cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

𝑊𝐻𝑂 𝐼𝑆 𝑇𝐻𝐸 𝐷𝐸𝑉𝐼𝐿?

_do you have any stress? +The only feeling I have is numbness... _you might die! +I'm already dead, Mr. Winter ✯✯✯ _استرس نداری؟ +تنها حسی که دارم بی حسیه... _ممکنه بمیری! +من همین الان هم مُردم، آقای وینتر 🌑🌘🌗 داستانی عجیب و پر پیچ خم... به قلم: M.SH

إظهار المزيد
لم يتم تحديد البلدلم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
189
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

بچه ها من کانال و رها نکردم و همچنان مینویسم اما زمان نیاز دارم توی خط داستانی مشکلی ندارم مشکلم همین تیکه ایه ک دارم مینویسم
إظهار الكل...
بچها این چپتر ی مقدار طولانی تر شد بخاطر همین این قسمت اضافه شماره پارت نداره
إظهار الكل...
آنا سرش را تکان داد و به محظ برگشتن دیوید به سمت پنجره، از پله ها پایین رفت و پنج ثانیه را شمرد و دقیقا همزمان با دیوید شروع به شلیک کرد. روی ریتم، یک دو یک دو... پس از اینکه هر سه نفر را به دیار باقی فرستاد، فورا زیر پله ها نشست و بدون اینکه حتی صدای نفس کشیدنش به گوش برسد، خودش را جا داد. خوشبختانه آنها آنقدر زمان نگذاشتند تا بفهمند چه کسی آن سه نفر را کشته است. بدون فوت وقت به سمت ون دوید و فشار دستش را به امید اینکه درد زخمش کمتر شود، بیشتر کرد. به محظ رسیدن به ون سه ضربه ی کوتاه به در زد تا اگر کسی داخل است خودش را نشان دهد که اینطور هم شد. این رمز کلیشه ای لعنتی همیشه جواب میداد. شخصی در ون را باز کرد و درحالی که با بی‌خیالی به زبان ایتالیایی صحبت می‌کرد گفت:«کشتینش؟» آنا فورا تفنگش را روی سرش گذاشت اما در نهایت ناباوری با شلیک متوجه شد که تیری ندارد. مرد را هل داد و فورا در را بست تا صدای فریاد های مرد بلند نشود. او که در تقلا برای مبارزه دست و پاهایش را تکان میداد، دستش را روی شکم آنا گذاشت و فشرد. آنا ناخودآگاه از درد، دندان هایش را روی هم فشرد و جیغ خفیفی کشید اما زیاد طول نکشید تا گردنش را شکست و خودش را روی صندلی رها کرد. احساس می‌کرد دنیا دارد دور سرش میچرخد و او را در سیاهچاله ی عمیقی فرو میبرد. نگاهی به شکمش انداخت. وضعیتش اسفناک بود. از طرفی صدای شخصی داشت به ماشین نزدیک می‌شد. اگر قفل در را با تیر باز میکرد شانسی نداشت پس باید حداقل یک اسلحه پیدا میکرد. ناخودآگاه زمزمه کرد:«من باید زنده بمونم...» سپس کمی کمرش را خم کرد و دستش را زیر صندلی برد و طبق انتظارش یک مینی یوزی زیر آن بود. به سختی آن را تا قفسه ی سینه اش عقب کشید و به سمت در نشانه گرفت. چشم هایش را بست تا مانع از شرگیجهی بیشترش بشود صدای پلهای آن شخص نزدیک تر و نزدیک تر میشد تا اینکه صدای بم و آرامش بخش دیوید در گوشش پیچید:«ملکه. منم. شما اینجایید درسته؟» ناخودآگاه لبخند نصف و نیمه ای بر لبش نشست و به آرامی پاسخش را داد اما گویا از پشت درب ماشین، صدایی به گوشش نمی‌رسید. آخرین ذره ی انرژی اش را جمع کرد و دستش را به سمت در برد اما به سختی می‌توانست قفلش را باز کند. در آخر دو دستش را روی کلید در فشار داد و موفق به باز کردن در شد. همین که در را باز کرد، خودش را به سمت دیوار رها کرد و مطمئن بود دیوید او را میگیرد. دیگر زمانش بود باقی را به او بسپارد و خودش استراحت کند. چشم هایش را بست و در گوش دیوید چیزی زمزمه کرد. *پایان چپتر* @who_is_the_devil_msh
إظهار الكل...
