cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

🖤عاشقانه ای دیگر🖤

عاشقانه هایم باتو پرتلاتم می شود💫 کابوس دردناک(فروشی) تلخ ترین روز (فروشی) عاشقانه ای دیگر (آنلاین) ماهی (به زودی) تعرفه پارت گذاری:یک روز در میان دو پارت ارتباط با نویسنده: @A3al_rsb کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع🚫

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
1 327
المشتركون
-224 ساعات
-97 أيام
-4430 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

‍ 📚رمان فروشی #تلخ_ترین_روز 🖋بقلم:عسل 💰قیمت: 20 هراز تومان خلاصه: مرد غیرتی و جذابی که برای انتقام خون پدرش از شاهین دست روی دختر ناز پرونده اش رز می ذاره و سعی می کنه با وارد شدن به خونه شون باهاش... 💢 💢 💢 توجه داشته باشید که این رمان #فروشی ست،بدین صورت که شما فایل زیر (که حاوی مقداری از ابتدای رمان است) را مطالعه می کنید؛اگر علاقمند بودید به لینک زیر مراجعه کرده و فایل کامل را پس از خرید گرفته و ،دانلود می کنید 📌نحوه خرید کارت به کارتی 📌ملبغ و به شماره کارت ۶۰۳۷۹۹۱۹۳۲۷۵۱۶۴۱ واریز کنید سپس به ایدی @A3al_rsb یک عکس از رسید واریزی بفرستید تا فایل ها و تحویل بگیرید. ⁠⁠⁠⁠⁠
إظهار الكل...
🖤🌑🖤🌑🖤🌑🖤 #پارت505 #عاشقانه_ای_دیگر - من انتقامم و میگیرم. کارم و که همه چیزم بود و از دستت دادم. تو هم خواهرت و از دست میدی احسان خان. این طوری مساوی می شیم. نه؟ جلو اومد و بین من و چاوش قرار گرفت. - پس قبل از اینکه خزان و بزنی باید منو بزنی. - بیار پایین اونو. تروخدا به بچه هام آسیب نزن. صدا زجه های مامان که به گوشم می رسید موهای تنم و سیخ می کرد. - تو این اسلحه تیر زیاده احسان. همین که حرف چاوش تموم شد دو گلوله پشت سر هم شلیک شد. چشم هام و بستم و خودم و مرده فرض کردم اما وقتی هیچ دردی تو تنم حس نکردم چشم هام و باز کردم. با دیدن چاوش که با دست خونی روی زمین افتاده بود هینی کشیدم. چشم چرخوندم و با دیدن علی که از فاصله دور اسلحه به دست ایستاده بود چشم هام درشت شد. چاوش چشم هاش هنوز باز بود مشخص بود که علی به ناحیه اصلی شلیک نکرده. علی اسلحه رو روی سینه بهنام گذاشت و همون طور که قدم به قدم به چاوش نزدیک می شد با صدا بلندی گفت: - تو خر کی باشی که بخوای زنِ منو بکشی. هان؟ کلمه آخرش و به اندازه ای بلندی به زبون اورد که به خودم لرزیدم. - احسان اون اسلحه رو از جلوش بردار. احسان جلو رفت و همین که خواست دولا بشه و اسلحه رو برداره چاوش پیش دستی کرد و اسلحه رو زودتر برداشت. زخمی بود و داشت بیهوش می شد اما فرصت نداد تا احسان اسلحه برداره و دست سالم شو بالا برد و شلیک کرد. بنگ. اون صدای نهیب برای چندمین بار تو فضا پیچید و روح از تنم جدا شد. * - تروخدا یه دقیقه آروم بگیر. دستم و روی قفسه سینه ام گذاشتم و سر خوردم و روی زمین سرد نشستم. - ولم کن نانی.
إظهار الكل...
