cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

καπαl ƦαՏʍι Տεlιπ🌱

°•○●°•○● ﷽ ●○•°●○• یاسمن رسولی (#سلین)✍🏻🍃 #در_تقاضای_بودنت(انلاین) #آمیتریس(انلاین)🔞 #یساخ(در حال تایپ) #عروس_قبیله_ی_گابریل(انلاین)🔞 #صد_سال_اول_نبودنت(چاپی) هر گونه کپی برداری از رمان ها حتی با ذکر نام نویسنده پیگرد قانونی به همراه دارد❌

إظهار المزيد
لم يتم تحديد البلدلم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
179
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

#part306 چشم هایم را میبندم: _اگه سالدن باشی پرونده ها رو کجا میزاری؟ جرقه ای در ذهنم میخورد ، سمت کمد میروم و درش را باز میکنم دستم را دراز میکنم پایین لباس ها و بنگ. چیزی که لمس کردم را بیرون میکشم ، با دیدن ست لباس زیر مردانه پوکر میشوم و به پیشونی ام میکوبم: _خاک تو سرت ! بیشتر دستم را دراز میکنم و چیز های دیگری بیرون میشکم ، نیم ساعتی میشود که کل اتاق را زیر و رو کردم ولی پرونده لعنتی را پیدا نکردم
إظهار الكل...
#آنچه_خواهید_خواند پوست صورتش رو لمس میکنم ، تا باور کنم رویا نیست این لحظه تا باور کنم او کنار من ایستاده تا باور کنم عشق سرانجام داره! ازش میپرسم : _چطور دور از تو تا حالا نفس کشیدم؟ چطور طاقت آوردم؟ کمرم رو نوازش میکنه: _قلبم همیشه پیش تو بود ، حتی نزدیک تر از خنجرت! به جمله ای که سال ها پیش بهش گفته بودم اشاره میکرد... خیره به چشم هام زمزمه میکنه: _خنجرت رو فرو کردی تو قلبم تا عاشقت شم! موهام رو تو دست میگیره سمت بینیش میبره که لب میزنم: _میدونستم زنده میمونی ! عمیق نگاهم میکنه : _قبل از اون هم من خودم رو همراه تاج و تختم بهت باخته بودم آمیتریس! پایین تر گردنم رو میبوسه ، دستام رو دور کمرش حلقه میکنم: _من همه چیزم رو از دست دادم تا تو رو به دست بیارم ادوارد ! سرش رو بلند میکنه و دوباره همنگاهم میشه: _می ارزید؟ بدون درنگ جواب میدم: _می ارزید! لبخند میزنیم ، حقیقی بود این لحظه با اینکه خیلی به رویاهام شبیه داشت. نگاهش به ردی از اون داغی که روی شونم خورده بود میوفته ، داغی که خودش بهم زده بود؛( ندیمه مخصوص پادشاه.) میبوسه و میپرسه: _دردش هنوز هست؟ سرم رو منفی تکون میدم: _نه فقط جاش مونده ، همونطور که برای تو هست! پیرهنش رو لمی پایین میکشم، علامت اون هم به چشم میاد ( محافظ شخصی ملکه) هردو میخندیم به یاد روزهامون...روز هایی برای پادشاهی با هم سر جنگ داشتیم و لج شمشیر میکشیدم و باهم تا پای مرگ میجنگیدیم عشق از کجای آن تنفر جوشید؟ چطور به او بال و پر دادیم که خودمون هم نفهمیدیم چه شد؟ دشمن خونین شد هم دل و هم نشان؟ پا پس کشیدیم از تاریکی و قدرت که به اینجا برسیم. میپرسه: _شکستیم قانون رو برای عشق؟ جواب میدم: _شکستیم ! میپرسه: _خنجرت و بر میداری؟ جواب میدم: _چکمه ات رو بپوش!
إظهار الكل...