#part_84 دیوید با چشم های درشت شده به او خیره شد و لب های پوسته پوسته شده اش را که از فرط نگرانی و استرس سفید شده بودند را باز کرد:«ا...اما ملک...» آنا با درد فریاد کشید:«خفه شو و اونو برام بیار!» دیوید از جایش برخواست و به سمت کیسه ی نمک حرکت کرد. چندی پیش این نمک هارا برای شکنجه ی آن مردک رذل استفاده میکرد و اکنون میخواست آن را به زخم مهم ترین شخص زندگی اش بزند. با خشم زبانش را گاز گرفت و کیسه را کنار پای آنا گذاشت. آنا پارچه را به خون گرمی که از زخمش بیرون میریخت آغشته کرد و سپس درون کیسه ی نمک فرو‌کرد تا مقدار بیشتری نمک را به خود جذب کند. سپس نفس عمیقی کشید و پارچه ی لوله شده را به دست دیوید داد:«بعد از اینکه چاقو رو کشیدم بیرون باید فورا اینو داخل زخمم بکنی!» دیوید دندان هایش را روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید. سپس سرش را تکان داد و به دست آنا خیره شد:«یک... دو....» چاقو را با یک حرکت بیرون کشید و آن را روی زمین رها کرد. دیوید پارچه ی مچاله شده را وارد زخمش کرد و باعث شد انا از درد جیغ بکشد و با ناخن هایش شانه ی دیوید را بخراشد. مشخصا دردش لحظه به لحظه بیشتر میشد دیگر آنقدر ضعف داشت که حتی نمی‌توانست از زور درد لبش را گاز بگیرد. چشم هایش تار شده بود و به سختی اطرافش را تشخیص میداد. دیوید به سختی می‌توانست نظاره گر این باشد که او از درد عرق سرد میریخت و رنگ پوشش مثل گچ دیوار شده است. این یکی از سخت ترین کار هایی بود که در زندگی اش انجام داده بود. آنا پیراهنش را درآورد و آن را دور زخمش بست. حالا تنها یک لباس زیر مشکی به تن داشت اما هنوز هم مصمم بود. حتی وقتی از زور درد داشت به خودش می‌پیچید حاضر به ریختن یک قطره اشک هم نبود. دستش را به شانه ی دیوید تکیه داد واز جایش برخواست. تفنگش را بالا گرفت و وزنش را بررسی کرد. گویا هنوز پنج یا چهار گلوله ای در خشابش وجود داشت. به سمت دیوید برگشت و گفت:«من نمیتونم درست ببینم و احتمالا فقط پنج دقیقه برای بهوش بودن زمان داشته باشم. همین الآنم به سختی میتونم اطرافم و تشخیص بدم. باید بهم کمک کنی.» دست دیگرش را روی تفنگش گذاشت و گفت:«هدفای دور با تو و نزدیکا با من.» دیوید محکم و سریع پاسخش را داد و دست‌ او را گرفت تا کنار پنجره برود. آنها در طبقه ی سوم ساختمانی متروکه که جزو املاک خودشان بود، قرار داشتند. خوشبختانه هنوز محاجمان نتوانسته بودند وارد شوند اما بیرون از در ساختمان پر شده بود از صدای تیر و فریاد آدم های مختلف. آشفته بازاری بود. آنا سرش را به معنای آماده باش تکان داد و به سمت پله ها حرکت کرد. دیوید هم پشت سرش به راه افتاد. از پله ها که پایین رفتند، صدا های اطراف نزدیک تر شد تا اینکه صدای پای چند نفر نظرشان را به خود جلب کرد. آنا که به سختی می‌توانست سرگیجه اش را کنترل کند با فشار دستش بر روی ساق دست دیوید، او را مطلع کرد تا شرایط را بسنجد. دیوید نگاهی انداخت و اطراف را بررسی کرد. پایین پله ها سه مرد مسلح ایستاده بودند. دیوید دست آنا را به دیواری تکیه داد و به سمت پنجره رفت. ون مشکی رنگی چند قدم دور تر از در ساختمان پارک شده بود اما دور تا دورش پر شده بود از محافظان