cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

🦋 کانال رسمی مرجان فریدی 🦋

پارت گذاری رایگان : رمان #منفی_چهار ( پارت گذاری از شنبه تا چهارشنبه 5 پارت ) ✨️گروه MYM✨️ 👇آثار در دست چاپ: حکم کن 📘 خیمه شب بازی 📕 ورونا (شیرشاه) 📔 با هم در پاریس 📗

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
32 985
المشتركون
+6324 ساعات
-1727 أيام
-1 02630 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_79 *** در را با کلید گشودم،هم زمان با ورودم،راحیل را دیدم که به سمت در میامد. زیر چشمانش گود تر  شده و به نظر بی حال میرسید. _کجا!؟ اخم هایش در هم فرو رفت. _به تو چه ربطی داره!؟ جلویش را گرفتم و من هم مانند خودش اخم کردم _بهت گفتم نزاری کنار،همه چی و به میکائیل میگم! با حرص به اطراف نگاهی انداخت و با ولم صدای پایین تری غرید: _گفتم زندگی من به تو ربطی نداره! بازویش را گرفتم و مانند خودش، با صدای آرام اما محکمی گفتم: _چرا ربط داره…تهش هر بلایی سرت بیاد، کاسه کوزه هاش سر من میشکنه…که من خانوادت و از هم پاشوندم…که من زندگی تورو خراب کردم… با صدای بلند تری غریدم: _که من باعث معتاد شدنتم! با رنگ و روی پریده نالید: _آروم ،داد نزن! نفس نفس زنان غریدم. _لازم باشه به زور میبرمت،دکتر،کمپ، هرجا، ولی نمیزارم ته مونده زندگیت و خراب کنی! اشک هایش را پس زد و با صدای خش دارش نالید _چرا دست از سر من بر نمیداری… با حرص هولم داد که با کمر به در بر خورد کردم با برخورد کتفم به در، چهره ام از درد در هم فرو رفت. با حرص در را گشود و با سرعت از عمارت بیرون زد. با درد خم شدم و همان طور که شانه ام را به چنگ گرفته بودم، چند بار نفس عمیق کشیدم. دم…باز دم…. بانو از دور به سمتم میامد _خانوم،خوبین!؟ سرم را بلند کردم…دستم را از روی شانه ام برداشتم. _آره… بانو با اخم  غرید _خانوم کوچیک خیلی عوض شدن،چند روزه یا بالا میارن یا بیحالن،یا حوصله هیچ کس و ندارن…الانم که با شما این طوری رفتار میکنن! سرم را که برای دیدن بانو بلند کردم، با دیدن،میکائیل که بر روی تراس اتاقش ایستاده مرا به تماشا نشسته بود، رنگ نگاهم تغیر کرد. ابروهایم در هم تنیدند. _براتون آب بیارم!؟ نگاهم را از دو تیله سیاهش گرفتم. _نه،بریم داخل. همان طور که بازویم را گرفته و چند قدمی مرا با خود را میبرد گفت: _عمه خانوم اومدن…با بچه هاشون! خب…گل بود به سبزه نیز آراسته شد! 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
إظهار الكل...
88👍 9😐 5🫡 2❤‍🔥 1😢 1🙈 1👾 1
🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_78 _شما… به سمت در رفتم: _صاحب پروژه ام. صدای قدم هایش را شنیدم _خدایا العفو… پشت سرم میامد _خانوم به مهندس چیزی نگینا…پوستم و میکنه! با لبخندی زیر پوستی به سمت در میرفتم. _به خدا علیلم…زن و بچه گرسنه دارم… با لب های مچاله شده به سمتش چرخیدم به زور جلوی لبخندم را گرفته بودم به سرتاپایش نگاهی انداختم هول شده ایستاد _چ…چیزه، علیل بودم…امام رضا شفام داد! متفکر سر تکان دادم _مشخصه! به سمت در چرخیدم و از پله ها سرازیر شدم. هنوز هم پشت سرم میامد… _خانوم،من و به کوچیکی خودت بب… به سمتش چرخیدم و با اخم نگاهش کردم که با لبخند خشک شده به سختی نالید _ا…از نظر ابعاد کوچیک ترید خب…س…سایز منظورمه…وگرنه که شما بزرگ مایی! واقعا بعد از سال ها دلم میخواست قهقهه بزنم! حسن اقا از ماشین پیاده شد. در صندوق را گشود… به جعبه غذا ها اشاره کردم _اینا رو بی زحمت بده به کارگرا… لبخند دندان نمایی زد _اخییی چهه کیووت با بهت نگاهش میکردم _پس من کباب و برمیدارم برای خودم خیره نگاهش میکردم که جعبه هارا زیر بغل زد و به سختی دور زد تا از خیابان رد شود حسن اقا نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. من هم گوشه لبم را به دندان گرفتم از دور نگاهش میکردم بامزه بود! 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
إظهار الكل...
