون فکر ویس گرفتم : واقعا که رییس... خوبه فقط سه بار دیر کردم هاا و بعد ناخواسته با صدای ظریف تر و تخس تری ادامه دادم : اصلا حالا که اینطور میلتونه دیگه جوابتونه نمی دم و می خوابم. به ثانیه نکشید ویس جدیدی فرستاد. خنده ام گرفت... بدبخت شاید ترسید واقعا قهر کنم و نتواند کار اصلی اش را بگوید. آن یکی را هم پلی کردم و با هیجانی عجیب به صدای کمی خنده الودش گوش کردم : صبر کنید خانم آرمان... و بعد زیر لبی با خنده زمزمه کرد : چه زود هم بهش بر می خوره اما خب من شنیدم و آن لحن خاصش باعث شد که دلم بیشتر هوای تپیدن کند .. با همان پوزخند همیشگی اش ادامه داد : متاسفم اما شما جرئت اینو ندارید که جواب منو ندید...میدونید که ؟ چون بلاخره که هم رو میبینیم و اون موقع است که شما باید جواب پس بدید. لبم هایم را اویزان کردم...دیکتاتور! ویس گرفتم و با لحنی مظلوم گفتم : چشم رییس شیر فهم شدم اما آگه کارتونو نگید من نمیتونم بخوابم که این دفعه پاسخم را دیر تر داد _ خانم آرمان لطفا پوشه های طرح فراز و تاج رو فردا بیارید شرکت جلسه داریم فردا باهاشون و شما هم طرح های اصلاح شده رو هنوز نیوردید _باشه رییس میارم آمادن ویس بعدی بلافاصله آمد : به هیچ وجه فراموشتون نشه و در ضمن... بهتره همونطور که گفتید حالا بعد دیدن این پیام بخوابید امیدوارم فردا نکنید وگرنه... لب برچیده زمزمه کردم : زورگو شاید من نخوام بخوابم باید اونوقت کیو ببینم؟ آف شده بود. با یاد آوری چیزی وار عکس ها شدم تا اطلاعات طرحی را که قبلا خواسته بود بفرستم که ناگهان گوشی از دستم افتاد به زحمت گوشی را از زمین برداشتم.. به صفحه نگاه کردم و با چیزی که دیدم در جا سکته را زدم _ الان چه کوفتی شد دقیقا ؟ دستم بر عکسی خورده بود و او ارسال شده بود آن هم نه هر عکسی..! عکس من در حالی که لب های سرخم میخندید و موهای فر شب گونم کاملا بر سرشانه برهنه ام باز ریخته شده بودند. خدای من فاجعه بود این عکس را به سارا هم به زور نشان دادم و حالا..! با وحشت هجوم بردم تا عکس را ندیده پاک کنم که با چیزی که دیدم شوکه شدم... نه تنها دو تیک آن زده شده بود بلکه ریپیلای هم کرده بود : واو... جدا سورپرایز شدم خانم کوچولو! https://t.me/+tqBeYpvVOMUzNjhk https://t.me/+tqBeYpvVOMUzNjhk اینجا یه دختر خانوم اروم و خوشگل داریم که هنر از هر انگشتش میچکه❤️‍🔥😌 پسرمون هم یه اقای فوق جنتلمنه 🤩 و البته جذاب😎اونقدری که دختر خانوم ما وقتی برای اولین بار به شرکتش میره تا مصاحبه کنه 🤑همچنین مست چشاش میشه که دیگر زمین و زمان از یاد میبره❤️‍🔥 طوری که فکر میکنه طلسم شده 😅البته آقای جذاب ما به روش نمیاره و استخدامش میکنه 🔥🔥حتی براش یه لقب میزاره و صداش میزنه دخترک عجیب غریب 😁😁و البته ناگفته نمونه که دخترما یه خنده هایی میکنه که دل پسرمون و حالی به هولی میکنه😍❤️‍🔥دخترک ما به هر زوری هست تو تایم اداری مقابل به قول خودش افسون چشمای اقای جذابون دووم میاره😩 اما هیس... ایشون خبر نداره شرکت تنها جایی نیست که قراره اونو ببینه🤫🤫
4213Loading...
10
.
10Loading...
11
پارت جدید👆🏻👆🏻 طفلک برکه😭😭💔💔
1160Loading...
12
پارت جدید👆🏻👆🏻 طفلک برکه😭😭💔💔
1710Loading...
13
پارت جدید👆🏻👆🏻 طفلک برکه😭😭💔💔
1690Loading...
14
پارت جدید👆🏻👆🏻 طفلک برکه😭😭💔💔
9830Loading...
15
پارت جدید👆🏻👆🏻 طفلک برکه😭😭💔💔
2190Loading...
16
پارت جدید👆🏻👆🏻 طفلک برکه😭😭💔💔
4110Loading...
17
پارت جدید👆🏻👆🏻 طفلک برکه😭😭💔💔
3720Loading...
18
پارت جدید👆🏻👆🏻 طفلک برکه😭😭💔💔
2440Loading...
19
پارت جدید👆🏻👆🏻 طفلک برکه😭😭💔💔
2930Loading...
20
پارت جدید👆🏻👆🏻 طفلک برکه😭😭💔💔
2820Loading...
21
- چون لباسای زن مرده ات رو تنش دیدی از خونه ات بیرونش کردی؟اون بلا رو سرش آوردی؟ بلایی که مادرش میگفت از کتک کاری اش شروع میشد تا آن لحظه ای که بی هیچ رحمی دست آن دختر را شکسته بود. هنوز هم صدای جیغ های از سر درد او در گوشش بود. - دلت اومد آخه؟ این دختر از لحظه ای که اومد تو این خونه مگه کم واسه تو و بچه ات گذاشت؟ مادرش حقیقت را میگفت مانلی در این چهارسال برای او و پسرکش چیزی کم نذاشته بود مادری کرده بود همسری کرده بود اما این دلیل نمیشد به خود اجازه دهد سمت وسایل سارا رود ... نگاه بی تفاوتش را به چشمان مادرش میدهد و می گوید - هر غلطی که کرده تو این خونه پولشو گرفته... از همون روز اول بهش گفتم جایگاهش تو این خونه چیه ، دیگه نمیدونستم چون دوبار کشیدمش زیرم انقدر پررو میشه که سر از اتاق زنم درمیاره! -زنت؟ سارا مرده پسر... کسی که الان زن توئه و باید بهش احترام بذاری همین دختریه که انداختیش رو تخت بیمارستان؟ میفهمی؟ زهرخندی میزند - زنم؟ چی فکر کردی مادر من؟ چون صیغه اش کردم شد زنم؟ من این دختره رو نگاهش میکنم؟ بعدم شما نمیخواد پشت زن اجاره ای منو بگیری مهلت صیغه ما امشب تمومه ...بعد از اینم حق اینکه پاشو تو خونه من بذاره نداره حرف هایش بی رحمانه بود همانند کتک هایش مشت و لگد هایش.. هیچ وقت مانلی را ندیده بود ، برایش اهمیتی نداشت... - نیازی به اینکه تو حق و ناحق برای اومدن تو این خونه براش تعیین کنی نیست ، خودش صبح که رفتم بیمارستان دیدم رفته...گوشی تلفنی که براش گرفته بودی رو هم داده بود یکی از پرستارا بهم بده... از حرف مادرش چیزی درون سینه اش تکان خورد. دخترک رفته بود؟ کجا؟ جایی را داشت مگر؟ او عادت داشت به بودن همیشه مانلی ، خیال میکرد با گفتن این حرف او به التماس می افتد تا ببخشدش اما حالا ... چند دقیقه ای میگذرد در اتاق خود دراز کشیده و درگیر افکار خود بود که تلفن همراهش به صدا در می آید.. خواهرش سوفی بود تماس که وصل میشود صدای نگران سوفی است که در گوشش میپیچد - داداش مامان چی میگه؟ تو مانلی رو کتک زدی؟ دستشو شکستی؟ کلافه پلک می بندد ، میخواهد حرفی بزند که سوفی با هق هق ادامه میدهد -اون لباس رو من بهش دادم. من بهش گفتم شب تولدت اونو بپوشه که خوشحال بشی.‌..مانلی اصلا روحشم خبر نداشت این لباس از کجا اومده.... چیکار کردی تو داداش؟ چجوری دلت اومد با زنت کاری کنی که ترجیح بده آواره کوچه خیابون بشه ولی دیگه به خونه ات برنگرده؟ دندان روی هم چفت میکند - برمیگرده ... جایی رو نداره بره ... برنمی گشت ، آن دختر رفته بود ... خود و دلش را بار زده و قید مردی که بارها دلش و غرورش را شکسته و له کرده بود را زده بود... دل کنده بود از مردی که پس از یکسال جان کندن بالاخره پیداش میکند ... https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk
2 9002Loading...