🖤🌑🖤🌑🖤🌑🖤 #پارت504 #عاشقانه_ای_دیگر - چاوش این مسخره بازی و تموم کن. به اون رئیست بگو هر مشکلی داره بعدا حل کنه. - خفه شو زنیکه. تو زندگی منو نابود کردی بعد انتظار داری من برای تو رو نابود نکنم؟ امشب باید لباست و عوض کنی و کفن بپوشی. شروع به خندیدن کردم و بعد جدی گفتم: - درست با من حرف بزن. جلو اومد و اسلحه رو نیم سانتی صورتم قرار داد. من هم حسابی دلم می خواست مثل کسایی که دور و اطرافم بودن جیغ بکشم اما امشب شبه ترس نبود. - من اون شب بهت گفتم. گفتم راجب اتفاق هایی که بین من و خودت افتاده به احسان چیزی نگو. انقدر ازم کینه داشتی که رفتی همه چیو کف دستِ احسان گذاشتی. گفتی اون شب تو دستشویی چه اتفاقی می خواست بیوفته. من از کارم اخراج شدم فقط بخاطر تو. آروم حرف می زد و تنها من بودم که می تونستم صداش و بشنوم. شونه هاش و بالا انداخت و ادامه داد: - عروسی تو هم بخاطر من خراب میشه. به همین راحتی. ماشه رو کشید و من با ترس یک قدم عقب رفتم. - اون اسلحه رو بیار پایین! با شنیدن صدا احسان که پشت سر چاوش ایستاده بود نگاهم و بهش گرفتم. زود قضاوت کرده بودم. چاوش بخاطر احسان اینجا نبود. بلکه بخاطر سو تفاهمی که براش پیش اومده بود جلوم ایستاده بود. حتی سر و کله احسان هم پیدا شده بود اما هنوز هم خبری از علی نبود. - مگه با تو نیستم؟ میگم بیار پایین اون بی صاحاب و. اگه بلایی سر خواهرم بیاد زنده ات نمی ذارم چاوش. قلبم شروع به تند تپیدن کرد و بین اون همه استرس و ترس لبخند کم رنگی روی لبم جا گرفت. اینکه احسان منو خواهر خودش می دونه برام حسابی تازگی داشت.
إظهار الكل...
🖤🌑🖤🌑🖤🌑🖤 #پارت503 #عاشقانه_ای_دیگر صدا جیغ مهمون ها تمام فضا رو پر کرد و هر کدوم به سمت جایی پا تند کردن. تیر هوایی بوده و به کسی اصابت نکرده بود. بدون اینکه قدمی بردارم و از سرجام تکون بخورم تنها سر چرخوندم و دنبال علی گشتم. چرا بین ما نبود؟ کجا رفته بود؟ - پس اینجایی فتنه گر! جیغ ها بیشتر از قبل شد و من با قلبی که از سینه ام داشت خارج میشد به رو به رو ام نگاه انداختم. این مرد کثیف. این باعث شده بود تمام مهمون های من بترسن؟ عصبی دامن لباس عروسم و تو دستم گرفتم و همین که یه قدم برداشتم اسلحه شو به سمتم گرفت. سرجام ایستادم. درد چاوش با ما چی بود؟ چند وقت پیش وقتی منو تو خیابون دید که مثل یه موش ازم ترسیده بود. حالا چیشده بود؟ نکنه به دستور احسان اینجا بود؟ اما احسان آخرین بار من و حسابی خوشحال کرده بود. یعنی انقدر از علی بدش میومد و باهاش دشمنی داشت که عروسی خواهرش و بهم می زد؟ از اعصبانیت بغض بدی تو گلوم نشسته بود. من به احسان اعتماد کرده بودم و اون جواب اعتمادم و این طوری داد. - اون اسلحه رو بیار پایین و از اینجا گمشو برو. چاوش پوزخندی بهم زد و یک قدم بهم نزدیک شد. باز هم جیغ ها اوج گرفت از بین اون همه صدا ، صدا یکی به گوشم رسید. - خزان بیا عقب خطرناکه! خطرناک؟ اون هم برای من که همیشه تو دل خطر بودم. حالا که علی پیداش نبود تا جلو چاوش و بگیره من می گیرم و اجازه نمیدم بیشتر از این بهترین شب زندگیم نابود بشه.
إظهار الكل...