107👍 21🤪 11❤‍🔥 5😍 5😐 5🔥 1🤯 1🕊 1🆒 1😎 1
🟣#لیست_رمان_های_مرجان_فریدی🟣 دانلود👇💜#یکی_بود_یکی_نبود https://t.me/c/1243220390/146 دانلود👇💜#کلاه_داران https://t.me/c/1243220390/144 دانلود👇💜#زندگی_سیگاری https://t.me/c/1243220390/149 دانلود👇💜#انتقام_آبی (جلد دوم زندگی سیگاری) https://t.me/c/1243220390/151 دانلود👇💜#پانتومیم https://t.me/c/1243220390/153 💜#حکم_کن(مرتبط رمان پانتومیم⬅️چاپ دانلود👇💜#طالع_دریا https://t.me/c/1243220390/155 دانلود👇💜#تیمارستانی_ها https://t.me/c/1243220390/157 دانلود👇💜#دختر_بد_پسر_بدتر https://t.me/c/1243220390/159 دانلود عیار سنج👇💜#به_طعم_خون ⬅️vip https://t.me/c/1243220390/127 ❌عناوین در دست چاپ و ناموجود❌ 💜#باهم_درپاریس⬅️ چاپ 💜#شیرشاه(ورونا)⬅️چاپ 💜#حکم_کن⏪️چاپ 💜#خیمه_شب_بازی ⬅️چاپ 🔴🔴🔴 #پیرانا( در حال تایپ #vip) #به_طعم_خون (کامل (vip) تیزر و عیار سنج👇 https://t.me/c/1243220390/604 💥جدیدترین ها👇 💜#منفی_چهار⬅️دانلود👇 https://t.me/c/1243220390/568
إظهار الكل...

25👍 7❤‍🔥 3🕊 1🎄 1
عزیزان با این که این ماه فروش نداشتیم❌ ولی خیلی ها واریزی داشتید، تا دو روز آینده همشون برسی می شن نگران نباشید💗
إظهار الكل...
52👍 3❤‍🔥 3😍 2
پارتای امشب پیرانا یکم هاتن با خودتون آب سرد ببرید دنیای رمان😎 حمله به اپ🏃🏼‍♀️🏃🏼‍♀️ #پیرانا
إظهار الكل...
😭 81🔥 13 7😐 7🫡 5❤‍🔥 4👍 2
سلام عزیزان پارتای #پیرانا به همراه جبرانی (سه پارت از هفته پیش ) توی اپ قرار گرفتن فردا ام پارتا سر تایم قرار می گیره. یه نکته ای رو ذکر کنم. _ساعتی که توی اپ برای قرار گیری پارتا اعلام شده فقط یه تایمر خودکاره که اگر پارتا از قبل سیو شده باشن قرارشون بده! پس به این معنی نیست که مثل ساعت سریال هرجمعه سر ساعت پارتا آپلود شن چون ممکنه بنده درست همون تایم توی مترو یا سر کار،در حال نوشتنشون باشم! و یا ممکنه ویراستارم آنلاین نباشه و ادیت نکرده باشه. و یا های مختلف. من سه ساله دارم دو تا دوتا رمان vip می نویسم و نه تا الان رمانی نیمه تموم مونده نه به کسی بد قولی شده. متاسفانه هنوز به دستگاه تایپ تبدیل نشدم تا دقیقا سر تایم پارتارو براتون آپلود کنم. و کل سه هفته اخیر درگیر ادیت با هم در پاریس ‌و محیط کاری جدیدم بودم. ممنون از همه عزیزانی که طبق معمول درک و لطفشون و نشون دادن. و پیشنهادم به دوستان محدود ناراضی اینه لطف کنن با نخریدن رمان های vip آینده من و دیگر همکاران بخت برگشته از اعصاب ما و خودشون حمایت کنن🤍 ممنون از توجهتون♥️
إظهار الكل...