تا دندان مسلح. افراد خودی به سختی در تلاش بودند تا آن هارا منهدم کنند اما بی تاثیر بود. نگاهی به ملکه اش انداخت. اگر به آنها شلیک میکرد موقعیتشان لو می‌رفت. نفس عمیقی کشید و گفت:«از پس اون سه نفری که پایینه بر میآید درسته؟» آنا سرش را تکان داد و کوتاه پاسخ داد:«چشم بسته.» دیوید نفس عمیقی کشید و گفت:«اونارو بکشید و کنار دیوار طوری که شمارو نبینن سنگر بگیرید. من تا حد امکان هواسشونو پرت میکنم و شما بعد از اینکه از پله ها بالا رفتن مستقیما به سمت ماشین برین و سوارش بشید. اون ماشین ضد گلوله است. سپس لبخند کوتاهی زد. آنا سرش را تکان داد. و گفت:« من نمیتونم رانندگی کنم. زنده بیا.» همین حرف او کافی بود تا گل لبخند را بر روی لب های دیوید بشکافد. صدا خفه کن اسلحه اش را برای آنا پرت کرد و گفت:«صدای اسلحه رو توی صدای تیراندازی من گم کن. هفت ثانیه...چهار تیر... یک دو یک دو.» @who_is_the_devil_msh
إظهار الكل...
#part_83 حقیقتا در چنین مواقعی دلش برای استاد لان‌ژو تنگ میشد. آنقدر دلش میخواست به او توهین کند که نتوانست جلوی خودش را بگیرد و زیر لب به او فحش داد. استاد چوبش را با فشار شدیدی روی کمرش فرود آورد و گفت:«من به موشایی که جرعت ندارن جلوم حرف بزنن کاری ندارم! همچنین ترسو هایی که دوستشون رها میکنن تا بمیرن. موجودات بی ارزش و پستی که...» گری‌که دیگر توانایی تحمل خود را از دست داده بود، با خشم مشتی از خاک های روی زمین را در دستش گرفت و آن را به سمت صورت استادش پرت کرد و زمانی که استادش دستش را روی چشم هایش گذاشته بود با لگد به اوحمله کرد. او آنقدر سریع و غیره قابل پیشبینی بود که سنسه اش بر روی زمین افتاد و فرصت دفاع از خودش را از دست داد. گری با خشم فریاد کشید و صورتش را به مشت هایش بست. هرچند زیاد طول نکشید و اینبار استادش بود که با ضربه ای به پهلو او را غافلگیر کرد و باعث شد از درد به خود بپیچد. گویا دنده اش را شکسته بود و باعث شد از درد زبانش را گاز بگیرد. سنسه اش از کنارش بلند شد و بدون هیچ حرفی آنجا را ترک کرد. گویا به اندازه ی کافی تحقیرش کرده بود. گری با وجود درد شدیدی که در پهلویش حس میکرد، احساس خوشحالی داشت. این اولین باری بود که توانست سه مشت پشت سر هم به او بزند و این یعنی بلاخره نشانه ای از پیشرفت را در خود میدید و توانسته بود به خوبی از عنصر غافلگیری استفاده کند. آن شب از زور درد نتوانست بخوابد و در آخر مجبور شد با مسکن خودش را آرام کند اما همچنان خوشحالی خود را حفظ کرد و به خودش لحظه به لحظه امیدوار تر میشد. روز بعد به سختی توانست چشم هایش را باز کند. شدیدا تب کرده بود و بدن درد امانش نمی‌داد. در آخر مجبور شد در تخت بماند و استراحت کند تا اینکه سنسه اش پیشش آمد. گری لبخندی زد و آماده بود تا آن سه ضربه ی دیروز را به یادش بیاورد که او دستش را روی دهانش گذاشت و گفت:«بهت پیشنهاد نمیکنم وقتی انقدر آسیب پذیری و روی تخت دراز کشیدی من رو عصبانی کنی!» گری کمی مکث کرد و با یاد آوری شرایطش آرام گرفت. پیرمرد دست هایش را در هم قفل کرد و بدون هیچ حرفی همانجا نشست. گری که خوب می‌دانست این کار را از روی نگرانی اش میکند اما مغرور تر از آن است که