🖤🌑🖤🌑🖤🌑🖤 #پارت502 #عاشقانه_ای_دیگر - من ضربه مغزی هم بشم همچین چیزی و فراموش نمی کنم. خدا نکنه ای گفت و دستش و برای بهنام تکون داد و گفت: - من برم ببینم این پسر چی می خواد بگه که این طوری بالا و پایین می پره.  - باشه برو. تاج پر از نگینی که روی سرم بود و صاف کردم. نگاهم و به نانی که با قدم های بلند بهم نزدیک میشد گرفتم و فوری گفتم: - چه عجب بالاخره از عرفان دل کندی و اومدی. ریز خندید و شربتی که درون دستش داشت و بهم داد. - بهم پیشنهاد دوستی داد! - چی؟ تو هم قبول کردی؟ روی صندلی کنارم نشست و با نی از شربت درون دستم خورد. انگار نه انگار که اونو برای من اورده بود. - ولی با یک شرط قبول کردم گفتم اگه ببینم پات یکم لرزیده هر چقدر هم که دوست داشته باشم ولت می کنم و می رم. نی و از دستش گرفتم و بعد از اینکه نصف لیوان و تموم کردم گفتم: - خوبه لاعقل عقلت یکم کار کرد. اخم ریزی کرد و از جاش بلند شد. - زودباش بلندشو برقصیم امشب شب نشستن نیست خزان. چهره ام و کمی جمع کردم. - چند ساعت دارم می رقصم خسته شدم. نوچی کرد و دستم و گرفت و از روی صندلی بلندم کرد. - زودباش خزان آهنگ خیلی قشنگی داره پخش میشه. دستش و محکم گرفتم و باهم به سمت جمعیتی که در حال رقصیدن بودن قدم برداشتیم. همه افرادی که در حال رقصیدن بودن با دیدنم دورم حلقه زدن. با لبخندی که قرار نبود حالا حالا از روی صورتم پاک بشه شروع به رقصیدن کردم. اولین تاب ، دومین تاب و وقتی خواستم سومین تاب و به کمرم بدم صدا شلیک اسلحه باعث شد سر جام میخکوب بشم.
إظهار الكل...
🖤🌑🖤🌑🖤🌑🖤 #پارت501 #عاشقانه_ای_دیگر کنجکاو سرم و عقب کشیدم و نگاهش کردم. - چی؟ - همین که این آهنگ تموم شد من دستت و بگیرم و بریم خونه مون. خونه مون. خونه ای که با کلی وسواس تمام وسایلش و انتخاب کرده بودم. پا تو هر مغازه ای که می ذاشتیم علی شروع به غر زدن می کرد. اما من بی توجه به اون کارم و انجام می دادم. - هوم؟ نظرت چیه خزان خانم؟ - علی آقا به نظرم اگه چند ساعت دیگه صبر کنی خیلی خوب میشه. بد میشه مهمون هایی که براشون کارت دعوت فرستادیم و ول کنیم و بریم. - درسته ولی... ادامه حرفش و خورد و من کنجکاو رد نگاهش و دنبال کردم. - اون عرفان و نانی نیستن که دارن می رقصن؟ پوف کلافه ای کشیدم و سرم و تکون دادم. - من نمی دونم این داداش تو چی داره که نانی این طوری بهش چسبیده. - ول شون کن خزان بذار بقیه هم مثل ما طمع خوشبختی و بچشن. - این طوری میگی؟ - این طوری میگم. لبش و روی پیشونی ام گذاشت که آهنگ بعد از گذشت دقیقه ها قطع شد. - پام درد گرفت.بشینیم؟ پاشنه های کفشم خیلی بلنده. دستم و گرفت و کمک تا روی جایگاهی که دور تا دورش با گل های رز تزئین شده بود بشینم. - من نگفتم کفش های راحت تر انتخاب کن خانم؟ تک خنده ای کردم. - خانم؟ - آره تو از چند ساعت پیش خانم و همه چیز من شدی نکنه به همین زودی فراموش کردی؟ ابروهام و به سمت بالا فرستادم.
إظهار الكل...
