«..جاییکه 𝑨𝒔𝒉𝒆𝒈 بودیم..🍂..»
«وفکراوستکهمیتواندمراببردبهآنجاییکهعاشقبودیم...🪐🐌» «استارتمون:چهارصدِ`یازده`بیستوسه📜✍🏻»
إظهار المزيدلم يتم تحديد البلدلم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
535
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
امروز دوپارت داریم شاید پارت های اخر باشه
15903
نظرم یادتون نره بعد مدتها فعالیت کردم🤕🤌🏼
23507
پارت ۳ و ۴ شات غرق شده در عشق تو
لایک۵۰+
100
دست کمنگیر قدرت خانوادهی فخر رو جناب مجد حالا ده ثانیه وقت داری فکر کنی بهش
همونطور که با قدمهای خیلی کوتاه سمت در میرفت همزمان با عقربههای ساعت میشمرد:
۱،۲،۳.......۹،-
به ده که رسید دستش رو برد سمت دستگیره و محکم گفتم:
-قبوله، قبول میکنم
دستش رو عقب برد و گفت:
-ده، خوشحالم کردی امیر خب برگهها رو امضا کن و مهر بزن تا همهچی تموم بشه
با نگاه غمگرفتهای گفتم:
-بزار فکر کنم راجبش
نزدیک اومد و گفت:
-فکر هه! پس اون ده ثانیه برای چی بود فکر میکردی برای یادگیری داشتم اعداد رو پشت هم ردیف میکردم
تو دیگه قرار نیست به عقب برگردی چون دیگه با قبول کردنت پل پشت سرت رو خراب کردی و با من داری هم قدم میشی توی راه جدید زندگیت که من برات تعیین کردم
بشاش سوار ماشینش شد و اشاره کرد برم سمتش از قصد رفتم سمت در شاگرد رو باز کردم و خم شدم سری به معنای چیه تکون داد.
خم شد و خندون کرواتم رو دور مچش پیچید و کشید جلوتر لبهاش رو روی لبهام گذاشت و مک محکمی بهش زد با غیض چشم بستم و ازش فاصله گرفتم:
-نفرت انگیز
بوسهی دیگه اینبار گوشهی لبم کاشت و گفت:
-لذت بخشِ تخس بودنت
11600
𝓹𝓪𝓻𝓽...⁴
سرفهی مصلحتی کردم و جدی گفتم:
-حالا که همهی اتفاق ها افتاده و برادرشما قاتل شده و خواهر من مقتول، این بین ما حقی داریمکه باید از قتل بگیریم ^کمی خودمو جلو کشیدم^ تا حقمو نگیرم پا پس نمیکشم جناب مجد ، تا برادر روانیتو نفرستم بالای دار آروم نمیشینم
کمی چشمهاش رو درشت کرد و گفت:
-بخاطر همین اومدم اینجا
-نکنه انتظار دارین برادرت رو ببخشیم و از حقمون بگذریم
سرش رو تکون داد و گفت:
-بله
-بهش فکر هم نکنین
از جام بلند شدم و رفتم سمتِ پله ها دنبالم اومد صدام زد:
-آقای فخر خواهش میکنم چند دقیقه لطفا
برگشتم سمتش و گفتم:
-من بگذرم مادر و پدرم نمیگذرن که دور دونهاشون رو سپردن دست برادر آشغالت و جنازهاش رو تحویل گرفتن
-خواهش میکنم شما باهاشون حرف بزنین همه چی تموم میشه
-نه
-خب شما رضایت بدین هرکاری بخوایین در قابلش براتون میکنیم، زمین بخوایین بهتون میدیم هرچی فقط برادرم رو ببخشید
خواستم مخالفت کنم ولی با چیزی که به ذهنم اومد حرفی که میخواستم بزنمُ قورت دادم، با نیشخند به چهرهاش نگاه کردم و لب زدم:
-هر کاری؟
کمی صاف وایستاد و پچ زد :
-هرکاری
معلومه براش سخت بود التماس و خواهش کردن ، انگار به اجبار اینجا بود تا برادرش و از دام مرگ نجات بده.