22
. - من به تو گفتم قرص بخور! رفتی قرص ضد استرس خوردی؟! دخترک با هراس نگاهش کرد. - اخه گفتم استرس دارم شما گفتین قرص بخور... چه قرصی باید میخوردم مگه؟ وریا با عصبانیت حوله را از روی موهایش کشید و پرت کرد. - د آخه احمق جون؛ ما سکس داشتیم، تو استرس داشتی حامله نشی، بعد میری قرص ضد استرس میخوری؟ باید قرص اورژانسی میخوردی! تقصیر خودش نبود... کم سن و سال بود و کم تجربه... از روستا به شهر آمده بود... چه می‌دانست چه موقع باید چه بخورد... سر پایین انداخت و بغض کرد. - من... من نمی‌دونستم پسرعمو... من فقط... فکر کردم که... وریا با حرص وسط حرفش پرید. - صد بار گفتم به من نگو پسرعمو! حس بدی بهم دست میده! بعدشم تو اصلا فکر هم میکنی؟! اگه فکر میکردی که شب نامزدیت با داداشم، عین احمقا سر خرو کج نمیکردی اتاقو اشتباه بیای که من مجبور شم بگیرمت و الان وضعم این باشه! باز به یاد آن شب کذایی افتاد. اتاق را اشتباه رفته بود و بعد هم از شدت استرس داشت پس می افتاد که وریا بغل گرفته بودش و همان لحظه مادرشوهرش سر رسید و دیدشان! گفته بودند هرزه است... دختر هجده نوزده ساله را... گفته بودند یا باید با وریا ازدواج کند یا به پیرمردی 70 ساله می‌دهندش... ولی وریا زن داشت... متاهل بود... ناامیدانه به وریا التماس کرده بود و او هم ازش قول گرفت اگر به همسرش چیزی نگوید او را با خود به تهران می برد... قرار نبود سر از تختش دربیاورد... ولی حالا... معذب چارقد گلدارش را جلو کشید و بغض کرده پاسخ داد: _ شما درست میگین... حق با شماست.... بگین چی کار کنم الان...؟ به سمتش چرخید و با انگشت اشاره تهدیدش کرد: _ خودتو گردن گرفتم واسه هفت پشتم کافیه! بچه پس بندازی برت میگردونم همون ده کوره‌ای که بودی! ببند خودتو به کوفت و زهرمار زودتر پریود شی گندش بخوابه! سپس عقب رفت و خیره در صورت بغ کرده‌اش آرام‌تر ادامه داد: _ وای به حالت به گوش زنم برسه که دیشب جای اون، تو، توی تخت من بودی! ناخواسته اشک از چشمش چکید... دختر بود و. سرشار از آرزو... قرار بود خانم خانه‌ی شوهرش شود.... ولی حالا شده بود معشوقه‌ی پنهانی برادرشوهرش... - من غلط بکنم به مستانه خانم چیزی بگم... شما هم نگران بچه پس انداختن من نباشین. تهش اینم میشه یه مهر بد نومی وسط پیشونی من بخت برگشته... از شما چیزی کم نمیشه. چشم غره رفت و با لحن ترسناکی غرید: _ نرو رو مغزم ویان! نرو رو مغزم... عقب عقب رفت و مظلومانه لب زد: _ چشم... تو تختتون نمیام، به زنتون نمیگم که منم زنتونم، ازتون بچه دار هم نمیشم، روی مغزتون هم نمیرم. فقط... مکثی کرد و آرام ادامه داد: _ تا کی پسرعمو؟ آخ ببخشید یادم رفت خوشتون نمیاد نسبت فامیلیمونو یادتون بیارم... ببخشید آقا! تا کی اینجوری پیش بریم؟ چون... چون... من خواستگار دارم! https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk
8725Loading...
23
_ عادت ماهانه شدی گفتم سید برات نوار بهداشتی بخره مادر! اون پارچه ها رو نذار عفونت میگیری! آشوب چشم گشاد کرد و هین گویان روی صورتش کوبید. _ وای خاک بر سرم، چیکار کردین بی بی؟! پیرزن با تعجب ابرو بالا انداخت. _ واه، حالا چی شده مگه خودتو میزنی؟ من که با این پای علیلم نمیتونم برم بیرون، خودتم روت نمیشه... نواربهداشتی که بال نمیزنه بیاد بشینه #لای‌پات! وارفته دست روی صورتش گذاشت و نالید. _ وای خدا منو بکشه... چجوری دیگه تو روی آقا عاصف نگاه کنم من؟ همین مانده بود عاصف از تاریخ پریودی هایش خبردار شود. _ پاشو پاشو آه و ناله نکن، توام جای بچش... خجالت نداره که! مرد این خونه عاصفه، محرم رازای من و توام خودشه. غریبه نیست که ازش شرمت میاد. بی بی که رفت با زاری روی زمین نشست و موهایش را کشید. بدبختی اش همین بود. بی بی و عاصف او را جای دخترش میدیدند اما خودش... به مردی که همسن پدرش بود و او را از لب مرگ نجات داده و پناهش شده بود، دل بست... تنش از شرم گر گرفته و هورمون های به هم ریخته اش او را به گریه انداخت. _ آبروم رفت، خدا منو بکشه... در حال ناله و زاری بود که صدای مهربان و مردانه ی عاصف قلبش را ریخت. _ آشوب... کجایی؟ سیخ ایستاد و به سرعت خودش را داخل آشپزخانه انداخت. میمرد بهتر بود تا با عاصف رو به رو شود. دست روی قلبش گذاشت و خودش را کنار یخچال پنهان کرد. _ خدایا منو نبینه، توروخدا! دست به دامن خدا شده بود که صدای خندان عاصف را از بالای سرش شنید. _ از دست من قایم شدی بندانگشتی؟! جیغ خفه ای کشید و طوری به هوا پرید که سرش به کابینت خورد. دست به سرش گرفت و ناله ای کرد. همزمان گرمای دست عاصف روی سرش نشست و نفسش را برید. _ چیه بچه؟ آروم بگیر زدی خودتو ناکار کردی! سر پایین انداخته بود که عاصف به نرمی سرش را بالا کشیده و چشمان خیسش را دید. به سرعت ابروهایش در هم گره خورد و بسته ی نوار بهداشتی را روی کابینت گذاشت. _ چرا گریه کردی؟ کسی اذیتت کرده؟ چیزیت شده؟ دیدن نواربهداشتی کافی بود تا هق هقش شدت بگیرد. خجالت زده در خود جمع شد که عاصف دل نگران صورتش را قاب گرفت. _ ببینمت دخترم، حرف نمیزنی باهام؟ عاصف قربون اشکات بره، کی چشمای نازتو خیس کرده؟ _ میشه... میشه فقط برین آقا عاصف؟ ابروهای مرد بالا پرید.دخترکش امروز چرا عجیب و غریب شده بود؟ نوچ کلافه ای کرد و با دقت در صورتش چشم چرخاند. با یادآوری چیزی، سری به معنای فهمیدن تکان داد. _ ببینمت کوچولو، درد داری؟ هوم؟ آشوب که زیر دستش به لرزه افتاد، فهمید حدسش درست بوده. لبخند مهربانی زد و از زیر لباس دست روی شکم آشوب گذاشت. _ کوچولوی نازک نارنجی، چرا هیچی بهم نمیگی؟ الان دلتو میمالم خوب میشی... بیا بغلم... حرکت دست مرد روی شکمش، شبیه جریان برق خشکش کرده بود. نه نفس می‌کشید و نه گریه میکرد. در آغوش عاصف کشیده شد و روی پاهایش، روی زمین نشست. همه ی کارها را خود عاصف میکرد و خبر نداشت چه بر سر دل دخترکش می آورد. دست دیگرش را روی کمرش فرستاد و مشغول نوازش کمر و شکمش شد. _ بهتر شد دخترم؟ خسته شده بود از بس او را دختر کوچولویش میدید. بینی اش را بالا کشید و دلگیر پچ زد: _ من دختر شما نیستم، کوچولوام نیستم... عاصف تکخند توگلویی زد. گمان میکرد آشوب با او قهر کرده باشد یا برایش ناز کند. _ ولی واسه من همیشه دختر کوچولوم میمونی! نگاه خیس و حرصی اش را به چشمان عاصف دوخت و لب روی هم فشرد. میدانست عشقی که به او دارد اشتباه است. میدانست هرگز به هم نمی‌رسند اما دست خودش نبود... عشق که این چیزها حالی اش نمیشد... _ نمیخوام دختر کوچولوی شما باشم آقا عاصف، من... من... چشم بست و قبل از آنکه پشیمان شود، بی نفس پچ زد: _ من دوستتون دارم... چشم باز نکرد مبادا نگاه عاصف رنگ و بوی خشم گرفته باشد. قلبش در دهانش میزد و به همین سرعت از کارش پشیمان شده بود. کاش لال میشد، این چه بود که گفت؟ در حال شماتت خودش بود که نرمی انگشت عاصف را روی لبش حس کرد و تمام تنش نبض گرفت. _ با این لبای خوشگلت دنیا رو بهم دادی... گفتم دخترم که دل لاکردارم حد و حدود خودشو بدونه، که بفهمه همسن باباتم و وقتی میبینتت تند نزنه... گفتم دخترم و از تو آتیش گرفتم که نگام طور دیگه ای نچرخه رو تن و بدنت... من جونمو میدادم که تو دوستم داشته باشی... چیزهایی را که میشنید باور نمیکرد. مگر میشد آرزویش به همین سرعت برآورده شود؟ خواست چشم باز کند که لبهایش اسیر لبهای عاصف شد و رسما داشت از حال می‌رفت. این همه خوشی برای قلبش زیاد بود. همین که دست دور گردن عاصف حلقه کرد و خواست همراهی اش کند، صدای کل کشیدن مادام هر دویشان را خشک کرد. _ ورپریده ها من که میدونستم جونتون برا هم در میره... میرم حاج باباتو خبر کنم، قبل عقد شکمشو بالا نیاری سید! https://t.me/+YZGSXYJg8aw4Yjg0 https://t.me/+YZGSXYJg8aw4Yjg0
2 4685Loading...