🖤🌑🖤🌑🖤🌑🖤 #پارت500 #عاشقانه_ای_دیگر چشم هام کمی درشت شد. - خران چرت نگو! نوچی کرد و خودش جلو اومد و دستم و گرفت. دست هاش و دور گردنم حلقه کرد. - الان یکی میاد بعد بهمون می خندن. - هیچ کس نمی تونه به من و تو بخنده علی. زودباش. از خدا خواسته دستم و دور کمرش حلقه کردم و همین که سرش و روی سینه ام گذاشت چشم هام بسته شد. • خزان • • دو ماه بعد •  دستم و گرفت و با کمکش یک دور ، دور خودم چرخیدم. چرخشم که تموم شد یکی از دست هام و روی شونه اش گذاشتم و اون یکی دست ازادم و هم درون دستش گذاشتم. افراد زیادی دور و اطراف مون نشسته بودن و نگاه مون می کردن. بزرگ و کوچک ، خوشگل و زشت اما از بین صد ها آدمی که تو این باغ زیبا بودن من فقط مات یک نفر بودم. تنها مرکز توجه ام چشم های سیاه یک نفر بود. شخصی که امشب به طور رسمی مال اون شده بودم. وقتی کلمه " بله " از دهنم بیرون اومد قندی تو دلم آب شد. همین یک کلمه که بین من و علی رد و بدل شده بود کاری کرده بود که من بیشتر از قبل بهش وابسته بشم. بیشتر از قبل عاشقش بشم. دیگه قلبم چفت قلبش شده بود و هیچ جور این پیوند سست نمی شد. - علی؟ سرش و کمی کج کرد و من دلم ضعف رفت. تو این کت و شلوار که من براش انتخاب کرده بودم به طور عجیبی خوشتیپ تر از قبل شده بود. - جونم؟ - همه چی امشب خیلی قشنگ شده. نه؟ سرش و جلو اورد و لبش و روی گونه ام قرار داد و تو همون شرایط لب زد: - قشنگ تر از تو؟ فکر نمی کنم. من یه فکری دارم خزان!
إظهار الكل...
🖤🌑🖤🌑🖤🌑🖤 #پارت499 #عاشقانه_ای_دیگر - خزان این خیلی بهت میاد. به سمتش قدم برداشتم که نگاهش و از آینه گرفت و به سمتم برگشت. هنوز هم دلخوری تو چهره اش موج می زد. - اما من خوشم نمیومد! تایی از ابروم بالا پرید. - اما یکم پیش داشتی با عشق به لباس تو تنت نگاه می کردی. لجبازانه نوچی کرد. دستم و روی شکمش گذاشتم و تو یه حرکت کمرش به آینه پشت سرش چسبوندم. دستم و از روی شکمش به سمت کمرش بردم و دستم و دور کمرش حلقه کردم. - من که میدونم تو این لباس و دوست داری! من از اون چشم های لعنتی ات همه چیو میتونم ببینم. لب هاش و کمی غنچه کرد و شونه هاش و بالا انداخت. - اما باید می ذاشتی اونا رو هم بپوشم مطمئنم اون موقع نظرت عوض میشد. هومی کشیدم و سرم و تو گردنش فرو کردم. - تو هر چی بپوشی بهت میاد. ناخن هاش و روی ریشم کشید و گفت: - علی برو عقب الان یکی میاد! بوسه ای روی گردنش کاشتم و میلی متری صورتم و از صورتش دور کردم. - من چیکار کنم از دست تو خزان؟ هوم؟ شروع به کشیدن انگشت هاش به همه جا صورتم کرد. - دوستم داشته باش هیچ وقت هم تنها نذار. لبم و روی گونه اش گذاشتم و آروم گاز گرفتم و تو همون شرایط لب زدم: - لباس عروست خیلی بهت میاد. بالاخره لبخندی روی لبش نشست. کمی قدش و بلند کرد و همین که زیر چونه ام و بوسید از زیر دستم مثل ماهی بیرون اومد و خودش و آزاد کرد. وسط اتاق پرو که دور تا دورش آینه بود ایستاد و دستش و برام دراز کرد. - زودباش دستم و بگیر برقصیم!
إظهار الكل...