دکمهی کتم و بستم و باقی پلهها رو به سمت بالا طی کردم:
-شما تشریف ببرین بنده در وقت مناسب خدمتتون میرسم راجب این قضیه مفصل حرف بزنیم
امیر)
بلاخره روز قرار رسید تو اتاق کارم منتظر اومدنش بودم.
نمیدونم چرا استرس داشتم برای دیدنش، انگار قرار بود اتفاق بدی بیوفته.
از استرس با پاهام روی زمین ضرب گرفته بودم و طبق عادت مزخرف بچگیم ناخون انگشت شصتم رو میجوییدم.
با صدای در تند از صندلی بلند شدم و پیرهنم رو درست کردم، با صدای رسایی گفتم:
-بفرمایید
در باز شد و قامت سلماز و رهام جلوی در نمایان شد، سلماز کنار رفت و گفت:
-ارباب مهمونتون رسیدن
لبخند کوچیکی زدم و با دستم به مبل کنار پنجره اشاره کردم:
-بله بفرمایید داخل
فقط سری تکون داد و روی مبل نشست، پوشهی سفید رنگش رو روی میز گذاشت.
سمت سلماز برگشتم و گفتم:
-سلماز خانوم دو فنجون قهوه همراه شکلات و کیک بیاریین
-چشم ارباب امر دیگهای نیست؟
-نه میتونی بری
بعد رفتنش سمت مبل روبهروی رهام رفتم و نشستم:
-خوش اومدید
-ممنون
و یک سکوت طولانی، برای از بین بردن جو سنگین بینمون گفتم:
-خب بهتر نیست به سکوت کردن و خیره شدم به در و دیوار بریم سر اصل مطلب جناب فخر؟
نیشخند کوتاهی زد و گفت:
-شاید تو به در و دیوار خیره بشی ولی چشم من رو یک چیز دیگهای گرفته!
متعجب بهش چشم دوختم که گفت:
-بیخیال این موضوع من فکرام رو کردم و با خانوادهام راجب این موضوع مشورت کردم و بعد کلی حرف و ماجرا بلاخره رضایت دادن فردا هم قراره بریم رضایتمون رو اعلام کنیم دیگه به بخش مجازات دادگاه کاری نداریم که چندسال قراره براش حبس ببرن
ذوق لبخندی زدم که کنترلش دست خودم نبود نمیدونستم چیکار کنم خواستم چیزی بگمکه ادامه داد:
-و تو گفتی در قبال رضایت من و خانوادهام هرکاری انجام میدین
خواستم تایید کنم که دوباره پرید وسط حرفم:
-تموم نشده حرفم!
و من خیلی فکر کردم چه چیزی ارزش داره که بخاطرش از خون ریخته شدهی عزیزم بگذرم، ما که ثروتمون سربه فلک کشیده و نیازی به پول و زمین و ساختمونو... نداریم.
ولی من یک چیزی میخوام که ارزشش بالاتر از هر چیزیه برام
منتظر نگاهش میکردم که خم شد از تو پوشه یک برگه بیرون اورد و جلوم گرفت:
-بیا
برگه رو با تردید ازش گرفتم و نگاهش کردم با خط بزرگی بالا برگه نوشته بود ازدواج توافقی!
یعنی چی؟ ازدواج با کی؟
-ازدواج توافقی ؟ ازدواج کی با کی؟ ماکه دختری اینجا نداریم؟
خم شد و با دوتا انگشت وسط و شصتش به پیشونیم ضربه ارومی زد و گفت:
-دختر نه پسر ازدواج بین من و تو
بعد هضم حرفش با تعجب و صدای بلندی گفتم:
-چی؟
-لازم به جیغ و داد نیست ازدواج من و تو در قبال بخشیدن برادرت تو باهام ازدواج میکنی و تمام
برگهرو کوبیدم رو میز و گفتم:
-میفهمی چه زری میزنی جناب فخر خجالت نمیکشی وایسادی جلو روی من میگی باهام ازدواج کن اونم توافقی هه!