به زبان بیاورد، با لبخندی عمیق چشم هایش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت. این پیرمرد غرغرو، اخمو، همیشه خشمگین و مغرور یکی از دوست داشتنی ترین آدم های بود که در طول زندگی اش دیده بود. +++ زن در حالی که سیگارش را دود میکرد، با چشم های آبی آسمانی اش به مرد خیره شد. سپس از جایش برخواست و تفنگش را روی سرش گذاشت:«حرف آخری نداری؟» مرد قهقهه ای سر داد و به ایتالیایی فریاد زد:«خیلی به خودت مغروری!» سپس دهانش را با حالت عجیبی بست و سوت بلندی زد. پس از سوتش آنا که متوجه موضوع عجیبی شده بود فورا تفنگش را بالا آورد و اطراف را نگاه کرد. دیوید دوان دوان به سمتش دوید و نامش را صدا زد اما دیر شده بود، مرد چاقوی تیزی را تا ته در شکمش فرو کرده بود و باعث شد نفس آنا از درد حبس شود. تفنگش را بالا آورد و تیری در سر مرد خالی کرد و در حالی که شکمش را گرفته بود به سمت دیوید حرکت کرد. همین که اورا در یک متری خود دید، خودش را رها کرد تا در دستان او بیوفتد. دیوید لبش را با دندان گاز گرفت و گفت:«محاصره شدیم. حدود نصف نیرو های خودی خیانت کردن. انگار سردستشون کس دیگه ایه.» آنا خون جمع شده در دهانش که از شدت گاز گرفتن زبانش به وجود آمده بود را تف کرد و نگاهی به چاقوی درون شکمش انداخت. می‌دانست با این وضعیت اگر بیرون می‌رفت خیلی دست و پایش را می‌بست. مخصوصا این چاقوی بیرون زده از‌ شکمش که امکان مبارزه را از او می‌گرفت. آب دهانش را تف کرد. این یک قمار بود. سرش را به سمت دیوید چرخاند و گفت:«آستینت و پاره کن.» دیوید بدون ذره ای فوت وقت، چاقوی تیزی را از کمربند نگهدارنده اش بیرون کشید و آستینش را پاره کرد و در اختیار آنا قرار داد. آنا نگاهی به زخمش انداخت و آستین را لوله کرد. تکه ای پلاستیک را از همان نزدیکی برداشت و گوشه ای را برید. با افتادن چشمش به گونی نمک که چند متر آن طرف تر بود با صدای نسبتا بلندی که به خاطر دردش این‌چنین شده بود گفت:«اون کیسه ی نمک لعنتی و بیار!» @who_is_the_devil_msh
إظهار الكل...
#part_82 گری با خودش فکر میکرد اینبار دیگر برنده میشود. برایش مهم نبود که هربار قبل از مبارزه اش همین فکر را میکند و می‌بازد اما باز هم مطمئن بود اینبار برنده میشود. چوب نینجای بلندش را به صورت کج گرفته و گارد رفت. آتسوشی سنسه نیز مانند همیشه بدون هیچ سلاحی ایستاده بود. گری با تمام قدرتش حمله کرد و شروع به ضربه زدن کرد. روش مبارزه ی آتسوشی سنسه، کاملا متفاوت از استاد لان‌ژو بود. اگر حرکات لان‌ژو را به آب تشبیه میکردیم، آتسوشی سنسه یخ بود. یا آخرین حد سوخت آتش. هر ضربه ای که به بدن گری میزد، بافت های آن قسمت را کاملا از هم جدا میکرد و درد وحشتناکی را تا عمق آن ماهیچه می‌نشاند. به طوری که از میان استخوان ها درد فریاد می‌کشید. قانونی که گری به خوبی آن را چشیده بود، برتری چوب به آهن در مبارزه بود. آهن به خوبی صیقل داده میشد و برای اکثر سلاح ها کارآمد بود. هرچند اگر می‌توانستید درد آهن و چوب را با یک دیگر مقایسه کنید، یک جواب واضح داشتید. (آهن می‌تواند بشکند در حالی که چوب ماهیچه هایت را به زجه وا میدارد.) دردی که آهن به بدن وارد میکرد در همان قسمت