cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

مشاركات الإعلانات
392
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
-47 أيام
-630 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

انتخاب کار درست درست‌ترین تصمیم‌های من همان‌جایی بوده‌اند که کسی را ترک کرده‌ام؛ می‌دانم که هردو اشک ریخته‌ایم و کمی عزاداری کردیم اما در بطن هردو می‌دانستیم که باید بروم. از تمام داستان‌هایی که می‌توانم برای هر رهگذر جدیدی تعریف کنم فقط چشم‌هایم برایم باقی‌مانده است؛ چند ثانیه نگاهشان می‌کنم و بعد خواهند فهمید که تنها هستم. تنه‌ی درخت را که می‌برند، خط‌های دایره‌گونه‌ی آن را می‌شمارند که بفهمند چند سال درخت بوده است. تو به چشم‌های من نگاه کن تا بفهمی چند سال از کسی که از من می‌شناختی فاصله گرفته‌ام. آدم در تنهایی تغییر می‌کند و ذات این تغییر به دلیل عدم داشتن عوارض برای دیگران، مهم نیست. تنهایی تو را بی‌خطر می‌کند. برای ترک کردن لحظه‌ای درنگ نکن، تو مخدری هستی که ترک کردنت دشوار است؛ عاشق تمام معتادهایت باش و برایشان مادری کن و قبل از آنکه بیشتر از این گرفتار شوند تک‌تک‌شان را ترک کن. خماری که از سرشان بپرد ممنون تو خواهند بود.
إظهار الكل...
بلاخره من و اکثر آدم‌ها در این روزها یک ویژگی مشترک دیگر به جز نفس کشیدن داریم و آن این است که هیچ‌کدام حوصله‌ی من را نداریم.
إظهار الكل...
پس برایت آرزو می‌کنم به گونه‌ای زندگی کنی که انگار از شیشه و بلور ساخته شده باشی، چیزی شبیه به داشتن قلب من.
إظهار الكل...
دوست قدیمی _ The old friend.mp37.66 MB
Bomrani-Public-320.mp311.32 MB
گویا خانه یک احساس است
إظهار الكل...
آدمیزاد همیشه دنبال حسِ خونست.
إظهار الكل...
شب نسبتا بهاریتون بخیر. براتون احساس کافی‌ بودن آرزو میکنم.
إظهار الكل...
ستودنی بود و دیدنی. خدا، هیچ جوره هنر رو دریغ نکرده بود از صورتش. وقتی میخندید، دلت میخواست فورا بمیری. چون نمیشد صدای اون خنده رو نشنید و دوباره، زنده نشد. در هر مشتش، جای خشونت شعر بود و عربده‌ش، از هر صدای پر محبتی بیشتر عشق داشت. خالص و جانانه بود. مثل یه شکلات خونگی بود. گرم، تازه و خوردنی. مردم، با القاب گوناگونی صداش میزدن، ولی فقط با شنیدن یک لقب، گردنش رو به عقب میچرخوند. لقبی که، من بهش دادم. میدونستم مقدر شده بود به اتفاق افتادن. و میدونست محکوم بودم،به خواستنش. مثل یه تصنیف ایتالیایی بود که تشویقت میکرد به یک لبخند زیبا. مثل آخرین روز پاییز بود. هم از رسیدنش میترسیدم، هم وقتی که رسید.
إظهار الكل...
48_Nasihat_128.mp34.05 MB