نکنه فکر میکنی من قبول میکنم بردهی تو باشم جناب نخیر
از جام بلند شدم و با دستم به در اشاره کردم:
-بفرمایین بیرون خوش اومدید دیگهام نمیخوام ببینمتون
از جاش بلند شد و وایساد روبه روم گفتم:
-اولا برده نه همسر اشتباه نکن، دوما پام رو از اینجا بزارم بیرون اول جون برادرتُ خودم با دستهای خودم میگیرم، هر سهی شمارو به خاک سیاه میشونم جوری که برای یک لقمه نون گدایی کنین رک بگم از عرش به فرش میرسین و سوما مادر و پدرت و بعد اینکه از گشنگی تلف شدن رو خوراک سگام میکنم و تو رو هم راحت میفرستم پیش خانوادهات
9800
𝓹𝓪𝓻𝓽...³
امیر)
هاج و واج داشتم به رفتنش سمت جمعیت نگاه میکردم
چقدر یک آدم میتونه تا این حد وقیح و پرو باشه.
از اعصبانیت خون خونمُ میخورد مرتیکهی چالغوز عنتر، هرچی تصورات راجبش توی ذهنم ساخته بودم بهکل از بین رفت، با این کارش فهموند که هر شبش رو با یکزیر خواب صبح میکنه، محکم پشت دستم رو روی لبم کشیدم.
چند ساعتی گذشته بود و کم کم مهمونی داشت تموم میشد و آدما رفع زحمت میکردن.
سردردی که سراغم اومده بود باعث بیحالی و اعصبانیتم شده بود.
با صدای گریه کسی کمی اونورتر سر چرخوندم با امین و همسرش که تو بغل مادرش گریه میکرد مواجه شدم.
سمتشون رفتم و کنار پدرم ایستادم و نظارهگر خدافظی طولانی عروس با مادرش شدم.
نگاهمُ کمی اونورتر چرخوندم با رهام چشم تو چشم شدم، با پرویی تمام زل زده بود بهم و پوزخند گوشه لبش بیشتر اعصاب خورد کن بود.
بلاخره امین و همسرش سوار ماشین شدنُ سمت خونشون رفتن، بعد رفتن اونها بلاخره خانوادهی نازنین هم قصد رفتن کردن، برای ادای احترام به اجبار جلویی در ایستادم تا بدرقهاشون کنم.
به اجبار با رهام دست دادمُ لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم:
-خوش آمدید، شبتون خوش
دستمُ فشرد و با نیشخندی گوشهی لبش دم گوشم پچ زد:
-بازم میگم طعم لبات واقعا محشرن
خواستم بکشم عقب که به قصد بغل کردنم محکم منُ به خودش فشرد و ادامه داد:
-فکر نکن به همین راحتیها ازشون دست برمیدرام بدجور طعمشون هرچند کوتاه بوسیدمت ولی به دلم نشسته
ازم فاصله گرفت و زد رو شونم و گفت:
-خوشحال شدم از آشناییت امیرجان، یک روز رو برای آشنایی بهتر انتخاب میکنم تا باهم باشیم فعلا خدانگهدارتون.
و رفت.
چهار ماه بعد)
رهام)
چهل روزه الان بساطمون همینِ، درست چهل روز پیش جنازهی خواهرمُ که به دست شوهر کثافتش کشته شده بود تو خونش پیدا کردن.
خواهر عزیزمُ کشتن بعد الان انتظار بخشش دارن، انتظار دارن از خونش بگذرم و به این راحتی رضایت بدم تا اون مردک آشغال بیاد بیرون راست راست راه بره.
بشه آیینه دق ما.