باقی میماند و چند لحظه بیشتر طول نمی‌کشید. مانند کشیدن دندان! هرچند داستان چوب به کلی فرق میکرد. شما وقتی با یک سلاح چوبی ضربه بخورید، ممکن است تا چند ثانیه اصلا متوجهش نشوید ولی جهنم واقعی زمانی شروع میشود که درد در ماهیچه هایت آن میپیچد. وقتی ساق پایتان ضربه میخورد، تنها ساق پایتان درد نمیگیرد. درد از آن نقطه به تمام پایتان انتقال پیدا می‌کند و تا ساعت ها شمارا درگیر خودش میکند. درست مثل دندان خرابی که دردش امان از آدم میبرد. تمام این هارا برایتان توضیح دادم تا بفهمید هر حرکتی که آتسوشی سنسه انجام میداد، دردی هزاران برابر را به بدن گری وارد میکرد اما این گری بود که تصمیم می‌گرفت به آن اهمیت بدهد یا نه. نتیجه ی یک سال آموزش دیده زیر نظر او، همچین چیزی بود. (تو درد، اسیب و از کار افتادگی ماهیچه هایت را باور نمیکنی و اجازه میدهید آن ها هم باور نکنند.) هرچند... آن ها هم شب ها حسابی از خجالت گری در می آمدند. گری برای بار دیگر بر روی زمین افتاد و مجبور بود شکستش را قبول کند. اینبار استادش چوب سیقل داده شده را به سمت گری گرفت. گری خوب می‌دانست هربار او را به مبارزه بطلبد و پیروز نشود، تنبیه سختی در انتظارش است. روی زمین زانو زد و دست هایش را بالا برد. قانون بازی اینگونه بود که پس از مبارزه به تعداد حمله هایی که به اتسوشی سنسه میکند، با همان سلاح خودش ضربه می‌خورد. با وجود اینکه هفته ای سه بار همین آش و همین کاسه است اما گری باز هم حاضر نیست از فرصت شکست دادنش دست بکشد. سنسه چوبش را بالا گرفت و نگاهی به گری انداخت:«از امروز به بعد، دو برابر حمله هایی که به من می‌کنی ضربه میخوری. حرفی نیست؟» گری نقش عمیقی کشید و چشم هایش را بست:«روزی که شکستت بدم...» در ادامه ی حرف هایش فحش های رکیکی به زبان آورد که البته آن ها را خیلی آرام و آهسته زیر لب گفت. استادش پوزخندی زد و مشغول کتک زدنش شد. همانطور که ضرباتش را یکی پس از دیگری بر روی کمر گری فرود می آورد گفت:«نقطه ضعفت برای باخت چی بود؟» گری که درد ماهیچه هایش نفسش را بریده بود، با صدای آرامی تکه به تکه گفت:«من...نمی...دونم. آخ...» استاد چوبش را روی ساق دست هایش فرود آورد و پرسید:«با چه حد از قدرتت به من حمله‌ور شدی؟!» «تما...مش» چوبش را بر روی ران پایش فرود آورد و باعث شد گری از درد کمرش را خم کند. استاد با شدت بیشتری به کمرش کوبید:«اشتباهت همینجاست. فکر میکردم استاد لان‌ژو بهت خوب درس داده. خوب گوش کن پسر. گاهی نباید از تمام قدرتت استفاده کنی! متوجهی؟» گری که از شدت درد و سرگیجه به سختی می‌توانست چشم هایش را باز کند گفت:«سنسه... این برای غول بی شاخ و دمی مثل شما ...» با بیرون آمدن کلمات از دهانش، چوب استاد بود که چوبش را روی قفسه ی سینه اش می‌نشاند. از درد بر روی زمین افتاد و نفسش را حبس کرد. انقدر سینه اش درد میکرد که گویا یکی از دنده هایش شکسته بود. پیرمرد کنارش نشست و گفت:«بار بعدی که بهم توهین کنی...» دستش را روی کتف پسر گذاشت و گفت:«تاحالا استخون ترقوه ات شکسته؟ میدونی...ترقوه اولین استخونیه که توی بدن تشکیل میشه و شکستنش خیلی دردناکه...این استخون و میشکونم!» @who_is_the_devil_msh
إظهار الكل...