172😐 26👍 9💅 6❤‍🔥 3🤓 3👀 3 2🐳 2🍾 2👾 2
🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_77 از دفتر حق دوست، به سمت ساختمان در حال ساخت رفتم. هوس کردم به آنجا سری بزنم و سرو گوشی آب دهم. سر راه برای کارگر ها غذا گرفتیم کمی بعد ،حسن اقا که ماشین را مقابل ساختمان پارک کرد، از ماشین پیاده شدم و به سمت آموزشگاه قدم برداشتم. کارگر ها در حال ساخت نمای ساختمان بودن روی داربست ها ایستاده کار میکردند با ترس نگاهشان کردم چه گونه سر زندگیشان این چنین ریسک میکردند!؟ از پله ها بالا رفتم و وارد راهرو اصلی شدم. گویا کسی داخل نبود. با دقت اطراف را مینگریستم. چند نکته را باید به مهندس یاد اور میشدم. _کفتر کاکل به سر های های…این خبر از من ببر وای وای… با چشمان گرد شده به سمت صدا قدم برداشتم. در یکی از اتاق ها باز بود. پسر جوانی روی چهارپایه نشسته و سرهمی سفید رنگی به تن داشت که رویش به نظر میرسید رنگی شده. فرچه به دست همان طور که روی دیوار طرح های هنری ای میکشید می خواند _بگووو به یااارم که دوووسش دارم! ناخواسته دو طرف لب هایم از هم کش آمدند موهای خرمایی و فشنی داشت خم شد از روی زمین قوطی رنگ را بردارد که با دیدن من وحشت زده از جایش پرید و با چهار پایه پخش زمین شد! _یا حضرت ازرائیل با بهت به سمتش دویدم. خم شدم و چهار پایه را از روی پایش بلند کردم با چشمان گرد شده گفت: _خواهر من مگه اومدی بهشت زهرا،همین طوری میگردی برای خودت! هم زمان با غر و لند از جایش برمیخاست… متعجب نگاهش میکردم که فرچه را روی زمین انداخت و دستش را به کمرش زد _خب ترسیدم دیگه سر تا پا سیاهم پوشیدی عین ازرائیل! هم زمان لب گذید: _نکنه واقعا ازرائیلی!؟ با چشمان گرد شده نگاهش میکردم. _من ش… ناگهان اخم کرد: _هااا نکنه از شهرداری اومدی!؟ یک قدم به سمتم برداشت _خانوم اینجا مجوز ساخت داره، یه مهندس بالای سر کاره عین هو خرس! چشمانش را گرد کرد؛ _صاحب پروژه ام یک آدم پیییر خر پولیه که نگووو با دست به اطراف اشاره کرد _میگن اندازه تانک گندست،از در رد نمیشه…از من به تو نصبحت، پروژشون و بخوابونی، میان بالا سرت! با ابروهای بالا رفته متفکر سرتکان دادم… _خانوم کیهان! به سمت در چرخیدم. یکی از کارگر ها بود،گویا مرا میشناخت. پسر بیچاره مانند سکته ای ها با دهان کج رو به کارگر گفت _ک…کیهان!؟ کارگر که گویا افغانی بود لبخند دندان نمایی زد _بله…خانوم ، مهندس امروز نیستن،میخواید بهشان خبر بدیم!؟ سر تکان دادم و با لبخند به پسر که چشمان گشاده اش را به من دوخته بود، زل زدم _نه همین طوری اومدم سر بزنم. مرد رو پسر نقاش گفت: _داریوش کارت تمام شد بیا طبقه بالا. چرخیدم و به داریوش زل زدم. لبخند کج و دندان نمایی زد دستش را میان موهای مدل دارش فرو برد _چ…چیزه… خنده ام را کنترل کردم _عیبی نداره…ولی خب باید خداتون و شکر کنید که من اندازه تانک نیستم! یک تای ابرویم را بالا انداختم _وگرنه از روتون رد میشدم! لب گذید و سر تکان داد به آرامی زمزمه کرد _خاک به سرم. 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
إظهار الكل...