با صدای در اتاق قاب عکسُ روی میز گذاشتم و دستی به صورتم کشیدم:
-بله
در باز شد و طوبی خانوم اومد تو:
-سلام ارباب خانوم گفتن بیایین پایین مهمون دارین
از جام بلند شدم و جلوی آیینه ایستادم:
-باشه برو
با یک" با اجازهی" رفت بیرون.
کتم سیاهم رو تو تنم درست کردم و از اتاق بیرون اومدم.
با دیدن شخصی که به عنوان مهمون اومده تعجب کردم، البته حقم داشتم تو این چهل روز نه تو مراسم خاک سپاری خواهرم بود نه برای گرفتن رضایت اومده بود.
سمتش رفتم و بی توجه بهش روی مبل نشستم پا روی پا انداختم.
با پوزخند نگاه دوبارهی بهش انداختم و لب زدم:
-چه عجب ارباب ده پایین بلاخره افتخار دادن چشممون به جمالشون روشن بشه
کمی توی جاش تکونی خورد و گفت:
-واقعا نمیدونم چی بگم تا از درد شما کم کنه، البته دردی که شما دارین با یکی ، دو کلام حرف تسکین نمیشه. من واقعا شرمسارم از این اتفاق مادر و پدرمم دست کمی از من ندارن اگر خودم تو این مدت اینجا بودم حتما در اسرء وقت خدمت میرسیدم ولی بنا به دلایل کاری دوماهی رو توی شهر بودم و از اتفاق های افتاده بی خبر
پوزخندم رو پررنگ تر کردمُ گفتم:
-بنا بدلایلی کوفتیت شهر بودی و از حال و روز برادر سادیسمیت خبر نداشتی، الان اومدن تو اینجا خواهرمُ بهم برمیگردونِ یا همهی اتفاقای کوفتی رو از ذهنمون پاک میکنه؟
اینجا نبودی ولی روزهای قبل ازدواجشون میتونستین دهن گشادتون رو باز کنین بگین که این اشغال یه مریض روانیِ که با کتک زدن و داد و بیداد خودشُ ارضا میکنه میتونستین این کار رو بکنین میتونستین یانه؟
کمی تو خودش جمع شده بود ولی سعی داشت اروم برخورد کنه، اب دهنش رو مشهود قورت داد و گفت:
-آروم باشین جناب فخر بنده نیومدم اینجا برای جنگ و دعوا میتونیم همه چی رو باحرف حل کنیم، من خودم به شخصِ از بیماری برادرم اطلاعی نداشتم وگرنه به هیچ عنوان اجازه نمیدادم اینجا بمونِ و با خواهر خدابیامرز شما ازدواج کنه.
با هر کلمهی که میگفت زبونش رو روی لبای صورتیش میکشید و خیسشون میکرد، نمیتونستم چشم از اون دو تیکه گوشت لعنتی بردارم.
رهام چته پسر، بخودت بیا یبار یه اتفاقی افتاد بینتون که به ثانیه هم نکشید.
بهش فکر نکن اوکی.
12600
💢توجه توجه💢
دنیای فیک و شاتهای شیپر😱🤫💦
ژانرهای مختلف عاشقانه، اجتماعی، ترسناک، تخیلی، پلیسی، فانتزی، معمایی، اساطیری، تراژدی، هیجانی
همراه با اسمات🤤🤫
منتظر چی هستی پس بزن رو لینک🙈👨❤️💋👨🧑🏼🍼👇🏼
♠Ⓓⓤⓝⓖⓔⓞⓝ ♠
BLACK HALO🪄
My smut💦
CARNATlON🌔
MAMOORE MAKHFİ⛓️
•|𝘙𝘖𝘔𝘐𝘙.𝘊𝘖𝘔𝘗𝘓𝘌𝘔𝘌𝘕𝘛|•
MY HEARTBEAT🫀
ETRElNTE💌
SELlA❤️💊
"도서관🥂
༅𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧.𝐒𝐚𝐧
. مـســ✞ـیــح .