_ می‌خوام لختتو ببینم. https://t.me/joinchat/aXS4MZmtnus5ZDlk _ یه عکس #لختی بده یکم لذت ببرم، این بی پدر بدجور هواتو کرده. پوزخندی زدم و خیره به نگاه خمارش که از پشت دوربین هم مشخص بود گفتم: _ هوای من یا یه چیز دیگه؟ سرش رو جلو آورد و #لب‌هاش رو غنچه کرد: _ هم تو هم اون تونل تنگ و باریکت. هینی کشیدم و لب گزیدم: _ خیلی بی #حیایی! جون کشداری گفت و ادامه داد: _ گاز نگیر اون لبارو، اونارو فقط من باید گاز بگیرم لامصب! لب‌هاش رو جلو آورد و به دوربین لپتاپ #چسبوند که خنده‌م بلند شد. _ بیا یه #بوس بده به عمو. با صدایی که رگه‌هایی از خنده توش نمایان بود گفتم: _ بوس مجازی؟ خوبه یه نصف روز منو ندیدی ایلیا، این کارا چیه! با اصرارش من هم #لب‌هام رو روی دوربین گذاشتم و صدای #بوسش رو که شنیدم نتونستم خندم رو کنترل کنم و صدای #قهقهه م بلند شد. _ فدای #خنده‌هات بشم رویای دلبرم! تو که انقدر قشنگ می‌خندی، #لخت شو یکم فیض ببرم دیگه لعنتی! لب‌هام رو به هم فشردم و با حالتی نمایشی سرم رو به سمت در اتاق گرفتم و گفتم: _ اومدم مامان، الان میام. _ هی هی، کجا؟ وایسا ببینم. از پشت میز بلند شدم و دستم رو به حالت خداحافظی تکون دادم: _ باید برم بای بای! _ نخند بی پدر، بزار برسم خونه. نـ... در لپ تاپ رو بستم و دیگه نتونست حرفش رو کامل کنه. روی زمین نشستم و زیر خنده زدم. https://t.me/joinchat/aXS4MZmtnus5ZDlk جررررر🤣🤣🤣 دختری که گیر پسر استاد دانشگاهش میفته و ایلیایی که هی رویا رو با بی حیایی هاش خجالت میده😂😂 داغ تر از این پسر ندیدم تا حالا اگه دلت خنده می‌خواد جوین شو تا بر هر پارتش پاره بشی🤣🤣💢
إظهار الكل...
بچه مچه نیاد🤦🏼‍♀ https://t.me/+aXS4MZmtnus5ZDlk
إظهار الكل...
#part_81 فضای آزادی،‌ دو سالن را به یکدیگر متصل میکرد. هوا کم کمک رنگ گرما به خود می‌گرفت اما هنوز هم سرد بود. گری نفس عمیقی کشید و اکسیژن هوا را با تمام وجود بلعید. دستی به گردنش کشید و قلنجش را شکاند. سپس شروع به ریتمیک راه رفتن کرد و افکار لذت بخشش را فراخواند. از آنهایی که تنها با فکر کردن بهشان، می‌توانست لذتشان را حس کند. مثلا لحظه ای که آنا را بسته بود و انگشت ها و پاهایش را تکه تکه میکرد. یا زمانی که از درد زجه میزد و او چشم های آبی اش را در می آورد. آه هیچی به اندازه صدای لذت بخش فرو کردن چاقو های آره ای در در شکم و دستان و پاهایش نبود. سرش را چرخاند و شروع به بشکن زدن کرد. روز جزا نزدیک بود. روزی که آن زن را زنده زنده چرخ میکرد. روزی که تمام این احساساتش را خالی میکرد. لبخندی زد و وارد اتاق خوابگاهش شد. کمی‌ کش و قوص آمد و سپس نظرش به برگه های روی میز جلب شد. پشت میز چوبی نشست و خودکار زوار در رفته