24
اینا تا نبرنت پرورشگاه از اینجا نمیرن کدوم گوری قایم شدی تخـ*ـم حروم؟! بیا بیرووون دخترک وحشت زده از روی تخت بیمارستان پایین رفت که کیانا فریاد زد _عرضه ندارید یه بچه رو تو دوتا اتاق بیمارستان پیدا کنید؟! بغضش ترکید و کنار پایه‌ی تخت جمع شد سوزن سِرُم کشیده شد خون از دستش بیرون زد بازهم فریاد زن و صدای قدم هایی که نزدیک اتاق شد _همون موقع که کیارش توی حرومزاده رو برد عمارتش خودم باید مینداختمت بیرون تا الان به خاطر تو لب مرگ نباشه باورش نمی‌شد مرد روی تخت بیمارستان بود کیارش سلطانی بزرگترین رئیس مافیای کشور که دخترک را دزدیده بود اما به جای اذیت کردنش... از ته دل هق زد و سر روی زانویش گذاشت بازهم قلبش درد گرفته بود که دکتر نگذاشته بود وارد آی سی یو شود و کیارش را ببیند او تنها کسی بود که باهاش مهربان بود برعکس رفتارش با دیگران در یکدفعه باز شد با دیدن چشمان سرخ کیانا گریه‌اش شدت گرفت _خا..نوم تروخـ..دا من.. من نمیخوام برم.. آقا قول داده بود هیچوقت تنهامـ... کیانا که یکدفعه به سمتش هجوم برد و موهایش را چنگ زد با وحشت چانه‌اش لرزید _انگار دست توئه...فکر کردی حالا که کیارش پشتت نیست میزارم دور و برش باشی هرزه؟! تنش را روی کف بیمارستان کشید که سوزن سرم از دستش کنده شد از درد ضعف کرد _بابای حرومزاده‌ت کم بود که توی یه ذره بچه هم میخوای گو*ه بزنی به زندگی داداشم؟! کیانا تنش را محکم وسط راهروی بیمارستان پرت کرد با عجز هق زد گوشه‌ی دیوار مچاله شد _من نمیخوام بر..م پرورشگاه...آقـ..ا گفته بود نمیزاره برگردم اونـ..جا کیانا بی‌توجه به آن مرد های سیاهپوش اشاره زد کیارش گفته بود اینها بادیگاردهایش هستند دخترک پر وحشت چشمان آبی‌اش را میانشان چرخاند با اینکه کیارش سرش را به سینه‌اش فشرده بود تا نترسد اما شنید که این مردها آن روز آن مرد را کشتند همانی که دخترک را اذیت کرد به دستور کیارش _اینو میبرید میندازید جلوی اون زن و مردی که جلوی بیمارستان وایسادن...از پرورشگاه اومدن... وای به حالتون کیارش به هوش بیاد و بفهمه این بچه توی تصادف نمرده دخترک هیستریک وار سر تکان داد بچه ها هم اذیتش می‌کردند بازهم وقتی شب ها از درد قلبش بنالد بچه ها میزدنش اما کیارش هیچوقت او را نزده بود حتی وقتی می‌گفت درد دارد بیمارستان می‌بردش و تمام شب میگذاشت روی سینه‌اش بخوابد بی‌پناه در خودش جمع شد و اشک ریخت زیر لب به خودش دلداری داد _آقـ..ا به هوش میاد... وقتی بیدار بشه بهش می‌گم نمیخواستم تنهاش بزارم...بازم میاد دنبالــ... پشت دست کیانا که یکدفعه به دهانش کوبیده شد خون از لب هایش بیرون ریخت کیانا غرید _چه گوهی خوردی؟! با وحشت سر تکان داد _ببخـ..شید قلبش تیر می‌کشید هیکل کیانا دوبرابر دخترک بود و سنش هم دخترک فقط 16 سالش بود _رزا تو تصادف سه روز پیش مرده... تو مگه زنده‌ای که میخوای برگردی پیش کیارش؟! زار زد که دست کیانا اینبار محکم تر به صورتش کوبیده شد بلند غرید _نشنیدم صداتو هرزه... رزا زنده‌اس؟! چشمانش از دردی که یکدفعه در سینه‌اش پیچید سیاهی رفت کیانا خواست دوباره دستش بالا بیاید که دخترک با گریه نالید بازهم همان حالت ها نفسش سنگین شده بود _نـ..ـه.. رزا تو..تو تصادف مرده کیانا نیشخند زد و پایش چرخید نوک تیز پاشنه‌ی کفشش را روی دست دخترک که زمین را چنگ زده بود گذاشت و فشرد که رزا بی‌حال ناله کرد حتی نتوانست جیغ بزند درد بیشتر شد و چشمانش سنگین تر _نشنیدم... رزا کجاست؟! دخترک با درد نفس نفس زد دندان هایش بهم می‌خورد _مر..ده..رزا..مرده پایش را برداشت و نیشخندش جمع شد چانه‌ی ظریفش را تهدید آمیز چنگ زد جوری فشرد که دندان های دخترک از درد جیغ کشید _فقط دلم میخواد دوباره ریختت و ببینم این اطراف... میدونی اونموقع چی میشه؟! دخترک در سکوت با هق هق نگاهش کرد که سرش را نزدیک گوشش برد آرام پچ زد _تو که دلت نمیخواد...تیمور بیاد دیدنت؟! تن دخترک هیستریک شروع به لرزیدن کرد بدنش قفل شد تیمور همان کسی که هرشب در انبار زیر پله آزارش میداد کیانا با حس خیسی شلوار دخترک نیشخند زد چانه‌اش را رها کرد _یادم باشه بگم هرشب پوشکت کنن رزا با خجالت اشک ریخت و سر پایین انداخت کیانا به آدم های کیارش اشاره زد _ببرینش...دیگه تا آخر لال میمونه مردها که سمتش آمدند ناخودآگاه خودش را عقب کشید لرزش هیستریک تنش بیشتر شد رنگش روبه کبودی رفت کیانا خیره به پرستارهایی که نگاهشان می‌کردند لب زد _اینارو هم خفه کنید وقتی کیارش به هوش اومد چیزی نگن _اگر من بیهوش نباشم چی؟! با صدای غریدن کسی چشمان بی‌حال دخترک مات چرخید آن مرد با لباس های یک دست سیاه که داشت سمتشان می‌آمد... کیارش بود؟! ادامه‌ی پارت🖤🔥👇 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0
9273Loading...
25
.
10Loading...
26
پارت جدید آپ شد👆🏻💛 بخونید که بازم پارت داریم 😍
3100Loading...
27
پارت جدید آپ شد👆🏻💛 بخونید که بازم پارت داریم 😍
2160Loading...
28
پارت جدید آپ شد👆🏻💛 بخونید که بازم پارت داریم 😍
2040Loading...
29
پارت جدید آپ شد👆🏻💛 بخونید که بازم پارت داریم 😍
1290Loading...
30
پارت جدید آپ شد👆🏻💛 بخونید که بازم پارت داریم 😍
1380Loading...
31
Media files
3731Loading...