#part182 نگران لب میزنم: _ ادوارد برای پدرش خطرناکه ، هرطور که شده برای مشورت با پادشاه وارد قصر بشیم. قاطع میگه: _من میرم و نامه از ایشون برای شما میارم آمیتریس ! _ولی... دستام رو میگیره و سرتکون میده: _نباید ریسک کرد. ****** (کاخ پادشاه هاژیر) ملکه مادر رو به مردم و وزرا می ایسته: _بعد از مرگ پادشاه آذیر مملکت در هرج و مرج به سر میبرد و بعد از مدت ها بلاخره به سامان رسید و حال وقت به تخت نشستن پادشاه جدید است! آونگ از در فرعی وارد تالار قصر میشه و کنار ملکه مادر می ایسته. مباشر قصر تاج رو سمت ملکه مادر میبره و ملکه ادامه میده: _همه ی مردم از این آگاهند که هیچکس از آونگ برای این مقام برگزیده تر نیست و اگر او نبود سرزمین با فقر از بین میرفت. به همین دلیل من آونگ را به مقام پادشاه این سرزمین معرفی میکنم ! تاج رو رو سر آونگ قرار میده ، پادشاه نگاه محبت آمیزی به شاهدخت می اندازه و سوگند نامه رو برای مردم و اعضای کاخ بازگو میکنه: _من آونگ قسم میخورم همراه با ملکه ام، تمام تلاشم را برای حفظ خاک و سلامت این سرزمین کرده و از مردم سرزمینم در برابر دشمن ها تا آخرین نفسمان محافظت کنم ! پادشاه و شاهدخت از جام ها مینوشند و پادشاه با خنجر سلطنتی به نشان تعهدش به سرزمین دستش رو میبره و خون آلود بالا میگیره . مردم از اینکه هم رکاب پادشاه قبلیشان به سلطنت آمده دست میزنند و خوشحالی میکنند...
إظهار الكل...
#part181 با اعصبانیت فریاد میزنه: _این دختر رو دستگیر کنید و به شکنجگاه ببرید! تیغه خنجرم رو روی گردنش میزارم ، واکنشی نشون نمیده شاید چون انتظارش رو نداشت... _اگر نزاری پادشاه رو ببینم این خنجر تو قلبت فرو میره. دستش رو دور کمرم میندازه و جلوتر میکشونتم ،میخنده و پچ میزنه: _این گستاخی و بی چاک بودن فقط از یه دختر شرقی برمیاد! نفسش رو تو گوشم رها میکنه: _دختری که چشم های سیاه داشته باشه... مثل خودش میخندم: _مواظب باش این دختر جونت رو نگیره! ضربه ای به کتفش میزنم و عقب عقب میرم ، همونطور که ازش دور تر میشم بلند میگم: _خجنرم از چکمه هات به تو نزدیک تره شاهزاده ،برمیگردم منتظرم باش! سوار اسبم میشم تا سرباز ها بهم برسن دور میشم ... به محض رسیدنم به پناهنگاه مباشر به طرفم میاد و با اعصبانیت بازوهام رو میگیره: _چرا به قصر رفتین بانوی من ؟ خونسرد دستم رو بیرون میکشم و سرمستانه میخندم: _باید ادوارد رو میدیدم ، دشمنم اونقدر ها که فکر میکردیم خطرناک نیست مباشر! متاسف سرش رو تکون میده: _آه بانوی من آه پشت میز چوبی مینشینم و حبه ای از شیرینی داخل دهانم میزارم: _پادشاه زندست ، سرباز ها کل کاخ رو محاصره کردن نفوذ بهش خیلی سخت ممکنه! رو به روم مینشینه و متفکرانه زمزمه میکنه: _پادشاه با وجود اینکه ادوارد تنها فرزند پسر اون بود به ولیعهدی قبولش نکرد حرفش رو ادامه میدم: _ولی مطمئن بود اون از راه میرسه و به تخت مینشینه! نگاهی جدی به چشم هام میندازه: _با وجود این شمارو برای پادشاهی یک سال تعلیم داد!
إظهار الكل...
#part180 *************** _درو باز کنید! محکم تر دست هام رو به در آهنگی بزرگ قصر میکوبم و فریاد میزنم: _من آمیتریس هستم ، باید پادشاه رو ببینم...این در رو باز کنید! در قصر باز میشه و وجود سربازها اون هم با این تعداد نفسم رو بند میاره. مردی با موهای طلایی تیره تو لباس رزمی طرفم میاد ، موهاش تا زیر گردنش بلنده و آزاد...چشم های آبی و پوست آفتاب زده... برای مرد بودن بی اندازه زیبا بود! و قدرتی که میتونستم از دور هم متوجه بشم این مرد ادوارده ، رقیبِ تاج و تختی که من باید به دست بیارم! به سرباز هاش اشاره میکنه جلوتر نیان و خودش چند قدمیم میرسه ... محکم به چشم هاش نگاه میکنم ، من آمیتریس چند ماه قبل نیستم. لب باز میکنه ، جدی اما خونسرد : _چه چیزی باعث شده به اینجا بیاید بانوی من؟ ابروهام در هم گره میخورن : _من اومدم پادشاه رو ببینم! _من در خدمت شمام! گستاخ میغرم: _پادشاه نه تو ، نکنه فکر میکنی با حمله به کاخ مردم تو رو به عنوان پادشاه قبول میکنن؟ ابروهاش در هم کشیده میشه و سرش رو نزدیک گوشم میکنه: _برای نجات دادن جونت بهتر بود دیگه اطراف پایتخت پیدات نشه دختر جون! خیره میشم تو چشماش رو زمزمه میکنم: _من چیزی برای از دست دادن ندارم و تا پادشاه رو نبینم از اینجا نمیرم! پوزخندی میزنه: _حتی اگه بگم همین الان به دار آویخته شی چی؟ با تاسف سر تکون میدم: _از غارتگری مثل تو که معلوم نیست چه بلایی سر پدرش آورده هیچ چیز بعید نیست ، من هم کسی نیستم که با تهدید جونش بتونی از پاش بندازی!