را برداشت. سپس یکی از کاغذ ها را روی میز گذاشت و نوشت:«فرد برنده مینویسه. این آخرین دوره ی این بازیه. بعد از پادشاه شدن، مطمئن میشم که هر ردی از پادشاهی قبلی رو از روی زمین محو کنم. من پادشاه جدید به شما سلام خواهم کرد!» سپس برگه هارا همانجا رها کرد و خودش را روی تختش انداخت. دست هایش را روی شکمش قلاب کرد و چشم هایش را بست. زمان زیادی نمی‌خواست تا خوابش ببرد. خوابیدن برای او، حتی ایستاده هم امکان پذیر بود. او همیشه می‌توانست بخوابد. حتی اگر کل روز هم میشد، باز هم می‌خوابید. خوابیدن جزو معدود کاردهای لذت بخش در زندگی اش بود. لان‌ژو به او آموزش داده بود که با کنترل کردن افکارش میتواند هر نوع خوابی که بخواهد را فراخواند. چه چیزی از زندگی کردن در گذشته برایش شیرین تر بود؟ چشم هایش را بست و تصمیم گرفت به خاطره ای از دوران نوجوانی اش فکر‌کند. کمتر از دو دقیقه،‌گری به خواب عمیقی فرو رفت. خواب عمیق، اما سبک. یکی از آن پادوکس های بی معنی ای که استادش به او آموزش داده بود. او می‌گفت تو میتوانی خواب عمیق و مفید اما سبکی داشته باشی. یعنی در اوج خوابت هم حق نداری از واقعیت دور شوی. یا شنیدن صدای خش کاغذ، چشم هایش را باز کرد و با شخص غریبه‌ای در اتاقش رو‌ به رو شد. اینکه چگونه بدون هیچ صدایی وارد اتاق گری شده بود، حرکت قابل تقدیری بود و نشان میداد به اندازه ی کافی حریف سرسختی هست. او پسری با قد متوسط، موهای بلوند و چشم های سبز_عسلی بود که با کلاه مشکی رنگ و ماسک مشکی رنگ، صورتش را پوشانده بود. قبل از اینکه گری بتواند واکنشی نشان بدهد، پسر با دیدن چشم های باز گری، از اتاق فرار کرد. گری فورا از جایش برخواست و‌دنبالش دوید ولی او دیگر غیب شده بود. آن پسر... احساس عجیب و آشنایی به گری میداد. چشم هایش. آنها سبز رنگ، شاید هم آبی...درست به خاطر نمی آورد اما همه چیزش، آشنا بود. با وجود شلوار گشادش، بدن لاغری داشت و این را از انگشتان دستش فهمیده بود. ‌دوباره به اتاقش برگشت و به برگه های روی میزش خیره شد. آنها را جا به کرد و متوجه شد برگه ای که بر رویش آن جملات را نوشته، غیب شده بود. ابرو هایش در هم گره خوردند. چرا باید یک نفر آن برگه را بدزدد؟ چیز خاصی بر روی برگه اش‌ وجود نداشت و همین موضوع را عجیب‌تر میکرد. او یک ساعت پیش آن را نوشته و سپس یک نفر برای دزدیدنش آمده بود. آن نوشته نه رمز گذاری شده بود و نه هدف خاصی پشتش وجود داشت. کمی اطراف را بر انداز کرد، باید در اتاقش دوربین وجود داشته باشد. تک تک سوراخ های اتاق را گشت اما هیچ چیز عجیبی وجود نداشت. هر روز چیز های بیشتری عجیب به نظر می‌رسید. این گری را می‌ترساند. *پایان چپتر* @who_is_the_devil_msh
إظهار الكل...