اجبار شیرین✨
شــــا'🖤'هــــــرگ
فِـرشـتـهاے بےبـآل
مویرگهای پاره!
یـڪ دلیل براے زندگـے
شمس بی نور🖇️🌌
𝐁𝐨𝐮𝐭𝐢𝐪𝐮𝐞
«..جاییکه 𝑨𝒔𝒉𝒆𝒈 بودیم..🍂..»
13400
Photo unavailable
این دوتا تموم شه در خدمتتون هستم😂❤️
15102
سلام بچهها؛
نکاتی هست که لازم دونستم حتما باهاتون درمیون بذارم؛
اول بگم روی صحبتم با همه نیست، فقط با کسهایی هست که ناخودآگاه یه کاری میکنن و یک حرفی میزنن که فیک نویس رو اذیت میکنه.
از اونجایی که همه دوست هستیم و ممکن شخصی اطلاع نداشته باشه، صلاح دونستم براتون توضیح بدم تا هممون رعایتش کنیم.
اول اینکه همونطور که همهی خوانندهها از ما فیک نویسها انتظار دارن که همیشه پارتها رو مرتب و به موقع بذاریم، و موضوع فیکهامون براساس آگاهی و غیر ماورایی باشه؛
و نویسنده به نظرات و انتقادات اهمیت بده و نهایت احترام رو به خواننده بذاره؛
باید بگم کا خوب تا اینجا وظیفهی تمام فیکنویسها همینه.
اما در برابرش هم ما نویسندهها ازتون انتظاراتی داریم:
دوستهای عزیزم انتظارات یک نویسنده اینکه تا وقتی فیک تموم نشده قضاوت نکنید؛
تو کار شخصیش دخالت نکنید، راه و بیراه پیغام ندید که کارت به این دلیل و اون دلیل بد شده.
انتقاد به جا خیلی هم خوبه اما از روی احساس حرف نزنید؛
مهلت بدید یک تایمی بگذره فیک به ثبات برسه، وقتی نویسنده هدفش رو رسوند اون موقع از حستون نسبت به همچین چیزی بگید.
چون کمتر نویسندهای بیدلیل چیزی مینویسه و اکثر وقتها هم موضوعات کلیدی داره که در آینده برای مخاطب قرار روشن بشه.
و از طرفی مثلا مخاطب از یک حرکت یک شخصیت خوشش نیومده؛
میاد به نویسنده میگه که چرا این کار رو کردی.
این واقعا منطقی ایا؟!
فقط بخاطر اینکه شما خوشت نیومده بدون اینکه منطقی وسط باشه با توهین و لحن بد حرفت رو بزنی؟!
درسته انتقاد واجبه و به پیشرفت نویسنده کمک میکنه اما انتقاد درست این نیست؛
انتقاد درست باید براساس یک رفرنس علمی و یک تئوری و در کل یک مسئلهی ثابت شده باشه.
نه از روی احساسات مخاطب؛
احساسات مخاطب هم میتونه درست باشه و حتی مهم اما لطفا درست بیانش کنید.
نه با توهین و لفظ بد که انگار فقط خودتون متوجه هستید و نویسنده هیچ چیزی بلد نیست.
اگر از یک جای فیک خوشتون نمیاد اون هم فقط از روی احساس چرا انرژی منفی میدید؟
چرا از ادبیات درست استفاده نمیکنید؟
سر سوزن نمیگید نویسنده احساس داره قلبش ممکن بشکنه؟
اصلا احساس شما هم مهم اما لطفا درست بیانش کنید
و لطفا تو کار نویسنده دخالت نکنید.
تاکید میکنم...چون هرنویسندهای هدفی داره برای کار خودش.
و قرار نیست همهی نویسندهها مثل هم باشن و داستانشون رو با یک محور جلو ببرن.