إظهار الكل...
#part305 اجازه حرف زدن به او را نمیدهم و تند تند کلمات را پشت سر هم میچینم: _الی گوش بده ، نیم ساعت دیگه ی ماشین پیدا کن بیا به ادرسی که برات مسیج میکنم ! با حرص میغرد: _گیسو به قرآن تو آخر برای اون بی ناموس سرت و به باد میدی! از لفظی که برای هامون استفاده میکند خنده ام میگیرد ، مردمک چشم هایم را در کاسه میچرخانم: _این کار ربطی به اون نداره و سالدن کاراکتر رو ازش قاپیده . چنان نام سالدن راجیغ میزند که تلفن را از گوشم جدا میکنم و از آینه شاهد چشم غره راننده میشوم. لبخند مصنوعی میزنم: _اره عزیزم حالا رسیدی اگه زنده موندم در موردش حرف میزنیم. ********** از دیوار پایین میپرم و جد و آباد سالدن را در گور میلرزانم. باز خوب است در این چند سالی که با جمشید و نوچه هایش گشتم از در و دیوار بالا رفتن را یاد گرفتم! سمت در ورودی ویلا میدوئم و در را به آرامی باز میکنم ، سرکی میکشم ، سالن به همان بهم ریختگی دیشب مانده و به نظر میرسد خالی است. خمیده داخل میروم و سمت پله ها میدوئم...به اتاق که میرسم مکث میکنم و نفسم را بیرون میفرستم و دستگیره را میچرخانم. در اتاق چرخی میزنم ، با دیدن کوله ای که کنار تخت افتاده چشم هایم برق میزند ، کوله را برمیدارم و پوکر می ایستم. پرونده های لعنتی را کجا باید پیدا کنم؟
إظهار الكل...
#part304 _چه بلایی سرش اومده؟ شروع میکنم به تعریف کردن ماجرا: _ هیچی تو ویلا بودیم چند نفر حمله کردن متاسفانه سالدن تیر خورد و بردنمون یه خونه ، تیر به کتفش خورده و فکر نکنم ده مین هم برای نجات دادنش وقت داشته باشین! دندان هایش را به هم میسابد و فش بدی را زیر لب میگوید. چپ چپ نگاهش میکنم : _من دیگه رفع زحمت میکنم! سمت همان مردی که صحبت میکرد میرود و مشغول پچ زدن میشوند . از فرصت استفاده میکنم و از شرکت بیرون میزنم. سوار تاکسی میشوم میرسیم به مرحله ی خطرناک ، نمیدانم چرا ترسی باعث شده قلبم در دهانم بکوبد! حس میکنم من تنها کسی نیستم که در نبود سالدن سراغ پروندهایش میروم! به راننده با مظلومی میگویم: _میشه چند لحظه از تلفنتون استفاده کنم؟ چشم غره ای میرود و گوشی اش را سمتم میگیرد . شماره را میگیرم ، دومین بوق نخورده جواب میدهد: _الو الهام...
إظهار الكل...