#part_80 گری خم شد و به پسرک لاغر مردنی کمک کرد تا بلند شود. سپس سینی غذا را از روی زمین برداشت و نوشابه و ساندویچ افتاده روی زمین را داخلش گذاشت. به سمت پسر خالکوبی شده رفت و سینی را به سمتش گرفت:«شما نباید غذا رو حروم کنید.» پسر آب دهانش را تف کرد. او روی زبانش هم یک پرسینگ الماس مانند داشت. با دیدن آن گری لبخندی زد و کمی پاهایش را از هم فاصله داد. پسر پیرسینگی، پایش را بالا آورد تا لگدی بر روی سینی بزند هرچند گری سینی را کنار کشید و آن را با تمام مخلفاتش در صورت پسرک کوبید. سپس یکی از سس ها ا با دندانش باز کرد و آن را نیز روی صورتش پرت کرد:«با سس خوشمزه تر میشه.» پسر که دیگر به اوج عصبانیت خود رسیده بود دستش را به سمت جیبش برد و چاقوی کوچک دستی اش را بیرون کشید و به گری حمله ور شد. چاقو با فاصله ی کمی از کنار صورتش رد شد. گری سوتی زد و با خود فکر کرد این پسر از کسانی که در مرحله اول با آنها روبه رو شدن بود خیلی فرق دارد. «اوه خیلی نزدیک بود.» پسر دوباره چاقویش را عقب کشید و آماده بود تا بار دیگر به سمت او حمله ور شود که اینبار گری پایش را بالا آورد و لگدی پشت زانو و لگد دیگری پشت سرش زد. کل حرکاتش کمتر از یک ثانیه طول کشید و پسرک را روی زمین انداخت. سپس جلو‌رفت و پایش را روی ران پای پسرک گذاشت و موهای فرش را به عقب کشید و در چشم هایش خیره شد:«درد داشت؟» پسر که از درد به خود می‌پیچید و کلمات نامفهومی می‌گفت چشم هایش را بست. گری پایش را محکم تر روی ران پایش فشار داد و پسرک از درد شروع به فریاد کشیدن کرد:« درد داره؟» پسر پشت سر هم داد زد:«ارع آره درد داره درد داره.» گری لبخندی زد و گفت:«خوبه. پس دیگه نبینم بقیه رو اذیت می‌کنی. بار بعدی که دردسر شروع کنی به بدترین شکل توی مبارزه می‌کشمت. طوری که این ماهیچه های کوچیک نازت از هم باز بشن و خونت تمام زمین و بپوشونه. نظرت چیه انگشتات و قطع کنم و بدم بخوری؟» پسر که از ترس و فشار زیرش را خیس کرده بود شروع به التماس کردن کرد. گری لبخندی زد و پایش را برداشت:«اینجارو نگاه کن. یه بچه ی ده ساله داریم که جاشو از ترس خیس کرده!» سپس به سمت پسرک کک مکی کرد و پرسید:«اسمت چیه؟» پسر با صدای لرزان و خجالت زده ای گفت:« نیک...نیکی.» گوشه ی لب گری بالا رفت و به سمت پسر خالکوبی برگشت:«امیدوازم انقدر درک و فهم داشته باشی که خودت باید جیشتو از روی زمین پاک کنی. به نیکی کمک می‌کنی تا کل زمین و تی بکشی.» سپس به سمت نیک برگشت و گفت:« تو فردا ام اینجا هستی درسته؟ اگر هر بلایی سرت آورد از یه خراش کوچیک گرفته تا انجام ندادن کارا، فردا باید بهم بگی. اگر فردا اینجا نبینمت، برمی‌گردم و تک تک انگشتای این پسر و میبرم و میریزم توی غذاش تا اونارو خام خام بخوره!» پس از آن به سمت در خروجی حرکت کرد و مانند باد فصلی ای که می آمد و میرفت، آنجا را ترک کرد. پس از رفتنش، سالن غذاخوری جو‌عجیبی به خود گرفته بود. سکوت پر سر و صدایی شنیده میشد. گویا همه در سر خودشان در‌حال فریاد کشیدن و محاسبه بودند. تنها چند نفر پس از خروج گری دوباره به غذایشان دست زدند. همه چیزی را خوب می‌دانستند. او حریفی نبود که دست کمی بگیرند. برخی هیجان زده و برخی ترسیده بودند. تک و توک آدمی هم بود که تغییر در حالشان نشان نداده و احساس خطر نمی‌کردند. گری در هنگام خروج همه را خوب زیر نظر گرفت و به چهره هایشان دقت کرد. این بازی را گری‌بی دلیل به راه نیانداخته بود. او حالا فرصت داشت، تک به تکشان را زیر نظر بگیرد و تهدید هایش را مشخص کند. پوزخندی زد و از در سالن خارج شد. @who_is_the_devil_msh
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.