این چند روز یکی از فیک نویسهای خیلی عزیز و محترممون که کلی زحمت کشیده رو برخوردهای یک سری اشخاص دلش رو شکونده؛
ازش صلب آرامش شده...نمیشه بگیم بیتفاوت باش؛
چون بیتفاوت بودن باعث شده این موضوع مثل قارچ رشد کنه.
اون هم فیک نویسی که با جون و دل مینویسه...با وجود هزار تا مشکل دست از نوشتن نمیکشه چون میدونه دل ما هم به نوشتههاش خوشه.
کلی اهمیت میده به نظر مخاطب، کلی حواسش رو جمع میکنه.
اما باز یک سری اشخاص هستن بخاطر روند فیکش بهش توهین میکنن؛
بعد در آخر میگه توهین نیست که دارم انتقاد میکنم؛
جرئت هم ندارن بیان رو در رو بگن...بعد میری میخونی ناشناسش رو؛
دو خط نوشته همش از روی نفرت!
نه رفرنس علمی و نه نکتهی روانشناسی.
اما چون خودش دوست نداره باید بیاد تو ناشناس با نویسنده بحث کنه که چرا این رو نوشتی.
خوب دوست عزیز خوشت نمیاد میتونی لفت بدی...این رو با همه هستم اگر از فیکی خوشتون نمیاد و یا اینکه نویسنده واقعا خوب نبوده کارش سعی کنید با دو تا مطلب تایید شده و بیان درست باهاش صحبت کنید اما اگر میدونید قادر نیستید به نویسندههای دیگه بگید که بهش بگن.
یا احساستون رو درست بیان کنید اما خواهشا به خودتون اجازهی دخالت و توهین ندید.
اگر از یک فیک خوشتون نیومد ادامهش ندید
و بدونید حق این رو ندارید که حرفتون رو به کرسی بنشونید با زور بگید اینجای فیک بده.
نظرات با هم متفاوت، هرکسی هم از جنبهای میبینتش، پس نویسنده ربات نیست که به حرف همه گوش بده؛
کاری رو باید انجام بده که منطق و احساسش میگه، لطفا ازتون خواهش میکنم این رو رعایت کنید؛
تا دل عزیزی رو نشکونید.
با تشکر🤍
17600
💢توجه توجه💢
دنیای فیک و شاتهای شیپر😱🤫💦
ژانرهای مختلف عاشقانه، اجتماعی، ترسناک، تخیلی، پلیسی، فانتزی، معمایی، اساطیری، تراژدی، هیجانی
همراه با اسمات🤤🤫
منتظر چی هستی پس بزن رو لینک🙈👨❤️💋👨🧑🏼🍼👇🏼
یـڪ دلیل براے زندگـے
𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧.𝐒𝐚𝐧
مویرگهای پاره🙂
♾𝓜𝓪𝓶𝓸𝓸𝓻𝓮 𝓜𝓪𝓴𝓱𝓯𝓲 ♾
اجبار شیرین☕️
CARNATlON🌖
≼جادوگروشاهزادهقلعهمرگ≽
″ꫝꪖꪜꪖꪗꫀ イ๑🖇♥️″
شــــا'🖤'هــــــرگ
My smut
my heart beat❣️
'𝐬𝐚𝐫𝐡𝐚𝐧𝐠.𝐤𝐨𝐜𝐡𝐨𝐥𝐨.𝐦𝐧⛓️🖤'
•|𝘙𝘖𝘔𝘐𝘙.𝘊𝘖𝘔𝘗𝘓𝘌𝘔𝘌𝘕𝘛|•
𝐁𝐨𝐮𝐭𝐢𝐪𝐮𝐞🎩
جاییکه 𝑨𝒔𝒉𝒆𝒈 بودیم..🍂
"도서관🥂
. مـســ✞ـیــح .
فِـرشـتـهاے بےبـآل🎠
گناه شیرین من🎻
♠Ⓓⓤⓝⓖⓔⓞⓝ ♠
9800
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.