32
#پارت_۱۶۳ دست از لبه‌ی جوب گرفتم و با شدت عق زدم. حالم داشت از رفتار خاوین به هم می خورد دست از تحقیر من بر نمی دات این مرد سرم را کمی خم کردم و از دیدن هیبتش نفسم پس رفت. سگ عظیم الجثه‌ای درست چند متری‌ام ایستاده و داشت با خشم تماشایم می‌کرد. ضربان قلبم از شدت وحشت تند شده بود و انگار می‌خواست که سینه‌ام را بشکافد. ترس قدرت تصمیم‌گیری‌ام را مختل کرده بود و در آن لحظه راهی جز دویدن و فرار به ذهنم نرسید. دستم را روی سینه‌ام گذاشتم و با خوف دویدم. دیدم که سگ هم دوید و ناباور از دیدنش کاسه‌ی چشم‌هایم پر و خالی می‌شد. یک دستم را روی شکمم گذاشتم و با هر کوبش پایم روی زمین دردی زیر شکمم حس می‌کردم و خدا را فریاد می‌زدم، اما زور و قدرت او از من بیشتر بود که تا درد وحشتانکی در پایم حس کردم با صورت به جسم سختی برخوردم و نفسم بند رفت. جسم تیزی از پشت سرم داشت پایم را می‌کشید و پاره‌ می‌کرد! دستی دور تنم پیچید و سفتی دندان‌های سگ پایم را له کرد. نفهمیدم چقدر گذشت. صدای فریادهای  مردانه‌ای در هم پیچیده بودند و من به جایی چنگ زده بودم که نمی‌دانستم کجاست! صدای خرناس سگ قطع شد و درد تا مغز استخوانم رسوخ کرد. -دریا... دریا ببین منو. بازوهایم را گرفته بود و داشت با ترس و نگرانی تماشایم می‌کرد. ضعف پشت پلک‌هایم را سنگین کرد و تنم از جانی که به یغما رفته بود، تهی شد. پلک‌هایم روی هم افتادند و صدای التماس خاوین پشت وَهم وجودم خاموش شد. https://t.me/+r6ZDMsi_PY8xMjNk https://t.me/+r6ZDMsi_PY8xMjNk https://t.me/+r6ZDMsi_PY8xMjNk پارت واقعی رمان نبود لفت بوده😌
3224Loading...
33
. -کدوم بی شعوری فردای شب حجله‌ش میاد مدرسه آخه!؟ دخترک از شدت درد رسما به گریه افتاده بود. -من ! لادن پوفی کشید. -وا کن در و ببینم. نمیری اون تو! خونریزیت زیاده؟ به سیل خون زیر پایش نگاهی انداخت. -خیلی زیاد. نواربهداشتی میخوام یه عالم لادن! لادن بی‌توجه غر زد. -شوهرت چه طوری گذاشت بیای از خونه بیرون با این وضعیت؟ الانم مثل شمر نشسته تو ماشین جلوی در. -خبر نداشت اومدم. زنگ زدم گفتم حالم بده باورش نمیشد. به خدا زنده زنده پوستم و میکنه . لادن صدایش را پایین‌تر آورد. ولی شوهرت چه ماشینه باکلاسی داره، مهان! گفتی چیکاره‌‌‌ست؟ با صورت از درد جمع شده جواب داد. -وکیله ! -شوهرت خرپوله، مهان؟ صورتش را به در سرویس بهداشتی مدرسه چسباند. _خفه خون بگیر لادن! بذار همه فکر کنن بابامه! -چرا؟ میترسی اخراجت کنن؟ آخه شوهر به این باکلاسی و خرپولی درس و میخوای چیکار دیوونه! برو عشق و حال... دخترک از درد روی شکم خم شد . -آی من دارم میمیرم چی میگی تو! لادن بی‌مقدمه در سرویس را تا انتها گشود و با دیدن حجم خون روی زمین هینی کشید. -خاک بر سرم. زن شدن این همه خون و خونریزی داره؟ من بمیرمم شوهر نمیکنم. با غصه به صورت تنها رفیق و همرازش نگاه کرد. -دارم از درد میمیرم، لادن. دخترک با حس چندش داخل رفت و در حالی که سعی می‌کرد پایش را روی خون نگذارد غر غر کرد. -خاک بر سرت! کی فردای شبی که زن شده پا میشه میاد مدرسه؟ -امتحان داشتیم ! من باید درس بخونم برم دانشگاه. امیر حسین وکیله اونوقت من که زنشم هنوز دیپلمم ندارم. -چند تا نوار بهداشتی میذاشتی مانتوت کثیف نشه . در حالی که تکیه‌اش را به لادن می‌داد نالید: -همبنم با بدبختی از دفتر گرفتم -الان با این حالت چطوری میخوای از جلوی دفتر رد شی ؟ ایمانی تیزه...نگات کنه میفهمه این رنگ و روی پریده از پریود ... حرف لادن به پایان نرسیده صدای ناظم بد عنق مدرسه آه از نهاد هر دو نفرشان درآورد. -اینجا چه خبره، دخترا!؟ دخترک مثل برق سرش را بالا گرفت. -پریود شدم خانم ایمانی. اومدن دنبالم. لادن بدتر از خودش هول شده بود. -باباش اومده دنبالش به خدا. جلوی در تو ماشینه! چپ چپ نگاه کردنش به لادن فایده‌ای نداشت. کار از کار گذشته بود. -توالت و به گند کشیدی. این همه خونریزی تو هر ماه داری صداقت؟ پس چطور هرماه حالت بد نمیشد. گفت و جلو آمد و از بازوی دخترک چسبید و با سر به لادن اشاره کرد. -برو بگو بابای صداقت بیاد داخل ببینم دخترش و دکتر برده برای این مشکلش یا نه؟ لادن ناچار دوان دوان بیرون دوید. -خانم ایمانی توروخدا. از بابام خجالت میکشم خانم. میشه هیچی بهش نگید؟ -بیا حرف نباشه. اینجوری که نمیشه. این یه مساله‌ی طبیعیه. التماس فایده نداشت. کمی بعد امیر حسین کت شلوار پوش با اخم‌های در هم کشیده مقابل در دفتر با چشم‌هایش خط و نشان می‌کشید. امروز دادگاه داشت. -آقای صداقت مهان رو دکتر بردید برای این مشکل؟ نگاه هاج و واج امیر حسین هنوز به مهان رنگ پریده‌ای بود که با نگاهش التماس می‌کرد. -مشکات هستم سرکار خانم. دخترک مثل یخ وسط چله‌ی تابستان وا رفت. حتما اخراجش می‌کردند آن وقت خانه نشین می‌شد و مادر امیر حسین به آرزویش می‌رسید. ایمانی با بهت به مهان نگاه کرد: -مگه نگفتی پدرت اومده دنبالت؟ امیر حسین هیستریک خندید. -گفتی پدرتم!؟ پرسید و جلو آمد و بازوی دخترک را کشید. نمی‌دانست دخترک احمق چه در آبمیوه‌ی دیشبش ریخته که بعد از خوردنش نتوانسته بود مانع حس مردانه‌اش باشد و وقتی به خودش آمده بود که کار از کار دخترک گذشته بود. -نیستید؟ امیر حسین بی‌توجه به دخترک تشر زد. -غلط خودت و کردی فرار کردی اومدی مدرسه معرکه گرفتی؟فکر کردی دیگه دستم بهت نمیرسه بی‌شعور؟ دخترک ترسیده و آرام ناله میکرد: -غلط کردم، امیر حسین. امیر حسین بی‌توجه بازویش را فشرد و خطاب به ناظم پرسید. -مشکلش چیه، خانم؟ لادن بلبل زبانی کرد: -خب از دیشب خونریزی داره، آقا وکیل! خیلی درد کشیده. شمام انگار نه انگار. دلش می‌خواست زمین دهن باز کند و او را در خودش بکشد. نمی‌دانست کجا گناه کرده بود که حالا باید به عنوان تاوان وسط دبیرستان دخترانه داستان همبستری ناخواسته‌اش با زن کم سن و سال احمقش را از زبان یک دختر بچه می‌شنید. -برسیم خونه روزگارت و سیاه میکنم، مهان! یه کار میکنم از سایه‌ی شوهرت هم بترسی به جای اینکه واسه بغلش خوابیدن گند و گه تو غذاش بریزی و گیجش کنی! ایمانی ناباورانه بازوی لادن را کشید: -این آقا چه نسبتی با صداقت داره مگه؟ امیر حسین در حالی که مهان رنگ پریده را سمت در می‌کشید زودتر از لادن جواب ایمانی را فریاد کشید. -شوهرشم! خانم صداقت هم از فردا دیگه مدرسه نمیاد! خودم میام پرونده‌ش و میگیرم. https://t.me/+JothAHvwww1kZjZk https://t.me/+JothAHvwww1kZjZk پارت واقعی رمان. کپی ممنوع❌
7990Loading...