107👍 27🤩 9🤪 7😐 5😎 5❤‍🔥 4🔥 2😍 2🙈 2
🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_76 نیشخندش را به جان چشمان اشک آلودم ریخت. _زندگیت ارزش جنگیدن نداره! هیچی تو دیگه ارزش نداره! با بغض نگاهش کردم…رهایم کرد و با سرعت از اتاق خارج شد… نگاهم خیره به قاب در ماند… راحیل تکیه زده به قاب در خیره نگاهم میکرد در نگاهش ترهم را میشد دید… تلخند زدم… اگر ترهم خریدنی بود… گمانم تا کنون باید گدا میشدم چرا که سال ها بود که کارم ترهم خریدن بود و بس. *** _جناب حق دوست،من نمیدونم چی کار کنم! مرد پخته ای بود،ریش هایش جوگندمی و کهولت سنش،حس اطمینان بیشتری به موکل هایش میداد _درکتون میکنم،اما این راهیه که تا اینجاش و اومدید، مرحوم شازده ام دوست ندارن به وصیتشون عمل نشه! نفس عمیقی کشیدم و تکیه ام را به صندلی چرمی دادم. _میدونم…من اگه از اون خونه برم، اونام میرن، سر لج با من وایسادن که چیزی به من نرسه…حالا انگار برای من خیلی مهمه! سر تکان داد؛ _میکائیل، یه اسطوره است …سال ها استعدادش و از پدرش و وطنش دریغ کرد تا از پدرش انتقام بگیره…اما اینجا بودنش یعنی مسیری که شازده تایین کرده درسته…. دستم را زیر چانه ام بند کردم. _منم به شازده قول دادم که پسرش و توی ایران و عمارتش نگه دارم… پوزخند زدم: _منتهی دارم تو اون عمارت له میشم! کلافه از روی صندلی ام برخاستم _همون طور که شازده وصیت کرد،توی اون خونه میمونم،ولی بعد تموم شدن همه این ها…میخوام به قولتون عمل کنید. از جایش برخاست، دستی به یقه کت کرمی رنگش کشید. _نگران نباش دخترم. تشکر کردم و به سمت در رفتم _من و خیلی یاد خانوم بزرگ میندازید. به سمتش چرخیدم. لبخند آرامی زد _علاوه بر شباهت چشماتون…رفتارتونم شبیهشه…استعدادی که نخواست دیده بشه… زیبا…یک مادر نمونه…یک همسر با وفا… عینکش را از چشم برداشت _البته که این که این قدر کامل بودن، بدی های خودش رو هم داشت، بعد از فوتشون، خانواده کیهان از هم پاشیدن…میکائیل مادرش و ستایش میکرد…طوری عاشق مادرش بود که مسیح نبود! دستانش را درون جیب شلوارش فرو برد _من و یاد خانوم میندازید…به نظرم تنها کسی که میتونه اون خانواده از هم پاشیده رو جمع و جور کنه شمایید. خیره نگاهش میکردم… کهولت سنش بود یا کار و خستگی!؟ من خانه خراب کن را چه به ساخت و ساز! نیشخند زدم _ممنون. از اتاقش که خارج میشدم به این میگماشتم که،مگر من جز نهسی،ویژگی دیگری ام داشتم!؟ 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
إظهار الكل...
110👍 27😢 7❤‍🔥 5💔 5😍 3🤯 2🕊 2
بچه ها مجبور شدم پست با هم در پاریس و پاک کنم چون هنوز فروش شروع نشده و همه ریختید پی وی ادمین بنده خدا نشریه🥲😂 از صبح دارم قربون صدقه ذوقتون می رو لطفاااا تحمل کنید تا نیمه دوم خرداد فروش شروع می شه و راحت می تونید کتاب و سفارش بدید تازه سوپرایزم براتون دارم♥️😍
إظهار الكل...
113😍 10👍 6😭 6🥰 5🤡 4❤‍🔥 2 2😐 1😘 1👾 1
سلام دوستان یه مشکلی برای ویراستارمون پیش اومده برای همین این هفته پارت vip نداشتید به زودی جبرانی می زاریم ممنون از صبرتون💗💗
إظهار الكل...
77💔 11👍 7👾 4🎃 2🫡 2😐 1