cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

عاشقانه ها

❣️در لحظه دلتنگیاتون، عاشقانه کنارتونیم ❣️ لینک کانال : @asheghn_sad 💐 مدیر کانال : @ghasem_c_r_7🌹

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
198
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم...❤️😞
إظهار الكل...
00:57
Video unavailableShow in Telegram
🔺 مکان‌های باورنکردنی در چین 🌹😯😯❤️
إظهار الكل...
00:40
Video unavailableShow in Telegram
بزم سازان جهان، می از سبوی پر خورند من تهی پیمانه بودم، سر کشیدم خویش را ... ✍باران نیکراه
إظهار الكل...
بعضي وقتها سڪوت ميكني چون واقعا ... حرفي واسه گفتن نداري... ولي بيشتر وقتها سڪوت واسه اينه ڪه هيچ ڪلمه اي نميتونه غمي رو ڪه تو وجودت داري توصيف كنه..😔 💔😔😔😔😔💔
إظهار الكل...
نفسم بنفست بنده😍 قلب منی❤️ ♥️♥️♥️♥️♥️
إظهار الكل...
سلام اینم ۱۰پارت از رمان ماهرخ تقدیم شما
إظهار الكل...
#پست۳۶۶ سینه حاج عزیز تیر کشید. تمام حرف های ماهرخ درست بودند و او هم به نوبه خود حق داشت. -منکر حرفات نیستم اما خب اون موقع و اون شرایط تصمیم گیری سخت بود ولی منم حق داشتم چون پای آبروم وسط بود. ماهرخ تیز نگاهش کرد... -حفظ آبروت به مرگ مادرم منجر شد...! -حق داری اما خب نمی خوام خودم رو توجیه کنم ولی منم دلایل خودم رو داشتم...! -چه دلیلی مهم تر از جون یه آدم...؟! -من نمی دونستم به قیمت جون گلرخ تموم میشه...! ماهرخ با چشمانی اشک بار نگاهش کرد و با لب هایی لرزیده گفت: هم جون گلرخ هم روان منی که هیچ فرقی با یه مرده ندارم که وقتی بزنه به سرم دیوونه میشم و میخوام خودم از شر افکار و مهراد و ادما نجات بدم...! ای خدا، منم همراه گلرخ مردم...! حاج عزیز هم بغض کرد اما سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند... -مهراد می خواست تو رو ببره دوبی و بدبختت کنه... می خواست در ازای مبلغ پول هنگفتی تو رو به یه شیخ بفروشه...! ماهرخ مات حاج عزیز شد. اثری از شوخی درون حرف هایش نبود. شهریار، ماه منیر و صفیه هم ساکت و متعجب بودند. حاج عزیز نگاه از ماهرخ بر نداشت... -من فقط وقت می خواستم که هم تو رو نجات بدم هم اون زمین و مدارک رو... نمی دونستم توی همون مدت زمان هم مهراد مار میشه و چنبره میزنه دورت و بهت نیش می زنه...! نمی دونستم همون زمانی که برای من حکم حیات داشت برای تو حکم مرگ رو داره...! ماهرخ نگاه پر آبش به حاج عزیز بود اما ذهنش پی کارهایی بود که مهراد به سرش اورد... عقب عقب رفت و روی مبل آوار شد. اشک هایش راه گرفتند... صدایش می لرزید. -هنوز هم رد دستاش و حس می کنم... می خواست... می خواست بهم... تجاوز کنه که شما زنگ زدین....!
إظهار الكل...
#پست۳۶۷ حاج عزیز ان روز را خوب به خاطر داشت. وقتی دید مهراد جواب نمی دهد به سرعت سمت خانه گلرخ رفت و با دیدن ماهرخی که در ان سرما با یک لا لباس پاره شده و موهایی باز و بهم ریخته، ان هم در سرما کنار دیوار ایستاده بود و می لرزید، دلش به در امد و تصمیم نهایی اش را گرفت. وقتی جلو رفت و نام دخترک را به زبان راند، ماهرخ فقط نگاهش کرد و پر خشم و اشکبار گفت: من و از اینجا ببر... بعد هم در آغوشش از حال رفت... خیره ماهرخ شد که داشت می لرزید. این دختر رنج های زیادی توی زندگی اش کشیده بود و او به خاطر آبرویش سکوت کرد و در عوض ماهرخ را هم مانند گلرخ از دست داد و حال به دنبال جبران بود. -یادمه خیلی خوب هم یادمه ولی وقتی با اون وضع دیدمت، فهمیدم که موندن مهراد به نفع هیچ کس نیست و بالاخره با آتویی که ازش گرفتم، مجبورش کردم سرپرستی تو و مهگل رو بهم بده و از کشور بره... حتی طلاق گلشیفته رو هم به زور گرفتم تا او هم به سرنوشت گلرخ دچار نشه...! ماهرخ با تعجب نگاه حاج عزیز کرد و این حرف ها را باور نمی کرد اما صورت پیرمرد حقیقت را فریاد میزد... شهریار و حتی ماه منیر هم با تعجب نگاهش می کردند. حاج عزیز هیچ وقت در مورد کارهایش با کسی حرف نمیزد جز... ماهرخ خواست حرف بزند اما رمقی در تنش نبود. گفتن از ان روزها سخت بود و حتی یادآوری اش هم او را دچار عذاب می کرد. سرش گیج می رفت و سعی کرد بر خود مسلط شود اما نشد...دستانش شروع به لرزیدن کردند که نشان از ان داشت که وقت قرص هایش بود. شهریار که وضعیت دخترک را دید و دلش آتش گرفت. دستش را کرفحت و او را روی مبل نشاند و سپس رو به صفیه گفت: لطفا قرصاش و بیارین داخل اتاقمونه...! صفیه با چشمی رفت و حاج عزیز خواست حرف بزند که شهریار نگران گفت: نه آقاجون حالا وقتش نیست...!