34
#پارت_۳۰۰ صدای نفس نفس زدنش لبخندی روی لبم می نشاند. _این چیه فرستادی؟؟ _لوکیشن محضر.. نفس هایش از پشت گوشی سنگین می شود و من به خوبی حس می کنم. _تو چنین غلطی نمی کنی میدونم.. نیشخندی کنج لبم جاخوش می کند. _می تونی بیایی و از نزدیک ببینی تا باورت بشه.. _آرامشششششششش.. صدای نعره ی از ته دلش که شک ندارم گلویش را زخم می کند دلم را خنک می کند. نیشخند روی لبم عمیق تر می شود. _می بینمت.. می گویم سپس تماس را روی نعره هایش قطع می کنم و گوشی را هم خاموش می کنم. *** نگاهم به نگاه فرزاد برخورد می کند. نگاه او هم پر از اضطراب و نگرانی است.. زیرلب نامم را هجی می کند. و من با تمام دلشوره ای که به جانم نشسته است قصد کوتاه آمدن ندارم! لذت انتقام همچون ماری دور گردنم چمبره زده.. و رو به آن مردی که نقش عاقد را دارد می گویم: _خودشه بازکنید.. مرد رو به آبدارچی محضر اشاره می زند در را باز کند. در باز می شود. نفس در سینه ام حبس می شود. _ برای بار سوم می پرسم آیا بنده وکیلم؟ پلک روی هم می فشارم. پس چرا قدرت نگاه کردن در چشمانش را ندارم.. مگر قرار نبود زل بزنم در نگاهش و با بی رحمی کامل اینکار را انجام دهم پس چرا حالا توانش را ندارم؟! _بله.. زیر چشمی نگاهش می کنم.. زیرپلکش هیستریک وار نبض می گیرد. عاقد می گوید: _به میمنت و مبارکی ان شاء الله به پای هم پیر بشید! و لای دفتر جعلی اش را می بندد.. ظرف عسل را برمی دارم.. برخلاف تصورات ذهنی ام اینبار نه داد می زند و نه فریاد.. و تنها نگاه می کند.. رو به عاقد می پرسد: _تموم شد؟ _بله به میمنت و مبارکی خوشبخت بشن! می بینم نگاه ثابت مانده اش روی فرزاد را.. فرزاد دوست صمیمی من و رادین است. نگاهش را به هر سمتی می چرخاند جز چشمان رادین و من این مورد را خیلی خوب می فهمم.. نگاهش پر درد است.. نگاه همان مرد غریبه ای که قصد داشتم با این اتفاق انتقام بگیرم.. خیال می کردم دلم خنک می شود.. اما.. پس چرا من هم دارم پا به پای نگاه او می سوزم.. چرا قلبم درد می کند؟! دلشوره ام هردم بیشتر از قبل می شود.. اما بی توجه به حال و روزم ظرف عسل میان دستم را بالا می آورم. حالا که پا در این راه گذاشته ام قدم آخر را هم برمی دارم. انگشت کوچکم را داخل عسل فرو می کنم.. سایه اش روی جسمم می افتد. نگاهش روی من و فرزاد در گردش است. انگشتم را مقابل دهان فرزاد می گیرم. پایش را لگد می کنم تا دهان مبارک را باز کند. اما فرزاد با همان نگاه پایبن افتاده توجهی نمی کند. سرم را بالا می گیرم و نگاهش می کنم.. یک لحظه ترس تمام وجودم را دربرمی گیرد. نگاهش.. نگاهش طوری است که وحشت را به جانم می اندازد.. طوریکه یک لحظه فقط یک لحظه ی کوتاه از کرده ی خود پشیمان می شوم. اشک به چشمانش نشسته است.. و با همان نگاه لبخندی روی لبش می نشاند. و همراه لبخندش یک قطره اشک روی گونه اش سر می خورد. قلبم طوری مچاله می شود که از شدت دردش نفسم بند می آید. نگاه دردناکش اینبار روی فرزاد می نشیند. لبخند دردناکش عمیق تر می شود. یک لحظه پلک روی هم قرار می دهد. و یک قدم فاصله را بامن طی می کند و درست رخ به رخ من قرار می گیرد. دستش را داخل جیب کتش فرو می برد. سرش را کنار گوشم قرار می دهد. _زیبا بودی و حالا تو این لباس سفید زیباترم شدی.. نگاهم به طرفش می چرخد. دلم به دنبال اندکی پیروزی می گردد تا نثارش کنم.. اما نیست.. انگار هیچ پیروزی نیست.. گفته بودم انتقام می گیرم.. گفته بودم انتقام خون پسرکم را که توسط او مُرده بود را می گیرم. از او.. رادین افشار.. مردی که تا چند ماه پیش شوهرم بود. و حالا هیچ نسبتی با من ندارد! و من در جواب جمله اش تنها می گویم: _می دونم.. یک لبخند دیگر به همراه یک قطره اشک دیگر نثارم می کند. اینبار لبهایش را به گوشم می چسباند. _ولی من خودخواهم.. یه خودخواه عاشق که از بچگی دیوونه ی تو بود.. کسی که اجازه نمی داد تو مال کسی دیگه ای بشی.. و بی هوا زانوهایم شل می شود. نگاه گردم خیره ی نگاه اشک آلودش می شود. اشک هایش یکی پس از دیگری روی گونه هایش سر می خورند. دهانم برای ذره ای اکسیژن باز می شود و نگاهم روی چشمان خیسش ثابت می ماند. چاقو را از زیر سینه ام بیرون می کشد. و باری دیگر از پشت در همان قسمت زیر سینه ی چپم فرو می کند و زیر گوشم پچ می زند. _گفته بودم قطع می کنم ضربان قلبتو اگه بخواد برای یکی دیگه بزنه.. https://t.me/+maBmNkibwyBiYjg0 https://t.me/+maBmNkibwyBiYjg0 https://t.me/+maBmNkibwyBiYjg0
1990Loading...
35
_ یکی یکی رَحِمش رو چک کنید صف بکشید لطفا نگران نباشید زمانِ زایمان هرکاری بکنیم خونریزی داریم مخصوصا برای ایشون که سنشون کمه و لگن کوچیکه دخترک وحشت زده هق زد درد شکمش کم بود که ماما هم می‌ترساندش یکی از دانشجوهای مامایی پرسید _ استاد اینجور مواقع هیچ راهی جز برش نیست؟ _ باید سزارین بشه ، بیمارستانای خصوصی انجام میدن اما اینجا نه چون بودجه ندارن تا آخرین لحظه به هزینه‌ی بیمارستان سزارین انجام نمیدن ماما که برای ضدعفونی دست هایش رفت دانشجوی دیگری با دلسوزی سمتش خم شد و آرام گفت _ شوهرت نمیتونه پولشو بده؟ بدنت نابود میشه دردش وحشتناکه اینجا بیمارستان دولتیه وضع همینه آذین دستش را مقابل دهانش گرفت تا از دردش فریاد نکشد شوهرش؟ شوهرش سهامدار اصلی بیمارستانِ نور بود! بزرگ ترین و مجهزترین بیمارستانِ ایران حالا او کجا بود؟ در جنوبی ترین و ضعیف ترین بیمارستانِ تهران بی توجه میانِ گریه التماس کرد _ توروخدا بهم بی حسی بزنید ، دارم میمیرم ماما وارد اتاق شد با اخم و بی حوصله _ چه بی حسی دخترجون؟ باید جون داشته باشی زور بزنی حس نکنی چطوری میخوای فشار بیاری؟ آذین بی جان پچ زد _ کمرم داره میشکنه _ چندسالته؟ _ شونزده انگار دلِ ماما به رحم آمد که رو به دانشجوها اشاره زد _ برای آموزش برید زائوی اتاق ۳۳ آموزش این بچه‌ست تحمل نداره آذین بغض کرده با تشکر نگاهش کرد که زن صدایش را بالا برد _ زور بزن ، زور بزن خونریزی کنی بیچاره ای دخترک با درد هق زد _ خیلی درد داره _ زور بزن گل دختر یکم ناز و عشوه میومدی شوهرت میفرستاد بیمارستان خصوصی سزارین ریز هق زد ناز و عشوه؟ هیچکس خبر نداشت از زندگیِ فلاکت بار دخترک _ بیرون ایستاده؟ من باهاش حرف بزنم آذین با غم گریه کرد _ نه ... آی خدا مردم ... نیومد باهام کارش تا همینجا بود ... انتقامشو گرفت و بیخیال شد زن از حرف هایش هیچی نمی‌فهمید آذین دوباره از درد فریاد کشید و زن کیف کهنه اش را آورد _ بیا زنگ بزن باهاش حرف بزنم آذین ترسیده هق زد _ منو میکشه _ زنگ نزنی از خونریزی می‌میری! 