#part303 ارام از لای در سرم را بیرون میروم...راه رو خالیست ، از فرصت استفاده میکنم و سلانه سلانه سمت در خروجی قدم برمیدارم. برای اطمینان دست به دامن خدا میشوم و زیر لب همانطور که در را باز میکنم زمزمه میکنم: _خدایا همین یک بار رو با من باش تا سر و کله ی کسی پیدا نشده فرار کنم قول میدم بنده ی خوبی باشم! خوشبختانه باز هم کسی نیست رو به آسمان لبخند میزنم: _ایول بابا ، حال میکنی باهام نه؟ با سرعت حیاط را میدوئدم و در ورودی را باز میکنم ، پس این زلیل مرده ها کجا رفتند؟! قدم اخر را بیرون نگذاشته ام که در یک قدمی ام نگهبان ظاهر میشود و با تفنگش مغزم را نشانه میگیرد ، به التماس میوفتم: _تو رو خدا بزار من برم ، جون بچت بخدا اگه نزاری من برم ابلفضل میزنه به کمرت! وقتی سوالی نگاهم میکند پی میبرم به زبان نفهمی اش ... بی موقع دلم برای کول زبان بسته تنگ میشود! تا بیاید بجنبد از راه ضربه به وسط پایش استفاده میکنم و همزمان با فریادش جیغ کشان بیرون میزنم... کوچه طولانی را یک نفس میدوئم و با رسیدن به خیابان اصلی به ماشین ها دست تکان میدهم. آدرس شرکت را به راننده میدهم و میخواهم که عجله کند. بیست مین بعد میرسیم قبل از پیاده شدن لب میزنم: _شما همین جا وایسین من الان برمیگردم. سرتکان میدهد با سرعت از ماشین پیاده میشوم و وارد شرکت میشوم. سمت منشی سالدن که با مرد دیگری صحبت میکند قدم برمیدارم . نگاهش که به من میخورد متعجب ابرو بالا می اندازد. چند بار نفس عمیق میکشم تا زبانم باز شود . وقتی میبیند صدایی از من در نمی آید میپرسد: _ کاری دارین؟! سرتکان میدهم: _سالدن رو گرفتن ، تیر هم خورده... حرفم تمام نشده دستش را میگذارد روی دهانم و به گوشه ای من را میکشاند. به محض اینکه دستش را برمیدارد میغرم: _مردک خیار چه غلطی میکنی ؟ نمیگی خفه میشم؟
إظهار الكل...
#part302 لبخند کجی میزنم و سرتکان میدهم ، موهایم را پشت گوشم میفرستت : _نمیخوای دستام رو باز کنی؟ اخم کمرنگی در صورت یُبسش میوفتت: _اگه بفهمن برام دردسر میشه! میخندم ، چشم میچرخانم و پچ میزنم: _کسی جز اون جنازه اینجا نیست بیب! یک دفعه وحشیانه پایین لبم را میبوسد و شروع میکند به باز کردن طناب. در دل سالدن را بخاطر وضع پیش آمده لعنت میکنم. وقتی اخرین بند را هم باز میکند اسلحه اش را به آنی بر میدارم و شقیقه اش را هدف میگیرم: _تکون نخور وگرنه تو مغزت خالیش میکنم! روی صندلی پرتش میکنم که میغرد: _دختره ی هرزه! چشمکی حواله اش میکنم و میخندم: _درست گفتی من یه هرزم که نتونستی در برابرش یک لحظه هم مقاومت کنی! با احتیاط به صندلی میبندم و همانطور که اسلحه را به طرفش گرفتم سمت سالدن میروم. با دیدنش جا میخورم ، رنگ و رویش به شدت پریده و نفس هایش یکی در میان است. دستش را لمس میکنم و باشک میپرسم: _مطمئنی برم باهات کاری ندارن؟ دستم را میفشارد ، صدایش را به سختی میشنوم: _اینا زنده ی من و میخوان ، بعد از اینکه رفتی شرکت و برو ویلا... کلیدی از جیب شلوارش در می آورد در دستم می گذارد: _این کلید کمد مدارک هاست ، همه رو بردار ببر یه جا که دست هیچکس بهش نرسه! با تاکیید ادامه میدهد: _دست هیچکس حتی آدم هام فهمیدی؟! بی اراده سر تکان میدهم ، سعی میکند لبخند بزند ولی به قیافه اش نمی آید: _امیدوارم اعتمادم بهت غلط نباشه! نمیدانم چرا اصلا قرار نبود غیر از نقشه اش پیش بروم: _نه غلط نیست! سر تکان میدهد: _حالا برو ، باید عجله کنی ... یادت باشه وقتی پرونده ها رو برداشتی نباید خبری ازت باشه ، من خودم میام و پیدات میکنم ! باشه ای میگویم و سمت نگهبان میروم ، با احتیاط پیرهنش را در میاورم و به سالدن که سوالی نگاهم میکند چشم غره میروم: _چیه ؟ میخوای لخت برم تو خیابون ؟ کلافه چشم میبندد ، این مرد یا اعصبانی است یا کلافه ! موهای مصنوعی را مرتب میکنم و پیرهن را تن میزنم.
إظهار الكل...
🙄🙄...
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.