🖤🌑🖤🌑🖤🌑🖤 #پارت498 #عاشقانه_ای_دیگر پوف کلافه کشیدم و دست هام و درون جیبم فرو کردم. این دختر حسابی لوس بود. اما من اونو با هر صفات خوب و بدی که داشت عاشقانه می پرستیدم. حاضر بودم تمام عمرم و با لوس بازی های خزان بگذرونم اما یه روز هم بدون اون نباشم. مامان که نتونسته بود با خزان داخل اتاق بره به سمتم اومد و دستش و دور آرنجم حلقه کرد. - انقدر دیر کردی که اعصاب دختر به این مهربونی و خراب کردی! - میبینم که خیلی زود با عروست بر علیه من شدی. مامان خندید و صورتم و تو دست هاش گرفت. - قدت و کوتاه کن من لپت و بوس کنم. سرم و به سختی از بین دست هاش بیرون کشیدم. - باشه مامان جلو مردم این طوری نکن من فهمیدم که هنوز دوستم داری. - خوبه! چند دقیقه ای همون طور ایستادم تا زمانی که اون خانمی که همراه با خزان داخل اتاق پرو رفته بود بیرون اومد. با دیدنش فوری لب زدم: - پوشید؟ می تونم ببینمش؟ زن لبخندی زد و گفت: - البته. منم اومدم خبر بدم. خواستم به سمت اتاق برم که دستم توسط مامان کشیده شد. سوالی نگاهش کردم. - پسر بشین سرجات! بذار اول مامانش بره ببینه چه شکلی شده. - حالا که نیست و رفته دستشویی. شخصی هم که لباس عروسی و باید بپسنده منم پس من میرم! منتظر نموندم تا چیزی بگه به سمت اتاق پرو قدم برداشتم. پرده بزرگی که جلو روم بود و کنار زدم. محدوده بزرگی بود و سرم و چرخوندم تا خزان و پیدا کنم. با دیدنش که دستش و روی دامن لباس عروس می کشید نفسم بند اومد. یک آدم چطور می تونست به این اندازه قشنگ باشه؟ انگار این لباس از قبل برای خزان دوخته شده بود.
إظهار الكل...
🖤🌑🖤🌑🖤🌑🖤 #پارت497 #عاشقانه_ای_دیگر علی نگاهش و بهم گرفت و ادامه داد: - چیزی هم انتخاب کردی؟ با هیجان سرم و تکون دادم و به سمت لباس هایی که انتخاب کرده بودم ، کشیدمش. - ببین ایناست. همه رو میپوشم بعد نظر بده ببین کدوم بهتره. • علی • نگاهم و به چند لباس عروسی که خزان انتخاب کرده بود گرفتم. دوتا از لباس ها رو برداشتم و تو دستم گرفتم. - این ها رو فراموش کن حالا از بین همین چند تا انتخاب می کنیم. تحلیل رفتن انرژی اش و به خوبی تونستم بفهمم. - اما چرا؟ این که خیلی خوشگلن. لباس هارو از دستم گرفت و ادامه داد: - من خیلی دوست شون دارم. لاعقل بپوشم بعد این حرف و بزن. نوچی کردم و لباس هارو از دستش گرفتم. لبم و به گوشش نزدیک کردم و طوری که فقط خودش بشنوه گفتم: - این لباس ها زیادی لخته و همه جات معلوم میشه. اما اینا یکم پوشیده تره خزان خانم. - خیلی بدجنسی علی! تک خنده ای کردم و گفتم: - تو که دلت نمی خواد من شب عروسی چشم های مهمون ها رو از کاسه در بیارم. دلت میخواد؟ سرش و کمی عقب برد و با چشم های ریز شده بهم نگاه کرد. - چون نمیخوام عروسیم خراب بشه نمی پوشم. وگرنه خودت می دونی که می پوشیدم. چپ چپ نگاهم کرد و لباس های باقی مونده رو برداشت و به سمت اتاق پرو رفت. - صبر کن ما هم بیایم کمک کنیم خزان. - ممنون هدی خانم با این خانمی که اینجاست حلش می کنیم.
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.