😭😭😭😭😭😭😭😭قرار بود دختره رو بدونِ عقد حامله کنه تا انتقامِ مرگ خواهرشو بگیره اما....... پارتش کامل موجوده تو کانال🔞 دو پارت بعد👇 با خشم رو به منشی دستور داد _ قراردادای سال دیگه رو با شرکت آرارات لغو کن اگر دلیل پرسیدن بگو دستورِ پیمان خان بوده با خودم تماس بگیرن من سهام نصفِ مراکز خصوصی درمانی رو دارم ، بی خبر از ما حق نداره بیاد این سمت منشی مضطرب جواب داد _ چشم رئیس هم زمان موبایلش به صدا درآمد به شماره نگاه کرد و دندان روی هم فشرد دخترکِ مزاحم تماس را وصل کرد _ چی میگی آذی؟ نگفتم فقط وقتی زنگ بزن که در حال مرگ باشی؟! اونم نه چون نجاتت بدم ، بخاطر اینکه خیالم راحت شه دخترِ توحید رفته پیشِ خواهرِ جوون مرگم! صدای زن غریبه بود _ چی میگی جناب؟ من مامای بیمارستان بعثتم پیمان اخم کرد بیمارستان چرا؟ باز هم موش شدنِ دخترک و مظلوم نمایی هایش؟ با پوزخند سمتِ آسانسور رفت _ بهش بگید پیمان گفته دیشب اونقدر نزدمت که کارت به بیمارستان بکشه خودشو به موش مردگی نزنه زن بهت زده سکوت کرد و پیمان با بی رحمی ادامه داد _ صدا رو آیفونه؟ میشنوی آذین؟ امشب ولی اصلا رو مودِ خوبی نیستم اصلا هرچی به سالگردِ پروانه نزدیک‌تر میشیم بیشتر دلم میخواد زیر دست و پام لهت کنم تا بیمارستانی واسه خودت مسکن و آرام‌بخش بگیر ، امشب و دووم بیاری! درس خوبی داده بود دلش نمی‌خواست دخترک حس کند با این مظلوم نمایی ها کوتاه می آید خواست تماس را قطع کند که صدای جیغ آذین و بعد جمله ی زن در گوشش پیچید _ من متوجه نمیشم چی میگید آقای محترم خانمتون دارن وضع حمل میکنن لگنشون خیلی برای زایمان طبیعی کوچیکه اگر بودجه‌اشو دارید انتقال بدیم بیمارستان خصوصی برای سزارین وگرنه جونِ مادر و بچه در خطره پیمان پوزخند زد بودجه؟ او نمیدانست بودجه‌ی نیمی از بیمارستان خصوصی های تهران از جیبِ پیمان تامین می‌شود؟ با خباثت پچ زد _ بودجه‌اشو ندارم خانم ، بذارید بمیره! هم خودش ، هم توله‌ی چموشش که زیر مشت و لگد باباش نمرد! آذین دوباره از درد هق زد و پیمان تماس را قطع کرد نمیدانست تا سال ها ، آخرینِ صدایی که از دخترک شنیده همان صدای گریه می‌شود! که پزشکِ زنان دلش می‌سوزد و به هزینه‌ی خودش دخترک را به بیمارستان دیگری منتقل‌ میکند ، مادر و فرزند زنده می‌مانند و بعد از سه سال ورق برمی‌گردد!! که بعد از مرگِ پزشکِ بی کس و کار تمام ارث و میراث به آذین و پسرکوچولویش می‌رسید آذین برمی‌گردد تا پیچک شود به جانِ پدرِ بچه‌اش! https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0
3301Loading...
36
Media files
10Loading...
37
پارت جدید آپ شد👆🏻💛 بخونید که بازم پارت داریم 😍
2900Loading...
38
پارت جدید آپ شد👆🏻💛 بخونید که بازم پارت داریم 😍
2110Loading...
39
پارت جدید آپ شد👆🏻💛 بخونید که بازم پارت داریم 😍
1370Loading...
40
پارت جدید آپ شد👆🏻💛 بخونید که بازم پارت داریم 😍
2460Loading...
#پارت_جدید👆🏻 طفلک برکه💔😭
إظهار الكل...
#پارت_جدید👆🏻 طفلک برکه💔😭
إظهار الكل...
#پارت_جدید👆🏻 طفلک برکه💔😭
إظهار الكل...
#پارت_جدید👆🏻 طفلک برکه💔😭
إظهار الكل...
00:02
Video unavailable
sticker.webm0.75 KB
Repost from N/a
سه سال بزور باهاش خوابیدم حاج خانوم! حالا دیگه حتی رو تختم راضیم نمیکنه... نامدار با غیظ می غرد و خاتون ترسیده دست روی لب هایش می گذارد - ه‍یس نامدار... هیس... میشنوه دختره طفلک... گناه داره بخدا مگه چشه آخه؟ نامدار کلافه دست به کمرش می زند - چش نیست؟ هر جا میبرمش آبروم و می بره... نه حرف زدن بلده نه بگو بخند عین ماست می مونه... حیثیتمو جلو همکارام برده! خاتون دست به بازوی پسرش می فشارد تا آرام شود و هیچکدام نمی بینند دخترک هفده ساله را که پشت در ایستاده، مرده... - خب بلد نیست طفلک چیکار کنه؟ سه سال پیش میگفتی میخوامش حالا که به یه جایی رسیدی دیگه نمی پسندیش مادر؟ نگاه کلافه نامدار سمت مادرش می چرخد - راضیش کن بی سر و صدا زیر اون برگه رو امضا کنه. توافقی طلاقش و می دم بره پی زندگیش باشه؟ خاتون پر درد باشه گفته و یاس بی جان تا اتاق خودش را کشانده بود. توافق نامه امضا می کرد برود پی زندگی اش؟ سه سال پیش قرار بود زندگی شان را با هم بسازند و حالا نامدار یک زندگی جدید داشت می ساخت با آن دختر... اسمش مریم بود. خیلی زیبا بود خیلی زیبا تر از اوی ماست... در اینستاگرام عکس و فیلم هایشان را دیده بود همه چیز ها را می دید اما دوستش داشت حرفی نمی زد - عروس خانوم؟ اینجایی؟ بابا مهمون اومده خونتونا چرا اومدی تو اتاق؟ به سختی تنش را از روی تخت بالا کشید و با لبخند به سمت پذیرایی رفت امسال سومین سالگرد ازدواجشان بود. اصلا برای همان مهمانی گرفته بود خودش پخته بود. حتی کیک را... نامدار به کیک شکلاتی حساسیت داشت... این مهمانی آخرین کنار هم بودنشان بود. با حسرت نگاهی به نامدار انداخت خوشحال بود و با برادرش حرف می زد با همه خوب بود قبلا با او هم خوب بود اما الان نه... با پس زدن بغضش کیک را برداشته و بیرون رفت - عروسم؟ کیک چرا پختی؟ نکنه خبریه هان؟؟ همه منتظر خبر خوش بودند جز نامدار او جا خورده اخم کرده بود - امشب سالگرد عروسی مونه مادر جون دید که نفس نامدار آزاد رها شد حتی بچه ی او را هم نمی خواست و او مصمم تر می شد روی تصمیمش... - برات کیک توت فرنگی پختم می دونم دوست داری نامدارجان. نامدار بی حرف نگاهش می کرد. در زمردی های دخترک یک چیزی سرجایش نبود‌... - فقط قبل بریدن کیک اگه میشه من زودتر کادومو بدم مطمئنم منتظرشی اخم های نامدار غلیظ تر شده بود. عطیه که با او حرف نزده بود هنوز! - خیلی گشتم چی برات بخرم یعنی می‌دونستم چی دوست داری ولی بازم فکر می کردم دیگه برات کم باشه این کادو ها و آبروتو ببرم... ضربه ی اولش مهلک بود نامدار تکان خورده بود اما او هنوز می گفت با همان تپق و تته پته هایش... - ح...حرف زدنم‌ بلد نیستم ه... همیشه کلی وقتتونو می گیرم ببخشید. جلو رفته بود که نامدار تنش را بالا کشیده و زیر گوشش غرید: - چه مرگته چرا چرت و پرت می گی؟ خندید. با درد... کادویش را از جیبش در آورده و برای آخرین بار روی پاهایش بلند شده و گونه ی نامردش را بوسید... - این بهترین کادویی که لیاقتشو داری... ورقه امضا شده ی طلاق توافقی را جلویش گرفته و با لبخند اضافه کرد - بهم قول بده خوشبخت بشی منم قول می دم موفق بشم مثل خودت ولی دیگه برای تو نیستم! گفته و میان هیاهوی بالا گرفته میان خانواده از خانه بیرون زد... قرار بود برگردد همانطور که قولش را داده بود... https://t.me/+2iEOP2U1kBw5OThk https://t.me/+2iEOP2U1kBw5OThk https://t.me/+2iEOP2U1kBw5OThk
إظهار الكل...