إظهار الكل...
#پست۳۷۲ چشم و ابرویی آمدم و با ناز گفتم: شاید...!!! اما خوابیدن به دست تو جور دیگه ای مزه میده...! شهریار چشم بست و با حرص گفت: نکن ماهرخ تنت بی رمقه، ضعیفی نمی تونی تحمل کنی...! دست بردار نبودم و با انگشتانم روی سینه لختش خط های فرضی کشیدم که پوستش را دون دون کرده بود. -اشکال نداره عوضش تو کاری می کنی که فراموش کنم...! شهریار پشت کمرم را نوازش کرد. -مطمئنی...؟! لب گزیدم و پلک روی هم گذاشتم. دست شهریار پهلویم را چنگ زد و با یک چرخش من را به زیر خود کشید... -پس می دونی که شروع کردنش با منه و تموم شدنش با خدا...! مستانه خندیدم: دقیقا همین و می خوام حاجی...! تا خود صبح فقط تو رو حس کنم...! با حرف هایم آتش به جانش ریختم که غرید: پس اگه اشکتم درومد بهت رحم نمی کنم...! زبان روی لبم کشیدم... - رحم نکن...! شهریار چنان داغ و پر شور نگاهم کرد و بعد حریصانه لب های خیسم را به لبش کشید و مک محکمی رویش زد... بوسید و زیانش را داخل دهانم برد و زبانم را نرم لمس کرد و سپس ان را بیرون کشید... میان لب هایش و بعد دندانش قرار داد و گاز گرفت... دستش جای جای تنم را لمس می کرد و از خود بیخود شده آهم را درون گردنش رها می کردم که حرم نفس هایم بدتر آتش به جانش می انداخت و وحشی تر می بوسید... کمی فاصله گرفت و سپس لباسم را از تنم کند... -آماده ای...؟! خندیدم و دست هایم را دور گردنش پیچیدم و برای بوسه ای که جواب مثبتم را در پی داشت، پیش قدم شدم و لبش را بوسیدم... تنمان در هم پیچیده شد و نفس های تند و پر از شهوتمان فضای اتاق را پر کرده بود به طوری که هیچ کدام خستگی در تن نداشتیم و برای یکی شدن اشتیاقمان دست خودمان نبود...! تن هایمان در هم پیچیده شد و به اوج لذت رسیدیم ولی من به تنهایی در شب تاریکی که گذرانده بودم، صبح امید را با شهریار آغاز کردم... در پی ای پی تا پارت ۶٠۲ اپ شده دوستان 👍❤️
إظهار الكل...
#پست۳۷٠ شهریار شوکه شده نگاه ماه منیر کرد. حاج عزیز عاشق یک زن شوهردار شده بود...؟! دست درون موهایش برد و متعجب گفت: باورم نمیشه من فکر کردم اون زن... ماه منیر تیز نگاهش کرد. -اون زن از برگ گل پاک تر بود. گلناز خوشگل بود، خیلی هم خوشگل بود... شاید باورت نشه اما گلناز زیباییش رو برای دختر و نوه اش به ارث گذاشته... شهریار مبهوت تر گفت: اینکه ماهرخ عین گلرخه رو دیدم و می دونم ولی گلناز...! -گلناز عمرش به دنیا نبود و زود رفت اما حاج عزیز وقتی عاشقش شد، از همون برزخ هم نجاتش داد...! شهریار کنجکاو شد: چه اتفاقی افتاده بود...؟! ماه منیر لبخند زد: گلناز هم بهش تجاوز شده بود که مجبور شد با اون مرد متجاوز ازدواج کنه...! شهریار وا رفت. اصلا نمی توانست برای خودش هضم کند که این اتفاق چطور می توانست باز هم در حق دخترش تکرار شود. -حاج عزیز خودش شاهد بدبختی گلناز بوده و بعد گلرخ رو هم...؟! ماه منیر ناراحت سری تکان داد: اره عزیزم نمی خواست ولی مجبور شد چون مهراد تهدیدش کرده بود...! _مهراد با چی تهدیدش کرده بود؟! -با شهین تهدیدش کرد و گفت آبروش رو میبره...! شهریار ابرو در هم کشید. گذشته گره کور زیادی داشت و با این حرف ها حاج عزیز باز هم نمی توانست خودش را تبرئه کند، چرا که بخش اعظم این مشکلات به دست خودش درست شده بود اما خب می توانست درک کند عشق که به میان می آید، ادم را جور عحیبی به انجام هرکاری وا میدارد. چون خودش هم عاشق ماهرخ بود...!!!
إظهار الكل...