کـــzardــارتِ

پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

Repost from N/a
-نصف دخترای شهر عطش اینو دارن که حداقل یه شب تا صبح رو تخت من باشن. دلشون میخواد که من با همین دستام، لخت شون کنم و اینقدر نقطه به نقطه تن شون و به بازی بگیرم، تا از شدتِ لذت خمار و بی تاب بشن. قرمز شدنِ صورتِ دخترک رو از نظر میگذرونه.. گوشه لب ها و چشم هاش به چینی از تمسخر دچار میشن و یه لنگه ابروش بالا میره. دستاش و بهم میکوبونه و غَراتر ادامه میده: -حالا تو، از بین اون همه دخترای رنگارنگ و همه چیز تمومی که ناخن کوچیک شون هم از نظرِ زیبایی و ثروت نیستی، این شانس و داشتی که مهمون عمارتِ من باشی. شانس آوردی دختر جون! این حرفها... تک به تک این جملات- شنیدنش برای این دختر دردآوره و منزجر کننده. و نازگل، این درد و داره به خوبی حس میکنه.. با همه وجودش. و نمیدونه که به چه گناهی مستحق تحمل این حرف‌هاست!؟ چونه‌اش محکم بین انگشتای آران فشرده می‌شه. جوری که سرِ نازگل با این کار بالا میاد، تا احتمالاً نگاهِ پایین افتاده‌اش تصاحب بشه. -پس سعی کن از این شانس درست استفاده کنی و دختر خوب و حرف گوش کنی باشی! مثل اینکه اونقدر فشار بر روی چونه ی ظریفِ دخترک زیاد هست که اینبار بدونِ تعللی کوتاه، آروم، اما ناباور از همه چیز- ' بله ای ' رو زمزمه میکنه‌. -خوبه... درست بعد از این تاکیدِ کوتاه، نگاهی اسکن وار به سر تا پای نازگل میندازه و درست یه موضوع دیگه برای سرکوبش پیدا میکنه. -دوباره که این شالِ مسخره رو انداختی سرت.. مگه نمیفهمی وقتی بهت میگم خوشم از این اَدا و اصول ها نمیاد- یعنی چی! هنوز اجازه ی حَلاجیه جمله ش رو به دخترک نداده که با یه حرکت، شالِ آبی رنگ رو از روی سرش میکشه و خرمنِ موهای قهوه ایه نازگل برای مرتبه دوم این مرد رو کمی، شگفت‌زده میکنه. تا به حال این حجم از پُر پشتی و بلندیِ مو رو در دخترای اطرافش ندیده. اما اونقدر حس تنفر و انزجار از ظاهر نمایی هایِ این دختر در وجودش غالب هست، که اجازه هیچ گونه تمرکزی روی این شگفتی رو واسش باقی نمیذاره. لب های نازگل تکون میخورن، میخواد حرفی بزنه دخترک، اما انگار کلمه ای پیدا نمیکنه. آران، نگاهِ تیزش و ازش میگیره و با قدم های بلند خودش رو به شومینه ی اتاق میرسونه و شال داخلِ دستش رو پرت میکنه درونِ شعله های نارنجی رنگِ آتش. صدایی از دخترک بلند نمیشه، جز هق هقی ممتد و اعصاب خرد کن! - از صدای گریه خوشم نمیاد.. پس ساکت شو! اینقدر لحنش محکم و پرصلابت هست که نازگل دستش و جلوی دهنش میذاره تا صدای هق هقِ ناباور و ترسیده ش از خشمِ عجیبِ این مرد، کمی بی صدا بشه.. -برو یه قهوه تلخ واسم درست کن بیار کارت دارم. زود باش! دخترک با شنیدنِ این جمله، فرصت رو غنیمت میشمره تا زودتر از مقابلِ این مرد دور بشه، بلکه بتونه نفس لرزون ش رو آزاد کنه. https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
إظهار الكل...
Repost from N/a
_ قسمتی از بدن بیمار که باید ازش عکس برداری بشه رو بگیرید توی دستتون خانم پرستار! بی حوصله سمت مریض رفتم خونریزی شدید ماهانه بی حوصلم کرده بود. با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود بهت زده ایستادم. چشمام گشاد شد و تمام تنم لرزید. دکتر از پشت پرده تشر زد _ آخر وقته سریع تر لطفا. تمام تنم به عرق نشست امیر با دیدنم پوزخند زد. با اخم های درهم و ته ریش روی تخت دراز کشیده و چشماش از درد سرخ بود _ عوض شدی خانوم پرستار! با تمسخر نگاهی به بالاتنم انداخت و ادامه داد. _ چاق شدی! فرار از خونه ی شوهرت بهت ساخته انگار...! دکتر تشر زد: _ خانم شایگان این سری به معاون بیمارستان میگم چه قدر حواست پرته... بهت زده جلو رفتم و التماس کردم _ آبرومو نبر ، اینجا نمیدونن شوهر دارم سرد جواب داد _ داشتی! طلاقت دادم. دروغ میگفت! میدونستم هنوزم اسمم تو شناسنامشه! با التماس اروم نالیدم _ هرکار بخوای میکنم خب؟ اگر اخراجم کنن بیچاره میشم دندوناشو روی هم فشرد و با تاسف خندید _ از ملکه‌ی عمارت امیر کُهبُد بودن انصراف دادی که حالا برای عکس برداری فلان جایِ مردارو بالا نگه داری؟! بهت زده لب زدم _ چی؟! تازه چشمای گشاد شدم به پاهای برهنه اش افتاد یک دستمال بزرگ سفید رنگ بین پاهای عضلانیش بود دستمالی که برای نقاط آسیب دیده استفاده میکردیم! از خجالت و کلافگی سرخ شدم و اون سیگاری از جیبش بیرون اورد _ هنوز تایم پریودت گر میگیری؟ دکتر دوباره صداشو بالا برد _ چیکار داری میکنی خانم شایگان؟! به جون بچم از یقه‌ات میگیرم پرتت میکنم از این بیمارستان بیرون! امیر کام عمیقی از سیگارش گرفت و توی صورتم فوتش کرد _ گذشت اون دورانی که اگر کسی چپ نگاهت میکرد خشتکشو دور گردنش پاپیون میکردم؟ حالا این آشغالا هرچی دلشون بخواد بارت میکنن و تو هم مثل یابو گوش میدی و نمیکوبی تو دهنشون؟ بغض کرده زمزمه کردم: _ برای همین وحشی بازیات فرار کردم برای اینکه حرف زدنت مشت و لگد بود واسه اینکه اگر کسی تو دانشگاه مزاحمم میشد آدمات میرفتن سراغش که شده بودم مسخره دست مردم که حتی استادا جرات نمیکردن نمرمو کم بدن! تمومش کن لعنتی اینجا محیط کارمه مثل زندگی تو زمین مبارزه نیست! امیر با تمسخر پوزخند زد و هم زمان در اتاق با شدت باز شد صدای فریاد دکتر راهرو بیمارستان رو گرفت _ امروز باز چته خانم شایگان؟ یک مدت شایعه شده بود ازدواج کردی تو نامزدی طلاق گرفتی گفتم اوکی باهات کاری نداشته باشم الان چی؟ چرا مثل احمقا رفتار میکنی؟ اگر نمیتونی من.... حرفش تموم نشده بود که امیر نیم خیز شد و با ساعد ضربه وحشتناکی توی بینی‌اش کوبید با ترس خیره به خون روی زمین جیغ کشیدم و دقیقه ای نگذشت که رئیس بیمارستان وارد شد _ چه خبره از عصر اینجا رو گذاشتید رو سرتون؟ نگاه متعجبی به دکتر انداخت. منتظر بودم برای بردن امیر به حراست زنگ بزنه اما اون کلافه گفت _ چیکار کردید جناب کُهبُد؟ مگه اینجا چاله میدونه؟ اون سری بهتون گفتم خودم حلش میکنم. ناباور نگاهشون کردم چطور همو می‌شناختن؟ مرد سمت دکتر رفت و ادامه داد _ قرار بود ما حواسمون به خانم شایگان باشه شما هم اسپانسر مالی بیمارستان باشید قرار نبود به نیروهای من آسیب بزنید! وارفته به امیر خیره شدم با خونسردی روی تخت دراز کشید و غرید _ نیروت لقمه گنده تر از دهنش برداشته بود حالام یکی رو بفرست کار عکس برداری رو تموم کنه بهم آرام بخش بزنه دردش داره پارم میکنه رئیس بیمارستان با جدیت بهم اشاره کرد _ لطفا شما حواستون به بیمار باشه خانم شایگان متوجه بودم که در برابر امیر چه قدر محترم تر باهام برخورد میکنه همراه دکتر از اتاق خارج شدن با دست و پایی لرزون آمپول مسکن رو اماده کردم و لب زدم _ به شکم بخوابید لطفا پوزخند زد _ نمی‌تونم‌، نمیبینی؟ نگاهی به بین پاش انداختم و همونطور که آمپول رو تو رگ دستش میزدم پرسیدم _ چه بلایی سرش اومده؟! ازینکه اون عضو بدنشو جدا از خودش حساب کرده بودم حرصی لب گزیدم لعنت بهت آناشید. لب هاش کش اومد _ مثل اینکه اون پسری که تو دانشگاه مزاحمت شد زیادی کینه کرده بود! بهت زده نالیدم _ چیکارش کردی؟ با خونسردی لب زد _ احتمالا سینه قبرستون باشه چشمامو بستم امیر همین بود انقدر بی رحم و غیرتی که حتی من هم ازش وحشت داشتم چه برسه به دشمناش کارهای عکس برداری رو کردم و پوزخند زدم تمام این مدت زیر نظرم داشت و من فکر میکردم فرار کردم به رئیس بیمارستان رشوه داده بود و من امیدوار بودم رهام کنه.... بالاخره به سختی از جا بلند شد دو نفر از آدماش سمتش اومدن که دستش رو بالا اورد _ نیازی نیست به خانم کمک کنید وسیله هاشو جمع کنه بهت زده سر تکون دادم _ چ ... چی؟ من نمیام خودش رو به نشنیدن زد و کتش رو مرتب کرد _ برمیگردیم عمارتِ کُهبُد آناشید، همین امشب! https://t.me/+B03NjuGHKEBmYWY0 https://t.me/+B03NjuGHKEBmYWY0
إظهار الكل...
Repost from N/a
جررر عکس لختی خودشو اشتباهی برای رییسش می فرسته🤣 _ خدای من این چیه دیگه؟ با شوک به آلارم نمایان شده در بالای صفحه ام خیره شدم چند ثانیه پلک زدم تا واقعی بودنش را هضم کنم .. رییس آن هم این وقت شب .. چه کاری میتوانست با من داشته باشد ؟ روی نوتفیکیشن ضربه زدم و وارد صفحه چت شدم... _ خانم آرمان؟ تنها همین را گفته بود .. من هم هول زده بدون اینکه فکر کنم شاید بد نباشد سلامی بکنم نوشتم : _ بله رییس چند ثانیه طول کشید تا پاسخم را بدهد _ فکر نمی کنید بیدار بودن تا این ساعت برای خانم شاغلی مثل شما مناسب نیست ؟ چشمانم گرد شد و خنده ناباوری کردم .. خدای من او خود به من پیام داده و حالا که پاسخش را دادم مرا بابت بیدار ماندم تا این ساعت بازخواست میکند ؟ با تعجب تایپ کردم : رییس ؟ مثل اینکه شما به من پیام دادید ها ! منتظر پاسخش ماندم امت با دیدن نقطه های چرخان بالای صفحه فهمیدم که در حال ویس گرفتن است.. وای ویس می گیرد ؟ آن هم برای من ؟ خدایا در شرکت به اندازه کافی مرا با آن چشمانش از راه به در میکند حتی در خانه هم راحتم نمی گذارد ؟ صدای کوبش های قلبم بلند تر میشد و وقتی ویسش بر صفحه ظاهر شد به اوج خودش رسید با حالی عجیب روی آن زدم تا پلی شود و لحظاتی بعد صدای فوق جذاب او در گوشم پخش شد . خونسرد و با لحن جذابی می گفت : خانم آرمان درسته من پیام دادم اما دلیل نمی شد که شما این وقت شب بیدار باشید .. حتما فردا هم مثل همیشه میخواید بگید وای ترو خدا ببخشید آقای فروزنده خواب موندم اگر فردا دیر کنید من میدونم و شما...! کارای زیادی باهاتون دارم از طرفی صدای بم و جذابش از خود بی خودم کرده بود و از طرف دیگر از اینکه ادایم را در آورده بود حرصی شده بودم. اخمی کردم و بدون فکر ویس گرفتم : واقعا که رییس... خوبه فقط سه بار دیر کردم هاا و بعد ناخواسته با صدای ظریف تر و تخس تری ادامه دادم : اصلا حالا که اینطور میلتونه دیگه جوابتونه نمی دم و می خوابم. به ثانیه نکشید ویس جدیدی فرستاد. خنده ام گرفت... بدبخت شاید ترسید واقعا قهر کنم و نتواند کار اصلی اش را بگوید. آن یکی را هم پلی کردم و با هیجانی عجیب به صدای کمی خنده الودش گوش کردم : صبر کنید خانم آرمان... و بعد زیر لبی با خنده زمزمه کرد : چه زود هم بهش بر می خوره اما خب من شنیدم و آن لحن خاصش باعث شد که دلم بیشتر هوای تپیدن کند .. با همان پوزخند همیشگی اش ادامه داد : متاسفم اما شما جرئت اینو ندارید که جواب منو ندید...میدونید که ؟ چون بلاخره که هم رو میبینیم و اون موقع است که شما باید جواب پس بدید. لبم هایم را اویزان کردم...دیکتاتور! ویس گرفتم و با لحنی مظلوم گفتم : چشم رییس شیر فهم شدم اما آگه کارتونو نگید من نمیتونم بخوابم که این دفعه پاسخم را دیر تر داد _ خانم آرمان لطفا پوشه های طرح فراز و تاج رو فردا بیارید شرکت جلسه داریم فردا باهاشون و شما هم طرح های اصلاح شده رو هنوز نیوردید _باشه رییس میارم آمادن ویس بعدی بلافاصله آمد : به هیچ وجه فراموشتون نشه و در ضمن... بهتره همونطور که گفتید حالا بعد دیدن این پیام بخوابید امیدوارم فردا نکنید وگرنه... لب برچیده زمزمه کردم : زورگو شاید من نخوام بخوابم باید اونوقت کیو ببینم؟ آف شده بود. با یاد آوری چیزی وار عکس ها شدم تا اطلاعات طرحی را که قبلا خواسته بود بفرستم که ناگهان گوشی از دستم افتاد به زحمت گوشی را از زمین برداشتم.. به صفحه نگاه کردم و با چیزی که دیدم در جا سکته را زدم _ الان چه کوفتی شد دقیقا ؟ دستم بر عکسی خورده بود و او ارسال شده بود آن هم نه هر عکسی..! عکس من در حالی که لب های سرخم میخندید و موهای فر شب گونم کاملا بر سرشانه برهنه ام باز ریخته شده بودند. خدای من فاجعه بود این عکس را به سارا هم به زور نشان دادم و حالا..! با وحشت هجوم بردم تا عکس را ندیده پاک کنم که با چیزی که دیدم شوکه شدم... نه تنها دو تیک آن زده شده بود بلکه ریپیلای هم کرده بود : واو... جدا سورپرایز شدم خانم کوچولو! https://t.me/+tqBeYpvVOMUzNjhk https://t.me/+tqBeYpvVOMUzNjhk اینجا یه دختر خانوم اروم و خوشگل داریم که هنر از هر انگشتش میچکه❤️‍🔥😌 پسرمون هم یه اقای فوق جنتلمنه 🤩 و البته جذاب😎اونقدری که دختر خانوم ما وقتی برای اولین بار به شرکتش میره تا مصاحبه کنه 🤑همچنین مست چشاش میشه که دیگر زمین و زمان از یاد میبره❤️‍🔥 طوری که فکر میکنه طلسم شده 😅البته آقای جذاب ما به روش نمیاره و استخدامش میکنه 🔥🔥حتی براش یه لقب میزاره و صداش میزنه دخترک عجیب غریب 😁😁و البته ناگفته نمونه که دخترما یه خنده هایی میکنه که دل پسرمون و حالی به هولی میکنه😍❤️‍🔥دخترک ما به هر زوری هست تو تایم اداری مقابل به قول خودش افسون چشمای اقای جذابون دووم میاره😩 اما هیس... ایشون خبر نداره شرکت تنها جایی نیست که قراره اونو ببینه🤫🤫
إظهار الكل...
.
إظهار الكل...
تسجيل الدخول والحصول على الوصول إلى المعلومات التفصيلية

سوف نكشف لك عن هذه الكنوز بعد التصريح. نحن نعد، انها سريعة!